در جوابِ میشل سیمانِ منتقد که پرسیده بود ایدهی اولیهاش چه بوده گفته بود میخواستم فیلمی دربارهی آدمی بسازم که جای دیگری به دنیا آمده؛ چون با خودم فکر کرده بودم آن جای دیگر هم به اندازهی اینجا غمانگیز و ناراحتکننده است. زندگی دوگانهی ورونیک نتیجهی همان ایده است. فیلمی که بهزعم کیشلوفسکی داستان دو زندگیست؛ زندگیای در اینجا و زندگیای در جای دیگر. هرچند این زندگی یکی هستند؛ یا میتوانند یکی باشند. داستان دو زندگی برای کیشلوفسکی رها کردنِ دنیای پُرمسئلهی ده فرمان بود؛ فیلمهایی دربارهی آدمهایی مسئلهدار، اما ورونیک و ورونیکای فیلم هم مسئلهشان را با کیشلوفسکی در میان گذاشتند. یک وقت ممکن است آدمی به بودن فکر کند؛ به اینکه باید بود، یا نبود و یک وقت ممکن مهمترین مسئلهاش چگونه بودن باشد. هر آدمی ظاهراً مشتاقِ خوشبختیست، یا ممکن است محتاج خوشبختی باشد؛ اما چگونه میشود خوشبخت بود وقتی همین آدم به چگونگیِ بودنش فکر نمیکند؟ ورونیکای لهستانی با همهی شوقِ زیستنش، با همهی شوقش به خواندن، روی صحنه میمیرد و ورونیکِ فرانسوی در لحظه تصمیم میگیرد قیدِ موسیقی را بزند و راه دیگری برای زندگی انتخاب کند. چه چیزی در این زندگیست که راه را پیش پای آدم میگذارد و آدم از کجا میفهمد که راهِ تازه راهِ درستتریست؟
بختواقبال را ظاهراً باید در شمار مایههای تکرارشوندهی فیلمهای کیشلوفسکی گذاشت. در فیلمهای کیشلوفسکی بختواقبال را نمیشود دستکم گرفت؛ مسئلهی «چه میشود اگر را» هم. دستکم این دنیاییست که بختواقبال در آن راه را پیش پای آدمها میگذارند. چند سالی پیش از این بختِ بیحساب کیشلوفسکی نشان روشنی از بختواقبال بود و چند سالی بعد در سه رنگ: قرمز ولنتین اصلاً چند باری به آن ماشینِ بازیِ بختواقبال سر میزد و برنده شدن برایش مهم بود. و مهمتر از اینها شاید بختواقبالِ زنده ماندن است؛ زنده ماندن و نفس کشیدن. زندگی دوگانهی ورونیک هم بهنوعی دربارهی همین چیزیست که نامش را گذاشتهاند بختواقبال: بختِ زندگی در لهستان و بختِ زندگی در فرانسه؛ بختِ «زندگیای در اینجا و [بختِ] زندگیای در جای دیگر».
هیچچیزِ زندگی دوگانهی ورونیک قطعی نیست. همین است که میشود فکر کرد اگر بهجای دو دختر، بهجای ورونیکا و ورونیک، با یک دختر طرف باشیم چه میشود؟ چه میشود اگر آدم اصلیِ این داستان همان ورونیکِ فرانسوی باشد؟ چه میشود اگر ورونیکای لهستانی، خوانندهای که شوق زیستن و خواندن دارد و عمرش به دنیا نیست، زاییدهی خیالِ ورونیک باشد؟
صحنهای را به یاد بیاوریم که الکساندر و ورونیک نشستهاند در کافه و الکساندر دارد توضیح میدهد که: «میدانید که کارم قصه نوشتن برای بچههاست، ولی الان میخواهم داستانی واقعی بنویسم. کتابی دربارهی یک زن، زنی که به درخواستِ یک غریبه جوابِ مثبت میدهد. خب، از خودم میپرسیدم چنین چیزی اصلاً امکان دارد؟ از نظرِ روانشناسی اصلاً امکان دارد یک زن… نمیخواهی چیزی بگویی؟» و جوابِ ورونیک این است «چرا من؟ برای چی من را انتخاب کردهای؟» کمی بعدتر هم، وقتی آنها حسابی باهم آشنا شدهاند، ورونیک یکیدیگر از آن جملههای کلیدیاش را میگوید «خب، دیگر چی میخواهی دربارهام بدانی؟»
دربارهی ورونیکه چه میدانیم؟ اینکه ورونیکای لهستانی نمونهی کاملشدهی ورونیکِ فرانسویست، در اینکه شکی نیست؛ سرخوشیاش، شادیاش و شوق و علاقهاش به زندگی و آدمها، هزار بار بیش از آسرخوشی و شادی و شوق و علاقهی ورونیک است و علاوه بر آن «الف»ی که نامش را از ورونیکِ فرانسوی جدا میکند، «الف»ی که منحصربهفردش میکند، به چندینوچند هنر هم آراسته است؛ از جمله یکی اجرای آثارِ بودنمایر که بعدتر میفهمیم نهایتِ آرزوی آن ورونیکِ بی«الف» است. و داستانِ دو عروسکی هم که الکساندر ساخته هم هست. در آن چند دقیقهای که الکساندرِ عروسکساز دارد داستانش را برای ورونیک میخواند، چیزی که مهم بهنظر میرسد، صورتِ دختر است.
