بار آخری که رفته بودم دیدن عباس، آنقدر جان نداشت که حرف بزند. جراحیهای مکرر و اشتباهات پزشکان امانش را بریده بود. برقِ چشمهایش نبود. امید به زندگی را همیشه در چشمهایش میشد دید. خبری از این امید نبود. ناامید شده بود. کم حرف میزد. بیشتر گوش میکرد. حرف زدن برایش سخت بود. گفت از کار تازه چه خبر؟ فیلم نمیسازی؟ گفتم دارم شروع میکنم. بعد هم اضافه کردم نقشِ اصلی اینیکی را خودم بازی میکنم. چشمهای عباس برق زد. لبخندی نشست روی لبهایش. گفت چه خوب. من که گفته بودم اگر خودت بازی کنی بهتر است. اگر گوش کرده بودی تا حالا شده بودی یک برَند. گفتم مثل وودی آلن؟ گفت مثل وودی آلن و هر دو لبخند زدیم.
از کتاب هفتاد و پنج سالِ اول به روایت بهمن فرمانآرا، انتشارات گیلگمش، دی ماه ۱۳۹۹
همهچیز شاید از نُهسال پیش شروع شد؛ چندهفتهای مانده به تولد هفتادسالگی. قرارمان گفتوگویی بود درست دربارهی هفتادسالگی؛ اینکه آدم در این سن کجا میایستد و دنیا را چهطور میبیند. حرفهایمان که تمام شد گفتم کاش این زندگی پُرماجرا روی کاغذ بیاید و هنوز جملهام تمام نشده بود که گفتند چرا خودت نمینویسیاش؟ یکی دو گفتوگوی بعدِ آن هم اشارههایی به این زندگی مکتوب داشت، اما روزنامه و مجله اجازهی چنین کاری را نمیداد؛ وقت میخواست. قید روزنامه و مجله را که زدم دوباره گفتند شروع نمیکنی؟ شروع کردیم. هشتادوچند ساعت گفتوگوی تازه و ده دوازدهساعت گفتوگوی قبلی و سر زدن به مجلهها و روزنامهها و کتابها و همینطور قرارهای بعدی و پُر کردن جاهای خالیای که جای دیگری پیدایشان نمیکردم. کتاب از دلِ اینها درآمد. بارها نوشته شد. قرار نبود گفتوگو باشد؛ قرار بود روایتی خودزندگینامهای باشد؛ یا آنطور که اول فکر کرده بودم زندگینگاره. قرار شد نظم و ترتیب کتاب همانقدر که خطی و تقویمیست، خطی و تقویمی نباشد و هربار یافتن نکتهای و گپ زدن در موردش مسیر را عوض میکرد. در بیشتر گفتوگوها رفیقم بهرنگ کیائیان کنارم بود و سهمش در شکلگیری کتاب هیچ کم نیست؛ چون اصلاً تشویق و حمایت او بود که کتاب را پیش برد. پاکنویسِ سوم یا چهارم متن را آقای حسن کیائیان خواندند و نکتههایی که گفتند راه را برایم هموار کرد. بعدِ این بود که متن را به رفقای همهی این سالها دادم که نظرشان برایم مهم بود: نوید پورمحمدرضا، کریم نیکونظر، آیدا مرادی آهنی و سامان بیات متن را خواندند و ایدههایشان را در میان گذاشتند. آنقدر که بلد بودم و از دستم برمیآمد سعی کردم متن را پاکیزهتر کنم. ویراستار کتاب، مهرنوش مهدوی حامد، نهفقط متن را پاکیزهتر از قبل کرد، که در شکلگیری نهاییِ کتاب و فصلبندی نهاییاش هم مشارکت کرد. گرافیک کتاب کار سعید فروتن است که با دقت و وسواس ماهها وقت صرف این کتاب کرد. از همهشان ممنونم و این جملهی بینهایت تکراری را هم باید بنویسم که کتاب اگر عیب و ایرادی هم دارد (و مگر کتابی یا چیزی را میشود سراغ گرفت