خانوادهها، هر جای جهان که باشند، با عکسهایی که در آلبومهای خانوادگیشان چسباندهاند، شجرهنامهی مصوری برای خود تدارک میبینند و درعینحال دفتر خاطراتی تصویری میسازند: اولین سفرْ بهار بود یا تابستان؟ کجا اولینبار بستنی خوردیم؟ کجا بودیم که بچه اولینبار خندید؟ کدام عکس را که انداختیم شادتر بودیم؟ آلبوم خانوادگی اگر دفترِ خاطراتی تصویری باشد، عکسهای خانوادگی احتمالاً کلماتی هستند که روی هیچ کاغذی نیامدهاند؛ راهی برای به یاد آوردن میشوند، یا درستتر اینکه راهی برای فراموش نکردن و سر زدن به حافظه.
کار عکسهای خانوادگی قاب کردنِ لحظههاست؛ ثبت لحظهای بهخصوص، آدمهایی بهخصوص و جایی بهخصوص. و این هم هست که آدمها معمولاً بهترین لحظههای زندگی را ثبت میکنند و بین عکسهایی که از لحظهای بهخصوص و با حضور آدمهایی بهخصوص در جایی بهخصوص گرفتهاند، عکسی را برای آلبوم انتخاب میکنند که رنگ و نور، یا حسوحال بهتری داشته باشد؛ عکسی که با دیدنش آن لحظهی بهخصوص و آن آدمهای بهخصوص و آن جای بهخصوص بهتر، یا دقیقتر، به یاد میآید؛ چون این عکس و این آلبوم را قرار است دیگران هم ورق بزنند.
رابطهی آدم و آلبوم عکس البته پیچیدهتر از اینهاست: آدم برای به یاد آوردن، برای ثبتِ آنچه دوستش میدارد، عکس میگیرد. قولِ مشهوری از جان برجر را بارها نوشتهاند که پیش از اختراعِ دوربین عکاسی، آدمها نقاشی نمیکردند؛ چیزها را به حافظه میسپردند و عکس، دستکم از این نظر، ابزارِ حافظه نیست؛ ابداعِ حافظه است. یاد آوردنِ چیزهاییست که آدم نگران از دست دادنشان است؛ چون عکسها یادگار گذشتهاند و آن گذشته اگر هنوز در ذهن آنکه عکس را گرفته، یا عکسی را در آلبوم چسبانده، زنده باشد، عکس دیگر آن قاب ثابت و ایستایی نیست که فقط وقت ورق زدنِ آلبوم به یاد بیاید. این را هم همینجا اضافه کنم که چسبِ آلبومهای قدیمی را میشود صرفاً به چشم محافظ عکسها ندید. عکسها روی این چسبها که مینشستند انگار به چیزی از آنِ آلبوم بدل میشدند. صاحب عکس، صاحب آلبوم هر لحظهای که اراده میکرد میتوانست عکس را ببیند، اما جدا کردنش از چسبِ آلبوم کار سادهای نبود…
بایگانی برچسب: s
در فاصلهی دو عکس
رادیوگرافیِ یک خانواده به ورق خوردنِ آلبومی شبیه است که از عکسِ مادر سر سفرهی عقد شروع میشود که کنارِ عکس پدر، یا اگر بخواهیم دقیقتر بنویسیم قابِ عکسِ پدر، نشسته و با عکس فیروزهای که برای همیشه روی دستهای پدر، پدری که هم طایی جان و هم فیروزه موسیو صدایش میکنند جا خوش کرده، به پایان میرسد؛ در واقع با قابِ عکس دیگری از پدر که کمکم عادت کردهایم موسیو صدایش کنیم. و البته این هم هست که آن عکسِ رادیوگرافی، عکسی که فیروزهی بیرونِ قاب دستآخر نشانمان میدهد، پیوند دیگریست با موسیو؛ چون اولین عکسِ کمرِ دو تکه شده را هم موسیو گرفته؛ چون اصلاً متخصص این کار بوده. آنچه در این فاصله میبینیم، آنچه در فاصلهی این دو عکس، یا در فاصلهی دو قاب، پیش چشمهای ما ورق میخورَد، تاریخیست که میشود آن را غیررسمی و درعینحال رسمی در نظر گرفت؛ ورق خوردنِ همان تقویمیست که شاید پیش روی دیگران هم بوده، اما فقط آدمهای این خانه دورِ بعضی روزهایش را خط کشیدهاند.