الکساندر داستانش را میخواند: «بیستوسوم نوامبرِ ١٩۶۶، مهمترین روزِ زندگیِ هر دو زن بود. آنروز هردو رأسِ ساعت سه صبح پا به دنیا گذاشتند؛ در دو شهرِ مختلف، و در دو قارهی مختلف. هردو صاحبِ موهایی تیره بودند و چشمهایی میشی. دوسالشان شده بود و تازه شروع کرده بودند به راهرفتن که یکیشان افتاد توی تنور و جزغاله شد. چندروز بعد، آنیکی هم نزدیک جزغاله شود، ولی توی لحظهی آخر پا پس کشید. امّا خبر نداشت که آن دیگری جزغاله شده است.» بعد ادامه میدهد: «ازش خوشت آمد؟ اسمِ داستان را میشود گذاشت «زندگیِ دوگانهی…» نمیدانم باید چه اسمی رویشان بگذارم…»
غریبهای چیزی شبیهِ آنچه را در ذهنتان گذشته، روی کاغذ آورده و آن نوشته را، داستان را، برایتان خوانده. یادمان هست که الکساندر کُنتاکتِ عکسهای ورونیک را بهدقّت دیده و گفته: «این تویی که مانتو پوشیدهای؟» و ورونیک، با کمی تردید، در جوابش گفته: «نه، من نیستم.» الکساندر تأکید کرده که: «چرا خودتی.» و عکس را داده دستِ ورونیکی که تردیدش دوچندان شده. جملهی بعدی ورونیک ادامهی حرفهای قبلیست؛ چیزِ تازهای را روشن نمیکند. «ولی اینکه مانتوِ من نیست.» لحظهای بعد، کُنتاکتِ عکسها توی دستهایش مچاله شده، گریهاش گرفته و روی تخت دراز کشیده. درواقع، بعدِ دیدنِ این عکسهاست که الکساندر آن عروسکها را ساخته و آن داستان را برای ورونیک تعریف کرده. در واقعیت گاهی چیزیست که به داستان پهلو میزند؛ چیزی که خیالیتر از واقعیت بهنظر میرسد، اما همین است که زندگی را میسازد؛ که زندگی را پیش میبَرَد؛ لحظهای که میایستی روبهروی چیزی و خیال میکنی اینها را به خواب میبینی یا دیگری تو را به خواب میبیند. تو دیگری را زندگی میکنی. تو مشغول زندگیِ دیگری هستی.
بایگانی برچسب: s
قهوهای که کیشلوفسکی دَم کرد
ژولیت بینوش: یادم هست وقتی اوّلین نسخهی فیلمنامهی آبی را خواندم همهی روز داشتم اشک میریختم. به خودم گفتم این تلخترین داستانیست که خواندهام.
تلفن زدم به کریشتف. هنوز اشک میریختم.
گوشی را که برداشت گفت «بفرمایید.»
ولی من صدایم درنمیآمد. نمیتوانستم حرف بزنم. از صدای گریهام فهمید چهکسی آنورِ خط است.
