نوشتن، کارِ نوشتن، برای آنکه مینویسد، برای آنکه هفتروزِ هفته چندساعتی از روزش را یکجا، روی صندلی، روبهروی صفحهی سفیدِ وُرد یا هر برنامهی دیگری مینشیند و انگشتها را روی صفحهکلید میگذارد، کار لذتبخشی نیست. مصیبتِ نوشتن درست از همان لحظهای شروع میشود که چشم نویسنده به صفحهی سفید میافتد؛ سفیدِ یکدستی که معلوم نیست چگونه باید با کلمهها و جملهها پُرَش کرد؛ کلمههایی که در طول روز، وقتی سرش به کار دیگری گرم است، در ذهن نویسنده میچرخند و درست لحظهای که باید آن صفحهی سفید را پُر کنند، یا دستکم نویسنده را امیدوار کردهاند که قرار است اتفاق تازهای بیفتد، ناگهان غیب میشوند و نویسنده بعد از آنکه چنددقیقه یا چندساعت به این صفحهی سفید زل میزند، تازه میفهمد ذهنش قفل شده، قلمش خشکیده و ظاهراً دچار انسداد مَجاریِ نوشتاری شده است.
امّا فقط وقت نوشتن نیست که نویسنده از قفل شدن ذهن و خشکیدن قلم و انسداد مَجاری نوشتاریاش باخبر میشود؛ وقتی کاری را به آخر میرساند و کتاب چاپشدهاش را میبیند، وقتی خوانندههای کتابش روبهرویش میایستند و با لبخندی به پهنای صورت ستایشش میکنند و عشق و علاقهشان را به زبان میآورند، نویسنده به این فکر میکند که چه میشود اگر این آخرین فرصتش بوده باشد و چه میشود اگر بعد از این کتاب دیگری در کار نباشد و چه میشود اگر کتاب بعدی، کتابی که هنوز معلوم نیست قرار است چهجور کتابی باشد، کتابی که هنوز کلمهی اولش هم روی صفحهی سفید وُرد نیامده، به مذاق این خوانندههای لبخندبهلب خوش نیاید و دلسردشان کند؟ این هم مصیبت دیگری است برای نویسنده؛ مصیبتی که درست به اندازهی قفل شدن ذهن و خشکیدن قلم و انسداد مَجاری نوشتاریْ ذهنش را بههم میریزد و حالوروزش را عوض میکند.
اما دلفینِ براساس یک داستان واقعی فقط گرفتار همین چیزها نیست؛ مجلس رونمایی و امضای رمان تازهاش شب وین آنقدر باشکوه است و خوانندههای کتابش آنقدر از دیدنش خوشحالند که ترس و دلهره کمکم به جانش میافتد و کمکم دیگر نای امضا کردن هیچ کتابی را ندارد. بااینهمه حتماً فرقی هست بین آدم معمولیای مثل نویسندهی این یادداشت و نویسندهای حرفهای مثل دلفینِ این فیلم.
نویسندهی حرفهای، آنکه هفتروزِ هفته چندساعتی از روزش را صرف نوشتن میکند، خوب میداند که همهچیز را میشود به داستان تبدیل کرد، یا داستان را از دل هر چیزی بیرون کشید؛ بهخصوص از دل واقعیتی که در دسترس همهی آدمهایی است که ممکن است در صف امضای کتاب ایستاده باشند.
داستان مشهوری است که میگوید روزی میکلآنژِ مجسمهساز سنگی عظیم را به دیگران نشان میدهد و میگوید مجسمهی داوود در این سنگ پنهان شده و کار او در مقام مجسمهسازی چیرهدست چیزی جز این نیست که این سنگ را آنقدر بتراشد که مجسمهی داوود بیرون بیاید. اما آنچه میکلآنژ میگوید اتفاقاً نشانهی فروتنی نیست؛ نشانی از خلاقیت سرشار مجسمهسازی است که چیرهدستی خود را به رخ دیگران میکشد.
همین است که ارزش واقعیت را در این سالها بالا برده و همین است که هر آنچه مُهر واقعیت بر آن خورده باشد، به چشم خوانندگان و تماشاگران ارزشی والاتر دارد؛ چرا که ظاهراً قرار است به زندگی آدمهای معمولیای مثل ما شبیهتر باشد؛ آدمهایی که اشتباه میکنند، شکست میخورند و برای موفقیت در زندگی خود را به آبوآتش میزنند و هر موفقیت کوچکی خوشحالشان میکند.
