بایگانی برچسب: s

کُپی برابر اصل

نوشتن، کارِ نوشتن، برای آن‌که می‌نویسد، برای آن‌که هفت‌روزِ هفته چندساعتی از روزش را یک‌جا، روی صندلی، روبه‌روی صفحه‌ی سفیدِ وُرد یا هر برنامه‌ی دیگری می‌نشیند و انگشت‌ها را روی صفحه‌کلید می‌گذارد، کار لذت‌بخشی نیست. مصیبتِ نوشتن درست از همان لحظه‌ای شروع می‌شود که چشم نویسنده به صفحه‌ی سفید می‌افتد؛ سفیدِ یک‌دستی که معلوم نیست چگونه باید با کلمه‌ها و جمله‌ها پُرَش کرد؛ کلمه‌هایی که در طول روز، وقتی سرش به کار دیگری گرم است، در ذهن نویسنده می‌چرخند و درست لحظه‌ای که باید آن صفحه‌ی سفید را پُر کنند، یا دست‌کم نویسنده را امیدوار کرده‌اند که قرار است اتفاق تازه‌ای بیفتد، ناگهان غیب می‌شوند و نویسنده بعد از آن‌که چنددقیقه یا چندساعت به این صفحه‌ی سفید زل می‌زند، تازه می‌فهمد ذهنش قفل شده، قلمش خشکیده و ظاهراً دچار انسداد مَجاریِ نوشتاری شده است.

امّا فقط وقت نوشتن نیست که نویسنده از قفل شدن ذهن و خشکیدن قلم و انسداد مَجاری نوشتاری‌اش باخبر می‌شود؛ وقتی کاری را به آخر می‌رساند و کتاب چاپ‌شده‌اش را می‌بیند، وقتی خواننده‌های کتابش روبه‌رویش می‌ایستند و با لبخندی به پهنای صورت ستایشش می‌کنند و عشق و علاقه‌شان را به زبان می‌آورند، نویسنده به این فکر می‌کند که چه می‌شود اگر این آخرین فرصتش بوده باشد و چه می‌شود اگر بعد از این کتاب دیگری در کار نباشد و چه می‌شود اگر کتاب بعدی، کتابی که هنوز معلوم نیست قرار است چه‌جور کتابی باشد، کتابی که هنوز کلمه‌ی اولش هم روی صفحه‌ی سفید وُرد نیامده، به مذاق این خواننده‌های لبخندبه‌لب خوش نیاید و دلسردشان کند؟ این هم مصیبت دیگری است برای نویسنده؛ مصیبتی که درست به اندازه‌ی  قفل شدن ذهن و خشکیدن قلم و انسداد مَجاری نوشتاری‌ْ ذهنش را به‌هم می‌ریزد و حال‌وروزش را عوض می‌کند.

اما دلفینِ براساس یک داستان واقعی فقط گرفتار همین چیزها نیست؛ مجلس رونمایی و امضای رمان تازه‌اش شب وین آن‌قدر باشکوه است و خواننده‌های کتابش آن‌قدر از دیدنش خوش‌حالند که ترس و دلهره کم‌کم به جانش می‌افتد و کم‌کم دیگر نای امضا کردن هیچ کتابی را ندارد. بااین‌همه حتماً فرقی هست بین آدم معمولی‌ای مثل نویسنده‌ی این یادداشت و نویسنده‌ای حرفه‌ای‌ مثل دلفینِ این فیلم.

نویسنده‌ی حرفه‌ای، آن‌که هفت‌روزِ هفته چندساعتی از روزش را صرف نوشتن می‌کند، خوب می‌داند که همه‌چیز را می‌شود به داستان تبدیل کرد، یا داستان را از دل هر چیزی بیرون کشید؛ به‌خصوص از دل واقعیتی که در دسترس همه‌ی آدم‌هایی است که ممکن است در صف امضای کتاب ایستاده باشند.

داستان مشهوری است که می‌گوید روزی میکل‌آنژِ مجسمه‌ساز سنگی عظیم را به دیگران نشان می‌دهد و می‌گوید مجسمه‌ی داوود در این سنگ پنهان شده و کار او در مقام مجسمه‌سازی چیره‌دست چیزی جز این نیست که این سنگ را آن‌قدر بتراشد که مجسمه‌ی داوود بیرون بیاید. اما آن‌چه میکل‌آنژ می‌گوید اتفاقاً نشانه‌ی فروتنی نیست؛ نشانی از خلاقیت سرشار مجسمه‌سازی است که چیره‌دستی خود را به رخ دیگران می‌کشد.