که ایرادی نداشته باشد؟) حتماً به خودم برمیگردد. اما تشکر واقعی را باید از آقای بهمن فرمانآرای عزیز بکنم که در این چندسال، سر صبر و حوصله، به همهی سؤالها جواب دادند، همهی نکتهها را روشن کردند و آن روزهایی که به گفتوگو گذشت واقعاً در شمار روزهای خوش زندگی بود و هر کس آقای فرمانآرا را دیده باشد و پای حرفهایشان نشسته باشد، میداند دارم دربارهی چه انسانِ مهربان و نازنین و بزرگواری حرف میزنم. امیدوارم هفتاد و پنج سال اول به روایت بهمن فرمانآرا حوصلهی هیچ خوانندهای را سر نبَرَد و امیدوارم از خواندنش لذت ببرید و باور کنید که وقت نوشتنش به چیزی جز این فکر نمیکردم که این زندگی را باید با دیگران قسمت کرد؛ چون کم پیش میآید که آدم با چنین زندگی پُرماجرایی طرف شود؛ زندگیای که خودِ تاریخِ ماست.
ـــ این مرورِ فیلم پیشتر، همزمان با یکی از نمایشهای فیلم در خانهی هنرمندان ایران، نوشته شده. ـــ
سر زدن به گذشته، سراغ گرفتن از گذشته، دردسر است و این دردسر بیشتر میشود اگر به جستوجوی چیزهایی برآییم که در گذشته اتفاق افتاده؛ سراغ گرفتن از اشیایی که هیچ معلوم نیست چرا از برابر چشمها به انباری منتقل شدهاند و هیچکس نمیداند این اشیاء را چرا در طول سالها به چیزهای دیگری بدل کردهاند؛ به چیزهای ظاهراً بیفایده. همیشه چیزهایی هستند که ماهیتشان عوض میشود، با اینهمه آن اشیاء معمولاً چیزهای کوچکی هستند که زیر سایهی چیزهای بزرگتر پنهان میشوند و دیده نمیشوند، اما فراموشخانه سرگذشت چیزی بزرگتر از اینهاست؛ سرگذشت پیانویی پنجاه ساله در سالنِ تمرینِ تئاترِ دانشکدهی هنرهای زیبای دانشگاه تهران؛ پیانویی که مدیران و دانشجویان میگویند سالها بهعنوان پله و نردبان از آن استفاده کردهاند؛ گاهی آن را به چشم نیمکتی دیدهاند که میشود ساعتی روی آن نشست، یا به چشم میزی که میشود کیفها و کولهها و چیزهایی مثل اینها را رویش گذاشت. این پیانو برای آن دانشجویان در طول سالها چیز بیمصرف و بیاستفادهای بوده: پیانو اگر سالم باشد، اگر به کار نواختن بیاید، اگر همان سازی باشد که بخش اعظم موسیقی کلاسیک جهان را با آن نواختهاند، قاعدتاً نباید در این سالن تمرین باشد و حالا که منتقلش کردهاند به اینجا، حالا که سالهاست گوشهی این سالن افتاده و خاک میخورد، معلوم است چیز بیمصرف و بیاستفادهایست؛ چیزی بیخود و بیفایده که میشود جور دیگری از آن استفاده کرد. فراموشخانه این سرگذشت را، دستکم در نگاه نویسندهی این یادداشت، در قالب یک فیلمجُستار روایت میکند؛ فیلمی که هم مستند است (جستوجویی برای سر درآوردن از سرگذشت پیانو پنجاه ساله و البته تاریخچهی ورود پیانو به ایران) و هم داستانی (مسعود در این جستوجو با پرستو آشنا میشود) و هم هیچکدامِ اینها نیست؛ چون همین که فکر میکنیم جنبههای مستند فیلم لحظه به لحظه دارند پررنگتر میشوند، یکدفعه با جنبههای داستانیاش روبهرو میشویم و