و از اینجاست که میشود وارد خانه شد؛ خانهای که دوربین انگار وظیفهی اسکن کردنش را بهعهده گرفته. دوربین هر بار روی یک خط صاف پیش میرود؛ تا دیوارِ روبهرو و دری که در میانهی اتاق است؛ دری که خانه را به دو قسمت بدل کرده. خانه از اولش هم یک خانه نیست؛ دو تا خانه است؛ دو تا سرزمین که مرزی ندارند: خانهای با «سوتِ پدر، ذکر مادر. تابلوِ پدر، سجادهی مادر. سرزمین پدر، سرزمین مادر. و فیروزه میان این دو سرزمین.» و بعد، کمی بعدِ آنکه موسیو به طایی جان میگوید: «من دیگه زبونِتَم نمیفهمم.»، این در بسته میشود؛ دری که خیال کرده بودیم همیشه باز خواهد بود، یا درست اینکه دلمان میخواست همیشه باز باشد، دو تا خانهای که بهوقتش یک خانهاند، دوتا سرزمین بدل میشوند به یک خانه و این خانهی تازه هرچند همان خانهی قبلیست، اما سروشکلش تازه است؛ اینبار خانهایست بدونِ هیچچیز؛ خانهایست بدونِ همهچیز؛ خانهایست با چیزهای تازه؛ با هویتی تازه. صدای راوی در گوشم میپیچد: «به همون سرعت که مادر پیشرَوی میکرد، پدر عقب مینشست.»
قول مشهوریست که خاطرات، در طول زمان خانگی میشوند و آنچه خانه مینامیم، این چاردیواریای که سقف و سرپناه ماست، اگر گوشهوکناری داشته باشد که خاطراتی در آن شکل بگیرند؛ اگر در و دیوارِ اتاقهایش را تابلوهایی پوشانده باشند که اولین تجربههای ما در مواجهه با نقاشیاند، اگر حیاط و باغچهای پُر از گلسرخ داشته باشند؛ اگر اتاقهای خانه را با قطعههای موسیقیِ باخ و شوپن و موتسارت و برامس و بتهوون و با شعر حافظ و نیایش مادر به یاد میآوریم، یعنی خاطراتمان صاحب سقف و سرپناهی هستند که با این چیزها و فقط با همین چیزهایی که در یاد ماندهاند، میشود شفافتر ترسیمشان کرد. خانه با این چیزهاست که خانه میشود.
راوی، فیروزهی دیگر، میگوید: «خانه با چلچراغهای یادگارِ پدربزرگ، تابلوهای محبوبِ پدر، موسیقی باخ و شعرِ حافظ جان گرفته بود.» و این خانهایست که راوی در آن بازی کرده، خانهایست که در آن بزرگ شده و قد کشیده. اما شاید بهتر است همینجا دست نگه دارم و آخرین جمله را عوض کنم. این خانهایست که راوی ترجیح میدهد در حیاط سرسبزش، کنار آن باغچهی پُرِ گلهای سرخ، روی دستهای موسیو، تا ابد بماند. پس شاید بشود اینطور نوشت که خانه اینجا دیگر آن سقف و سرپناهی نیست که آدم شباش را در آن به صبح میرساند؛ خانه جاییست که هر کسی میتواند خودش باشد؛ در واقع تنها جایی که میتواند خودش باشد؛ اگر همهچیزِ خانه با او جور باشد.