همین است که ارزش واقعیت را در این سال‌ها بالا برده و همین است که هر آن‌چه مُهر واقعیت بر آن خورده باشد، به چشم خوانندگان و تماشاگران ارزشی والاتر دارد؛ چرا که ظاهراً قرار است به زندگی آدم‌های معمولی‌ای مثل ما شبیه‌تر باشد؛ آدم‌هایی که اشتباه می‌کنند، شکست می‌خورند و برای موفقیت در زندگی خود را به آب‌وآتش می‌زنند و هر موفقیت کوچکی خوش‌حال‌شان می‌کند.

اما نویسنده‌ی حرفه‌ای، نویسنده‌ای که می‌تواند داستان را از دل سنگِ عظیم زندگی روزمره‌ی آدم‌های دوروبرش بیرون بکشد، بلد است که جای داستان و واقعیت را هم با یک‌دیگر عوض کند و این‌گونه است که می‌تواند داستانی را طوری روایت کند که انگار چیزی جز واقعیت نمی‌تواند باشد و هیچ‌کس، هیچ خواننده‌ی خوبی، با خواندنش حتا لحظه‌ای شک نکند که نویسنده هنر نوشتنش را به رخ کشیده است.

مهم نیست اِل خودش را الیزابت می‌نامد؛ مهم این است که تا آخر کار، تا وقتی آشوب از بین می‌رود و آرامش دوباره حکم‌فرما می‌شود، اِل همان «او»یی است که ناگهان سر از زندگی دلفین درآورده؛ «آن زن» یا «آن دختر»ی که دلفین درست در همین روزهای آشوب به وجودش احتیاج دارد و مثل هر آدم تازه‌ازراه‌رسیده‌ای کم‌کم صاحب همه‌چیز می‌شود و خودش را در قبال همه‌چیز مسئول می‌داند و آماده است همه‌چیز را آن‌طور که خودش دوست دارد و ترجیح می‌دهد پیش ببرد.

هیچ بعید نیست تا این‌جای یادداشت، به‌خصوص با خواندن این چند سطر بالا، احتمالاً یاد میزریِ راب راینر و البته رمان استیون کینگ افتاده باشید، اما حقیقت این است که دنیای کینگ و دنیای دلفین دو ویگان، نویسنده‌ی اصلی رمان براساس یک داستان واقعی، که می‌شود اسمش را گذاشت آن دلفینِ دیگر، هیچ شباهتی به یک‌دیگر ندارند.

رمانِ (به‌قول جاناتان رامنی) هیچکاکیِ دلفین دو ویگان قاعدتاً باید نصیب فیلم‌سازی مثل رومن پولانسکی شود که از روز اول فیلم‌سازی نشانه‌های هیچکاکی در کارهایش بوده؛ بدون آن‌که مثل بعضی از فیلم‌سازان فرانسوی هم‌دوره‌اش دقیقاً همان فیلم‌هایی را بسازد که معروفند به فیلم‌های هیچکاکی. آن‌چه پولانسکی را از همان ابتدا صاحب امضایی شخصی کرد،‌ روابط بیمارگونه و تحقیرآمیزی بود که از چاقو در آب فیلم به فیلم کامل‌تر شد و خبر از توجه بی‌حد پولانسکی به روان درهم و فروپاشیده‌ی آدم‌هایی می‌داد که هرچند ظاهراً آزارشان به هیچ‌کس نمی‌رسد اما به‌وقتش تبدیل می‌شوند به موجوداتی دیگر؛ مخلوقاتی که ظاهراً از دل همان موجود قبلی درآمده‌اند.

همین است که کیفیت رابطه‌ی دلفین و اِل، که از همان اول معلوم است نباید او را الیزابت دانست، به‌مرور پیچیده‌تر می‌شود و مثل الاکلنگی که همیشه یک‌طرفش پایین است و طرف دیگرش بالا، آن‌ها هم گرفتار پستی و بلندی‌ای می‌شوند که قرار است دلفین را به نتیجه‌ی تازه‌ای برساند. شب وینِ دلفین به چشم‌ها آن‌ها که خواننده‌اش هستند کتاب جذابی است، اما جذابیتش بیش از آن‌که نتیجه‌ی تلاش نویسنده باشد، نتیجه‌ی توجه او به یک ماجرای واقعی است و همین واقعیت است که کم‌کم یقه‌ی دلفین را می‌گیرد و به زمین گرم می‌زندش؛ آن‌قدر که راه رفتن هم برایش سخت شود.

