این زیبایی خیرهکنندهاش نبود که حواس هر تماشاگری را جمع لیلا میکرد، ترکیب پیچیدهی آرامش و آشوب و سرمای درون و سردیای بود که در صورتش به چشم میآمد و کلماتی بود که به دیگری نمیگفت؛ به ما که دیگران بودیم و در دوردست ایستاده بودیم میگفت؛ زنی که شبیه هیچ زن دیگری نبود و ایثار عظیمش بیش از آنکه نشانی از عقبنشینی و تسلیم در برابر تقدیر باشد، خبر از عشقی میداد که مردمان مشرقزمین دربارهاش میگویند ترجیح دادن معشوق است به خود و آنچه لیلای آن فیلم کرد حد اعلای کاری بود که میشد برای رضا کرد؛ برای رضایی که بین خواستن و نخواستن مردد بود و تنها کسی که میتوانست راه را نشانش دهد لیلا بود؛ حتا اگر قیمتش تنهایی خودخواستهی چندسالهای باشد دور از رضا و خانهای که پیش از این خیال میکرده خانهی آرامش است؛ خانهای که حالا بدل شده به دورترین چیزی که میخواهدش.
این ترکیب پیچیدهی آرامش و آشوب و سرمای درون و سردی صورت از همان روز بدل شد به خصیصهی اصلی بازیهای لیلا حاتمی و همیشه نقشها و شخصیتهایی بودهاند که این خصیصه را بیشتر منتقل کردهاند؛ اولی لیلای فیلم مهرجویی بود و بعد مثلاً نوبت آن زن جوانی است که در سیمای زنی در دوردست که هم خیال خودکشی در سر دارد و پیغامش را روی پیغامگیر تلفن مهندس میگذارد (مهندسی که پیش از این در طعم گیلاس سودای کشتن خود را داشته و دنبال کسی میگشته برای اینکه مطمئن شود او واقعاً مُرده) و هم خودش را دوست آن زن جوان معرفی میکند و اصلاً بخش عمدهای از فضای وهمآلود و کابوسمانند آن فیلم مدیون همین زن جوانی است که مرز بین بودن و نبودن را در کسری از ثانیه برمیدارد و میل به زنده ماندن و مردن در وجودش به یک اندازه در رفتوآمد است؛ درست مثل رفتوآمد بین واقعیت و خیال و رؤیا و کابوس در خود فیلم.
خانمدکترِ چیزهایی هست که نمیدانی هم بر پایهی همان آرامش و آشوب و سرمای درون و سردی صورت پیش میرود اما چیزهای تازهای هم کمکم در وجودش سر بلند میکند که بیرونیتر است؛ مثلاً کنایههای کوچک و بزرگی که نثار علی، رانندهی آژانس، میکند و احتمالاً جایی که میپرسد «چرا وانیستادین به اون زن بیچاره کمک کنین، تکوتنها؟» و در جواب میشنود که تنها نبود، میپرسد «آبانی هستین؟» و برایش هم اصلاً مهم نیست که علی میگوید نه؛ چون در جواب میگوید «فکر کردم متولد آبانین.» اما جنبهی جذاب ماجرا این است که علیِ این فیلم هم از نظر ترکیب پیچیدهی آرامش و آشوب و سرمای درون و سردی صورتْ دستکمی از خانمدکتر ندارد و احتمالاً این چیزها است که صدای خانمدکتر را درمیآورد «جواب که نمیدین، به آدم برمیخوره.» اما بین دو آدمی که خصیصههای شبیهبههم دارند بالاخره یکی باید قدمی روبهجلو بردارد و «صاف» به دیگری بگوید که چه فکری میکند یا دستکم تلفنی بگوید «یه چیزهایی هست که تو نمیدونی» و همین چیزها است که دستآخر علی را وامیدارد به کاری انجام دادن و رفتن سراغ خانمدکتر؛ چه لیلی باشد و چه لیلا.
وضعیت لیلیِ پلهی آخر هم دستکمی از همزاد یا خودِ دکترش در آن فیلم ندارد؛ با تماشای او، با دقت در صورتش، هیچ نمیفهمیم که سرگرم اندیشیدن به چیست و هیچ نمیفهمیم حرکت بعدیاش قرار است چه چیزی باشد. صورت لیلیِ بازیگر ظاهراً همان صورتی است که پیش از این دیدهایم ولی آن سردی و آن درآمیختگی آرامش و آشوب اینجا بیشتر به چشم میآید؛ بهخصوص که او بازیگری است که حتا اختیار خندهی خودش را هم ندارد و بهجای آنکه قطرههای اشک از چشمش سرازیر شوند خنده امانش را بریده. موقعیتْ عکس چیزی است که باید باشد و تعادل همیشگی هم راه به جایی نمیبَرَد. مهم این است که دستآخر لیلی وقتی از پسِ گفتن دیالوگها برآید که خسرو سر صحنه حاضر باشد؛ سفری از دنیای مردگان به زندگان؛ درست مثل رفتوآمد بین خیال و واقعیت در سیمای زنی در دوردست.
اما گلیِ در دنیای تو ساعت چند است؟ خوب میداند که چهطور باید این مرز باریک آرامش و آشوب را حفظ کند و خوب میداند که این بازی قدیمی ناآشنایی و غریبآشنایی که همیشه و همهجا هست، دستآخر یکجا بههم میریزد اما سعی خودش را میکند و لحظهای بههم میریزد که فرهاد قابساز مرگ دوستی قدیمی را جدی نمیگیرد. این همان گلی است که سالها پیش هم از فرهاد خواسته مسخرهبازی درنیاورد و حالا بعدِ اینهمهسال که فرهاد دوباره مسخرهبازیاش گل میکند بازی را بههم میزند؛ بازیای که دستآخر هم برندهاش فرهاد است با شنیدن جملهی مهربانانهی «بخواب دیوونههه».