همهی دلخوشیِ خانم و آقای توآچ، در رمانِ مغازهی خودکشیِ ژان تولی، این است که راهی پیش پای مشتریهای بختبرگشتهشان بگذارند که هرکدامشان لابد دلیلی برای خودکشی و ادامه ندادن زندگی دارند و به بچههایشان هم توصیه میکنند اگر خواستند با یکی از مشتریهای به آخر خط رسیده خوشوبش کنند، بهجای اینکه بگویند «چه روز خوب و آفتابیای»، بگویند «چه روز گند و تیرهوتاری»؛ چون آدمی که درِ آن مغازه را باز میکند قاعدتاً دلش نمیخواهد دربارهی نورِ آفتاب و امید به زندگی چیزی بشنود.
کمدیِ سیاهِ ژان تولی، با آن پایان نامنتظره، یکجور دهنکجی به دوره و زمانهایست که از در و دیوارش توصیههایی دربارهی خوشبینی و مثبتاندیشی و و کنار زدنِ ابرهای تیره و دیدن نیمهی پُرِ لیوان و بیاعتنایی به نیمهی خالیِ لیوان و چیزهایی مثل اینها میبارد و مثل بیشترِ توصیههای این زمانه، راهی برای کاسبی و یکجور پُر کردن جیب است و هیچکس دلش واقعاً برای مردمان ناامید نسوخته.
نقشهی خروج، که از عنوان اصلیاش، جهانگردِ خودکشی، بیشتر معلوم است با چهجور فیلمی طرفیم، البته کمدی سیاهی به سیاق مغازهی خودکشی نیست و بهجای اینکه با شوخطبعی چیزهایی را دربارهی زندگی و سختیاش نشان بدهد، یکراست میرود سراغ آن جنبههای تیرهوتار زندگی که روز به روز دارند بیشتر به چشم میآیند و انگشت میگذارد روی چیزی که سالهاست مردمان را اسیر خودش کرده؛ سرطان و در مورد مکس، آدمی که قرار است ببینیم چه مرگش است، یکی از بدترین سرطانهاست: توموری که معلوم نیست چرا در سرش پیدا شده و روز به روز دارد بزرگ و بزرگتر میشود و کمترین مشکلِ مکس این است که حرف زدن و به یاد آوردن برایش به آسانیِ سابق نیست. آدمی که گرفتار چنین ماجرایی میشود احتمالاً بارها زندگیاش را مرور میکند و با خودش فکر میکند که داستان زندگیاش چهطور به اینجا رسیده و از این به بعد قرار است چه اتفاقی برایش بیفتد.
این وقتها ممکن است آدم با خودش فکر کند اختیارِ به دنیا آمدنش با خودش نبوده، اما اختیارِ ادامه ندادن زندگی که با خودش است؛ مثل آدمی که گرفتار سرطان است و با اینکه دوست و آشناها مدام درِ گوشش میخوانند که پزشکی روز به روز پیشرفت میکند و داروهای تازهای به بازار آمدهاند که ممکن است درمان این بیماری باشند، به حرفشان گوش نمیدهد و ترجیحش این است که راه خودش را برود و کار خودش را بکند. و راه خود را رفتن و کار خود را کردن قاعدتاً چیزی جز این نیست که دربارهی آیندهی خودش آنطور که دوست میدارد و فکر میکند درست است تصمیم بگیرد؛ چون بههرحال این زندگی او است و دیگران، بهخصوص پزشکان، اینجور وقتها ممکن است به بیمار دروغ نگویند، اما حقیقت را هم نمیگویند.
تکهای از رمان مواجهه با مرگِ براین مگی (ترجمهی مجتبی عبداللهنژاد) را به یاد میآورم که اینطور شروع میشد «اول که فهمید جان رفتنیست، این وقعیت مثل ابر سیاهی بالای سرش معلق بود. محتوم ولی خارج از خود او. بعد کمکم این تکهابر را کشید پایین، همسطح خودش کرد. قورتش داد. دل و رودهاش را از تاریکیش پُر کرد. ذرهذره هضمش کرد. مزهی عجیبی داشت. حال عجیبی پیدا کرد. نوعی غمِ تلخ و سیاه و ناباورانه که تا حالا تجربه نکرده بود.»
در رمانِ مگی این حالوروز آدمیست که میفهمد عزیزش در آستانهی مرگیست که معلوم نیست کِی از راه میرسد. در نقشهی خروج» هم مکس کمی بعدِ اینکه میفهمد آن تومور مغزی با رژیم غذایی و چیزهایی مثل این کوچکتر نمیشود و رشدش ممکن است باز هم ادامه پیدا کند، حالوروزش دستکمی از این تعریف و توصیف ندارد و آن ابر سیاهی که بالای سرش معلق است آنقدر همانجا میماند که به صرافت تماس با هتلِ ارورا بیفتد.