اما دلفین، دلفینِ فیلم، خوب می‌داند که همه‌چیز را می‌شود با روکش واقعیت پیش چشم دیگران گذاشت؛ حتا داستانی را که اتفاق نیفتاده؛ حتا سرگذشت آدمی را که نبوده؛ آدمی که هرکدام از این آدم‌های دوروبر می‌توانند باشند؛ آدمی که می‌تواند در جلسه‌ی رونمایی و امضای کتاب روبه‌روی نویسنده بایستد و با لبخندی به پهنای صورت بگوید که از خواندن این کتاب واقعاً لذت برده و آن‌قدر  با شخصیت اصلی این کتاب هم‌ذات‌پنداری‌ کرده که خودش هم تعجب کرده است.

واقعیت همین است که می‌بیند. واقعیت همین است که می‌بینید.

قلبِ زمستانی

این‌بار، وقت دیدن سزار و رُزالی، کمی بعد از تماشای دوباره‌ی آیا برامس را دوست دارید؟، حواسم بیش‌تر به ایو مونتان بود؛ سزارِ این فیلم حتماً آن روژه‌ی ده‌یازده‌سال جوان‌تر نیست که در چهل‌سالگی، برای به دست آوردن پائولای عزیزش و کنار زدن رقیب جوان‌تری، که اسمش فیلیپ است، خودش را به آب‌وآتش می‌زند و مخصوصاً دارم از به دست آوردن استفاده می‌کنم؛ چون آن به آب‌وآتش زدن و آن همه‌چیز را مهیای معشوق کردن، دلیلی جز این ندارد که روژه می‌خواهد رقیب را از میدان بیرون کند.

کمی بعد از آن‌که سروکله‌ی فیلیپِ جوان‌ترِ بیست‌ونُه‌ساله‌ی درازِ لق‌‌لقو پیدا می‌شد و با پائولای محبوبِ روژه گرم می‌گرفت و کم‌کم، با شیرین‌زبانی و بی‌دست‌وپایی‌، خودش را در دل او جای می‌داد، روژه هم ظاهراً برای اولین‌بار در زندگی‌اش معنای احساس خطر را درک می‌کرد و می‌فهمید که دست روی دست گذاشتن و چیزی نگفتن و کاری نکردن و پیشنهادی ندادن همیشه هم معنایش روشن نیست و گاهی ممکن است نتیجه‌اش عکس آن چیزی باشد که آدم با خودش خیال می‌کند.

وضعیت سزارِ این فیلم هم ظاهراً دست‌کمی از روژه‌ی آن فیلم ندارد و تازه ده‌یازده‌سال هم پیرتر از او است؛ مرد میان‌سالی که خیال می‌کند همه‌چیز دارد و زندگی‌اش، به‌خصوص این سال‌های با رُزالی بودن، دقیقاً همان چیزی است که همه‌ی این سال‌ها خیالش را در سر پرورانده، اما بدی دنیا این است که هیچ‌چیز همیشه آن‌طور که آدم‌ها دوست دارند پیش نمی‌رود و همیشه چیزی هست که سدّ راه‌شان شود؛ چیزی که یک‌دفعه، بی‌مقدمه، از راه می‌رسد.

سدّ راه سزارِ این فیلم هم جوان سی‌وپنج‌ساله‌ای است به‌اسم داوید که پیش از آن‌که سروکله‌ی سزار در زندگی رُزالی پیدا شود او را می‌شناخته و ظاهراً کمی بعد از آن‌که داوید، به دلایلی که هیچ‌وقت درباره‌اش حرف نمی‌زند، غیبش زده او هم با مردی دیگر ازدواج کرده و بعد هم از او جدا شده. بعد از آن‌که کارتونیستِ جوان رفته، رُزالی با یک نقاش ازدواج کرده و احتمالاً اگر سزار و رُزالی را کسی جز کلود سوته ساخته بود می‌شد چندکلمه‌ای هم درباره‌ی انتخاب این دو نفر نوشت، اما فعلاً بهتر است قید این چیزها را بزنیم و برسیم به داویدِ جوان؛ آدم کم‌حرفِ ظاهراً درون‌گرای ای‌بسا مغروری که مثل همه‌ی آدم‌ها همه‌چیز را حق خودش می‌داند؛ با این تفاوت آدم‌ها، یعنی بیش‌تر آدم‌ها، با عکس‌العمل‌‌شان تکلیف خیلی چیزها را روشن می‌کنند؛ همان‌طور که مثلاً سزار سعی می‌کند در مهمانی‌ها و جمع‌های دوستانه و خانوادگی مجلس‌گردان باشد و خوش‌مزگی کند و خلاصه همان آدمی باشد که رُزالی دلش می‌خواهد.