تاباندن اشعه بر آلبوم سیاهوسفیدِ خانواده
… آلبومِ خانوادگی، آلبومی که طول کشیده کامل شود، ناگهان مشمولِ بازبینی شده و در واقع این رادیوگرافی، این تاباندن اشعه بر آلبومی که تاریخ خانواده را به شکلِ سیاهوسفید پیش روی ما میگذارد، داستان عکسهاییست که صاحب آلبوم دوست نداشته پیشِ چشم این و آن باشند. عکسها ممکن است روانهی سطلی شوند که قرار است آخرِ شبْ محتویاتش را در کیسهای پلاستیکی خالی کنند و بگذارند دمِ در؛ مثل همهی عکسهایی که تاریخ وقتی مسیرش را عوض کرد، وقتی عکسهایی از روی دیوار برداشته شدند و مجسمههایی از روی میزها به انباریها منتقل شدند؛ از آلبومها درآمدند و اینبار ماژیکها و خودکارها شکلشان را، هویتشان را، عوض کردند و بهجای سر درآوردن از سطلها به اولین تجربههای هنریِ بچهی خانه بدل شدند؛ اینیکی نجاتِ گذشته است به دست بچهای که گذشته را از روی عکسها شناخته، یا بازسازی گذشته آنطور که بچهای مثل او دوست میدارد.
عکسهایی که از سطلها بیرون کشیده شدند؛ عکسهای تکهپارهای که بخشی از گذشته بودند؛ به چیزهای تازهای بدل میشوند و این ادامهی چیزیست که فیروزهی دیگر، فیروزهی بیرون از قاب، میگوید: «یک روز مادر، با تصمیمی انقلابی، نشست پای آلبومهای قدیمی. هرچه عکسِ بیحجاب داشت پارهپاره کرد. داشت خودش رو از گذشتهای که دوست نداشت، تطهیر میکرد. من از پُشتِ شیشه شاهد بودم. جمع کردن تکهپارههای عکسها از سطل آشغالْ سرگرمی اون روزهای من بود.»
رابطهی آدم و آلبوم عکس البته پیچیدهتر از اینهاست: آدم برای به یاد آوردن، برای ثبتِ آنچه دوستش میدارد، عکس میگیرد. قولِ مشهوری از جان برجر را بارها نوشتهاند که پیش از اختراعِ دوربین عکاسی، آدمها نقاشی نمیکردند؛ چیزها را به حافظه میسپردند و عکس، دستکم از این نظر، ابزارِ حافظه نیست؛ ابداعِ حافظه است. یاد آوردنِ چیزهاییست که آدم نگران از دست دادنشان است؛ چون عکسها یادگار گذشتهاند و آن گذشته اگر هنوز در ذهن آنکه عکس را گرفته، یا عکسی را در آلبوم چسبانده، زنده باشد، عکس دیگر آن قاب ثابت و ایستایی نیست که فقط وقت ورق زدنِ آلبوم به یاد بیاید.
این را هم همینجا اضافه کنم که چسبِ آلبومهای قدیمی را میشود صرفاً به چشم محافظ عکسها ندید. عکسها روی این چسبها که مینشستند انگار به چیزی از آنِ آلبوم بدل میشدند. صاحب عکس، صاحب آلبوم هر لحظهای که اراده میکرد میتوانست عکس را ببیند، اما جدا کردنش از چسبِ آلبوم کار سادهای نبود و آن لحظهای که در رادیوگرافی یک خانوادهی فیروزه خسرُوانی هویّتِ خانه رسماً عوض میشود همینجاست؛ لحظهای که آلبوم یا صفحههای چسبناکِ آلبومْ مقاومت میکنند و عکس پیش از آنکه کَنده شود پاره میشود.
