بار آخری که رفته بودم دیدن عباس

بار آخری که رفته بودم دیدن عباس، آن‌قدر جان نداشت که حرف بزند. جراحی‌های مکرر و اشتباهات پزشکان امانش را بریده بود. برقِ چشم‌هایش نبود. امید به زندگی را همیشه در چشم‌هایش می‌شد دید. خبری از این امید نبود. ناامید شده بود. کم حرف می‌زد. بیش‌تر گوش می‌کرد. حرف زدن برایش سخت بود. گفت از کار تازه چه خبر؟ فیلم نمی‌سازی؟ گفتم دارم شروع می‌کنم. بعد هم اضافه کردم نقشِ اصلی این‌یکی را خودم بازی می‌کنم. چشم‌های عباس برق زد. لبخندی نشست روی لب‌هایش. گفت چه خوب. من که گفته بودم اگر خودت بازی کنی بهتر است. اگر گوش کرده بودی تا حالا شده بودی یک برَند. گفتم مثل وودی آلن؟ گفت مثل وودی آلن و هر دو لبخند زدیم.

از کتاب هفتاد و پنج سالِ اول به روایت بهمن فرمان‌آرا، انتشارات گیلگمش، دی ماه ۱۳۹۹

هفتاد و پنج سالِ اول به روایت بهمن فرمان‌آرا

همه‌چیز شاید از نُه‌سال پیش شروع شد؛ چندهفته‌ای مانده به تولد هفتادسالگی. قرارمان گفت‌وگویی بود درست درباره‌ی هفتادسالگی؛ این‌که آدم در این سن کجا می‌ایستد و دنیا را چه‌طور می‌بیند. حرف‌های‌مان که تمام شد گفتم کاش این زندگی پُرماجرا روی کاغذ بیاید و هنوز جمله‌ام تمام نشده بود که گفتند چرا خودت نمی‌نویسی‌اش؟ یکی دو گفت‌وگوی بعدِ آن هم اشاره‌هایی به این زندگی مکتوب داشت، اما روزنامه و مجله اجازه‌ی چنین کاری را نمی‌داد؛ وقت می‌خواست. قید روزنامه و مجله را که زدم دوباره گفتند شروع نمی‌کنی؟
شروع کردیم. هشتادوچند ساعت گفت‌وگوی تازه و ده دوازده‌ساعت گفت‌وگوی قبلی و سر زدن به مجله‌ها و روزنامه‌ها و کتاب‌ها و همین‌طور قرارهای بعدی و پُر کردن جاهای خالی‌ای که جای دیگری پیدای‌شان نمی‌کردم.
کتاب از دلِ این‌ها درآمد. بارها نوشته شد. قرار نبود گفت‌وگو باشد؛ قرار بود روایتی ‌خودزندگی‌نامه‌ای باشد؛ یا آن‌طور که اول فکر کرده بودم زندگی‌نگاره. قرار شد نظم و ترتیب کتاب همان‌قدر که خطی و تقویمی‌ست، خطی و تقویمی نباشد و هربار یافتن نکته‌ای و گپ زدن در موردش مسیر را عوض می‌کرد.
در بیش‌تر گفت‌وگوها رفیقم بهرنگ کیائیان کنارم بود و سهمش در شکل‌گیری کتاب هیچ کم نیست؛ چون اصلاً تشویق و حمایت او بود که کتاب را پیش برد. پاکنویسِ سوم یا چهارم متن را آقای حسن کیائیان خواندند و نکته‌هایی که گفتند راه را برایم هموار کرد.
بعدِ این بود که متن را به رفقای همه‌ی این سال‌ها دادم که نظرشان برایم مهم بود: نوید پورمحمدرضا، کریم نیکونظر، آیدا مرادی آهنی و سامان بیات متن را خواندند و ایده‌های‌شان را در میان گذاشتند. آن‌قدر که بلد بودم و از دستم برمی‌آمد سعی کردم متن را پاکیزه‌تر کنم. ویراستار کتاب، مهرنوش مهدوی حامد، نه‌فقط متن را پاکیزه‌تر از قبل کرد، که در شکل‌گیری نهاییِ کتاب و فصل‌بندی نهایی‌اش هم مشارکت کرد. گرافیک کتاب کار سعید فروتن است که با دقت و وسواس ماه‌ها وقت صرف این کتاب کرد.
از همه‌شان ممنونم و این جمله‌ی بی‌نهایت تکراری را هم باید بنویسم که کتاب اگر عیب و ایرادی هم دارد (و مگر کتابی یا چیزی را می‌شود سراغ گرفت که ایرادی نداشته باشد؟) حتماً به خودم برمی‌گردد.
اما تشکر واقعی را باید از آقای بهمن فرمان‌آرای عزیز بکنم که در این چندسال، سر صبر و حوصله، به همه‌ی سؤال‌ها جواب دادند، همه‌ی نکته‌ها را روشن کردند و آن روزهایی که به گفت‌وگو گذشت واقعاً در شمار روزهای خوش زندگی بود و هر کس آقای فرمان‌آرا را دیده باشد و پای حرف‌های‌شان نشسته باشد، می‌داند دارم درباره‌ی چه انسانِ مهربان و نازنین و بزرگواری حرف می‌زنم.
امیدوارم هفتاد و پنج سال اول به روایت بهمن فرمان‌آرا حوصله‌ی هیچ خواننده‌ای را سر نبَرَد و امیدوارم از خواندنش لذت ببرید و باور کنید که وقت نوشتنش به چیزی جز این فکر نمی‌کردم که این زندگی را باید با دیگران قسمت کرد؛ چون کم پیش می‌آید که آدم با چنین زندگی پُرماجرایی طرف شود؛ زندگی‌ای که خودِ تاریخِ ماست.