اما واقعاً رُزالی دلش چنین آدمی را می‌خواهد؟ این‌جا است که شباهت رُزالی و داوید معلوم می‌شود؛ آدم‌هایی که نمی‌گویند و عکس‌العمل‌شان هم رفتن است و نماندن. داوید پنج‌سالِ تمام غیبش زده و بعد پیدایش شده و رُزالی هم بعد از آن‌همه ماجرا و قهر و آشتی و رفاقت مردانه‌ی غریبی که بین سزار و داوید شکل می‌گیرد، یک‌دفعه، غیبش می‌زند و یک‌سال‌وخرده‌ای بعد از راه می‌رسد و فیلم اصلاً با چشم‌های سبز او به آخر می‌رسد تا خیال تماشاگرش را جمع کند که همه‌چیز زیر سر همین چشم‌ها است. درست است که داوید پنج‌سال نبوده و درست است که سزار همه‌ی این سال‌ها را بوده، اما آن‌که حق انتخاب داشته نه داوید است و نه سزار؛ خودِ رُزالی است که باید صلح را برقرار کند و دست‌آخر برگردد. تضمینی هم در کار نیست که بفهمیم برای همیشه برگشته یا دوباره ممکن است غیبش بزند.

این‌وسط هیچ‌چیز به‌اندازه‌ی ماجرای آشتیِ سزار با خودش و با دنیای خودش مهم نیست. اول که سروکله‌ی داوید پیدا می‌شود به‌هم می‌ریزد و بعد از قهروآشتی‌های مکرر، تازه دوستی با داوید را شروع کرده که رُزالی از پیش هردوشان می‌رود. این شروع تازه‌ای است برای سزار؛ برای سر درآوردن از آن‌چه هست و آن‌چه باید باشد و همین است که وقتی دست‌آخر سروکله‌ی رُزالی با آن چشم‌‌های سبز پیدا می‌شود، بازی شکل تازه‌ای پیدا می‌کند.

سزار دارد مثل همیشه حرف می‌زند و داوید است که رُزالی را می‌بیند و از نگاه خیره‌ی او است که سزار می‌فهمد کسی آن‌سوی در ایستاده. چشم‌های سزار محوِ رُزالی‌ای می‌شود که بالاخره برگشته و این‌بار داوید به‌جای آن‌که رُزالی را نگاه کند، چشمش به سزار است؛ فقط نگرانِ این نیست که سزار دوباره همان عاشق دل‌خسته‌ای شود که به‌خاطر رُزالی خودش را به آب‌وآتش می‌زد؛ شاید نگران رفاقتی هم هست که بعد از این کم‌رنگ می‌شود.

هیچ‌چیز همیشه آن‌طور که آدم‌ها خیال می‌کنند پیش نمی‌رود؛ حتا وقتی کم‌کم به این نتیجه رسیده‌اند که دیگر باید با نبودن رُزالی کنار آمد؛ چون رُزالی از آن آدم‌‌هایی است که بودن یا نبودنش را خودش انتخاب می‌کند؛ درست برعکسِ آدمی مثل سزارِ این فیلم یا روژه‌ی آیا برامس را دوست دارید؟ که بودن‌شان در گرو رُزالی و پائولا است.

از کتاب رهایی نداریم

زندگی دوگانه/ ناداستان

می‌شود از این‌جا شروع کرد که داستان‌نویس، هر داستان‌نویسی، تا کجا می‌تواند به واقعیت، به آن‌چه دوروبرش اتفاق افتاده، وفادار بماند و آن‌چه پیش روی خواننده، هر خواننده‌ای، می‌گذارد چه‌قدر ممکن است به زندگیِ شخصی داستان‌نویس، به آن‌چه از سر گذرانده، شبیه باشد؟

قول مشهوری است که داستان‌نویس، هر داستان‌نویسی، همه‌ی عمر یک داستان را به شکل‌های مختلف می‌نویسد و آن‌چه منتشر می‌کند نسخه‌های مختلف همین داستان است. لئونارد اسپیگلِ این فیلم هم ظاهراً دنباله‌رو همین قول مشهور است و هر آن‌چه تابه‌حال نوشته، هر آن‌چه بعد از این هم قرار است بنویسد، همان زندگی‌ روزمره‌ای است که صبح تا شب از سر می‌گذراند و آدمی مثل او، هر آدم دیگری، در زندگی به جست‌وجوی چیزهایی برمی‌آید که حس امنیت را در وجودش بیدار می‌‌کند؛ چیزهایی که قبلاً تجربه کرده، آدم‌هایی که قبلاً امتحان‌شان را پس داده‌اند و حالا اگر قرار باشد این چیزها و این آدم‌ها را بنویسد احتمالاً فقط اسم آدم‌ها و جاها و فیلم‌ها را عوض می‌کند و چیزهای دیگر را درست همان‌طور که اتفاق افتاده‌اند می‌نویسد؛ به این دلیل ساده که واقعیت معمولاً جذاب‌تر و ای‌بسا منطقی‌تر از آن داستانی است که در ذهن‌مان می‌سازیم.

