آدامِ خونآشام به ایوِ محبوبش میگوید حالش از این زامبیهایی که دنیا را پُر کردهاند به هم میخورد؛ میگوید دلش از بلایی که این بلایی که زامبیها سرِ دنیا آوردهاند خون است و در ادامه هم هرچه دلش میخواهد نثارِ زامبیهایی میکند که عرصه را برای خونآشامها تنگ کردهاند؛ بهخصوص بابتِ چیزهایی که دوست میدارند و چیزهایی که در خیالِ خود تصوّر میکنند و دنیایی که ساختهاند.
حقیقت این است که دنیای فیلم جارموش دنیای خونآشامهای تاریخگذشتهایست که دل به چیزهایی خوش کردهاند که متعلّق به آن روزگار نیست؛ روزگاری که زامبیها بیوقفه سرگرم مصرف و تباه کردنِ همهی چیزهای در دسترسند و به چیزی رحم نمیکنند جایی برای خونآشامهایی که رسماً وارث و حافظِ هنرند نیست. ظاهراً این تفاوت دو دیدگاه است به دنیا و آنچه در این دنیا به چشم میآید. شماری از آنها که روی زمین قدم میزنند رفتارِ زامبیها را دوست میدارند و طرفدار مصرفگراییاند؛ مصرفگرایی مفرط تا حدّ مرگ بیآنکه این میلِ به مصرفگرایی اصلاً سیریپذیر باشد و اصلاً سبکِ زندگی آنها هیچ شباهتی ندارد به خونآشامهایی که بیوقفه مصرف نمیکنند و علاوه بر تولید دستاندرکارِ حفاظت و نگهداری از فرهنگ و هنرند.
از اینجا به بعد است که تنها عاشقان زنده ماندندِ جارموش فقط تفاوتِ دو دیدگاه نیست؛ هشداریست در باب غلبهی مصرفگرایی در روزگار تولیدِ انبوه و تصویریست از روزگاری که مصرفگرایان اعتنایی به آنچه مصرف میکنند ندارند؛ آنچه برایشان مهم است خودِ مصرف کردن است به هر قیمتی و به هر شکلی و سیریناپذیر بودنِ این میل است که آنها را از خونآشامهای حافظ و وارثِ هنر جدا میکند.
این است که برای سر درآوردن از تنها عاشقان زنده ماندند انگار باید به این فکر کرد که چه چیزِ این داستانِ خونآشامی برای جیم جارموش جالب بوده و چرا جارموش دست به ساختِ فیلمی خونآشامی زده و اینگونه است که میشود با مروری در کارنامهی جارموش به این نتیجه رسید که ژانرها هیچوقت برای او آنقدر مهم نبودهاند که دست به تغییرشان نزند؛ برعکسْ آنچه همیشه جارموش را به وجد آورده این است که ژانر را مخدوش کند؛ آنچه را بهعنوانِ قاعدهی ژانر پذیرفته شده تغییر دهد و قاعدهی تازهای برای خودش بسازد.
این کاریست که پیش از هم کرده. روشنتر از همه شاید مردِ مُرده است که بهتعبیرِ جاناتان رُزنبام «وسترنی اسیدیست که جایگزینیِ سرمایهداری با برخی دیگر از الگوهای تبادل اجتماعی را که جریانِ ضدّفرهنگ در دههی ١٩۶٠ عرضه کرد» به نمایش میگذارد؛ وسترنی که اصلاً شبیه وسترنها نیست؛ هرچند هم سرخپوست در آن حضور دارد و هم سفر از شرق به غرب امّا چیزی که به مهمترین تفاوتِ «مردِ مُرده» با وسترنهای دیگر بدل میشود این است که جای آن آگاهی و آزادیای را که نهایتِ فیلمهای وسترن است مرگ گرفته که قاعدتاً نقطهی پایانیست و اصلاً آنچه پیش روی تماشاگر است داستانِ مُردن است؛ حرکتی آرام بهسوی مرگ.
