بایگانی برچسب: s

راه افتاده‌ایم تا به پایان برسیم

دفترچه‌ی یادداشت معمولاً جزء جدایی‌ناپذیر زندگی نویسنده‌هاست. هر نویسنده‌ای قاعدتاً دفترچه‌های کوچک و بزرگی دارد که در طول‌ سال‌‌ها سیاه‌شان می‌کند. این دفترچه‌ها گاهی دور انداخته می‌شوند. گاهی در کشوها می‌مانند تا بعدِ مرگ نویسنده بیرون بیایند و وارثان نویسنده منتشرشان کنند. گاهی هم کسی قدرشان را نمی‌داند و دور انداخته می‌شوند. گاهی هم نویسنده‌ها خودشان دست‌به‌کار می‌شوند و در یکی یا چندتا از کتاب‌‌ها‌ی‌شان جایی برای این دفترچه‌ها پیدا می‌کنند. خودشان اجازه می‌دهند خواننده دست‌نویس‌شان را بخواند. این است که چرک‌نویس‌ نویسنده درجا بدل می‌شود به پاک‌نویس. حالا همه‌چیز در دسترس ماست.
نویسنده/ مهندس‌های کارکشته‌ی بی‌نهایت جدی و حرفه‌ای این کار را نمی‌کنند. نقشه‌ی اولیه را پاره می‌کنند که دست کسی به آن نرسد. دفترچه‌ها روانه‌ی سطل آشغال می‌شوند یا در آتش می‌سوزند؛ چون کسی نباید از نسخه‌های قبلی خبر داشته باشد. اما جف دایر راه را در فاصله‌ی حاشیه‌ها طی می‌کند. عمری‌ست که این کار را می‌کند؛ چه وقتی از استاکرِ تارکوفسکی می‌نویسد (منطقه)؛ چه وقتی با عکس‌ها به تاریخ سر می‌زند (لحظه‌ی جاری)، چه وقتی سراغ دی اچ لارنس می‌رود (از روی خشم محض). چه ایرادی دارد خواننده از راه باخبر باشد؟ همه‌چی قرار است دست‌آخر منتهی شود به پایان. ما باخبریم. ما راه افتاده‌ایم تا به پایان برسیم و در این راه چشم‌مان به کلکسیونری‌ست که پایان‌های مرغوب و قیمتی را جمع می‌کند. بهترین‌ها را و کمیاب‌ترین‌ها را.
*
فکر کردن به پایان می‌تواند روی کیفیت کار اثر بگذارد؛ در واقع می‌تواند روی همه‌چی اثر بگذارد. دایر می‌نویسد که یک‌بار از جان برجر پرسیده که چه‌طور ممکن است آدم همچه عمر طولانی خلاقانه‌ای داشته باشد و در طول همه‌ی سال‌های زندگی بنویسد و منتشر کند. جواب برجر ظاهراً کوتاه بوده: هر کتابی ممکن است آخرین کتابی باشد که می‌نویسم. در این صورت نوشتن بدل می‌شود به راهی برای به تعویق انداختن آن روزی که نویسنده دیگر نخواهد یا نتواند یک کلمه هم روی کاغذ بیاورد؛ روزی که به‌قول دایر، در کتاب آخرین روزهای راجر فدرر و پایان‌های دیگر، در چنان افسردگی عمیقی فرو رود که نشود فرقش را با سعادت کامل تشخیص داد.

اگر آدم گوشیِ پزشکی داشته باشد می‌تواند صدای قلب‌شان را بشنود…

در مسیرِ آن‌جا، در کنجی که مدت‌ها پیش بازار سفال بوده، از کنار دیواری بلند و طولانی می‌گذرم؛ دیواری پوشیده از چندهزار عکس سیاه‌وسفید که پشت شیشه‌های قاب‌های‌شان نشسته‌اند. پُرتره‌های مردان و بعضی زنان، همراه نام‌شان و تاریخ تولد و مرگ‌شان که پایین سینه‌شان چاپ شده، جایی که اگر آدم گوشیِ پزشکی داشته باشد می‌تواند صدای قلب‌شان را بشنود. عکس‌ها به ترتیب حروف الفبا مرتب شده‌اند. میانه‌ی قرن بیستم. چندتاشان خیال می‌کردند پُرتره‌شان کنار هزاران شهید دیگر، چسبیده‌به‌هم، ردیف‌به‌ردیف، روی دیواری در مرکز شهر آویزان شود؟ بیش از آن‌چه حدس می‌زنیم. به ترتیب الفبا می‌دانستند چه خطری در کمین است: در این بخشِ ایتالیا، از هر چهار پارتیزانِ ضدفاشیست، زن یا مرد، یکی جانش را از دست داد.

نام چندتاشان را می‌خوانم و به پژواک نام‌شان گوش می‌کنم. چهره‌شان مصمم است، اغلب‌شان، و با اعتمادبه‌نفس، رنج هم هست. نگاه‌شان که می‌کنم شعری از پازولینی را به شکلی مبهم به یاد می‌آورم. و حالا، در میانه‌ی نوشتن، سطرهای آن شعر زنده می‌شود:
… نورِ آینده
لحظه‌ای هم درنگ نمی‌کند
تا زخمی‌مان کند:
این‌جاست تا وقتِ کارهای روزمره‌مان
نشانی بر ما بزند
با اضطرابی که رخنه کرده
در اعتمادبه‌نفسی
که به ما حیات می‌بخشد…
*
جان برجر، سایبان سرخ بولونیا، ترجمه‌ی حسین عیدی‌زاده و محسن آزرم، نشرچشمه، چاپ دوم، بهار ۱۴۰۱