گفت «ژولیت؟ خوبی ژولیت؟»
گریهام بیشتر شد. سرم را تکان میدادم که یعنی حالم خوب است، ولی کریشتف که از آنورِ خط این سر تکاندادن را نمیدید.
گفت «اگر دوست داری بیا اینجا.»
دوباره سری تکان دادم و گوشی را گذاشتم.
یکساعت بعد خانهی کریشتف بودم. روی مبل نشسته بودم و فنجانِ قهوهای را که برایم آورده بود میخوردم.
فنجانم که خالی شد گفت «خب، چی شد؟ نظرت چی بود؟ قبول میکنی؟»
گفتم «حتماً قبول میکنم، ولی میترسم از پسِ این نقش برنیایم. نباید خیلی گریه کنم، ولی همهاش گریهام میگیرد.»
بعد خندید و گفت «حالا وقتی مجبور باشی گریه کنی میفهمی که گریهی ژولی اینقدر هم معمولی نیست.»
راست میگفت. آخرین صحنهی فیلم را که میگرفتیم حالم واقعاً بد بود. باید گریه میکردم؛ جوری که انگار اشکهام هیچوقت بند نمیآیند. آن حسّ اوّلیه برگشته بود و اشکها همینجور میریختند.
وقتی کات داد و گفت «خوب بود.» جدّیجدّی داشتم از هوش میرفتم، ولی دیدم فنجانِ قهوهای برایم حاضر کرده.
گفت «این را که بخوری خوب میشوی. خوبِ خوب.»
و راست میگفت. آن قهوه معجزه کرد و خوب شدم.
وقتی برای اوّلینبار فیلم را دیدم کنارِ کریشتف نشسته بودم. اینبار هم اشک میریختم.
دلم برای ژولی میسوخت. هنوز هم میسوزد.
ترجمهی محسن آزرم
به شوخی شبیه بود این حرف ولی شوخی نمیکرد
بازنشستگی؟
به شوخی شبیه بود این حرف ولی شوخی نمیکرد وقتی در نهایتِ جدّیت گفت آنقدر پول جمع کرده که نیازی به کار نداشته باشد و آنقدر پول جمع کرده که تا آخرِ عمر سیگار بخرد و دود کند و کسی که اینقدر پول جمع کرده چه نیازی دارد به اینکه باز هم عذابِ فیلمسازی را به جان بخرد و هر روز صبح دلنگرانِ فیلمش باشد؟ وقتش رسیده که دست از نگرانی بردارد و برود در خانهی ییلاقیِ همیشهآرامی که دور از شهر است و با خیالِ آسوده روی صندلیاش لم بدهد و سیگار بکشد و رُمان بخواند و گاه و بیگاه هم نگاهی به شبکههای تلویزیونی بیندازد. ولی از این به بعد سری به هیچ سینمایی نمیزند و برای دیدنِ هیچ فیلمی در صفِ سینما نمیایستد.
دو سالِ آخر عمرش را انگار صرفِ همین کارهایی کرد که دوست داشت؛ آنقدر سیگار کشید و دودِ سیگار را بلعید که قلبش تاب نیاورد و ایستاد. اوّل سکتهی مغزی کرد و با اینکه پزشکانِ فرانسوی و امریکایی برای عملکردنش آماده بودند، ترجیح داد که جای بهخصوصی نرود و در همان بیمارستانی عمل شود که نزدیکِ خانهی ییلاقیاش بود؛ جایی که میدانست کاری از دستِ پزشکهایش برنمیآید. جملهی مشهوری دربارهی مُردن داشت که انگار از عاقبتِ خودش خبر میداد. «آدمها وقتی میمیرند که تابِ زندگی نداشته باشند.»
کسی خبر ندارد در روزهای بازنشستگی چند رُمان خواند و چند کتابِ نیمهکارهی سالهای دور و نزدیک را از نو ورق زد، امّا خبر داریم که به افراطیترین شکلِ ممکن پاکتهای سیگار را یکییکی خالی کرد و دود کرد و به هوا فرستاد؛ یعنی دودِ این سیگارها را به ریههای ضعیفش فرستاد و هیچ بعید نیست که از روی لجاجت یا علاقهی قبلی دودها را از بینیاش بیرون نداده باشد و آخرش علاقهی قبلی بیماریِ قلبیاش را دوچندان کرد. لابد فکر میکرده حیفِ دود نیست جایی غیرِ این ریههای ضعیف لانه کند؟
این سیگاریِ انزواطلب ظاهراً در آن دو سال میلی به زندگی نداشت. همهی عمر در حسرتِ این بود که فیلمهایش ذرّهای به ادبیات، به رُمانهایی که همیشه دوستشان میداشت، نزدیک شوند و آخرین فیلمهایش، سهگانهی سه رنگاش و زندگیِ دوگانهی ورونیکاش چیزی از مشهورترین و محبوبترین رُمانهای تاریخِ ادبیات کم نداشتند.