مشکلِ لئونارد این است که آن‌قدر به واقعیت زندگی‌اش چسبیده که جدا شدن از آن و مجال دادن به خیال برایش ممکن نیست و هر چه می‌نویسد انگار داستانی است واقعی درباره‌ی خودش و هر کسی که این داستان‌ها را می‌خواند می‌فهمد شخصیت اصلی این داستان خودِ نویسنده است و همین کفایت می‌کند برای‌ این‌که در قدم بعدی به جست‌وجوی آدم‌های زندگیِ نویسنده برآید و آن‌ها را در داستان شناسایی کند.

آلن، ناشر آرام و خنده‌روی لئونارد، ترجیح می‌دهد کتاب تازه‌ی لئونارد را منتشر نکند و در جواب این‌که چرا چنین تصمیمی گرفته می‌گوید کارش حوصله‌سربَر است؛ تکراری است و دوباره ماجرای یکی از پیوندهای ناپایدارش را روی کاغذ آورده و همین است که ما را از نو می‌رساند به این سئوال که نویسنده تا کجا می‌تواند خودش و زندگی‌اش را وارد چیزی کند که اسمش را گذاشته داستان و آن‌چه نامش را گذاشته‌اند داستان حتماً با آن‌چه ناداستان می‌نامندش تفاوت دارد و اگر قرار باشد داستان صرفاً در چند چیز جزئی با واقعیت فرق داشته باشد آن‌وقت نمی‌شود به‌سادگی آن را داستان نامید.

اما از خود نوشتن و زندگی خود را با دیگران در میان گذاشتن ظاهراً مهم‌ترین خصیصه‌ی این سال‌ها است و از روزی که اینترنت وارد زندگی آدم‌ها شده و آدم‌ها هر لحظه‌ای که می‌‌خواهند می‌توانند آن‌چه را دیده‌اند با دیگران قسمت کنند، یا آن‌چه را به ذهن‌شان رسیده برای دیگران بنویسند،‌ مرزها ظاهراً‌ تغییر کرده است.

عجیب نیست که لور، معاونِ تازه‌ی کتاب‌های الکترونیکی، می‌گوید آدم‌هایی مثل کلارنسْ توییت‌ را یک‌جور هایکوِ مدرن می‌دانند و یک‌عده هم به فکر چاپ کردن توییت‌های‌شان افتاده‌اند؛ چون جنس شوخ‌طبعی و تیزبینی‌شان ظاهراً به مذاق هر کسی خوش می‌آید. دست‌وپای آدم‌ها را که ببندید، اگر کلمه‌هایی را که می‌توانند به کار بگیرند محدود کنید، خلاقیت‌شان گُل می‌کند و با همان کلمه‌های محدود چیزهای تازه و بامزه‌ای می‌نویسند.

کمدیِ پاریسیِ تازه‌ی اُلیویه آسایاس یک‌جور سنجیدن حال‌وروز آدم‌ها در زمانه‌ای است که هیچ‌کس از آن‌چه دارد راضی نیست و هیچ‌کس به آن‌چه دارد بسنده نمی‌کند و هر کسی به جست‌وجوی چیزهای بیش‌تری است که معلوم نیست اگر آن‌‌ چیزها را به دست بیاورد راضی می‌شود یا نه. مرزها که تغییر کنند چیزهای دیگری هم دستخوش تغییر می‌شوند؛ مخصوصاً آن‌چه نامش را گذاشته‌اند زندگی.

مهم نیست که آدم‌ها زیر یک سقف باهم زندگی می‌کنند، چون همین آدم‌ها می‌توانند زیر سقف‌های دیگری صاحب زندگی دیگری هم باشند و آن‌چه به زبان نمی‌آورند، آن‌چه نمی‌خواهند بگویند، گفتن همین چیزهایی است که می‌تواند جان تازه‌ای به آن‌چه فکر می‌کنیم از دست رفته ببخشد و مهم نیست که این چیز زندگی شخصی زوجی است که فقط زیر یک سقف زندگی می‌کنند یا آن‌چه کتاب می‌نامیمش.

آلن در جوابِ لور، معاونِ کتاب‌های الکترونیکی، که می‌گوید آن جمله‌‌ی مشهورِ سالینا را در رمان یوزپلنگِ جوزپه تومازی دی لامپه دوزا به یاد دارد یا نه، می‌گوید بله؛ برای این‌که وضعیت مثل قبل بماند، همه‌چیز باید تغییر کند و این تغییر فقط گذاشتن نقطه‌ی پایانِ پیوند ناپایدار آلن و لور نیست، پیوندِ لئونارد و سلنا هم باید به آخر برسد تا لئونارد و والری آن زندگیِ ازدست‌رفته، آن گذشته‌ی بربادرفته را، دوباره زنده کنند.

