ترجمهی دقیق عنوان فیلم تازهی آلیچه رورواخر (La chimera) اصلاً آسان نیست؛ چون در اسطورهشناسی کیمرا هیولاییست که سرِ شیر دارد و تنِ بُز و دمِ مار و دهانش را که باز میکند آتش بیرون میزند. درعینحال میشود فیلم را به خوابوخیال یا خیالِ واهی هم ترجمه کرد که اتفاقاً از دنیای آرتورِ فیلم هم دور نیست. رورواخر در این سالها همیشه گوشهی چشمی به فللینی و دنیای کارناوالگونهاش داشته، اما اینبار به نظر میرسد همین خوابوخیال راه را نشانش داده؛ اینکه زندگی و عشق را نه روی زمین که زیرِ زمین جستوجو کند؛ با بیرون کشیدن مجسمههایی که زیر خروارها خاک خفتهاند؛ کاری که آرتور بهخوبی از پسِ آن برمیآید. آن حالوهوای عجیبی که در برش میگیرد و آن حس غریبی که هدایتش میکند به زیرِ زمین و میکشاندش به وادی مردهها، مقدمهی همهی اتفاقهای عجیبیست که میافتد. اما این داستان عاشقانهی غریب به ایتالیاییترین شکل ممکن روایت میشود؛ با همان شیرینی و تلخیِ همزمانی که اصلاً سینمای ایتالیا را شکل داده، با شور و شوقی که فقط در بهترین فیلمهای ایتالیایی میشود دید و البته با وهم و خیالی که شاید نتیجهی آن آبوخاک است.
آقامعلم این فیلم هر بار که کاری میکند، یا حرفی میزند، تماشاگرش را یاد فیلمهای قبلی جیلان میاندازد؛ آدمی که خوب و بدش درهم است؛ در واقع هیچ کلمهای شاید به اندازهی خودِ آدمیزاد کمک نمیکند که از حالوروزش باخبر شویم. اینبار نورای جنبههای تازهای از دنیای جیلان را نشان میدهد؛ آدمی که زندگی را دوست دارد و گپ زدن با دیگران را هم دوست دارد و با اینکه میفهمد دیگران چه توقعی ازش دارند سعی میکند به روی خودش نیاورد و راه خودش را برود. اما نکتهی اصلی فیلم، اگر اصلاً بشود روی چیزی تمرکز کرد و چیزهای دیگری را که در فیلم هستند نادیده گرفت، پیوند انسانیایست که شکل میگیرد و با اینکه ممکن است در قالب کلمات زیادی غیرسینمایی و غیرهنری به نظر برسد، اصلاً به جستوجوی راهی برای رعایتِ انسان است.
ناتالی لژه نوشته که بعدِ مرگِ باربارا لودن، شبی یا روزی، مارگریت دوراس و الیا کازان، در سالن یکی از هتلهای بزرگ پاریس گرم گفتوگو بودهاند و دوراس یکدفعه به کازان، که همسرِ لودنِ مرحوم بوده، گفته واندای باربارا لودن فیلمیست دربارهی کسی، دربارهی آدمی بخصوص. شما چی؟ شما تا حالا فیلمی دربارهی آدمی بخصوص فیلم ساختهاید؟ بعد هم برای کازان توضیح داده که این کسی، یعنی این آدم بخصوص، آدمیست که فیلمساز بیرون کشیده، آدمیست که میشود واقعاً دیدش، آدمیست جدا از بافت اجتماعیای که خودِ فیلمساز هم شاید او را اولینبار آنجا دیده…