و کمی بعدِ مردِ مُرده نوبتِ گوست داگ: طریقتِ سامورایی رسید. آنجا یک سیاهپوست میتواند اوقاتِ فراغتش را صرفِ خواندنِ کتاب هاگاکوره کند و طریقتِ ساموراییها را بیاموزد و وفاداری را تا دمِ مرگ نشان بدهد و همهچیز به تصویری واژگونه از فیلمهای سامورایی بدل شود؛ کاریکاتوری از موقعیّتی جدّی؛ چیزی شبیه همان کارتونهایی که آدمکشهای فیلم تماشا میکردند. گلهای پژمرده هم قاعدتاً ملودرامی تمامعیار نیست؛ بازخوانیِ این ژانر است به شیوهی جارموش، یا روایتِ اوست از این ژانر و مردِ نچسب و خشکِ فیلم به جستوجوی چیزی برمیآید که واقعاً اثری روی زندگیاش نگذاشته.
به محدودههای کنترل هم که برسیم داستان از همین قرار است و فیلم را میشود انگار فیلمی جنایی دانست که شخصیتِ اصلیاش با سیمِ گیتار آدم میکُشد و اصلاً آن جعبهی گیتاری که در دست دارد او را به اِل ماریاچیها شبیه کند؛ نوازندههای خیابانیِ اسپانیا. نکته هم صرفاً این نیست که او شیفتهی موسیقیِ کلاسیک (شوبرت) است (گیتار و شوبرت؟ چه ترکیبِ عجیبی!) یا اینکه رنگِ رخسارش (سیاه) نشان میدهد که اسپانیایی نیست؛ چون در دنیای جارموش یک سفیدپوست میتواند شبیهِ سرخپوستها شود و مثلِ سرخپوستها آسوده بمیرد؛ چون طبق قاعدهای عمومی سرخپوستِ خوبْ سرخپوستِ مُرده است.
تنها عاشقان زنده ماندند فیلمی خونآشامیست به سیاقِ جارموش. روزگاری جی. هوبرمن در نقدِ مردِ مُرده نوشته بود «این وسترنیست که آندری تارکوفسکی همیشه دوست داشت بسازد.» تارکوفسکی هم ظاهراً از آنجا که باور داشت هر قاعدهای برای شکستن است میخواست قاعدهی وسترن را دگرگون کند و قاعدهی دیگری بسازد که البته نتوانست و آنچه میخواست شاید فیلمی در حالوهوای مردِ مُردهای میشد که جارموش ساخت.
سالها بعدِ این نوبتِ فیلمی خونآشامی رسید که اصلاً از تقابل خونآشامها و زامبیها در این دنیا هدفِ دیگری دارد. در این دنیای مصرفگرای بیحدّ که هیچچیز واقعاً قدرِ چیزها را نمیداند و فقط به فکرِ مصرف کردن و بعد دور انداختنشان است حتماً باید کسانی هم باشند که از فرهنگ و هنر حفاظت کنند؛ از چیزهایی که ثمرهی سالها انسانیّتند و بدونِ این چیزهایی که در شمارِ هنر جای میگیرند دنیا به مفت هم نمیارزد.
اینجاست که موسیقی راک و کریستوفر مارلو و شوخی با هویّتِ شکسپیر و هملتی که «بودن یا نبودن»ش انگار مهمترین سؤال هستیست موقعیّتی را برای جارموش میسازد تا آن نگاهِ همیشهمنتقد را نثار کسانی کند که فقط به جنبهی مصرفیِ هنر فکر میکنند؛ به تولیدِ هنری که درجا مصرف میشود و پس از مصرف درجا نابود میشود و چیزی از آن به جا نمیماند. در چنین زمانهای باید آدام و ایو (آدم و حوّا)یی در کار باشند تا بارِ چنین وظیفهای را به دوش بکشند و حافظ هنری باشند که در میانهی هنرهای مصرفی رفتهرفته رنگ میبازد و در آستانهی فراموشیست. امّا هنر هیچوقت نیستونابود نمیشود؛ همیشه میماند و هر بار کسانی بار امانت را به دوش میکشند و آنچه را که حاصلِ کار نسلهای پیش بوده به آیندگان میرسانند؛ کسانی که بیش از دیگران عاشق هنرند.
تنها عاشقان زنده ماندند دربارهی همین عاشقانِ هنر است که در میانهی زامبیهای زمانه خونآشامهایی بافرهنگند؛ آنها که هنوز فرهنگ را به دست فراموشی نسپردهاند؛ آنها که هنوز هستند؛ که میخواهند بمانند؛ آخرین نسلِ برتر.
