میشود از اینجا شروع کرد که داستاننویس، هر داستاننویسی، تا کجا میتواند به واقعیت، به آنچه دوروبرش اتفاق افتاده، وفادار بماند و آنچه پیش روی خواننده، هر خوانندهای، میگذارد چهقدر ممکن است به زندگیِ شخصی داستاننویس، به آنچه از سر گذرانده، شبیه باشد؟
قول مشهوری است که داستاننویس، هر داستاننویسی، همهی عمر یک داستان را به شکلهای مختلف مینویسد و آنچه منتشر میکند نسخههای مختلف همین داستان است. لئونارد اسپیگلِ این فیلم هم ظاهراً دنبالهرو همین قول مشهور است و هر آنچه تابهحال نوشته، هر آنچه بعد از این هم قرار است بنویسد، همان زندگی روزمرهای است که صبح تا شب از سر میگذراند و آدمی مثل او، هر آدم دیگری، در زندگی به جستوجوی چیزهایی برمیآید که حس امنیت را در وجودش بیدار میکند؛ چیزهایی که قبلاً تجربه کرده، آدمهایی که قبلاً امتحانشان را پس دادهاند و حالا اگر قرار باشد این چیزها و این آدمها را بنویسد احتمالاً فقط اسم آدمها و جاها و فیلمها را عوض میکند و چیزهای دیگر را درست همانطور که اتفاق افتادهاند مینویسد؛ به این دلیل ساده که واقعیت معمولاً جذابتر و ایبسا منطقیتر از آن داستانی است که در ذهنمان میسازیم.
مشکلِ لئونارد این است که آنقدر به واقعیت زندگیاش چسبیده که جدا شدن از آن و مجال دادن به خیال برایش ممکن نیست و هر چه مینویسد انگار داستانی است واقعی دربارهی خودش و هر کسی که این داستانها را میخواند میفهمد شخصیت اصلی این داستان خودِ نویسنده است و همین کفایت میکند برای اینکه در قدم بعدی به جستوجوی آدمهای زندگیِ نویسنده برآید و آنها را در داستان شناسایی کند.
آلن، ناشر آرام و خندهروی لئونارد، ترجیح میدهد کتاب تازهی لئونارد را منتشر نکند و در جواب اینکه چرا چنین تصمیمی گرفته میگوید کارش حوصلهسربَر است؛ تکراری است و دوباره ماجرای یکی از پیوندهای ناپایدارش را روی کاغذ آورده و همین است که ما را از نو میرساند به این سئوال که نویسنده تا کجا میتواند خودش و زندگیاش را وارد چیزی کند که اسمش را گذاشته داستان و آنچه نامش را گذاشتهاند داستان حتماً با آنچه ناداستان مینامندش تفاوت دارد و اگر قرار باشد داستان صرفاً در چند چیز جزئی با واقعیت فرق داشته باشد آنوقت نمیشود بهسادگی آن را داستان نامید.
اما از خود نوشتن و زندگی خود را با دیگران در میان گذاشتن ظاهراً مهمترین خصیصهی این سالها است و از روزی که اینترنت وارد زندگی آدمها شده و آدمها هر لحظهای که میخواهند میتوانند آنچه را دیدهاند با دیگران قسمت کنند، یا آنچه را به ذهنشان رسیده برای دیگران بنویسند، مرزها ظاهراً تغییر کرده است.
عجیب نیست که لور، معاونِ تازهی کتابهای الکترونیکی، میگوید آدمهایی مثل کلارنسْ توییت را یکجور هایکوِ مدرن میدانند و یکعده هم به فکر چاپ کردن توییتهایشان افتادهاند؛ چون جنس شوخطبعی و تیزبینیشان ظاهراً به مذاق هر کسی خوش میآید. دستوپای آدمها را که ببندید، اگر کلمههایی را که میتوانند به کار بگیرند محدود کنید، خلاقیتشان گُل میکند و با همان کلمههای محدود چیزهای تازه و بامزهای مینویسند.