خونریزی مغزی یکجور خونریزی داخلیست و همانطور که از اسمش پیداست در فضای داخلی جمجمه اتفاق میافتد و ظاهراً اصلیترین دلیلش، یا یکی از مشهورترین دلایلش، ضربهی محکمیست که به سر وارد میشود. مثلاً دارید از دری رد میشوید و سرتان را محکم میکوبید بالای در و با اینکه آن لحظه درد را با همهی وجودتان حس کردهاید، فکر میکنید نه، چیزی نیست، بدتر از این هم سرم آمده، خوب میشود. اما از آنجا که همان لحظه که درد را حس کردهاید، احتمالاً رگی درون جمجمه پاره شده و این حرفها را برای دلخوشیِ خودتان زدهاید. خونریزی درست همان لحظه، یا لحظهای بعد شروع میشود و هر لحظه که دیر بجنبید ممکن است یک قدم به مرگ نزدیکتر شوید؛ شاید همانطور که یکسالونیم قبلِ آنکهگرداب (۲۰۲۱) روز جمعه ۲۵ تیر ۱۴۰۰ روی پردهی جشنوارهی فیلم کن برود، گاسپار نوئهی پنجاهوپنج، یا پنجاهوشش ساله، در یک قدمی مرگ بوده؛ هرچند نمیدانیم و جایی هم نگفته سرش به در خورده، یا روی زمین افتاده، یا اصلاً بلای دیگری سرش آمده، اما تشخیص قطعی پزشکان این بوده که خونریزی مغزی اتفاق افتاده و جانش در خطر است و آنطور که خودِ نوئه، یکسالونیم بعد، در مصاحبههایش گفته، وضعیت از این هم خطرناکتر بوده؛ داشته میمُرده، واقعاً داشته میمُرده. * کم پیش میآید آدمی که تا پای مرگ رفته، داستان آن لحظههای آخر را برای دیگران تعریف کند؛ چون اینطور که پیداست تنهایی دمِ مرگ، لحظهای که آدم با چشمهای باز یا بسته تنهاییاش را پررنگتر از همیشه میبیند، چیزی نیست که دلش بخواهد با دیگران در میان بگذارد؛ چون از آن چیزهای خصوصیست که هر کسی ترجیح میدهد فقط خودش از آن خبر داشته باشد. اما چیزی که چنین آدمی ظاهراً بدش نمیآید با دیگران در میان بگذارد، این است که مرگ را دیده و چشم در چشمش دوخته و دوباره به زندگی برگشته؛ مثل افسانهها و اسطورههایی که مردمانی از دنیای زندهها پا به دنیای مردهها میگذاشتند و در بازگشت بصیرت و معرفت تازهای نصیبشان میشد. نمیدانم، ولی شاید به همین دلیل، یا دلایلی شبیه این، گاسپار نوئه در بیشتر مصاحبههای بعدِ گرداب مواجههاش با مرگ را یادآوری میکند. درست یادم نیست بار چندم بود که گرداب را دیدم و بعد رفتم سراغ گوگل و چندتایی از مصاحبههایش را تماشا کردم؛ در واقع آنهایی را که زیرنویس انگلیسی داشتند و در یکی از این مصاحبهها که واقعاً یادم نمیآید با چه شبکهی تلویزیونیای بود، ولی یادم میآید تیشرت مشکی سادهای به تن داشت، نوئه مدام به خاطرهی این مرگِ ناتمام برمیگشت؛ انگار جواب همهچیز، حتی دوپاره شدن تصویر که از نورِ جاودان پا به گرداب گذاشته، در این ناتمامی مرگ بود، یا در بازگشت به زندگی و وقتی مصاحبهکننده پرسید خودش فکر نمیکند فیلم کمی طولانیست؟ بهسرعت جواب داد نه؛ چون کُندترین و معمولیترین و پیشپاافتادهترین لحظههای زندگی هم در لحظهی آخری که آدم فکر میکند همهچیز به پایان رسیده، آنقدر لذتبخشند که با خودت فکر میکنی کاش بیشتر طول میکشیدند؛ کاش ادامه داشتند؛ فقط چند ساعت، چند دقیقه، چند ثانیه بیشتر.