گفته بود «فیلم میسازم؛ چون واقعاً بلد نیستم کارِ دیگری بکنم.» و منظورش از کارِ دیگرْ نوشتنِ داستان و رُمان بود. آدمی که دلسپردهی نوشتههای ویلیام شکسپیر، فیودور داستایوفسکی و آلبر کامو و فرانتس کافکا بود و فکر میکرد سینما هیچوقت به پای ادبیات نمیرسد و همیشه خودش را بابتِ اینکه استعدادِ نوشتن نداشت سرزنش میکرد.
بهنظرش سینما حقیرتر از آن بود که ذرّهای به عظمتِ ادبیات نزدیک شود و حیف که همهی آدمها استعدادِ رماننوشتن ندارند. امّا همهی این غُرزدنها و شرمساریهایِ مکرّر را باید به پای فروتنیاش نوشت. یکی از فروتنترین کارگردانهای اروپایی بود؛ آدمی که ترجیح میداد او را صنعتگر بدانند و لفظِ هنرمند را دربارهاش به کار نگیرند و خیال میکرد هیچ فیلمسازی از پسِ «تصویرکردنِ جهان درون، جهانِ احساسات» برنمیآید. امّا هنرمند بود و یک چشمه از هنرش شاید این بود که جهانِ درون و جهانِ احساسات را به جذّابترین و غریبترین شکلِ ممکن روایت کرد و تفاوتی نمیکند وقتی از جهانِ درون و جهانِ احساسات حرف میزنیم به زندگیِ دوگانهی ورونیک فکر کنیم یا به آبی و قرمز.
مردی که ترجیح داد سکوت کند
مارین کارمیتز [تهیهکنندهی سه رنگِ کیشلوفسکی]: یادداشتهای دیدار اولم با کریشتف کیشلوفسکی را پیدا کردم. ۲۲ آوریل ۱۹۹۱. روز اولی که جلسه گذاشتیم تا سه فیلم آبی، سفید و قرمز را کار کنیم. این متن یادداشتها است:
فیلم اول ــ آبی: داستان زنی که در بهار فرانسه فیلمبرداری میشود. یک ساعت و نیم.
فیلم دوم ــ سفید: داستان مردی که از پاریس شروع میشود و در لهستان تمام میشود. فیلمبرداری در پاییز. یک ساعت و نیم.
فیلم سوم ــ قرمز: داستان یک زن و مرد. کیشلوفسکی فکر میکند میشود در فرانسه فیلمبرداریاش کرد. پیشنهاد مارین کارمیتز: تولید مشترک با کشوری فرانسویزبان؛ مثلاً سوئیس یا بلژیک. یک ساعت و نیم.
و این مقدّمهی ماجرایی است که نمیشود فراموشش کرد.
از این دیدار اول خاطرهای هم دارم. بخت بلندی داشتم که در جوانی روزهای زیادی را همنشین سمیوئل بکت باشم و کمدیاش را بسازم. [فیلم کوتاهی که کارمیتز در ۱۹۶۶ براساس نمایشنامهی بکت ساخت.] بکت تأثیر عمیقی روی من گذاشت. وقتی کیشلوفسکی را دیدم به شکل عجیبی حس کردم دوباره به بکت رسیدهام. کم حرف میزد. در مصرف کلمات صرفهجویی میکرد ولی کلمات قدرتمندی داشت. با همین شیوهی حرفزدن بود که حس کردم دوباره به بکت رسیدهام. کلمات کیشلوفسکی ضربه میزنند. معنا دارند. هیچ کلمهای را تلف نمیکند. بیخودی هم کلمهای را نمیگوید. ظاهراً چیز دیگری هم در نگاهش بود که مثل نگاه بکت مات و مبهوتم میکرد. نگاهش به جایی دیگر بود. به چیزی دیگر.