عصر معصومیت

همه‌چیز شاید از تعطیلات رُمی شروع شد؛ از پرنسس آنِ فیلم ویلیام وایلر که بعدِ خوردن آن قرص‌ها و فرار از دست همه‌ی آشناها روی نیمکتی به خواب رفت و مسیر زندگی جو بردلیِ خبرنگار با دیدن این زیبای خفته عوض شد. شاید همه‌چیز از سابرینا شروع شد؛ از دخترِ راننده‌ی خانواده‌ی لارابی در فیلم بیلی وایلدر که یک‌دل نه صددل عاشق دیوید کوچک‌ترین پسر خانواد‌ه‌ی اربابش شده بود و او را برای آن‌که از عشق‌وعاشقی دور کنند، روانه‌ی پاریسش می‌کردند. عشق سال‌های جوانی را گاهی نشانه‌ی خامی می‌دانند اما چگونه می‌شود از خامی و پختگی‌‌اش باخبر شد و اگر اصلاً این‌طور باشد تکلیف لاینس لارابی چیست که در اوج پختگی یک‌دل نه صددل عاشق سابرینایی می‌شود که دیوید را دوست می‌داشته. شاید همه‌چیز از جنگ و صلح شروع شد؛ از ناتاشا روستوای فیلمِ کینگ ویدور که زیباترینِ زیبایان است و شادی و سرزندگی‌‌اش دل هر تماشاگری را می‌برد. شاید همه‌چیز با عشق در بعدازظهر شروع شد؛ آریان زیبا که کم‌کم و از سر کنجکاوی پا می‌گذارد به زندگی دیگری و این‌وقت‌هاست که عشق بی‌اجازه وارد می‌شود و زندگی آدم‌ها را جور دیگری می‌کند.
شاید همه‌چیز برای دیگران با همه‌ی این‌ها شروع شده باشد اما دست‌کم برای نویسنده‌ی این یادداشت معمای‌ استنلی دانن آن فیلمی‌ست که او را با آدری هپبورن آشنا کرده؛ با رجی لمبرت که بعدِ برگشت از سفر تفریحی و اسکی‌ و همه‌ی تفریحات برفی، با خانه‌ای خالی روبه‌رو می‌شود و می‌بیند همسرش را به قتل رسانده‌اند و پیش از این‌که با این چیزها کنار بیاید و مصائب زندگی و تلخی‌اش را باور کند، چهار مرد سر راهش قرار می‌گیرند که ظاهرشان به آدم‌حسابی‌ها نمی‌خورد و دنبال چیزی می‌گردند که رجی اصلاً نمی‌داند چیست و در این بین آقای متشخصی هم به‌نام پیتر جاشوآ هست که نمی‌شود فهمید عاشق دل‌خسته‌ی رجی شده، یا قهرمانی ملی‌ست که می‌خواهد به وطنش خدمت کند یا اصلاً جاسوسی که نباید حتا یک کلمه از حرف‌هایش را باور کرد. این شروع آشنایی نویسنده‌ی این یادداشت بوده با هپبورنی که در همه‌ی این سال‌ها به چشم به او شمایل بی‌نقص سینما بوده است. معصومیت و سادگی احتمالاً اولین چیزهایی هستند که آدری هپبورن را از باقی هم‌دوره‌هایش سوا می‌کنند.