خیال میکنم هر آدمی برای سوگش موسیقی مخصوص خودش را دارد، یا بالاخره برای هر سوگی موسیقی مخصوص خودش را پیدا میکند و این خیال تقریباً به اواخر پاییز دو سال پیش برمیگردد؛ شبی که ولو شده بودم روی مبل بزرگی و دقیقههای پایانی فیلمی که روی پردهی سفید کوچکی افتاده بود گوشم را تیز کرد. چشمم به عکسها بود که روی پرده کمرنگ میشدند؛ مثل زندگیای همان لحظه که داشت به پایان میرسید و همزمان انگشت پیانیست شروع کرد به فرود آمدن روی کلاویه. نفسم بند آمد. واقعاً بند آمد و حس کردم هوای کافی به ریهام نمیرسد. بعد که دوباره فرود آمد فکر کردم چهطور میشود از این لحظه جان به در برد؟ انگشت پیانیست هنوز داشت روی کلاویه فرود میآمد. پنج بار. شش بار. ده بار. پانزده بار. شاید هم بیشتر. سعی میکردم نفس بکشم و حسوحال آدمی را داشتم که چشمهایش را بسته و به آدم دیگری اجازه داده با ضمیر ناخودآگاهش مکالمه کند. اما چشمهای من که باز بود. پرده هم روبهرویم بود و انگشت پیانیست، بیرون قاب، پیوسته فرود میآمد. شروع کردم به شمردن.
موسیوی رادیوگرافی یک خانواده (فیروزه خسرُوانی) روزهای آخر، روزهایی که آن گذشتهی پرنور را پشتسر گذاشته، روزهایی که جایش را به رخوت و سکونی عمومی داده، هدفُنبهگوش مینشیند روی مبل و چشمها را به نقطهی نامعلومی میدوزد. موسیو به کسی نمیگوید چه میبیند. موسیو به کسی نمیگوید چه میشنود. انگشت پیانیست پیوسته فرود میآید. پنج بار. شش بار. ده بار. پانزده بار. شاید هم بیشتر. سالها گذشته و راوی، فیروزهای که انگار از قابعکس بیرون آمده تا داستان خانوادگیاش را روایت کند، میگوید آرزویی جز این ندارد که پدر لحظهای که از دنیا رفته، روزهای خوش گذشته را به یاد آورده باشد. روزهای خوش گذشته چهطور به یاد میآیند؟ خوشیِ گذشته چهطور خودش را به امروز میرساند؟ * مهم نیست که خلوتت را خودت، آنطور که دوست داری، ساختهای. گذشته، هر وقت بخواهد، پیش میآید، میخزد، آرامآرام، همهچیز را کنار میزند و خودش را میرساند آنجا که به یاد میآید، آنجا که همهچیز به یاد میآید و بعد جان میگیرد، رنگ میگیرد، شکل میگیرد و جایی برای خودش دستوپا میکند که دیگر نمیشود نادیدهاش گرفت. حالا اینجاست. اما موسیقی پسزمینهی این روزهای خوش گذشتهی موسیو، این روزهایی که مثل عکسهای محبوب آلبومهایش یکییکی دارند به یاد میآیند کدام موسیقیست؟ همین موسیقیای که با سوت مینوازد؟ همین سوتی که صدایش فقط در سرش میپیچد؟ پنج بار. شش بار. ده بار. پانزده بار. شاید هم بیشتر. آنها که صدای این سوت را نمیشوند چه صدایی در گوششان میپیچد؟ این داستان توست فیروزهی بیرونِ قاب: نشستهای همانجا که او نشسته. کمی آنطرفتر. روی مبل دیگری ولو شدهای. در سکوت هدفُنی را میبینی که روی گوشش گذاشته. در سکوت چشمهایش را میبینی که بسته. در سکوت لبهایش را میبینی که میجنبد. حرفی نمیزند. اما میجنبد. چه میگوید؟ چه میشنوی؟ میدانی که از اینجا به بعد همهچیز در گذشته میماند. میدانی که از این گذشته دور و دورتر میشوی. میدانی که گذشته کارش را بلد است. میدانی که در حافظهات جایی برای خودش دستوپا کرده. گذشته را احضار میکنی و انگشت پیانیست شروع میکند به فرود آمدن روی کلاویه. پنج بار. شش بار. ده بار. پانزده بار. شاید هم بیشتر. در سکوت شروع میکنی به شمردن. * اوندین ویبوی فیلم اوندین (کریستین پتزولد) راهنمای مردمان ظاهراً مشتاقیست که میخواهند برلین را بهتر بشناسند؛ سرگذشت این شهر را و ساختمانهایش را، یا دستکم اینطور نشان میدهد که سرگذشت شهر و ساختمانهایش برایشان مهم است. اوندین بلد است چهطور شهر را معرفی کند. قرار نیست گردشگران به شیوهی مرسومی که عادت دارند با حقیقت این شهر آشنا شوند؛ ماکتهای کوچکی را ببینند که شهر را در مقیاس کوچکی نشان میدهد؛ قرار است صدایی در گوششان بپیچد که از گردشگران محترم بخواهد دوباره ببینند؛ چون اینجا، در این اتاق، زیر این سقف، همهچیز کوچکتر از آن است که دیدهاند؛ چون اینجا همهچیز کوچکتر از آن است که باید باشد. آدمها برای دیدن این ماکتها، این شهری که در مقیاس کوچک ساخته شده، آمدهاند. این ماکتهای کوچک، این ردیف ساختمانها، برلین شرقی را، پیش از آنکه دیوار برای همیشه فرو افتد، به شهر اشباح شبیه کرده؛ شهری که شهروندی ندارد و دستکم بیشتر آنها که برای این بازدید آمدهاند، آلمانی نیستند؛ گردشگران خارجیای هستند که آلمانی بلدند و کنجکاوند که بدانند این شهر چگونه ساخته شده. اما شهرها، همهی شهرها، را بدون شهروندانشان چگونه میشود شناخت؟ داستان شهرها، همهی شهرها، داستان شهروندانشان است؛ داستان دوست داشتن و داستان طفره رفتن، داستان به یاد آوردن و داستان از یاد بردن.
این داستان توست اوندین ویبو: نشستهای روبهروی یکی که پیش از این دوستش داشتهای. یکی که پیش از این دوستت داشته. اشکهایت را که لحظهای پیش سرازیر شده پاک میکنی. قهوهات را هم میزنی. کمی از قهوهات مینوشی و در جواب او که میگوید کمکم باید برود دوباره اشکی را که مانده پاک میکنی. تلفنش زنگ میزند. برنمیدارد. میگویی خودش بود؟ همان دختره؟ و میبینی که در جوابت پُکی به سیگار میزند. میگوید باید بروم. به حرف میآیی. گفته بودی دوستم داری. تا ابد. میگوید بیخیال. میگویی قرار نیست جایی بروی. میگویی اگر ترکم کنی چارهای ندارم جز اینکه کَلَکت را بکنم. طوری این جمله را میگویی که انگار چارهای جز این نداری. نگاهت میکند و دوباره مینشیند. میگوید تمامش کن. میگویی در میانهی کار برمیگردی. میگویی وقتی برگشتم همینجا باش. میگویی بمان که بگویی دوستم داری. میگویی اگر بروی محکوم به مرگی. میگویی فهمیدی؟ میگوید فهمیدم. بعد خودت از جا بلند میشوی. کولهات را به دوش میاندازی و راه میافتی. و همانطور که سرت را برمیگردانی، انگشت پیانیست شروع میکند به فرود آمدن روی کلاویه. پشتسرت را نگاه میکنی. بله، گذشته را احضار میکنی. پنج بار. شش بار. ده بار. پانزده بار. شاید هم بیشتر. در سکوت شروع میکنی به شمردن. * کنسرتو برای اُبوآ و سازهای زهی در رِ مینور اُپوس شمارهی ۱ که با تنظیم دوبارهی باخ مشهور شد به BWV 974، همین که نامش را گذاشتهاند مارچلو/ باخ، میتواند بخش جداناشدنی زندگیِ هر روزه باشد؛ مخصوصاً این روزها که وقتی به یاد گذشته میافتی، خاطرات درجا هجوم میآورند. اما فقط کیفیت این قطعه نیست که اهمیت دارد، چون این موسیقی، این قطعهی بخصوص، این تنظیم دوبارهی باخ، این جان بخشیدن به قطعهی مارچلو برای اُبوآ، کلید احضار گذشته است؛گذشتهای که اگر درست به یاد بیاوریاش از خانهای کوچک شروع شده، خانهای نسبتاً شلوغ؛ خانهای که موسیقیاش معمولاً نوارهای چاووش بوده و شجریانهای جشن هنر و آلبومهای بعدِ آن و چند تایی هایده و مهستی و مرضیه و شاید صداهای دیگری که خاطرهی کمرنگشان هم از یاد رفته. اما اگر گذشته را بشود درست به یاد آورد، اگر احضار گذشته ممکن باشد، بیشتر همان چاووشها و شجریانها را به یاد میآوری. حالا خیال میکنی در این قطعه، در این تنظیم دوباره چیزی هست که تو را به گذشته وصل میکند. سوگِ این روزها و این سالهایت را وصل میکند به گذشتهای که سوگ عمومی بود. هر طرف که چشم میگردانی. هر طرف که گوش میکردی. گوشهای پسرکی چهار، پنج ساله واقعاً سوگ را در موسیقی تشخیص میدهند یا نه، درست نمیدانی و حالا که دستکم چهل سال پیرتری، بیشتر حق داری که تردید کنی، اما اگر بتوانی خودت را راضی کنی که گوشِ پسرک در آن سنوسال غم نهفته در موسیقی را میفهمیده، دستکم میتوانی اینطور بگویی که پسرک حتماً این فهم را علاوه بر روزهای تیرهوتار کودکیاش مدیون کلماتی بوده که با صدای خوانندهای شنیده؛ در میانهی تکنوازی تار و صدای نی که شنیدناش همین حالا هم غمی را در وجود چهلوچندسالهاش زنده میکند. اما سوگ برای پسرک چهار، پنج سالهای در سالهای اولیهی دههی تیرهوتارِ شصت حتماً آن سوگی نیست که حالا در میانسالیاش تجربه میکند. شهر ظاهراً همان است و محدودهی زندگیاش هم ظاهراً فرقی نکرده؛ یکی از خیابانهای محلهای که در آن به دنیا آمده، قد کشیده و به روزهایی رسیده که هر وقت پشتسرش را نگاه میکند، حافظهی نهچندان خوبش درجا به کار میافتد و گذشته احضار میشود. چهطور؟ با چی؟ ترجیح میدهم بگویم کافیست نُتی منتشر شود. منتشر شود یا منفجر شود؟ در لحظهی انفجار معمولاً صدای بلندی بلند میشود و بعد یکسره سکوت است. دستکم چند ثانیه اینطور است. صدایی صداهای بعدی را پاک میکند. انگشت پیانیست شروع میکند به فرود آمدن روی کلاویه. پنج بار. شش بار. ده بار. پانزده بار. شاید هم بیشتر. هر چه هست اتفاقیست که حتی لحظهای پیش از آن را پاک میکند. درست مثل سوگی که از راه میرسد. سوگی که از قبل همانجا بوده. چند ساعتی، چند روزی، چند هفتهای داشته استراحت میکرده. و لحظهای که بیدار میشود همهچیز را از یاد میبری. سوگ میماند و رنج و داغی که