پیشنهاد خوبی بود که در این سهگانه همکاری کنیم؛ سهگانهای دربارهی آزادی، برابری و برادری. دلیلش هم روشن است: من هم مهاجری هستم که از روزهای دور این سه کلمه همهی آرزویم بوده است. علاقهام به این سه رنگ هم بیتأثیر نبود و دست آخر اینکه همیشه دلم میخواسته فیلمهایی را کار کنم که از منظر سیاسی اومانیستی و دموکرات باشند و نقطهی مقابل وحشیگری.
کم پیش میآید هنرمندی که مقام و منزلت والایی داشته باشند و همه آرزوی همکاری با او داشته باشند شما را برای کار انتخاب کند. از آن روز به بعد فقط به یک چیز فکر کردهام: اینکه واقعاً لیاقتش را دارم؟ واقعیت این است که این سه سال؛ از لحظهی فکرکردن به فیلمها تا نمایششان روی پردهی سینما سه سال عیش مدام بوده است.
کیشلوفسکی در شمار انسانهای کمیاب است. هنرمندی است با خواستههایی که اصلاً باور نمیکنید و البته این خواستهها عمیقاً روی انسان اثر میگذارند. دربارهی هنر حرفهای گُنده و بیمعنا نمیزند. هیچ پیامی نمیدهد فقط سعی میکند بهواسطهی هنری کاری را که دوست میدارد به بهترین شکل ممکن انجام دهد.
طنزش همیشه آدم را جذب میکند؛ بهخصوص وقتی سعی میکند با لحنی کنایی بدبینی را ستایش کند. من بین این طنز با طنز ییدیش دورهی کودکیام شباهتهایی میبینم. طنز سیاهی که بیشتر ریشه در لهستان دارد اما شبیه طنز جهودهای اروپای مرکزی هم هست. چیزی غیر این صدایش را نمیدرآورد که لقب فیلمساز بزرگ مسیحی را نثارش کنند، اما من هم که تعلیمات تلمود را آموختهام فکر میکنم کیشلوفسکی با وجود همهی تعبیرهای انسانی و مادیاش درک عمیقی از متون بزرگ مسیحی دارد.
نمیدانم اصلاً این معادله درست است که قرمز= سفید+ آبی یا نه ولی این چیزی است کیشلوفسکی گفته و من هم قبول کردهام. زندگی بینوش در آبی ازهم گسسته ولی در قرمز معجزه میشود و زندگی دوباره سروشکل تازهای پیدا میکند. از منظر سبک هم اگر نگاه کنیم معلوم است که قرمز همهی بدایع صدا و رنگ و تصویری را که در دو فیلم قبلی بوده یکجا دارد. به خودم جرأت میدهم و میگویم این فیلم ـــ قرمز ـــ کاملترین فیلم او است و همینطور خوشبینانهترین فیلمش؛ چون بار اولی است که پیوند واقعی زن و مردی را به تماشا میگذارد. قطعاً این فیلم برگزیدهی من است و واقعاً مایهی افتخار است که سهمی در ساختهشدن این فیلم و دو فیلم قبلی داشتهام؛ اما درعینحال این روزها واقعاً غمگینم؛ چون شعار جمهوری فرانسه فقط همین سه کلمه است.
واقعاً ناراحتم که مجموعهی سهگانه تمام شده. چند روز بعد کیشلوفسکی میرود و از هم دور میشویم. قرار گذاشته بودم این فیلم را در ماه مه تمام کنم، ولی بعد تصمیم گرفتم در سپتامبر کار را تمام کنم. دلم نمیخواست فیلم در جشنوارهی کن حرام شود و راستش دلم نمیخواست به این زودی از فیلم دل بکنم. فیلمها از وقتی پایشان به سالن سینماها باز میشود دیگر فیلمهای من نیستند. مال دیگرانند. حسودیام میشد و فکر کردم بهتر است زمانش را عقب بیندازم. برای مقابله اندوهی به این عظمت کار دیگری از دستم برنمیآمد.
