«دنیا زشتی کم ندارد. زشتیهای دنیا بیشتر بود اگر آدمی بر آنها دیده بسته بود. امّا آدمی چارهساز است.» و یکی از این چارهسازها همین پیرمردِ هشتاد سالهی ژاپنیست که سالهاست خیال را به واقعیّت ترجیح داده و دنیای تازهای ساخته که زشتیهای کمتری دارد. با آن ریش و موی سفید و عینکِ بزرگی که چشمهایش را ریزتر نشان میدهد به شخصیتهای دنیایی شبیه است که ساخته؛ دنیایی که ظاهراً شبیه دنیای ماست، ولی همین دنیا نیست.
یکبار گفته بود واقعیت در نگاهِ او پازلیست که میشود جای تکّههایش را بهسادگی جابهجا کرد بیآنکه مخدوش شود. گفته بود جابهجا کردنِ این تکّهها کشفِ امکانهای تازهایست که پیشتر به چشم نمیآمده. اینْ ابتدای کارش بوده و در مرحلهی بعد تکّههایی را از جاهایی دیگر آورده و بهجای این تکّههای قبلی گذاشته تا ببیند اینبار چه اتّفاقی میافتد. گفته بود همهچیز طبیعی بوده. ظاهراً طبیعی بوده. چیزی غریب بهنظر نمیرسیده و ظاهراً مهم این بوده که تکّههای تازه را در نهایتِ دقّت در آن پازل جای داده. دنیایی را ساخته بوده که قطعاتش را بهتر و دقیقتر از دنیای ما کنار هم چیدهاند. مرز واقعیّت و خیال در چشمبههمزدنی برداشته میشود. همهی آنچه به چشممان واقعیّت میرسیده درجا بدل میشود به خیال و همهی آنچه به چشممان خیال میرسیده درجا بدل میشود به واقعیّت.
همین است که در شاهزاده خانم مونونوکه گرازی شیطانی به شاهزاده آشیتاکا حمله میکند و او را گرفتارِ بیماریِ درمانناپذیری میکند که چارهاش یافتنِ پادزهری شرقیست؛ پادزهری که باید سراغش را از شیشیگامیِ گوزننما گرفت. واقعیّت وقتی تلخیاش را به جانِ او میاندازد که میفهمد انسانها و حیوانها درگیرِ جدالی بیپایان شدهاند؛ جدال بر سر غارتِ زمین و البته هیچکس برندهی این جدال نیست و چیزی که در این بین از دست میرود همان زمینیست که زندگی را برای آنها ممکن کرده. صنعت و انسانیّت آشکارا طبیعت را نابود کرده و آنچه مانده هم در آستانهی ویرانیست و مهمتر از اینها شاید آرامشیست که از دست رفته. تعادلی که دیگر نیست و نبودنش دنیا را به این روز انداخته.
سفرِ جانکاهِ آشیتاکا اوّلین سفرِ فیلمهایش نیست. پیشتر شیتا و پازوِ قصری در آسمان هم سودای رسیدن به قلعهی لاپوتا را در سر داشتند. (این همان لاپوتای سفرهای گالیور است؛ همانقدر معلّق.) بازماندهی سرزمینی معلّق که روزگاری سرزمینِ آرامشِ انسانها بوده و از زندگی روی خاکِ این سرزمین لذّت میبردهاند و چه بد که چارهای نداشتهاند جز اینکه زندگی در آنجا را رها کرده و ساکنِ زمین شوند. اینجاست که آرامش به مایهی مهمّی در دنیای مردی بدل میشود که دنیای حقیقی را دوست نمیدارد و مدام پای افسانهها را به این دنیا باز میکند؛ به امیدِ اینکه افسونِ افسانهها واقعیّت را دگرگون کند. چیزی که از دست رفته. چیزی که باید به جستوجویش برآمد. گردنبندِ شیتا کلیدیست که قفلِ فروبستهی لاپوتا را باز میکند؛ چیزی که به ارث رسیده؛ میراثِ مردمانی که آرامش بخش مهمّی از زندگیشان بوده و لابد بعد از افکندن رحلِ اقامت روی زمین سخت دلتنگِ آن روزها و آن سرزمین بودهاند؛ روزهایی که مرز واقعیّت و خیال اینقدر پُررنگ نبوده.