البته آنچه فراموشخانه را، به چشم نویسندهی این یادداشت، به فیلمجُستار بدل میکند، جستوجوی شخصیایست که شور و شوق جوانانهی مسعود/ کارگردان را به تماشا میگذارد؛ فراموشخانه همانقدر که دربارهی آن پیانو پنجاه ساله است، دربارهی جوانیست که شش سال از عمرش را در دانشکدهی هنرهای زیبای دانشگاه تهران تلف کرده؛ رشتهاش تئاتر بوده و البته در آن شش سال از هر فرصتی استفاده کرده تا برود سراغ بچههای موسیقی و گوش کند که چهطور ساز میزنند و چه قطعههایی میزنند و این قطعهها را چهطور میزنند؛ چون خودش با اینکه شیفتهی موسیقیست هیچوقت نرفته دنبال یاد گرفتن موسیقی و آموختن سازی بهخصوص. همیشه کمی عقبتر ایستاده و گوش کرده. مسعودِ فراموشخانه حالا میخواهد مستندی بسازد دربارهی آن پیانو پنجاه سالهی خاکخورده که حالا خوب میداند چه پیانو اصیل و شناسنامهداریست و هرچه پیشتر میرود و هرچه بیشتر میگردد، چیزهای کمتری دربارهی این پیانو پیدا میکند. با دست خالی قاعدتاً نمیشود مستندی ساخت که مو لای درزش نرود، عوضش میشود فیلمی دربارهی پسری ساخت که میخواهد مستندی دربارهی پیانو پنجاه ساله بسازد و این پسر قاعدتاً زندگی خودش را دارد و دنیا و آدمها را قاعدتاً آنطور نمیبیند که دیگران میبینند؛ چون خیلی از آنها همان استادان و دانشجویانی هستند که دلبستهی بحثهای بیسرانجامند؛ بحثهایی که هیچوقت به نتیجه نمیرسند. این است که دستبهکار میشود و فیلمی میسازد که واکنشی شخصی و انتقادیست به سرگذشت این پیانو و چون پای خودش هم در میان است، فقط در محدودهی این پیانو پنجاه ساله نمیماند و همهی چیزهایی را که در این مدت به ذهنش رسیده و به سرگذشت این پیانو ربط دارد، کنار هم مینشاند و نتیجهاش میشود همان چیزی که نویسندهی این یادداشت خیال میکند بهتر است آن را در ردهی فیلمجُستارها جای بدهد. اینطوری میشود با قطعههای مختلف فراموشخانه راحتتر کنار آمد و به این فکر نکرد که بعضی قطعهها چرا، دستکم در نگاه اول، به نتیجه نمیرسند. قطعههایی که گاهی شوخوشنگند و گاهی پُر از اطلاعات و تاریخ. این پازلیست که قطعههایش را باید کمکم و سرِ حوصله کنار هم نشاند و جای بعضی قطعهها را هم احتمالاً باهم عوض کرد تا به نتیجه رسید؛ نتیجهای که از اول هم معلوم است قرار نیست تکلیف همهچیز را روشن کند؛ اگر اصلاً قرار باشد تکلیف چیزی روشن شود. مسعود/ کارگردان سراغ چیزی رفته که دستکمی از آنچه سنگِ بزرگ مینامند ندارد؛ پیانویی که هیچکس حتا درست یادش نیست چه سالی وارد دانشگاه تهران شده و چرا جایی در بخش موسیقی برایش دستوپا نکردهاند و گوشهای در بخش تئاتر برایش تدارک دیدهاند؟ جواب این سئوال را هیچکس نمیداند و نامهی مسعود/ کارگردان به بهرام بیضایی، که دههی پنجاه، وقتی در دانشگاه تهران کار میکرده دفتر کارش نزدیک این پیانو بوده، بیجواب میماند؛ مثل خیلی چیزهای دیگری که ذهن جستوجوگر مسعود دنبال جوابی برایشان میگردد و با اینکه میداند فایدهای ندارد، از پرسیدنشان خسته نمیشود. این هم از بازیگوشیِ شیوهای بهنام فیلمجُستار است که با سرک کشیدن به اینور و آنور و نور تاباندن به گوشههای تاریک، بیش از آنکه دنبال جواب باشد، به خودِ سئوال فکر میکند. چیزهایی هست که باید پرسید؛ بیاعتنا به جوابی که در کار است یا نیست. چیزی مهمتر از این مسیرِ جستوجو نیست که مسعود/ کارگردان را از کافهی امجدیه به دانشگاه تهران میکشاند و پلی میزند بین دو مکان عمومی و در هر دو این مکانها چشم مسعود درجا به پرستو میافتد؛ دختری که در کافه کار میکند؛ دختری که موسیقی میخواند و مهمتر از اینها: دختری که پیانو مینوازد. مسعود در مسیرِ جستوجو فقط به اسناد و مدارک اعتنا نمیکند؛ چیز مهمتری گوشهی ذهنش است که باید جوابی برایش پیدا کند: پیانو متروک پنجاه ساله، با همهی بیحرمتیهایی که نثارش شده، هنوز پابرجاست و همین میکشاندش پای حرفهای یک دانشآموختهی ادبیات نمایشی (نغمه ثمینی)، یک جامعهشناس (عباس کاظمی) و یک مترجم فلسفه (صالح نجفی) تا دربارهی چیزهایی که دور انداخته میشوند و روزی مسیر تاریخ را عوض میکنند بیشتر بداند و میرسد به اینکه تاریخ ظاهراً پُر از چیزهاییست که روزگاری کنار انداخته شدهاند و روزگاری دیگر ارزش و اعتبارشان معلوم شده. اینجاست که سعی میکند رابطهای بین این پیانوِ ظاهراً دور انداختهشده و مفهوم «زبالهگرد» یا «کهنهگردِ» والتر بنیامین پیدا کند. بنیامین میخواست شیوهی تازهای برای مواجهه با تاریخ پیدا کند و تاریخ را بهواسطهی چیزهایی روایت کند که بهدلایلی دور انداخته شدهاند. پیانوِ پنجاه ساله یکی از همین چیزهای دور انداختهشده است؛ چیزی که میشود بهواسطهاش از تاریخ پنجاه سالهی دانشکدهی هنرهای زیبای دانشگاه تهران و مهمتر از آن نگاه استادان و دانشجویان و مدیران این دانشگاه سر درآورد. واقعیت این است که هیچچیز هیچوقت دور انداخته نمیشود. ممکن است گوشهای بیفتد و متروک شود، اما هست؛ همانطور که خود مسعود میگوید این پیانو احتمالاً همهی تمرینهای تئاتر دانشجویی این پنجاه سال را دیده. همهچیز جایی ثبت میشود و آنجا قاعدتاً برگهها و سندهای دانشگاهی نیست؛ حافظهایست فراتر از مُشتی برگه که باید امضا شوند. تاریخ، آنچه نامش را تاریخ گذاشتهاند، در همین اشیاء به حیات خود ادامه میدهد و روزی قطعاً از آن گوشهی تاریک بیرون میآید و در محفظهای شیشهای جای میگیرد؛ درست همانطور که پیانو پنجاه ساله بالاخره صاحب خانهای از آن میشود. همهچیز بالاخره به نتیجه میرسد؛ همانطور که مسعود بالاخره فیلمی را که دوست میدارد، طوری که دوست میدارد، میسازد و پرستو بالاخره آمادهی رفتن به سفری میشود که قرار است دورهی تازهای از زندگیاش باشد. این هم جستوجوی دیگریست و حالا در غیاب پرستو همهی آن مکانها، همهی آن اشیاء، آن سازها، آن قطعهها را مسعود باید طور دیگری به یاد بیاورد و همهی آنها را باید جایی ثبت کند و کجا بهتر از یک فیلم؟