این هم البته چیزی نیست که مدام در زندگی اتفاق بیفتد، اما در زندگیِ هر کسی میشود لحظهای را سراغ گرفت که زمان ناگهان ثابت میشود، یا آنطور که گاهی میگویند منجمد میشود و همانطور میمانَد؛ مثل برق که یکدفعه میرود و همینکه برمیگردد، همینکه ظاهراً همهچیز دوباره عادی بهنظر میرسد، آدم با زمانی تازه طرف میشود؛ چیزی که ادامهی آن زمان قبلی نیست؛ تجربهی تازهایست که راه به جای دیگری میبَرَد…
Radiograph of a Family
روی دستهای موسیو
«حالا ریتمِ آشنا رفتهرفته در درونم سر برمیدارد؛ کلماتی که در درونم خفته بودند، گاه سر برمیدارند و گاه کاکل میافشانند و میافتند و برمیخیزند و باز میافتند و برمیخیزند. شاعرم، آری. بیشک شاعری بزرگم.»
نه؛ شاعر که نیستی؛ اینکه مثل روز روشن است. شاعری بزرگ هم که اصلاً.
صبح که داشتی خاکِ کتابخانه را دوباره پاک میکردی چشمت به موجهای ویرجینیا وُلف افتاد؛ از آن کتابها که هر بار میبینیاش دستودلت به کار دیگری نمیرود و همانجا کنار کتابخانه نشستی روی زمین و شروع کردی به ورق زدنش.
*
یک تابستان و یک پاییز و یک زمستان. از بهار فقط هفت روزش اینجا گذشت.
باقیِ بهار در خانهی خیابان چهارم گذشته بود که حالا نیست.
*
خانه قبلاً هم همینقدر برایت مهم بود؟
*
با فاصله خانه را به یاد آوردن.
این فاصله یکوقت شهری مثل شیراز است و یکوقت شهری مثل پاریس. در خیابانهای شیراز که راه میروی میدانی که اگر پلههای هواپیما را بالا بروی نهایتاً دو ساعت بعدِ پرواز خانهای.
در خیابانهای پاریس که راه میروی به چیزهای دیگری فکر میکنی.
*
آن روز در گورستان مونمارت داشتی برای خودت راه میرفتی که رسیدی به سنگِ گورِ فرانسوآ تروفو. و یکدفعه آنجا خانهات شد. همانجا نشستی و گلها را یکییکی پرپر کردی. به هزار چیز فکر کردی. به نبودنها. به آنها که پیش چشم تو در خاک خفتهاند. و یاد خواب سالها پیش افتادی: سنگِ گوری را برمیداشتی و خودت را میدیدی. در نهایت آسودگی. با چشمهای بسته. خانه همانجا بود. دستکم آن نیمساعتی که کنار تروفو نشسته بودی خانه همانجا بود. در سکوتِ گورستان. در سایهی آن درختهای سرسبزی که هیچ شباهتی به گورستانهای اینجا نداشت. خانه را همانجا به یاد آورده بودی. اتاقِ آن سیوچندسال را. تختخوابِ همهی سالها را. پلهها را. و پدر را که حالا نشسته بود در قاب عکس. و مادر را که دو سال بعدِ او در قاب عکس دیگری نشست. هر دو قاب را در گوشیات داشتی. همانجا کنار تروفو قابها را دوباره دیدی. دوباره دیدی. دوباره دیدی.
*
چهقدر خانه برایت مهم شده؛ آدمها چهطور؟
خانه از آدمها برایت جدا نبوده هیچوقت. جدا نمیتوانسته باشد هیچوقت.
*
هنوز میدانی کدام فیلمها را در آن خانه دیدهای. هنوز میدانی آن فیلمها را کجای خانه دیدهای. روی صندلیای که صندلی تو بوده. گوشهی میز ناهارخوری گوشهی تو بوده. هدفونی میگذاشتهای توی گوش و فیلمها را میدیدهای. ولی این فیلمها را آنجا ندیدهای. روزهای آخر که اصلاً ندیدهای. وقتی برای فیلم دیدن نداشتهای. همهچیز را گذاشته بودی برای خانهی بعدی. خانهی آینده. بعد اولین شبی که در خانهی بعدی بودی دلی از عزا درآوردی. فقط فیلم دیدی. پشتِ هم فیلم دیدی. تا صبح فیلم دیدی. صبح که شد صبحانهات را آوردی آنجا که فیلم میدیدی. و باز هم فیلم دیدی. دمدمای ظهر که میخواستی از خانه بیرون بزنی فکر کردی بمانی و باز هم فیلم ببینی. بهجای آن روزها و ماههای آخری که فیلم ندیده بودی. همانجا نشستی. روی مبل. و باز هم فیلم دیدی.