اما چیزی که از دست می‌رود چگونه ممکن است دوباره به دست بیاید؟ ظاهراً هیچ‌چیز واقعاً از دست نمی‌رود، دست‌کم این چیزی است که در کمدیِ پاریسیِ تازه‌‌ی آسایاس می‌بینیم؛ زندگی‌ای که به پایان رسیده در کتاب بعدی نویسنده از نو زنده می‌شود و صنعت چاپ که ظاهراً در اغما بوده ناگهان به‌هوش آمده و حال‌وروزش از قبل هم بهتر است.

هیچ‌کس نمی‌داند داستان از چه قرار است؛ یا اگر می‌داند خودش را می‌زند به آن راه و وانمود می‌کند از داستان خبر ندارد. آدم‌ها فقط یک‌جفت چشم و دوتا گوش ندارند؛ مغزی برای فکر کردن هم دارند و با این مغز، با آن‌چه در کاسه‌ی سرشان خانه کرده، می‌توانند آن‌چه را دیده‌اند بسنجند و چیزهای ظاهراً بی‌ربط را کنار هم بگذارند و به نتیجه برسند.

تیشه زدن به ریشه‌ی زندگی، یا هر چیزی که پیش از این وجود داشته، کار سختی نیست. چندبار فرود آوردن تیشه کافی است تا آن چیز ظاهراً برای همیشه از دست برود؛ چه زندگی‌ای باشد که با پنهان‌کاری ادامه پیدا کرده و چه صنعتی مثل چاپ‌ونشر که در دوره‌ی کثرت کلمات، دوره‌ای که هر کسی جایی برای نوشتن و انتشار نوشته‌هایش دارد، ظاهراً ارزش و اهمیتش را از دست داده است.

زندگی دوگانه/ ناداستان

بااین‌همه ظاهراً هیچ‌چیز دقیقاً جای چیزی دیگر را نمی‌گیرد و هیچ‌کس دقیقاً جایگزین کسی دیگر نمی‌شود. همه‌چیز ادامه پیدا می‌کند و هربار چیزی به آن اضافه می‌شود که در مقایسه با قبل پایدارتر به‌نظر می‌رسد. معلوم است که وقتی سلنا می‌داند آلن پیوندی ناپایدار داشته، آلن هم از حال‌وروز سلنا باخبر است، اما آدم‌، هر آدمی، بالاخره یاد می‌گیرد که گاهی بهترین کار گذشتن از کنار این چیزها است؛ طوری که انگار آن چیزها هیچ‌وقت اتفاق نیفتاده‌اند و به‌جای همه‌ی این‌ها می‌تواند خودش را، وقتش را، صرف چیزی کند که از آن رهایی ندارد؛ چیزی که سال‌ها است کتاب می‌نامیمش.

جمهوری بچه‌های پاریس

چهارصدضربه

همه‌چیز شاید از چهارده‌سالگی‌اش شروع شد؛ از روزهای تنهایی پسری به‌نام فرانسوآ که مادرش ژانین و ناپدری‌اش رولان آخرهفته‌ها تنهایش می‌گذارند و دوتایی می‌روند کوه‌نوردی و این پسر، این نوجوان تنها، همه‌ی ساعت‌هایی را که تک‌وتنها است، به کتاب خواندن می‌گذراند؛ به ورق زدن کتاب‌هایی که در کتاب‌خانه‌ی خودشان پیدا کرده، خواندن کتاب‌هایی که از کتاب‌خانه‌ی دوست‌وآشناها برداشته و کتاب‌هایی که با پول‌توجیبی‌اش از کتاب‌فروشی‌ها خریده. روی مبل بزرگ خانه دراز می‌کشید و کتاب‌ها را یکی‌یکی می‌خواند؛ گاهی بیش‌تر از یک‌بار و عصرهایی که می‌دانست مادر و ناپدری‌اش دیرتر به خانه برمی‌گردند، همان‌طور که کتاب می‌خواند یکی دوتا از آن سیگارهایی را که در طول هفته از جیب‌ این‌وآن کش رفته بود دود می‌کرد.