شهریورِ دوازدهسال قبل بود که عباس کیارستمی برای نمایش فیلم شیرین به جشنوارهی ونیز رفت و روبهروی دوربین عکاسهایی ایستاد که کارشان از بام تا شام عکس گرفتن از فیلمسازانیست که روی فرش قرمز قدم میگذارند و همانجا بود که یکی از این عکاسها با صدای بلند از کیارستمی خواست که عینک آفتابیاش را لحظهای از چشم بردارد و ظاهراً اولین و آخرین عکسِ رسمی از کیارستمیِ بیعینک آن روز پیش از نمایش شیرین برداشته شد. کیارستمی مثل همیشه با ظاهر مرتب و قامتی افراشته ایستاد و با دست راست عینکش را از روی چشم برداشت و همانطور که لبخند روی لبش نشسته بود به عکاسهای ذوقزدهای که روبهرویش ایستاده بودند فرصت ثبت این لحظهی تاریخی را داد. یازدهسال قبلِ آن روز تاریخی، فیلمسازِ همیشهمعترضِ آن روزها سیوچندساله، فیلمی در ستایش مردی ساخت که بهزعم خودش آرماندوست و آرمانگرا و حقیقتطلب و عدالتخواه بود و برای حمایت از دوستش دست به اسلحه میبُرد و مردمان دیگر را با اینکه گناهی نداشتند گروگان میگرفت تا به خواستهاش برسد. در میان مردمانِ گرفتارِ او مردی با بارانی بلند هم بود که عینکی دودی به چشم زده بود و هرچند علاقهای به حرف زدن نشان نمیداد اما خیال میکرد همه باید او را بشناسند و خودش را فیلمسازی معرفی میکرد که دارد میرود فرانسه و آمده بلیت هواپیما بخرد و این بارانیپوشِ عینکی قرار بود یادآور کیارستمی باشد که کمی قبلتر اولین و فعلاً آخرین نخل طلای جشنوارهی کن را با فیلم طعم گیلاس برای سینمای ایران به ارمغان آورد. اما چه اهمیتی دارد که آن فیلمساز همیشهمعترض دست گذاشته روی عینکِ مهمترین و بهترین فیلمساز تاریخ سینمای ایران؟ از پشت همین عینک بود که عباس کیارستمی دنیا را بهتر از هر فیلمساز دیگری دید؛ فیلمسازی که حتا پیش از آنکه کتاب شعرهایش را منتشر کند، پیش از که عکسهایش را در مهمترین گالریها به تماشا بگذارد، شاعر بود و شعر دقیقاً همان چیزیست که فصلهای مختلف کارنامهی او را بههم وصل میکند؛ عکسها را به شعرها و شعرها را به فیلمها و دستآخر هر تماشاگری را به این نتیجه میرساند که سیارههای منظومهی هنری عباس کیارستمی آنقدر بههم نزدیکند که نمیشود یکی را دید و آنیکی را از قلم انداخت؛ بهخصوص که خودش در دو دههی آخر زندگی گردش این سیارهها را سریعتر کرد و لحظهای که همه چشمبهراه فیلمی تازه بودند و میخواستند ببینند تجربهی تازهاش در سینما چه چیزی میتواند باشد با عکسهای تازهاش روبهرو میشدند و وقتی آمادهی دیدن عکسهای دیگرش بودند شعرهای تازهاش از راه میرسیدند؛ عکسهایی که کمکم سر از فیلمهایش درآوردند و شعرهایی که انگار میشد به چشم عکسی کاغذی دیدشان. مهم همین دیدن است که از پشت شیشههای سیاه عینکی به تیرگی عینک کیارستمی ممکن شده؛ عینکی که اجازه نمیداد دیگران چشمهایش را ببینند و او دیدن هیچ چیزی را از دست