اما نویسندهی حرفهای، نویسندهای که میتواند داستان را از دل سنگِ عظیم زندگی روزمرهی آدمهای دوروبرش بیرون بکشد، بلد است که جای داستان و واقعیت را هم با یکدیگر عوض کند و اینگونه است که میتواند داستانی را طوری روایت کند که انگار چیزی جز واقعیت نمیتواند باشد و هیچکس، هیچ خوانندهی خوبی، با خواندنش حتا لحظهای شک نکند که نویسنده هنر نوشتنش را به رخ کشیده است.
مهم نیست اِل خودش را الیزابت مینامد؛ مهم این است که تا آخر کار، تا وقتی آشوب از بین میرود و آرامش دوباره حکمفرما میشود، اِل همان «او»یی است که ناگهان سر از زندگی دلفین درآورده؛ «آن زن» یا «آن دختر»ی که دلفین درست در همین روزهای آشوب به وجودش احتیاج دارد و مثل هر آدم تازهازراهرسیدهای کمکم صاحب همهچیز میشود و خودش را در قبال همهچیز مسئول میداند و آماده است همهچیز را آنطور که خودش دوست دارد و ترجیح میدهد پیش ببرد.
هیچ بعید نیست تا اینجای یادداشت، بهخصوص با خواندن این چند سطر بالا، احتمالاً یاد میزریِ راب راینر و البته رمان استیون کینگ افتاده باشید، اما حقیقت این است که دنیای کینگ و دنیای دلفین دو ویگان، نویسندهی اصلی رمان براساس یک داستان واقعی، که میشود اسمش را گذاشت آن دلفینِ دیگر، هیچ شباهتی به یکدیگر ندارند.
رمانِ (بهقول جاناتان رامنی) هیچکاکیِ دلفین دو ویگان قاعدتاً باید نصیب فیلمسازی مثل رومن پولانسکی شود که از روز اول فیلمسازی نشانههای هیچکاکی در کارهایش بوده؛ بدون آنکه مثل بعضی از فیلمسازان فرانسوی همدورهاش دقیقاً همان فیلمهایی را بسازد که معروفند به فیلمهای هیچکاکی. آنچه پولانسکی را از همان ابتدا صاحب امضایی شخصی کرد، روابط بیمارگونه و تحقیرآمیزی بود که از چاقو در آب فیلم به فیلم کاملتر شد و خبر از توجه بیحد پولانسکی به روان درهم و فروپاشیدهی آدمهایی میداد که هرچند ظاهراً آزارشان به هیچکس نمیرسد اما بهوقتش تبدیل میشوند به موجوداتی دیگر؛ مخلوقاتی که ظاهراً از دل همان موجود قبلی درآمدهاند.
همین است که کیفیت رابطهی دلفین و اِل، که از همان اول معلوم است نباید او را الیزابت دانست، بهمرور پیچیدهتر میشود و مثل الاکلنگی که همیشه یکطرفش پایین است و طرف دیگرش بالا، آنها هم گرفتار پستی و بلندیای میشوند که قرار است دلفین را به نتیجهی تازهای برساند. شب وینِ دلفین به چشمها آنها که خوانندهاش هستند کتاب جذابی است، اما جذابیتش بیش از آنکه نتیجهی تلاش نویسنده باشد، نتیجهی توجه او به یک ماجرای واقعی است و همین واقعیت است که کمکم یقهی دلفین را میگیرد و به زمین گرم میزندش؛ آنقدر که راه رفتن هم برایش سخت شود.
اما دلفین، دلفینِ فیلم، خوب میداند که همهچیز را میشود با روکش واقعیت پیش چشم دیگران گذاشت؛ حتا داستانی را که اتفاق نیفتاده؛ حتا سرگذشت آدمی را که نبوده؛ آدمی که هرکدام از این آدمهای دوروبر میتوانند باشند؛ آدمی که میتواند در جلسهی رونمایی و امضای کتاب روبهروی نویسنده بایستد و با لبخندی به پهنای صورت بگوید که از خواندن این کتاب واقعاً لذت برده و آنقدر با شخصیت اصلی این کتاب همذاتپنداری کرده که خودش هم تعجب کرده است.
واقعیت همین است که میبیند. واقعیت همین است که میبینید.