درواقع همسر یکی از مشتریهایش برای اینکه طلبش را از شرکت بیمه بگیرد، راهی را پیش پای او میگذارد که اصلاً عادی نیست. مُردن ظاهراً از آن چیزهایی نیست که آدمها را خوشحال کند و آدمی که به هر دلیلی دلش نمیخواهد زنده بماند و سپیدهی صبح را تماشا کند، باز هم ممکن است لحظهای به شک بیفتد که شاید فردا روز بهتری باشد.
اینجاست که میشود قرنها به عقب برگشت و سراغی از رواقیون گرفت که از قدیم فکر میکردند برای خوب زندگی کردن باید فلسفهای منسجم داشت، و همین داشتن فلسفهای منسجم و برنامهای مدون اجازه میداد هر روز که از خواب بیدار میشدند، به مردن هم فکر کنند و چون به مردن فکر میکردند، طوری زندگی میکردند که انگار هر روز ممکن است روز آخر زندگیشان باشد. غلبه بر ترسِ از مرگ ظاهراً یکی از درسهای مهم رواقیون بود. مرگ چیز ترسناکی نیست اگر بدانیم چهطور باید به استقبالش برویم و اگر خوب زندگی کرده باشیم و کارهایی کرده باشیم که دوست داریم، آنوقت مردن اصلاً سخت بهنظر نمیرسد.
اما فقط این نیست؛ چون رواقیون همانقدر که به خوب زندگی کردن اعتقاد داشتند، از خوب مردن هم غافل نبودند. مرگ هم به اندازهی زندگی مهم است و فقط آنهایی میتوانند خودکشی کنند که مطمئن باشند زنده بودنشان برای کسی مهم نیست، یا دیگر نمیتوانند کاری برای دیگران بکنند.
مهمانان هتل ارورا احتمالاً جزء دستهی آخرند؛ آدمهایی که به ته خط رسیدهاند و بودن یا نبودنشان برای دیگران مهم نیست؛ یا دستکم خودشان اینطور فکر میکنند چون برای خودشان هم مهم نیست. تقریباً همهی آنها بیمارانی هستند که بیماری درمانناپذیری دارند و فکر میکنند بودنشان جز اینکه مایهی دردسر باشد فایدهای برای دیگران ندارد. هتل ارورا، همانطور که از اسمش پیداست، قرار است در محدودهی شفق قطبی از آنها پذیرایی کند و از آنجا که آدمها در لحظه تصمیم میگیرند زندگی خود را تمام کنند و چند دقیقه بعد ممکن است پشیمان شوند، از اول قرارداد سفتوسختی با مهمانانش امضا میکند که بدانند پشیمانی سودی ندارد و آدمی که به این هتل پا میگذارد، در نهایت صحت و سلامت عقل تصمیم گرفته زنده نماند و نمیشود کار را نیمهتمام رها کرد.
با اینهمه همهچیز، یا دستکم چیزی به اسم مرگ، به این سادگی نیست. آدم از فردای خودش هم خبر ندارد. خیلی وقتها ممکن است آدمی که چیزی به مردنش نمانده شور زندگی در وجودش دوباره پیدا شود و با این شور چگونه میشود به استقبال مرگ رفت؟ آدم اگر تنها باشد و شریکی در زندگی نداشته باشد تکلیفش روشن است. زندگیاش فقط به خودش تعلق دارد و هیچکس قرار نیست چیزی از او بپرسد. اما مکس شریک زندگی دارد. به این سادگی نمیتواند قید همهچیز را بزند و سر از دنیای مردهها درآورد.
در زندگی ممکن است فضیلتی نباشد، اما در مُردن هم فضلیتی نیست اگر آدم به تعهدات قبلیاش پایبند نباشد. ازدواج و تشکیل خانواده و یکی شدن با دیگری بههرحال تعهد بزرگیست که نمیشود نادیدهاش گرفت. مکس باید هوای خیلی چیزها را داشته باشد، هوای همسری را که حواسش جمع است و البته هوای خودش که هنوز آمادهی مردن نیست.
آمادهی مرگ شدن به خیلی چیزها نیاز دارد؛ مثلاً به پشت سر گذاشتن زندگی و خراب کردن پلهایی که آدم را رساندهاند به آنجایی که ایستاده. برای کنار گذاشتن زندگی، برای پذیرفتن مرگ، باید آماده بود و این چیزیست که هر روز باید تمرینش کرد؛ همانطور که رواقیون میگفتند و همانطور که در هتل ارورا مرگ به چیزی پیشپاافتاده، به چیزی ساده، بدل شده؛ چیزی که همه میدانند گریزی از آن نیست.
به همین صراحت.