بالزاک می‌خواند، فلوبر می‌خواند، پروست می‌خواند، ژید می‌خواند، ژنه می‌خواند و هرچه می‌خواند مشتاق‌تر می‌شد به خواندن کتاب‌های بعدی و آن‌قدر که رمان‌ها به چشمش جذاب می‌رسید، کتاب‌های درسی‌اش را، درس‌های مدرسه‌اش را، به چشم بیهوده‌ترین کتاب‌های ممکن می‌دید. چه فایده‌ای دارد آدم وقتش را صرف خواندن کتاب‌های درسی کند؟ چه درسی؟ چه معلمی؟ معلمی که چیزی بلد نیست چه‌طور می‌تواند به بچه‌هایی که سر کلاسش نشسته‌اند درس بدهد؟ به‌جای این‌ها می‌شود کتاب خواند؛ می‌شود از پنجره‌های دست‌شوییِ سینما پرید داخل و آهسته رفت تو سالن تاریک و لم داد روی صندلی‌‌ای که نزدیک‌ترین صندلی به پرده‌ی سینما است.

آن‌قدر درس‌ و مشق‌های مدرسه را جدی نگرفت، آن‌قدر از کلاس‌های مدرسه غیبت کرد که عذرش را خواستند و گفتند بچه‌ای که درس و مشق را دوست ندارد بهتر است اصلاً سر کلاس نیاید. برای بچه‌ای مثل فرانسوآ خبری از این نبود. چه بهتر. گور بابای مدرسه و آموزش رسمی. خودش شروع کرد به آموزش دیدن و چیزهایی را که دوست داشت یاد گرفت. چیزی مهم‌تر از سینما و ادبیات نبود. عادتی بود که از سرش نمی‌افتاد. وقتش را در سالن‌های سینما گذراند و فیلم‌ها را چندین‌وچندبار دید. بار اول و دوم سرش گرم داستان فیلم‌ها بود؛ چه می‌کنند و چه می‌گویند. بار سوم به بعد شروع کرد به دقیق شدن در آن‌چه روی پرده اتفاق می‌افتاد. فیلم‌ها چه‌طور ساخته می‌شوند؟ فیلم‌ها چه فرقی باهم دارند؟ از کجا می‌فهمیم فیلمی خوب است و فیلم‌های بد را چه‌طور تشخیص می‌دهیم؟

چهارصدضربه

این چیزها را که نمی‌شود به بزرگ‌ترها توضیح داد. بزرگ‌ترها، به‌خصوص اگر والدین بچه باشند، این چیزها را نمی‌فهمند؛ بچه از دید آن‌ها باید درس بخواند و سربه‌راه باشد و بچه‌ای که سربه‌راه نباشد و مثل فرانسوآ ماشین‌تحریر ناپدری‌اش را بدزدد و از مدرسه هم اخراجش کرده باشند جایش کانون اصلاح و تربیت است. فرانسوآ را دست‌بسته بردند کانون اصلاح و تربیت و چهارماه همان‌جا نگه‌اش داشتند تا بالاخره صاحب پدری شد که همه‌ی عمر آرزویش را داشت. شد پسرخوانده‌ی آندره بازن؛ شد منشی مخصوص مردی که سینما را مهم‌تر از هر چیزی می‌دید و آن‌قدر جدی‌اش گرفت که جوان‌ها را دور خودش جمع کرد و «کایه دو سینما»یی را راه انداخت که مجمع منتقدان شورشی سینمای فرانسه بود؛ جوان‌های تندوتیزی که سینمای بابابزرگ‌ها را دوست نداشتند و دنبال چیزی تازه می‌‌گشتند؛ سینمایی تازه. سینمای تازه نگاه تازه می‌خواهد و چندسالی طول کشید تا همه‌چیز همان‌طور شد که می‌خواستند.

همه‌چیز شاید از شبی شروع شد که چهارصد ضربه‌‌ی تروفو جایزه‌ی بهترین کارگردانیِ جشنواره‌ی کن را گرفت و عمده‌ی سخنرانی آندره مالرو، رمان‌نویس و وزیر فرهنگ فرانسه‌، در مراسم پایانیِ جشنواره، ستایشِ سینماتکِ پاریس و خدمتی بود که آنری لانگلوآ، مدیر سینماتِک پاریس، به سینمای فرانسه کرده و اشاره‌ی مالرو به کارگردان جوانی بود که در جشنواره‌ی کن ۱۹۵۹، با اوّلین فیلمش انقلابی در سینمای فرانسه به پا کرد؛ بی‌آن‌که در کلاس‌های سینما شرکت کرده و به حرف فیلم‌سازانی گوش کرده باشد که سینما را همان فیلم‌های خود می‌دانستند.

