آذر تنیسباز!، ستاره سینما، چهارشنبه ۱۶ مهر ۱۳۴۸
بایگانی ماهیانه: ژوئن 2018
چیزهایی هست که نمیدانی
بیقراری شاید تعبیرِ درستی باشد برای حالوروزِ آن که ناگهان در میانهی شبی بارانی چیزهایی را میبیند که نمیدانسته و در میانهی کشف این حقیقت کسی را میبیند که سالها خبری از او نداشته. همهچیز از همین شب بارانی شروع میشود و آن ناگهان میبیند انگار چارهای ندارد غیرِ پشتپا زدن به این زندگی و خراب کردن پلهایی که پشتِ سرش ساخته و او را به چنین درّهی عمیقی رساندهاند.
همهچیز با دیدن چیزهایی که پیش از این نمیدانسته خراب میشود و آن انگار به این نتیجه میرسد که ماندن و ساختن و کنار آمدن گاهی عظیمترین بیاعتنایی (ظلمی)ست که آدمی در حقّ خود روا میدارد. فراموشی البته موهبتیست که نصیبِ هرکسی نمیشود. خاطرهها جایی گوشهی ذهن آدمی میمانند و گاهوبیگاه خودی نشان میدهند.
همین است که آن را وامیدارد به دلکندن و رفتن و اوجِ این دل کندن شاید جاییست که در میانهی کنسرتی، وقتی پشت پیانو نشسته و تکنوازی میکند و تماشاگران چشم به اجرای هوشربایش دوختهاند ناگهان از جا برمیخیزد و میرود. همهچیزِ این زندگی بهچشمِ آن انگار بیهوده است. چه لذّتی دارد زندگی در خانهای که خاطرههای خوشش جای خود را به تلخترین خاطرهی دنیا دادهاند؟
دل کندن و رفتن البته همهی کاری نیست که آن میکند؛ کارِ مهمِ آن کنار آمدن با تنهاییِ خود است؛ کشیدن دیوار بلندی به دور خود که دستکم حفاظی باشد در برابرِ حملهی دیگران. و دیگران لابد هرکسیست که میخواهد راه به خلوتِ آدمی باز کند.
همینهاست که آن را به جایی می کشاند که کیلومترها دورتر از خانهی این پانزدهسال است. جایی که آب هست، سکوت هست، خلوت هست. میشود رحل اقامت را در خانهای انداخت که پنجرههایش رو به دریا گشوده میشوند و میشود ساعتها روی صندلیِ رو به دریا لم داد و آبیِ دریا را دید.
خلوتِ آن همین است انگار؛ دور بودن از هیاهوی دیگران و حقایقی که پنهان میکنند. مسألهی آن زندگیست؛ تاب آوردن و لذّت بردن از خلوتی که شبیه هیچچیزِ دیگری نیست؛ خلوتی که دیگران را راهی به آن نیست. دیگران تماشاگرند. گاهی تکنوازیِ آن را روی صحنه دیدهاند و حالا خلوتش را میبینند. و این دیگران انگار تماشاگرانِ فیلم هم هستند که همهچیز را دیدهاند، امّا درست لحظهای که کنجکاوِ آیندهی آن میشوند، دیوار بالا میرود.
همیشه چیزهایی هست که نمیدانیم.
پایبندیهای انسانی
سکوت باربارای غریبه به چشم همکاران تازهاش در بیمارستان این شهر کوچک آلمان شرقی آنقدر پررمزوراز است که هربار با دیدنش خیال میکنند که این نگفتن و ساکت ماندن دلیل پنهان کردن چیزیست از دیگران و حق البته با آنهاست؛ چون راز باربارا گفتنی نیست و مأمور ادارهی امنیت هم که گاهوبیگاه خانهی باربارا را بهنیت سردرآوردن از این راز بزرگ میگردد، میداند که حرفکشیدن از باربارای غریبه ممکن نیست.
باربارا خلوتی برای خودش تدارک دیده که دیگران را راهی به آن نیست و البته اولین قدم برای بستن دری که رو به این خلوت باز میشود تظاهر به سردیست تا خیال کنند باربارا بویی از انسانیت نبرده و لبخندهای بیروحش صرفًا رفع مسئولیت است.
اما در این شهر کوچک انگار هیچکس بهاندازهی باربارای غریبه انسان نیست؛ یا دستکم در برابر رفتارهای غیرانسانی لب به گفتن باز نمیکند؛ که اگر چنین میبود استلای زخمخوردهی ناتوان را مدام از بیمارستان به اردوگاه کار اجباری نمیفرستادند.
مسأله این است که بنا بوده همهی آنها که اینسوی دیوارند برابر باشند اما قانون نانوشتهای شماری از آنها را برابرتر دانسته و این ابتدای ویرانی است و دلکندن از اینسوی دیوار انگار وظیفهی هر آدمیست که انسانیت را دوست میدارد و به آن احترام میگذارد.
این است که حتا آندرهی طبیب هم انگار تنها به سوگند بقراط پایبند است و دلیل میآورد که کار طبیب چیز دیگریست؛ بیاعتنا به اینکه بیمار کنار مردم است یا روبهرویشان. همین انسانیت است که باربارا را به کاری وامیدارد که مهمترین کار زندگی اوست؛ ایثاری که در کلمه نمیگنجد؛ ترجیح دیگری (استلا) به خود و اسباب آسایش استلا را فراهمکردن، بیاعتنا به جهنمی که ورود دوبارهی باربارا را انتظار میکشد.
نکتهی اساسی باربارای کریستین پتزولد خلافآمد عادتبودن رفتار آدمیست که بهجستوجوی آزادی برمیآید اما در لحظهی موعود آزادی را به دیگری تقدیم میکند تا دیگری بختش را برای آزادی و لذتبردن از زندگی بسنجد و آزادی انگار موهبتیست که آدمی هیچگاه از یاد نمیبردش؛ حتا وقتی روی صندلی مینشیند و یکی از آن لبخندهای سرد را روی لبهایش مینشاند.