نمیداد. فیلمسازی که واقعیت را به چشم فضیلت نمیدید و بیش از آنکه به واقعیتگرایی اهمیت دهد، به واقعیتی که با چشم خودش میدید علاقه نشان میداد، همهچیز را آنگونه که میخواست میدید. آدمها ظاهراً بههم شبیهاند؛ چشم و گوش و دهان و ابرو دارند، اما تفاوتهایشان بیش از اینها است. حتا اگر کنار هم بایستند و چیزی یا چیزهایی را ببینند، آنچه دیدهاند، وقتی شروع کنند به گفتن از آن چیز یا چیزها، نتیجهاش یکی نیست. در نتیجهی همین یکی نبودن است که وقتی یکی مثل عباس کیارستمی از پشت آن شیشههای سیاه عینکش دنیا را میبیند نتیجهاش میشود فیلم ۲۴ فریم که خیال میکنم کاملترین شکل ترکیب سینما و عکاسی و شعر در کارنامهی اوست؛ فیلمی دربارهی دو نکتهی مهم و ظاهراً بدیهی بهنام مرگ و زندگی که ظاهراً همه میشناسندشان، اما بعید است کسی واقعاً چیزی دربارهشان بداند. از یک نظر عکاسی، که نقطهی شروع ۲۴ فریم است، با اینکه چیزی را برای همیشه ثبت میکند، اما درنهایت مرگِ آن چیز را یادآوری میکند. همین است که فریم پانزدهم ۲۴ فریم، آخرین فیلم کیارستمی، دنیای زندهها و مردهها را به ما نشان میدهد، همهچیز معنای تازهای پیدا میکند؛ عکس مردهها و گذر زندهها از کنار آنها. بااینهمه ۲۴ فریم آشکارا فیلمی در ستایش زندگیست؛ با صحنهی پایانیِ یکی از بهترین و کلاسیکترین فیلمهای هالیوود (بهترین سالهای زندگی ما، ساختهی ویلیام وایلر)؛ با در آغوش گرفتنی که کلمهی «پایان» روی آن نقش میبندد. همهچیز روزی بالاخره به پایان میرسد. چه بهتر اگر پیش از رسیدن «پایان» آدمها یکدیگر را در آغوش بگیرند؛ بیاعتنا به کلاهی که از سر میافتد. همهچیز از پشت این شیشههای سیاه دیدنیتر است. چیزی انسانیتر از این سراغ دارید؟ بعید میدانم.
ـــ این یادداشت فردای اولین نمایش «ناگهان درخت» در جشنواره نوشته شده. ـــ
پیش از این، در پیشواز پیش از نیمهشب، نوشته بود «میکلآنژ در پیهتا میگفت که زمان آن چیزیست که منِ هنرمند میسازم»؛ نه آن زمانی که به چشم دیگران میآید؛ یا زمانی که دیگران حس میکنند. و ناگهان درخت درست دربارهی همان چیزیست که هنرمند ساخته؛ دربارهی زمانِ ازدسترفته و زمانِ بازیافته؛ دربارهی فاصلهی ازدسترفتن و بازیافتن. آنچه به یاد میآوریم، آنچه گاه و بیگاه در گوشهی ذهن بیدار میشود، همیشه خواستهی آدمی نیست که ناگهان خود را روبهروی چیزی از گذشتهای میبیند که دسترسی به آن ممکن نیست. گذشته را به یاد آوردن و به گذشته فکر کردن یکی نیستند. در اولی ارادهی آدمی بیتأثیر است و دومی بستگی تاموتمامی به ارادهاش دارد؛ اوست که گذشته را طلب میکند و در حسرت رسیدن به آن گذشته به آب و آتش میزند. اما فرهادِ ناگهان درخت، مردی که هر کاری میکند که هیچ کاری نکند، به گذشته فکر نمیکند، گذشته در وجودش مانده است؛ هرچه دارد از آن گذشتهایست که ناگهان قطع شده؛ گذشتهای که با وقفهای ناگهانی به چیزی با کیفیتی غریب بدل شده