کمدیِ پاریسیِ تازهی اُلیویه آسایاس یکجور سنجیدن حالوروز آدمها در زمانهای است که هیچکس از آنچه دارد راضی نیست و هیچکس به آنچه دارد بسنده نمیکند و هر کسی به جستوجوی چیزهای بیشتری است که معلوم نیست اگر آن چیزها را به دست بیاورد راضی میشود یا نه. مرزها که تغییر کنند چیزهای دیگری هم دستخوش تغییر میشوند؛ مخصوصاً آنچه نامش را گذاشتهاند زندگی.
مهم نیست که آدمها زیر یک سقف باهم زندگی میکنند، چون همین آدمها میتوانند زیر سقفهای دیگری صاحب زندگی دیگری هم باشند و آنچه به زبان نمیآورند، آنچه نمیخواهند بگویند، گفتن همین چیزهایی است که میتواند جان تازهای به آنچه فکر میکنیم از دست رفته ببخشد و مهم نیست که این چیز زندگی شخصی زوجی است که فقط زیر یک سقف زندگی میکنند یا آنچه کتاب مینامیمش.
آلن در جوابِ لور، معاونِ کتابهای الکترونیکی، که میگوید آن جملهی مشهورِ سالینا را در رمان یوزپلنگِ جوزپه تومازی دی لامپه دوزا به یاد دارد یا نه، میگوید بله؛ برای اینکه وضعیت مثل قبل بماند، همهچیز باید تغییر کند و این تغییر فقط گذاشتن نقطهی پایانِ پیوند ناپایدار آلن و لور نیست، پیوندِ لئونارد و سلنا هم باید به آخر برسد تا لئونارد و والری آن زندگیِ ازدسترفته، آن گذشتهی بربادرفته را، دوباره زنده کنند.
اما چیزی که از دست میرود چگونه ممکن است دوباره به دست بیاید؟ ظاهراً هیچچیز واقعاً از دست نمیرود، دستکم این چیزی است که در کمدیِ پاریسیِ تازهی آسایاس میبینیم؛ زندگیای که به پایان رسیده در کتاب بعدی نویسنده از نو زنده میشود و صنعت چاپ که ظاهراً در اغما بوده ناگهان بههوش آمده و حالوروزش از قبل هم بهتر است.
هیچکس نمیداند داستان از چه قرار است؛ یا اگر میداند خودش را میزند به آن راه و وانمود میکند از داستان خبر ندارد. آدمها فقط یکجفت چشم و دوتا گوش ندارند؛ مغزی برای فکر کردن هم دارند و با این مغز، با آنچه در کاسهی سرشان خانه کرده، میتوانند آنچه را دیدهاند بسنجند و چیزهای ظاهراً بیربط را کنار هم بگذارند و به نتیجه برسند.
تیشه زدن به ریشهی زندگی، یا هر چیزی که پیش از این وجود داشته، کار سختی نیست. چندبار فرود آوردن تیشه کافی است تا آن چیز ظاهراً برای همیشه از دست برود؛ چه زندگیای باشد که با پنهانکاری ادامه پیدا کرده و چه صنعتی مثل چاپونشر که در دورهی کثرت کلمات، دورهای که هر کسی جایی برای نوشتن و انتشار نوشتههایش دارد، ظاهراً ارزش و اهمیتش را از دست داده است.
بااینهمه ظاهراً هیچچیز دقیقاً جای چیزی دیگر را نمیگیرد و هیچکس دقیقاً جایگزین کسی دیگر نمیشود. همهچیز ادامه پیدا میکند و هربار چیزی به آن اضافه میشود که در مقایسه با قبل پایدارتر بهنظر میرسد. معلوم است که وقتی سلنا میداند آلن پیوندی ناپایدار داشته، آلن هم از حالوروز سلنا باخبر است، اما آدم، هر آدمی، بالاخره یاد میگیرد که گاهی بهترین کار گذشتن از کنار این چیزها است؛ طوری که انگار آن چیزها هیچوقت اتفاق نیفتادهاند و بهجای همهی اینها میتواند خودش را، وقتش را، صرف چیزی کند که از آن رهایی ندارد؛ چیزی که سالها است کتاب مینامیمش.