نشت میکند در زندگی. مثل ماهی مرکّبی که در آب جوهر پخش میکند. یاد آوردن رنج و داغدیدگی دیگری همیشه آسانتر است. آسانتر است به دیگری بگویی التیامی در کار است. اما هر رنجی ظاهراً نیاز دارد به سوگواری؛ به داغدیدگی و ماتمی که باید طی شود. اما رنج از دست دادن را نمیشود آسان فراموش کرد و فراموشی اصلاً کلمهی بیهودهایست در آن وقت و ساعتی که هیچ بعید نیست دوباره پرسش تاریخی هَمْلِت شاهزادهی دانمارکی را مدام در ذهن مرور کنی، بیآنکه آن را به زبان بیاوری. بودن به چه قیمتی؟ و چرا نبودن این وقتها، بخصوص این وقتها، همیشه پُررنگتر است؟ بودن این وقتها تداومِ رنج است؛ طی کردن مسیری که میدانی هر لحظهاش با یاد آوردنِ لحظهای از گذشته خواهد گذشت. روانشناسان گاهی به بیمارانشان یادآوری میکنند سوگ گاهی تمامی ندارد. باریست که روی شانهی آدم میماند. اصلاً خودِ آدم است با ظاهری متفاوت. صبح که بیدار میشوی در آینه نگاهی به خودت میکنی. خودت را در آینهی روبهرو تشخیص میدهی، اما همان خودِ همیشگیات نیستی؛ فرق داری با خودت. ممکن است فکر کنی زیر چشمهایت گود افتاده، ممکن است موهای ژولیدهات توی ذوق بزند، ممکن است هزار عیبوایراد ببینی توی خودت. ممکن است در آینه خودت را ببینی که پنج سالهای. اما اینکه آینه نیست. آینه که پنج سالگیات را نشان نمیدهد. روبهروی آینه ایستادهای و خاطرات بچگیات را مرور میکنی. * همیشه چیزی تو را به چیز دیگری وصل میکند. زندگی، خوب یا بد، فقط لحظهای نیست که پیش روی ماست. کافیست سر برگردانیم و چیزی از گذشته پا به امروزمان بگذرد. صدای سوتی که موسیقی ششوهشت مشهوری را میزند. صدای سوتی که کنسرتویی را اجرا میکند. صدای سوتی که جمعهی فرهاد را به یادمان میآورد. و با اینکه مطمئن نیستم اما بعید نیست آن غمی که قبل از اولین تماشای رادیوگرافی یک خانواده در وجودم نشسته بود نتیجهی جمعه باشد. شاید اولین بار که دیدمش جمعه بود. یادم نمیآید. شاید هم غمِ جمعه به روزهای دیگر سرایت کرده؛ چون غم مُسریست. هر غمی غمهای بزرگ دیگری را در وجودم زنده میکند؛ یاد آوردن پدرم، مادرم و هر آنکه در این خانوادهی نهچندان بزرگ از دست رفته و به عکسی در قاب یا آلبوم خانوادگی بدل شده. عکسها همیشه مثل روز اولشان میمانند و آدمها روزبهروز پیرتر میشوند؛ شکستهتر و خستهتر. ممکن است شبی بخوابند و صبح را نبینند، اما عکسشان چه در آلبوم خانواده باشد و چه در کیف پول یکی از بچههایشان، تا ابد همان است که بوده؛ صورتی خندان و نگاهی که زندگی در آن پیداست. گذشته جاییست که زمان حالْ واقعی میشود؛ آنقدر که میشود تصرفش کرد؛ آنقدر که میشود به دستش آورد. اوندین هم همینکه شروع میکند به معرفی کردن برلین کوچک، گذشته احضار میشود. انگشت پیانیست شروع میکند به فرود آمدن روی کلاویه. پنج بار. شش بار. ده بار. پانزده بار. شاید هم بیشتر. و بعد باید سری به میز و صندلیای بزند که خوب میداند خالیست. یوهانس