*
شوری اشکهای فیلیپ گَرِل را همینجا دیدی. اوندینِ کریستین پتزولد را همینجا دیدی. ناگهان درختِ صفی یزدانیان را همینجا دیدی. زنگ انشای کریستیان شووخو را همینجا دیدی. تو این فکرم که تمومش کنمِ چارلی کافمن را همینجا دیدی. اولین گاوِ کلی رایکارد را همینجا دیدی. بهشت حتماً همین استِ الیا سلیمان را همینجا دیدی.
*
و رادیوگرافیِ یک خانوادهی فیروزه خسرُوانی را هم همینجا دیدی. شبِ یک روزِ پُر از خستگی. و تمام که شد دوباره دیدی. و از آن شب به بعد فیلم را چندینوچندبار دیدی. فیلمها چهطور توی ذهن جا خوش میکنند؟ فیلمها چهطور در ذهن زندگی میکنند؟ فیلمها چهطور با تو زندگی میکنند؟
و رادیوگرافیِ یک خانواده از آن شب به بعد با تو زندگی میکند. در کاسهی سرت زندگی میکند. وقتهایی هست که حوصلهی هیچچی نداری و فکر میکنی صحنههایی از این فیلم را تماشا کنی و یکدفعه میبینی رسیدهای به صحنهی آخرش.
*
فیلمها حالوروز ما را از کجا تشخیص میدهند؟
*
«فیلمهایی هستند که شما را به گریه میاندازند؛ فیلمهایی هستند که شما را به خنده میاندازند و فیلمهایی هستند که بعدِ دیدنشان چیزی در وجودتان تغییر میکند.»
این را دارن آرونوفسکی گفته.
*
این فیلمهای آخر اندکاند. انگشتشمارند. فراموششان نمیکنی. در ذهنت شنا میکنند.
*
از این سالی که به آخر رسیده همین فیلمها را با خودت میبری به سال بعد. و سالهای بعد. بهعلاوهی چند کتاب که امسال خواندهای. و بینِ اینها تصویرهای رادیوگرافیِ یک خانواده برایت چهقدر عزیزند که هیچ فرصتی را برای دیدنشان از دست نمیدهی. همانقدر غریبهاند که آدمی در مهمانی غریبه است. اولش نشستهای روبهروی این غریبه و لبخند میزنی. شروع به گفتن که میکند محوِ آن کلمههایی میشوی که میگوید.
*
خیال میکنی این رادیوگرافیِ یک خانواده نیست، رادیوگرافی هر خانوادهایست که میشناسی.
خیال میکنی این اسکنِ مغزی آدمهاییست که چهلوچند سال پیش، پنجاهوچند سال پیش، بودهاند.
*
از میان همهی تصویرهای رادیوگرافیِ یک خانواده یک عکس تا ابد با تو میماند.
لحظهای که راوی میگوید «من بزرگ شدم، اما فیروزه توی قاب، برای همیشه، روی دستهای موسیو جا خوش کرد و همونجا موند.»
به این فکر میکنی که اینجا زمان متوقف میشود. به این فکر میکنی که زمان تازه از این لحظه شروع میشود. به این فکر میکنی که زمان از این قاب شروع میشود. به این فکر میکنی که در این قاب ماندهای. به این فکر میکنی که در این قاب خواهی ماند. به این فکر میکنی که این رادیوگرافیِ توست.