این شروع کارِ نسل تازه‌ای بود که وفاداری بی‌قیدوشرطی به سینما داشتند و آن‌چه را معمولاً به چشم نمی‌آمد ترجیح می‌دادند به آن‌چه بابابزرگ‌ها می‌گفتند؛ نسلی که به جست‌وجوی تأثیر شخصی کارگردان در فیلم‌ها گشتند و از تکوین معیاری برای تشخیص فیلمِ خوب و بد گفتند و در نقدِ فیلم‌های فرانسوی نوشتند که چیزی به پایان عمرِ این سینما نمانده و حتماً سینمای تازه‌ای از راه می‌رسد و بنیان سینمای پیش از خود را بر باد می‌دهد؛ سینمای تازه‌ای که «چهارصد ضربه» شروع رسمی‌اش بود.

چهارصد ضربه فقط یک فیلم نبود؛ گرایش تازه‌ای بود در سینمای فرانسه؛ گرایشی که می‌گفت به‌جای فیلم‌ ساختن در دکورها، در استودیوها، دوربین را باید به خیابان برد. زندگی در خیابان است که جریان دارد؛ نه در دکورهایی که با هزارجور بَزَک هم تقلبی بودن‌شان به چشم می‌آید. فیلم اگر قرار است برای آدم‌هایی ساخته شود که می‌خواهند چندساعتی از زندگی فرار کنند و پناه ببرند به پرده‌ی سینما، باید از جنس خودشان باشد؛ کاملاً طبیعی و فیلم تروفو درست همان چیزی بود که فکر می‌کرد: کیفرخواست بی‌رحمانه‌ای علیه بزرگ‌ترها؛ همان‌طور که سال‌ها پیش ژان ویگو در نمره‌ی اخلاق: صفر بزرگ‌ترها را به صُلابه کشید.

در آخرین سال‌های دهه‌ی ۱۹۵۰ بود که تروفو ایده‌ی چهارصد ضربه را نوشت و فکر کرد فیلمِ این زمانه‌ باید از جنسِ خودِ فیلم‌ساز باشد؛ از درون فیلم‌ساز بیرون بیاید و رگه‌های شخصی فیلم‌ساز را بشود در آن دید. همین است که در چهارصد ضربه خانه و مدرسه شبیه هم‌اند؛ جاهایی که دیوار دارند؛ مثل زندان کانون اصلاح و تربیت که آنتوانِ بیچاره را به آن‌جا تبعید می‌کنند. خانه که جای امنی نیست؛ جایی است که مادر به همسرش دروغ می‌گوید و ناپدری پسرِ همسرش را به چشم مزاحمی ابدی می‌بیند. مدرسه هم که جای وقت تلف کردن است؛ مثل هر چیز دیگری که بزرگ‌ترها برای بچه‌ها تدارک می‌بینند.

جدال ابدی بزرگ‌ترها و بچه‌ها را می‌شود به‌روشنی در چهارصد ضربه دید؛ معلم‌ انشا درکی از نوشتن ندارد و پدر و مادر حاضرند هر کاری بکنند که آنتوان به خانه برنگردد. همین است که آنتوان در جواب خانم روان‌شناس می‌گوید دروغ می‌گویم چون قبلاً که راست می‌گفتم کسی حرفم را باور نمی‌کرد.

چهارصدضربه

چهارصد ضربه حتماً همه‌ی نوجوانی فرانسوآ تروفو نبود؛ اما بخش مهمی از سال‌های نوجوانی‌اش را در آن فیلم جای داد؛ حس‌وحال نوجوانی را که می‌دانست دوستش ندارند؛ حس‌وحال نوجوانی که می‌خواست خودش باشد؛ خودش آن‌طور که دوست دارد زندگی کند و خوب می‌دانست بزرگ‌ترها هیچ‌وقت دست از سر کوچک‌ترها برنمی‌دارند. چاره‌ی کار شورش است؛ لگد زدن به در، به‌هم زدن بازی و شکستن شیشه‌ای که صدا و تکه‌هایش بزرگ‌ترها را از جا بپّراند.

این کاری است که آنتوان دوآنلِ چهارصد ضربه می‌کند؛ کاری که فرانسوآ تروفو با چهارصد ضربه‌اش کرد. بابابزرگ‌های سینمای فرانسه از آن شبی که تروفو جایزه‌ی بهترین کارگردانیِ جشنواره‌ی کن را گرفت، خواب به چشم‌شان نیامد. چه‌طور می‌شد خوابید وقتی پسری شیطان، پسری پرسه‌زن، خیابان‌های پاریس را قلمرو خودش کرده و با رفقایش، پرسه‌‌زن‌های دیگری که از راه رسیده‌اند، جمهوری بچه‌های پاریس را اعلام کرده‌اند؟

چهارصد ضربه شروع رسمی این جمهوری بود.