کیشلوفسکی مدام میگوید میخواهد از سینما دور بشود. بهنظرم جدی میگوید و معنای حرفی را که میزند میفهمم. اصلاً با حرفی که میزند موافقم. کیشلوفسکی دوست دارد مدام این حرف را تکرار کند. خسته هم نمیشود ولی درعینحال همیشه دوست دارد چیزهایی را که یاد گرفته به دیگران هم یاد بدهد. اگر از سینما دور شود جای خالیاش را حس میکنیم. تصمیش را واقعاً از روی عقل گرفته؛ خودآگاهانه تصمیم گرفته و اصلاً این حرف را نباید شوخی و ادا اصولِ هنرمندانه دانست. همیشه میخواهد به دیگران فرصتی برای فیلمسازی بدهد. این چیزی است که من هم قبول دارم.
سابقهی بلندبالایی در تولید فیلم دارم و با کارگردانهایی کار کردهام که آرمانهای بزرگی در سینما داشتهاند و بهواسطهی این همکاریها من هم در زمینهی هنر سینما عقیدهی والایی دارم. بااینهمه امروز میبینم سینمایی که اینهمه دوستش میدارم بهجای پیشرفتن فرو میرود و جان میدهد. باید این سینما را به هر قیمیتی زنده نگه داشت؟ این سؤالی است اخلاقی و درعینحال سیاسی که هیچ جوابی برایش ندارم. از یک طرف قطعاً باید مقاومت کرد و کاری انجام داد و از طرف دیگر چیزی بهنام تنبلی ما را به هم پیوند میدهد؛ تنبلی من و تنبلی او. موقعیتی منحصربهفرد دارم. شاید تهیهکنندهی دنیا باشم و کیشلوفسکی هم میتواند هرجا که خواست، هرجور که خواست و با هرکسی که خواست کار کند. بااینهمه سکوت همان سؤالی است که ما هم مثل بکت گرفتارش شدهایم.
روزی بکت دستنویس سیصد صفحهای کتابی را بهم داد که بخوانم. کتاب را به سرعت برقوباد خواندم و دیدم درجهیک است؛ عالی. چند ماه بعد پنجاه شصت صفحه برایم آورد که دوباره بخوانم. این همهی چیزی بود که از آن دستنویس سیصد صفحهای مانده بود. بعد به این نام چاپش کرد: تخیّل را مرده خیال کنید. این روزها بتها و ارزشهای کاذب ما را در بر گرفتهاند. باید سکوت کنیم و حرفی نزنیم؟ از بخت بلند ما است که کیشلوفسکی تنها نیست. همیشه با دوستانی کار میکند که در مدرسهی سینمایی لودز [و بهتلفظ لهستانی: ووج] پیدا کرده؛ مدیران فیلمبرداری، فیلمنامهنویسها و آهنگسازها. این شیوهی آفرینش هنری گروهی را در فرانسه نمیبینیم؛ دستکم با اینهمه رشتههای مختلف. واقعاً مایهی تأسف است اگر چنین هنرمندی نخواهد بعد این فیلم بسازد. با این کار دارد سؤال بزرگی را از ما میرسد. ما چگونه جوابش را میدهیم؟ حالا واقعاً باید راهی پیدا کنیم و یاد بگیریم که چگونه میشود سکوت بکت و کیشلوفسکی را شنید. باید یاد بگیریم که شایستهی شنیدن این سکوت باشیم.
کتابها همیشه برایش ارزشی بیشتر از فیلمها دارند. میدانم که راست میگوید و میدانم که حق دارد. نوشته مهمتر از تصویر و صدا است. برای پلان یازدهم گزارشی نوشتم که نشان دهم جهانیکردن تصویرها کمربستن به قتل نوشتهها و گفتهها است. کلام و گفتار دارند از چنگمان میگریزند. این روزها میخواهم تلمود بخوانم اما میدانم که در برابر اینهمه وحشیگری تعداد آدمهایی که صاحب عقایدی دیگرند و چیزهای دیگری میگویند روز به روز دارد کمتر میشود؛ کمتر از روزها و سالهای قبل. ولی مهم نیست؛ مهم این است که هر عمل قهرمانانه و هر مقاومتی مسیر دنیا را تغییر میدهد و هر حرف کیشلوفسکی برای من همین مقاومت و ایستادگی است.
ترجمهی محسن آزرم