بایگانی برچسب: s
زندگی در زمانهی زامبیها
کمی بعدِ آنکه فرمانده کلیف رابرتسن (بیل موری) و دستیارش افسر رانی پیترسن (آدام درایور)، که احتمالاً با شنیدن نامش و قاعدتاً دیدن قیافهاش، یادِ پترسنِ فیلم قبلیِ جیم جارموش میافتیم، میبینند زامبیها، این مُردههای متحرکی که باید سر از تنشان جدا کرد، ماشین پلیس را رها کردهاند و کمی دورتر کنار هم جمع شدهاند و محو آن سفینهی فضاییای هستند که برای بردن زلدا وینستن (تیلدا سوئینتن) آمده، به این نتیجه میرسند که باید دل به دریا بزنند و پا به معرکهای بگذارند که حتا در فیلمنامهی جیم، همان جیمِ فلانفلانشدهای که همهی نسخهی ظاهراً کامل را به رانی داده و به کلیف فقط صحنههای خودش را گفته، نیامده؛ معرکهای که باید با همان فرمول همیشگیِ پلیس امریکایی همهجا برنده میشود واردش شد. همین است که خودشان دستبهکار میشوند و همانطور که زامبیها نعرههای مضحک میکشند، درهای ماشین پلیس را با پا میبندند و با تفنگ و قمه راه میافتند بهسوی زامبیها.
همینطور که میروند و به سیاق فیلمهای زامبیوار و قهرمانمحور تصویر آهسته و موسیقی نواخته میشود و قهرمانها بههم نگاه میکنند و میروند سروقت زامبیها و با شلیک گلوله و ضربهی قمه سر از تنشان جدا میکنند، صدای هرمیت باب (تام ویتس) را میشنویم که میگوید «زامبیها، بازماندهی مردمان ماتریالیست، فکر میکنم از اول هم زامبی بودهاند. فلاکتهای بینامونشانِ فانیانِ بیشمار. مُردهها نمیخواهند امروز بمیرند. مثل آن مورچهها دوباره زنده شده و راه افتادهاند. پایان دنیا. فکر میکنم همهی این اشباح مدتهاست آن روح کوفتیشان را گم کردهاند. حتماً در ازای چیزی آن را دادهاند؛ یا برای طلایی چیزی فروختهاند؛ ماشینهای تازه، وسایل آشپزخانه، شلوار تازه، کنسول بازی نینتندو و چیزهایی مثل اینها. فقط تشنهی چیزهای بیشترند.» در میانهی این حرفها است که عاقبت غمناک کلیف و رانی رقم میخورد و به دست زامبیها از پا درمیآیند.
اینجا است که میشود به فیلم ماقبل آخرِ جارموش برگشت؛ به تنها عاشقان زنده ماندند و آن صحنهای که آدامِ خونآشام به ایوِ محبوبش میگوید حالش از این زامبیهایی که دنیا را پُر کردهاند به هم میخورد؛ میگوید دلش از بلایی که این بلایی که زامبیها سرِ دنیا آوردهاند خون است و در ادامه هم هرچه دلش میخواهد نثارِ زامبیهایی میکند که عرصه را برای خونآشامها تنگ کردهاند؛ بهخصوص بابت چیزهایی که دوست میدارند و چیزهایی که در خیالِ خود تصوّر میکنند و دنیایی که ساختهاند. و همین چیزها آن فیلم را به دنیای خونآشامهای تاریخگذشتهای بدل کرده بود که دل به چیزهایی خوش کردهاند که متعلّق به آن روزگار نیست؛ روزگاری که زامبیها بیوقفه سرگرم مصرف و تباه کردنِ همهی چیزهای در دسترسند و به چیزی رحم نمیکنند جایی برای خونآشامهایی که رسماً وارث و حافظِ هنرند نیست. ظاهراً این تفاوت دو دیدگاه است به دنیا و آنچه در این دنیا به چشم میآید. شماری از آنها که روی زمین قدم میزنند رفتارِ زامبیها را دوست میدارند و بهزعمِ جارموش طرفدار مصرفگراییاند؛ مصرفگرایی مفرط تا حدّ مرگ بیآنکه این میلِ به مصرفگرایی اصلاً سیریپذیر باشد و سبکِ زندگیِ آنها هیچ شباهتی ندارد به خونآشامهایی که بیوقفه مصرف نمیکنند و علاوه بر تولید دستاندرکارِ حفاظت و نگهداری از فرهنگ و هنرند و همینها بود که «تنها عاشقان زنده ماندندِ» جارموش را به هشداری هنرمندانه بدل کرد در باب غلبهی مصرفگرایی در روزگار تولیدِ انبوه، و تصویری از روزگاری که مصرفگرایان اعتنایی به آنچه مصرف میکنند ندارند و تنها چیزی که برایشان مهم است خودِِ مصرف کردن است به هر قیمتی و به هر شکلی و سیریناپذیر بودنِ این میل است که آنها را از خونآشامهای حافظ و وارثِ هنر جدا میکند.