همین است که می و ساتسکهی توتورو همسایهی من وقتی خبردار میشوند که در جنگل ارواحی زندگی میکنند که بچّهها میتوانند ببینندشان عزمشان را جزم میکنند که آنها را ببینند و توتورو همان روحیست که باید ببینند؛ نهایتِ لطف و مهربانی و آرامش و درست صاحبِ همهی آن چیزهاییست که بچّهها سالهاست از بزرگترهایشان توقّع دارند؛ آرامشی که اگر در خانه نباشد خانه را بدل میکند به جهنّمی که بچّه برای فرار از آن دست به هر کاری میزند. توتورو نهایتِ آرزوی هر بچّهایست: داشتنِ همبازیای که آرام و مهربان و دوستداشتنی باشد و حرفشان را بفهمد. بچّهها خیال میخواهند؛ جادو؛ چیزی فراتر از واقعیّتِ روزمرّه.
چیهیروی شهرِ اشباح هم چیزی جز این نمیخواهد. یک لحظه خیال جای واقعیّت را میگیرد و همهچیز دستخوشِ تغییر میشود. در فاصلهی باز و بسته کردنِ یک چشم. توصیهی حکیمانهی هاکو به چیهیرو این است که تا هوا تاریک نشده برگردد وگرنه عاقبتِ خوشی نصیبش نمیشود. از بختیاریِ چیهیروست که هاکو با یک قرص جلوِ محو شدنش را میگیرد ولی تا به پدر و مادرش میرسد میبیند هر دو بدل شدهاند به خوکهایی که باید نجاتشان داد و این وظیفهی چیهیروست. این خوابِ نیمروزیِ چیهیرو نیست؛ جادوییست که زندگی را دگرگون میکند و شکلِ تازهای را پیشِ چشمِ انسان میآورد. برای رسیدن به واقعیّت باید از جادو بگذرد و با بیاعتبار کردنِ جادوست که واقعیّت احیا میشود.
امّا همیشه انسانها نیستند که سودای جادو را در سر میپرورانند؛ گاهی هم ممکن است ماهیقرمزی پیدا شود که با خودش فکر کند دنیا را نباید در این قلعهی زیردریا خلاصه کرد و برای گشتنِ دنیا و دیدنِ چیزهای دیگر باید انسان بود. این پونیوست؛ آفریدهی دوستداشتنیای که دل به دریا میزند و خطر میکند تا سر از رازِ دنیا درآورد. «دنیا زشتی کم ندارد. زشتیهای دنیا بیشتر بود اگر آدمی بر آنها دیده بسته بود. امّا آدمی چارهساز است.» و یکی از این چارهسازها همین پیرمردِ هشتاد سالهی ژاپنیست که پونیو را آفریده: هایائو میازاکی.
بایگانی ماهیانه: ژانویه 2022
نوری بتابان
به لغتنامهی دهخدا که سر بزنیم در برابر چراغ قوّه نوشته: «چراغی که بهوسیلهی قوّهی برق (باتری ) روشن شود. چراغ دستی کوچکی که بهوسیلهی باتریهای کوچک روشن شود. چراغ جیبی. چراغ دستی. رجوع به چراغ دستی شود.»
و به چراغ دستی که سر بزنیم میرسیم به این نوشته که: «چراغ کوچک نفتی یا برقی که مخصوص بهدست گرفتن و با خود داشتن و از جایی به جایی بردن است. فانوس کوچک. چراغ برقی کوچک و استوانهایشکل دارای لامپ و قوّهی برق که با فشار دادن دگمهای روشن و خاموش شود. چراغ قوه. رجوع به چراغ شود.»
و چراغ هم که بهقول همین لغتنامه «انواع مختلف روغنی، نفتی، گازی و برقیاش بهترتیب در جهان معمول بوده و هنوز هم در بعضی کشورها اقسام گوناگون آن مورد استعمال است.» و اصلاً نیازی به فکر کردن ندارد که تا قرنِ نوزدهم میلادی و اختراع باتری و لامپ خبری از این اسباب کوچک نبود و تاریکی بهکمک مشعل و شعلههای برافروختهی آتش روشن میشده.