اما فقط آن معصومیت و سادگی و البته قدوقامتش نیست که او را از دیگران جدا کرده؛ لبخند دلنشین و پررنگ همیشگی‌اش امضای او است؛ حتّا وقت‌هایی که دارد نقش آدم‌های غم‌زده‌ی بخت‌برگشته‌ای را بازی می‌کند که انگار غم همه‌ی دنیا روی سرشان نازل شده، باز هم نشانی از این لبخند دلنشین و پررنگ را می‌شود روی لب‌هایش دید و فقط این لبخند نیست که او را از دیگران جدا کرده؛ صدای حیرت‌انگیزش هم هست؛ کلماتی که درست گفته می‌شوند؛ همه‌چیز به‌قاعده و به‌اندازه. آن‌طور که باید گفته شوند؛ نه آن‌طور که معمولاً گفته می‌شوند. این فرق آدمی‌ست مثل او با دیگرانی که فقط حرف می‌زنند. فقط کلمه‌ها را از دهان‌شان پرت می‌کنند بیرون و حتا به نوع کلمات دقت نمی‌کنند.
آدری هپبورن خوب بلد است شادی و غم را یک‌جا عرضه کند. غم را پشت پرده‌ی شادی پنهان می‌کند و لحظه‌ی موعود که سر می‌رسد ناگهان شادی از پسِ پرده بیرون می‌آید و جای غم را می‌گیرد. رفتارش، هر قدمی که برمی‌دارد، نشانی از وقار است و نگاهش به آدم‌ها خبر از شفقتی می‌دهد که در جانش خانه دارد. مهربانی‌ای که خودش همیشه از آن دم می‌زد و شادی‌ای که می‌گفت اگر نباشد دنیا به مفت نمی‌ارزد. این‌که بدیهی‌ست؛ مخصوصاً که او، با همه‌ی خوبی‌ها، با همه‌ی آن شفقتی که جانش را از دیگران سوا کرده بود، دست‌آخر دچار بیماری‌ای شد که جسم‌وجانش را نابود کرد.
همه‌ی این‌چیزهاست که بازی‌‌های هپبورن را دیدنی می‌کند؛ دیدنی‌تر از بازیگران دیگری که هم‌دوره‌اش بوده‌اند و خواسته‌اند قدمی جلوتر از او بردارند و طبیعی‌ست که به جایی نرسیده‌اند. همین است که می‌شود آن مثال معروف را، آن جمله‌ی دل‌پذیر را، با کمی تغییر درباره‌‌ی او هم نوشت که ظاهرش ظاهرِ بازیگر است؛ رفتارش رفتارِ بازیگر است؛ حرف زدنش حرف زدنِ بازیگر است و واقعاً بازیگر خوبی‌ست.