دنیای مُردهها نمیمیرند هم تقریباً چنین دنیایی است و اگر صحنهای را به یاد بیاوریم که مُردههای از گور برخاسته در شهر قدم میزنند و هر کسی نام چیزی را به زبان میآورد که پیش از مردن و زیر خاک خوابیدن دوست داشته، همهچیز روشنتر میشود. بچهها، نوجوانها، طبعاً علاقهی بیشتری به انواع اسمارتیز و شکلات و آبمیوههای گازدار و کیکهای رنگووارنگ و اسباببازیهای تازه و چیزهایی مثل این دارند و زامبیهای دیگر، زامبیهای بزرگتر، با آیفونهای آخرین مدلی که معلوم نیست مال کدام مردمان بختبرگشتهای بوده و حالا نصیب این مُردههای متحرک شده، دور خود میچرخند و از سیری، دستیار هوشمند محصولات اپل، کمک میخواهند.
در این دنیا، یا آنطور که هرمیت باب میگوید «پایان دنیا»، که زامبی ها چشمبهراه لحظهای هستند که از گور برخیزند و با گاز گرفتن و کشتن زندهها آنها را هم عضو دارودسته خودشان کنند، زنده ماندن و تن ندادن به سلیقهی زامبیها، به نکبتی که سر تا پایشان را پوشانده، آسان نیست. زندگی در زمانهای که از در و دیوار زامبی میبارد اگر ناممکن نباشد دستکم سختتر از آن است که بشود از دستش گریخت. مهم نیست که سر راه زامبیها سبز نشویم و بیاعتنا از کنارشان بگذاریم؛ چون زامبیها از بیاعتنایی هیچ خوششان نمیآید حتماً راهی برای مبتلا کردنِ زندهها پیدا میکنند؛ در زندگی واقعی هم اگر راهی پیدا نکنند شبکههای مجازی را که از آنها نگرفتهاند. شبکههای مجازی اتفاقاً عرصهی همین اشباحی است که مدتها است روح کوفتیشان را گم کردهاند، یا آن را در ازای چیزی فروختهاند.
راه چارهی آدمی که نمیخواهد اسیر این موجودات شود، ظاهراً این است که یا مثل هرمیت باب از اول کاری به زندهها و مُردهها نداشته باشد و از دور، با دوربین، نظارهشان کند که چگونه یکدیگر را میدرند و گاز میگیرند و مبتلا میکنند، یا مثل زلدا وینستن از سیّارهی دیگری آمده باشد و بهوقتش از کامپیوتر ادارهی پلیس پیامی به سیّارهی خودش بفرستد و بگوید موقعیت خطرناک است و بهتر است در اسرع وقت سفینهی فضایی را بفرستند دنبالش؛ چون زمین، همهی زمین، کُرهای که رویش زندگی میکنیم، یا خیال میکنیم زندگی میکنیم، واقعاً جای زندگی نیست و زامبیها با آن سلیقههای کوفتیشان، با ظاهر هولناکشان و بوی مرگی که از تنشان بیرون میزند، محاصرهمان کردهاند. از دست زامبیها در این زمانه نمیشود فرار کرد.
دنیا جای بیربطی است متأسفانه و همهچیز مثل فیلمنامهی جیم، همان جیم که به کلیف فقط صحنههای خودش را داده بخواند، احمقانه است. از این زمانه و مردمانش باید دور ماند؛ به هر قیمتی.