چراغ قوّه نسبت نزدیکی دارد با تاریکی. نور که باشد چراغ قوّه بیمعنا است. بیفایده است؛ چون نور روز همیشه بیشتر از نوریست که لامپ کوچک چراغ قوّه در فضا پخش میکند. در تاریکیست که چراغ قوّه صاحب هویّت میشود. نوری میتاباند و تاریکی لحظهای محو میشود. زورش به تاریکی نمیرسد. همهجا را روشن نمیکند. فقط روبهروی لامپ روشن میشود. یک مسیرِ سرراست. نوری میتاباند و آنچه به چشم نمیآمده دیده میشود. چیزی که بوده و هست. چیزی که در تاریکی پنهان است. عمر نورش کوتاه است؛ به کوتاهیِ عمرِ باتریای که در آن چراغ کار گذاشتهاند. گاهی مکمّل کلاهی میشود که روی سر میگذارند تا راه را نشان دهد.
چراغ قوّهی فیلم هفت اتاقِ تاریک را روشن میکند. در نورِ تابیدهی چراغ قوّه گرد و خاکِ هوا را میشود دید. هنوز تاریک است ولی آنچه باید به چشم بیاید پیدا است. میلز و سامرست را کنجکاوتر میکند. چیزی هست که باید دقیقتر دیدش. چیزی که جای دیگری پنهان است.
چراغقوّه گاهی کمکیست برای آنکه در تابوت گرفتار شده (بیل رو بکش). چراغ قوّه که داشته باشد امیدِ بیشتری به رهایی دارد. گاهی راه فرار را در شبی بارانی نشان میدهد (رهایی از شاوشنک) و گاهی وسیلهایست در دسترس همهی سربازهای دور از خانه (محفظهی رنج). در تاریکی شب همیشه به کار میآید؛ به کارِ دیدنِ مسیر و دیدنِ آدمها و ردّ پاها و قطرههای خون و هر چیزی که در تاریکی پیدا نیست (زودیاک). همهجا هست و در هر مأموریتی به کار جاسوسها میآید؛ لحظهای نور را میتابانند و آینده پیش پایشان روشن میشود (سالت). گاهی خطر را بیش از پیش آشکار میکند؛ خطرِ یکی که تهدید میکند و برای کشتن قدمی برداشته (جیغ). گاهی در دست آنها است که آمدهاند خانهی بزرگی را به نیّتی زیرورو کنند (اتاقِ وحشت). خبر ندارند که چند روزیست زنی و دختری اینجا زندگی میکنند. هرجا به تاریکی میخورند نوری میتابانند و هر بار که نوری تابیده میشود این زن و این دختر بیشتر میترسند. در اتاقِ امن هم که باشند امنیتی نیست وقتی تاریکی را میشود با تاباندن نوری روشن کرد.
تاریکی نظم است. روشنایی هم نظم است. از پسِ تاریکی روشنایی میآید. قاعده همیشه این بوده. چراغ قوّه قاعده را بههم میزند. تاریکی را لحظهای روشن میکند و بعد دوباره تاریکیست. محدودهی چراغ قوّه روشن میشود و همهچیز در محدودهی این دایرهی روشن پیدا است. جعبهای که سالها است در انباری مانده. جنازهای که یک هفته از مردنش میگذرد. کاغذی که خبر از جنایتی هولناک میدهد. ساعتی که زیر پا خرد شده. حلقهای که حرف اول نامِ گمشده رویش حک شده.
همهچیز در نور چراغ قوّه پیدا است. نور که بتابد روبهرو روشن میشود و اگر آدمی آن روبهرو باشد نور از پا درمیآوردش. چشمش به تاریکی عادت کرده و نور مزاحم دیدنش میشود.
مزاحمتِ نور؟ گاهی هم اینطور است دیگر.
و تابستان تمام شد و ما نجات نیافتیم
«وای بر ما زیرا که روز رو به زوال نهاده است و سایههای عصر دراز میشوند و هستیِ ما چون قفسی که پُر از پرندگان باشد، از نالههای اسارت لبریز است. و در میان ما کسی نیست که بداند که تا به کِی خواهد بود. موسم حصاد گذشت و تابستان تمام شد و ما نجات نیافتیم. مانند فاخته برای انصاف مینالیم و نیست. انتظار نور میکشیم و اینک ظلمت است.»
از گفتارِ متن فیلمِ خانه سیاه است، ساختهی فروغ فرخزاد