گفت‌وگوهایی در این گوشه‌ی پاک و پُرنور

شمایی که از همسایه‌تان بیزارید، اسنوب هستید. شما که دوستان خودتان را فراموش می‌کنید تا با دنائت دنبال آدم‌هایی بالاتر از خودتان بیفتید، اسنوب هستید. شما که از فقر خویش شرمنده‌اید و وقتی اسم‌تان را می‌آورند سرخ می‌شوید، اسنوب هستید. و همین‌طور شما که به اصل‌ونسبِ خویش می‌نازید، یا به ثروت‌تان فخر می‌کنید.
ویلیام تَکِری در کتاب اسنوب‌‌ها

در گفت‌وگوهای دوستانه‌ای که گاهی در این اتاق، در این گوشه‌‌ی پاک‌ و پُرنور، بین ساکنان طبقات مختلف شکل می‌گیرد، گفت‌وگو درباره‌ی انواع ماشین‌ها ظاهراً طرفدار بیش‌تری دارد. شوق حرف زدن از ماشین‌هایی که قیمت‌شان سر به فلک می‌زند این گوشه را بدل می‌کند به چهارراه حوادث و هر کسی که داستان عجیب‌تری درباره‌ی مواجهه با یکی از این ماشین‌ها تعریف کند برنده‌ی این بازی است؛ هرچند بعید نیست اگر دوستانِ حاضر در اتاق کلمه‌ی بازی را بشنوند اخم کنند و بگویند بازی کجا بود؟ ماشین که بازی نیست.
از آخرین‌باری که پشتِ فرمانِ ماشین نشستم، از آخرین‌باری که فرمانِ یک ماشین را دودستی گرفتم، دست‌کم سی‌وشش‌سال گذشته. ماشینم از این چهارچرخه‌های قرمز خوش‌رنگی بود که هم بوق داشت و هم صندلی و در سی‌وچندسالگی که انیمیشنِ ماشین‌ها را دیدم یک‌دفعه یاد همان ماشین سال‌ها پیشم افتادم. برای مهمانان ناخوانده‌ی چندشنبه‌های این اتاق ماشین ظاهراً بازی نیست، اما شوروشوق‌شان برای حرف زدن از ماشینی که صدای بوقش از لاستیک‌های جلو پخش می‌شود، یا هربار که ترمز می‌گیرند سمفونیِ نهمِ بتهوون پخش می‌شود، یا هربار که به راست می‌پیچند رعدوبرق ماشین را روشن می‌کند، یاد همان ماشین‌بازیِ سی‌و‌شش‌سال پیش می‌اندازدم که در حیاطِ آپارتمان‌های خیابان پالیزی طوری می‌راندم که انگار قرار بود در بزرگسالی راننده‌ی ماشین‌های مسابقه شوم. نشد. حتا گواهی‌نامه‌ی رانندگی هم نگرفتم. علاقه‌ای هم به نشستن پشت فرمان هیچ ماشینی ندارم. شاید اگر این ماشین‌هایی که هر روز در خیابان‌های تهران می‌بینم شبیه آن چهارچرخه‌ی قرمز بودند تصمیمم را عوض می‌کردم. می‌دانم اگر هرکدامِ مهمان‌های ناخوانده‌ی چندشنبه‌‌ی این اتاق چشم‌شان به این چندخط بیفتد می‌گویند ما کِی از ماشینی حرف زدیم که صدای بوقش از لاستیک‌های جلو پخش می‌شود؟ هیچ ماشینی ترمز که می‌گیرد سمفونیِ نهمِ بتهوون پخش نمی‌شود. نمی‌دانم این‌‌ها را گفته‌اند یا نه. مهم نیست واقعاً. وقت‌هایی که شروع می‌کنند به حرف زدن درباره‌ی ماشین‌ها، ترجیح می‌دهم هدفونم را توی گوش بگذارم و بقیه‌ی کتابی را بخوانم که دیشب، قبلِ خواب، نیمه‌کاره رها شده.