لحظه‌ای که با سلیقه‌ی خودت قاب کرده‌ای

[نخستین جملات مقدمه‌ی فارسیِ کتاب]

نویسنده‌ای نشسته پشتِ میزش و درحالی‌که با خودنویسش بازی می‌کند و چشمش به کاغذهای سفیدی‌ست که روی هم چیده و چیزهایی را به یاد می‌آورد؛ چیزهایی که از گذشته با او مانده‌؛ چیزهایی که از گذشته‌ در خاطرش مانده‌. گذشته‌ دست از سرش برنمی‌دارد و در این گذشته‌ای که با او مانده، حضورِ یک نفر پُررنگ‌تر از دیگران است؛ آن‌قدر که با شنیدن یک قطعه‌‌ی موسیقی، یا خواندن یک کتاب، یا تماشای یک تابلو، یا نوشیدن یک فنجان قهوه‌، یا قدم زدن در بولونیا، او را به یاد می‌آورد؛ عموی ازدست‌رفته‌ای که از زندگی می‌گفته، عموی ازدست‌رفته‌ای که راه‌ورسمِ کتاب خواندن را به برادرزاده‌اش یاد داده، عموی ازدست‌رفته‌ای که دست برادرزاده‌اش را گرفته و چند باری با خودش به سفر برده.
اما چگونه می‌شود سال‌ها بعد (در پیری) این موسیقی، این کتاب، این تابلو، این فنجانِ قهوه و آن شهر را نوشت؟ و چگونه می‌شود گذشته را از خلالِ چیزها احضار کرد؟ جان بِرجِر در سایبانِ سرخ بولونیا به حافظه پناه برده؛ چون، آن‌گونه که پیش از این هم گفته‌اند، خاطرات ناخودآگاه زنده می‌شوند و هر خاطره داستانی دارد، یا خودش را به داستانی گره می‌‌زند و با هر بار به یاد آوردن، با هر بار تعریف کردن، انگار شاخ‌وبرگ بیش‌تری پیدا می‌کند. در گذشته همیشه چیزی است که از یاد می‌رود و ذهنی که مدام در حال به یاد آوردن است دنبال راهی می‌گردد که این خاطرات را، این تکه‌های پراکنده را، جفت‌وجور کند؛ لحظه‌ای که به یاد می‌آید و آن‌قدر روشن است که انگار لحظه‌ای قبلْ آن را دیده‌ای، اما قبلِ آن چه؟ و بعدِ آن دقیقاً چه اتفاقی افتاده؟ به یاد نمی‌آوری. آن‌چه داری، آن‌چه به یاد می‌آوری، لحظه‌ای‌ است که با سلیقه‌ی خودت، آن‌گونه که دوست می‌داری، آن‌گونه که ترجیح می‌دهی، قاب کرده‌ای.
حافظه، آن‌گونه که کراکوئر نوشته، پُر است از شکاف‌هایی‌ که ارزشی برای تقویم و تاریخ قائل نیستند. چه اهمیتی دارد که قبلِ آن لحظه‌ای که در حافظه نقش بسته چه اتفاقی افتاده؟ و چرا لحظه‌ای بعدِ آن باید برای‌مان مهم باشد؟ اگر اهمیتی داشت لابد مثل این لحظه آن‌یکی را هم به یاد می‌آوردیم. «ناداستانِ خلاق»، یا «ناداستانِ روایی» را گاهی به حافظه‌ای شبیه می‌دانند که هرچند نشانی از واقعیت در آن پیداست، اما نمی‌شود کاملاً به آن اعتماد کرد؛ چون ذهنِ هر آدمی در گذر زمان چیزهایی را کنار می‌گذارد و چیزهای تازه‌ای به آن‌چه در ذهنش مانده اضافه می‌کند.

تو فقط آن چیزی را بنویس که پیدا می‌کنی

چرا هیچ‌کدام از کتاب‌هایم را نخوانده‌ای؟
کتاب‌هایی را دوست داشتم که مرا به زندگی دیگری می‌بردند. همین شد که این کتاب‌ها را خواندم. بارها. تک‌تک‌شان درباره‌ی زندگی واقعی بودند، نه درباره‌ی اتفاقی که درست وقتی می‌افتاد که چوب‌الفم را پیدا می‌‌کردم و به خواندن ادامه می‌دادم. وقت خواندن حواسم نبود که زمان می‌گذرد. زندگی دیگران برای زنان همیشه مایه‌ی شگفتی‌ست، اما مردان جاه‌طلب‌تر از آنند که از این موضوع سر درآورند. زندگی‌های دیگر، زندگی‌های دیگری که پیش‌تر آن‌ها را زیسته‌ای، یا می‌توانسته‌ای آن‌ها را زندگی کنی. و کتاب‌هایت امیدوارم درباره‌ی زندگی دیگری باشند که دلم می‌خواهد تصورش کنم؛ نه این‌که زندگی‌اش کنم؛ تک‌وتنها و بی‌کلام. پس بهتر است نخوانم‌شان.
خطرش را به جان خریده‌ام که پرت‌وپلا بنویسم این روزها.
تو فقط آن چیزی را بنویس که پیدا می‌کنی.
من که هیچ‌وقت نمی‌فهمم چی پیدا کرده‌ام.
نه، هیچ‌وقت نمی‌فهمی. فقط باید بدانی داری دروغ‌ سرهم می‌کنی یا می‌خواهی راستش را بگویی. نمی‌شود این دو تا را با هم اشتباه گرفت.

[ترجمه‌ی سرسریِ] آخرین قطعه‌ی کتاب وعده‌گاه‌مان همین‌جاست،
نوشته‌ی جان برجر، انتشارات بلومزبری، ۲۰ مارس ۲۰۰۶.