فرار را بر قرار ترجیح میدهد و کریستف یکدفعه سر از جایی درمیآورد که اوندین هم آنجاست و درست وقتی اوندین دارد پیِ یوهانس میگردد و پیدایش نمیکند، سر راهِ اوندین سبز میشود. همهچیز از دست میرود تا چیز تازهای به دست بیاید؛ مجسمهی کوچک غواصیای که کمی پیش از آن اوندین خیال کرده صدایش میزند؛ یا دستکم وقتی صدایی را شنیده که نام او را صدا میکرده چشمش به این مجسمه افتاده. گاهی هم کسی به صدای مجسمهی کوچک غواصی گوش میکند؛ به صدایی که از آب برمیآید. از این به بعد انگشت پیانیست که شروع میکند به فرود آمدن روی کلاویه، انگار در طلب اوندین است. مارچلو/ باخ اینجا موسیقیِ اوندین است. خودِ اوست که حالا غیبش زده. هر بار که عضای زیربغل کریستفِ دربوداغان روی زمین میخورد انگار انگشت پیانیست است که دارد فرود میآید. اما نه، اینیکی نظموترتیبی ندارد. شلخته و ترسیده است. خبر از حال خراب کریستفی میدهد که عزیزش را از دست داده و همانجا که ایستاده، در خانهای که پیش از این لحظههای خوشش با اوندین همانجا گذشته، به جایی خیره میشود که نمیدانیم کجاست. همانطور که در رادیوگرافی یک خانوادهمارچلو/ باخ موسیقیِ یاد آوردنِ موسیو است. خود اوست. سلیقهاش در انتخاب موسیقی و حسوحال این قطعه همان است که باید باشد. مرثیهای برای از دست رفتن آن گوشهی دنج خانه. مرثیهای برای از دست رفتن گذشتهای که موسیو نقش پررنگی در آن داشته. حالا در غیاب او گوش ما پُر از مرثیه است. * خانه شاید تنها جاییست که هر آدمی میتواند خودش باشد؛ حتی اگر مسیر تاریخ عوض شود و آدمها را عوض کند. مهم نیست زمانه هر صدایی را به صدای خفهی هدفُن شبیه کند؛ چون همیشه میشود چشمبهراه لحظهای نشست که خانه به تنظیمات کارخانه برگردد. لحظهای که بهترین لحظههای گذشته مثل عکس از پیش چشم میگذرند و صدای موسیقی همان است که باید باشد؛ بلند و بهاندازه. هر وقفهای در واقعیت زندگی متعلق به زندههاست، به آنها که هنوز نفس میکشند، هنوز راه میروند، هنوز غصه میخورند، هنوز اشک میریزند و هنوز عزیزشان را آنچنان که بوده به یاد میآورند؛ با هدفُنی که روی گوش میگذاشته، روی مبلی که مینشسته، در خلوتی که به او تعلق داشته به موسیقی گوش میکرده. اینطور نوشتهاند که روزی از الساندرو مارچلو پرسیدند چه شد که این قطعه را نوشت؟ و در جواب گفت روزی ترسی به جانش افتاد که چه میشود اگر ونیز زیر آب برود. زیر آب رفتن ونیز از دست رفتن خانه است. از دست دادن آنچه پناهگاه مینامندش. حتی خیالِ زیر آب رفتن شهری که خانه است به کابوس میماند. فقط شهر نیست که زیر آب میرود. مردمان شهر هم زیر آب میروند. میروند و خاطراتشان میماند. مثل خانهای که فقط خاطراتش میماند. میدانی روزی اینجا خانهای بوده. میدانی روزی اینجا مردمانی زندگی کردهاند. حالا نیست. حالا نیستند. آنچه هست در سرِ توست. در خاطرات تو. چیزهایی که به یاد میآوری. چیزهایی که باید به یاد بیاوری.