یک‌لحظه سرم را می‌آورم بالا و چشمم به یکی از مهمان‌های ناخوانده می‌افتد که دست‌هایش را همین‌طور تکان می‌دهد. این‌طور دست تکان دادن، دست‌کم در فیلم‌هایی که دیده‌ام، معنای روشنی دارد. هواپیمایی تازه فرود آمده روی باند فرودگاه و روی خط صاف همین‌طور دارد جلو و جلوتر می‌آید و یک‌آقایی هم آن‌جا ایستاده و دست‌ها را همین‌طور تکان می‌دهد که تا این‌جا بیا و چندمتر مانده به من ترمزدستی را بکش و هواپیما را خاموش کن. دلم می‌خواهد از این مهمانِ ناخوانده که هنوز دارد دست‌ها را تکان می‌دهد بپرسم هواپیما ترمزدستی دارد؟ ترمزدستی‌اش شبیه ترمزدستی ماشین است؟ اگر بپرسم می‌گوید شما مگر ترمزدستی ماشین را دیده‌اید؟ آن‌وقت باید بگویم معلوم است دیده‌ام؛ فقط علاقه‌ای به بالاوپایین کردنش ندارم. مهمانِ ناخوانده دست‌هایش را طوری تکان می‌دهد که ناخواسته سرم را برمی‌گردانم عقب. نکند دیوار پشت سرم خراب شده؟ شاید هواپیمایی دارد از پشت‌سرم می‌آید. اما این‌جا که برج‌های دوقلو نیست؛ ساختمان پنج‌طبقه‌ای‌ است در خیابان چهارم کارگرِ شمالی که صدای بزرگراه با سماجت تمام، به‌قول ارباب جراید و اصحاب رسانه، از پنجره‌های دوجداره «ورود» می‌کند. خبری نیست. هدفون را از گوشم درمی‌آورم. دست‌های مهمان‌های ناخوانده پایین می‌آیند. می‌گوید صدای ما اذیت‌تان می‌کند آقا؟ می‌گویم نه آقا؛ اختیار دارید. می‌گوید اسم ماشین که می‌آید انگار به‌هم می‌ریزید. می‌گویم نفرمایید آقا. منتظرم حرفش را بزند. معلوم است دارد دنبال جمله‌ای می‌گردد که همه‌ی کلمه‌‌های مورد نظرش یک‌جا جمع شده باشند. جمله ظاهراً در ذهنش، باز هم به‌قول ارباب جراید و اصحاب رسانه، «ورود» می‌کند و «خروج»ش این است که به‌هم نمی‌ریزید با این‌همه کتاب‌متاب که چیده‌اید این‌جا؟ این عکس‌مکس‌ها که به درودیوار کوبیده‌اید حواس‌تان را پرت نمی‌کنند؟ این لیوان‌میوان‌های شرلوک که چیده‌اید کنار کتاب‌ها روی اعصاب‌تان نیست؟ این چهارپَرسبزی‌ای که کاشته‌‌اید تو گلدان‌های رنگارنگ برای اعصاب‌تان خوب است؟ شانه‌ای بالا می‌اندازم. «از جواب می‌مانم.» به‌جای این‌ها دوروبرم را نگاه می‌کنم. همه‌چیز همان‌طور است که بوده. همان‌طور که باید باشد. ساعتم را نگاه می‌کنم. نیم‌ساعت مانده تا گردهمایی پُرشور ماشین‌دوستان جهان به پایان برسد. نیم‌ساعت بعد اتاق همان گوشه‌ی پاک‌ و پُرنوری می‌شود که دوست می‌دارم.