است. همین است که گذشته را مدام و بیوقفه به یاد میآورد؛ چرا که فرهاد اصلاً بخشی از همان گذشتهایست که حالا چیز زیادی از آن نمانده و چارهای ندارد جز اینکه برای شناختن دوبارهی خود، برای سر درآوردن از اینکه چرا در همهی این سالها هر کاری کرده که هیچ کاری نکند، برای گفتن اینکه چرا هیچوقت چیزی نگفته، برای روشن کردن اینکه چرا همیشه همهچیز را از دست داده، آن گذشتهی سپریشده را، یا زمان ازدسترفته را، با همهی مختصاتش، احضار کند. در این گذشته کودکی مهمترین سالهای زندگیست؛ سالهای خواندن کتابهای درسی و همهچیزِ این کتابها را باور کردن؛ سالهای کنار نیامدن با بچههای مدرسه و دل ندادن به درس و مشق و آن زندان کوچکی که نامش را گذاشتهاند مدرسه؛ سالهای کشف کتابهایی که نشانی از درس و مشق ندارند؛ و مهمتر از اینها سالهای کشف حقیقتی به نام دوست داشتن دیگری و ناکامی در این دوست داشتن. سوزانِ سالهای کودکی فرهاد، که نامش واقعاً سوزان است و سوسن نیست، خوب میداند این پسری را که هر کاری میکند که هیچ کاری نکند، دست بیندازد. این ناکامیایست که در همهی سالهای بعد هم به چشم میآید؛ چرا که وقتی یکی را دوست میداری و این دوست داشتن را به زبان میآوری، یا نشان میدهی، ممکن است جدیات نگیرد و راهی اگر هست، سکوت است و چیزی نگفتن و اشاره به چیزی نکردن.
بااینهمه آنچه در این زمانِ ازدسترفته بیش از هر چیز به چشم میآید، حضور پُررنگ مادر است. بدون مادر گذشتهای در کار نیست و آن گذشتهی دیگر، آن روزهای کسالتبار زندان و سئوالوجوابهای حوصلهسربر و بینتیجهای را که مدام تکرار میشوند، فقط به امید دیدن دوبارهی مادر میشود تحمل کرد. سالهای کودکی فرهاد هم بهخاطر است که در یاد ماندهاند. از پدر فقط تصویری مانده که کامل نیست؛ همان کفشهایی که پیش از این هم وقتی صدایشان میآمده، فرهاد را میترسانده و این ترس درست نقطهی مقابل آن محبت و آرامشیست که مادر نثار فرهاد میکرده. تاب آوردن جایی که چیزی از گذشتهاش نمیدانیم و تاب آوردن آدمهایی که از گذشتهشان بیخبریم آسان نیست. آنچه ما را به جاها و آدمها پیوند میزند، گذشتهای است که به یادش نمیآوریم؛ چرا که در یاد ما هست و به بودنش ادامه میدهد. مشکل فرهادِ ناگهان درخت، گرفتاری بزرگش که ظاهراً خلاصی از آن ممکن نیست، همین گسستگیایست که زندگیاش را دوتکّه کرده و زندگی بهجای آنکه مسیر طبیعیاش را ادامه دهد، ناگهان به چیزی برخورده که جایش آنجا نیست؛ مثل اینکه دو نفر سوار ماشین در ساحل برانند و ناگهان درختی تنومند پیش رویشان سبز شود؛ درختی که انگار آنجا بوده تا سدِ راه این ماشین و مسافرانش شود. جای چنان درختی در ساحل نیست و ماجرای بازداشت فرهاد هم که سالهایی از عمرش را هدر میدهد درست مثل همین درختیست که ناگهان، جایی که نباید، پیدا میشود؛ درختی که خبر از گذشتهای ازدسترفته میدهد؛ خاطراتی که هیچوقت هیچچیز دربارهشان ندانستهایم.