زمان میگذرد اما آنطور که روزگاری راینر ماریا ریلکه در نامهای به مترجمش نوشته بود، چیزی را تسلی نمیدهد؛ اصلاً کارش این نیست؛ کارش سروسامان دادن امورات است و برگرداندنشان به جایی که بودهاند. اما هر آدمی که اینطور نیست. همهچیز بستگی دارد به اینکه اصلاً چیزی جای خالی را برایمان پُر میکند یا نه. به اینکه گاهی فقط تلنگری لازم است تا دوباره آن جای خالی را به یاد بیاوریم؛ به اینکه خالی بودن جایش را حس کنیم، لمس کنیم، ببینیم؛ مثل خانهی رادیوگرافی یک خانواده که کمکم خالی و خالیتر میشود؛ اما موسیو همینجاست؛ روی همین مبل، با هدفُنی روی گوش و مارچلو/ باخی که با سوت مینوازدش. یا شاید مثل خانهای که کریستف در غیاب اوندین سری به آن میزند و میبیند هیچکس اوندین را به یاد نمیآورد. خانه همان خانهی اوندین است، اما ساکنانش عوض شدهاند. هنوز رنگ شرابی که به دیوار پاشیده مانده. هنوز چیزی از اوندین در این فضاست که مارچلو/ باخ را درجا به یاد کریستف میاندازد. بله، همیشه چیزی تو را به چیز دیگری وصل میکند. هر دری که باز میشود، درِ دیگری را میبینی. کجا میخواهی بروی؟ کجا میتوانی بروی؟ چه کسی پشتِ این درها چشمبهراهت نشسته؟ درِ خانهی رادیوگرافی یک خانواده را که باز میکنی، میرسی به درِ خانهی اوندین و از خانهی اوندین به خانهای برمیگردی که سه سال پیش از دست دادهای. مثل خیلی چیزهای دیگر. مثل خیلی روزهای دیگر. خانهای که یک صبح زمستانی ایستادی کنار تخت پدرت و هر چه صدایش زدی بیدار نشد. خانهای که یک شبِ زمستانی، همین که در را باز کردی فهمیدی قرار نیست دوباره مادرت را ببینی. خانهای که یک روز تابستانی تلفن را برداشتی که با فیلمساز محبوبت حرف بزنی و صدای بیجانش را شنیدی که گفت میروم فرانسه. مصاحبه را بگذاریم برای بعد. اگر برگشتم. و در همهی این دیدنها، این به یاد آوردنها، مارچلو/ باخ را میشنوی. همهی درها را گشودهای تا برسی به این خانه. به اینجا. انگار خانه گره خورده است با مارچلو/ باخ. خانهی موسیو. خانهی اوندین. خانهی خودت. انگشت پیانیست شروع میکند به فرود آمدن روی کلاویه. پنج بار. شش بار. ده بار. پانزده بار. شاید هم بیشتر.
آندره برُتون در نادیا نوشته بود «توقع نداشته باشید همهی آنچه را در این قلمرو آزمودهام برایتان بگویم. چیزهایی را میگویم که به یاد میآیند؛ چیزهایی که برای من اتفاق افتادهاند.» و این یعنی همهچیز را آنطور که دوست میدارم، آنطور که ترجیح میدهم، تعریف میکنم. انگار لحظهای چشمم را میبندم و با اینکه بلد نیستم انگشتم را میگذارم روی کلاویهی پیانو. پنج بار. شش بار. ده بار. پانزده بار. شاید هم بیشتر. هر بار که انگشت فرود میآید به این فکر میکنم که چهطور میتوانی آن گوشهی اتاق را که پدر خوابید و بیدار شد دوباره نبینی؟ چهطور میتوانی سری به آن گوشهی اتاق نزنی که گوشهی امن مادر بود؟ چهطور میتوانی آن مبل و هدفُن را ببینی و صدای سوت موسیو در سرت نپیچد که مارچلو/ باخ را مینوازد؟ چهطور میتوانی آن رنگ شراب، آن رنگ صورتی را روی دیوار ببینی و اوندین را به یاد نیاوری؟ چهطور میتوانی به یاد نیاوری؟ چهطور میتوانی؟