ــــ نقل‌قولِ ویلیام تَکِری ترجمه‌ی آقای محمد قائد است در مقاله‌ی «اسنوبیسم چیست؟». مقاله را در کتاب دفترچه‌ی خاطرات و فراموشی، یا در سایتِ آقای قائد بخوانید.

یک تکه از نامه‌ای متعلق به روزها پیش

Andrei Tarkovsky©

… حالا تو فکر کن که جاده‌ی خلوتِ خوبی بود که می‌رسید به یک باغِ مُصفّای پُردرختی که دروازه‌ی بهشت بود برای ما و ردیفِ درخت‌های سیب و گیلاس داشت و یک بوی دل‌پذیرِ سیبی توی هوا بود که روح را صفا می‌داد و یک شکوفه‌های خوش‌منظره‌ای داشت که سفیدِ سفید بودند و به‌قولِ آن آقای بزرگوار انگار شکوفه‌ها در اوجِ انفجار بودند و آفتاب روی این باغِ مُصفّا همچه می‌تابید که انگار ابرِ رحمت است روی سرِ ما و این آفتابِ مثلِ ابر گرم نبود و ما روی آن نیمکتِ چوبی کهنه نشسته بودیم که نزدیک تنه‌ی بُریده‌ی یک درخت بود و صدای یک پرنده‌ی کوچکی توی گوش‌مان که سخت محزون بود و حالا تو فکر کن که عصر بود و آفتاب غروب نکرده بود و این سایه‌ی ما که روی نیمکتِ چوبی کهنه بودیم کِش می‌آمد و یک بادِ خنکی هم داشت می‌وزید و یک‌جورِ خوبی بود که شبیهِ یک عصرِ پنج‌شنبه بود که رفته بودیم کافه‌ی درختی خودمان و روی آن تنه‌های بُریده‌ی درخت نشسته بودیم و یک بادِ خنکی هم می‌وزید و یک فنجانِ قهوه‌‌ی داغ هم روی این تنه‌ی بزرگ بود و یک کیکِ خو‌ش‌تراشِ تُرشِ خوش‌رنگ توی بشقاب بود و حالا تو فکر کن که باران یک‌دفعه بگیرد و آسمانِ آبیِ آبی بشود سیاهِ سیاه و آب از آسمان همین‌طور بریزد و زیرِ همچه بارانی آدم هوسِ چای بکند و درِ اوّلین کافه‌ی دنجِ سرِ راهش را باز کند و روی اوّلین صندلی نزدیکِ شومینه بنشیند و روی اوّلین چای فهرستِ کافه انگشت بگذارد و چشم‌به‌راهِ چای داغ و پای سیب باشد و پیپ‌اش را گذاشته باشد گوشه‌ی لبش و بعد سرش را بچرخاند و ببیند که عکسِ معرکه‌ای را زده‌اند به دیوار و توی عکس آدمی هست که زیرِ آفتابِ عالم‌تاب شال و کُلاه کرده است و دارد می‌رود به سمت‌وسویی که هیچ معلوم نیست کجاست و هیچ معلوم نیست این آدمی که شال‌و‌کُلاه کرده است کیست و معلوم نیست این خیابانی که دارد این آدمِ شال‌وکُلاه‌ کرده را به مقصد می‌رساند کجای این دنیاست وحالا تو فکر کن که یک‌روزِ برفی بود و شهر سفید بود و توی هیچ خیابانی جای پای هیچ آدمی نبود و سرمای غریبِ ناشناسی توی هوا بود و از پشتِ شیشه هیچ‌چی به‌اندازه‌ی سفیدی برف معلوم نبود و این سفیدی مطلق اوّلش قشنگ بود و کِیف می‌داد و یک دوساعتی که گذشت حوصله را سر بُرد و توی آن برف و آن سفیدی مُطلقِ حوصله‌سَربَر هیچ‌چی به‌اندازه‌ی قهوه‌ی تلخِ داغ مزّه نمی‌داد و یک کافه توی این دنیا بود که قهوه‌ی تلخِ داغش مزّه داشت و روبه‌روی همین کوچه‌ای بود که حالا سفیدِ سفید بود و توی این کافه که قهوه‌ی تلخِ داغش مزّه داشت یک میز بود که کنارِ پنجره بود و آدم همچه که می‌نشست دستش را می‌گذاشت لبه‌ی میز و بیرون را می‌دید که سفیدِ مُطلق بود وحالا تو فکر کن که این‌جا نه باغِ مُصفّای پُردرختی داریم و نه نیمکتِ چوبی کهنه‌ای داریم و نه کیکِ خو‌ش‌تراشِ تُرشِ خوش‌رنگی که توی بُشقاب باشد و نه قهوه‌ی تلخِ داغی که مزّه داشته باشد و آدمی هست که شال‌وکُلاه کرده و دارد می‌رود به سمت‌وسویی که هیچ معلوم نیست کجاست و حالا تو فکر کن برای همچه ‌آدمی جایی اصلاً وجود ندارد و همچه خیابانی اصلاً وجود ندارد و همچه آدمی اصلاً وجود ندارد و حالا تو فکر کن…

دست‌نوشته‌های محسن آزرم و نامه‌های دیگری به سینما