همهچیز شاید از نُهسال پیش شروع شد؛ چندهفتهای مانده به تولد هفتادسالگی. قرارمان گفتوگویی بود درست دربارهی هفتادسالگی؛ اینکه آدم در این سن کجا میایستد و دنیا را چهطور میبیند. حرفهایمان که تمام شد گفتم کاش این زندگی پُرماجرا روی کاغذ بیاید و هنوز جملهام تمام نشده بود که گفتند چرا خودت نمینویسیاش؟ یکی دو گفتوگوی بعدِ آن هم اشارههایی به این زندگی مکتوب داشت، اما روزنامه و مجله اجازهی چنین کاری را نمیداد؛ وقت میخواست. قید روزنامه و مجله را که زدم دوباره گفتند شروع نمیکنی؟
شروع کردیم. هشتادوچند ساعت گفتوگوی تازه و ده دوازدهساعت گفتوگوی قبلی و سر زدن به مجلهها و روزنامهها و کتابها و همینطور قرارهای بعدی و پُر کردن جاهای خالیای که جای دیگری پیدایشان نمیکردم.
کتاب از دلِ اینها درآمد. بارها نوشته شد. قرار نبود گفتوگو باشد؛ قرار بود روایتی خودزندگینامهای باشد؛ یا آنطور که اول فکر کرده بودم زندگینگاره. قرار شد نظم و ترتیب کتاب همانقدر که خطی و تقویمیست، خطی و تقویمی نباشد و هربار یافتن نکتهای و گپ زدن در موردش مسیر را عوض میکرد.
در بیشتر گفتوگوها رفیقم بهرنگ کیائیان کنارم بود و سهمش در شکلگیری کتاب هیچ کم نیست؛ چون اصلاً تشویق و حمایت او بود که کتاب را پیش برد. پاکنویسِ سوم یا چهارم متن را آقای حسن کیائیان خواندند و نکتههایی که گفتند راه را برایم هموار کرد.
بعدِ این بود که متن را به رفقای همهی این سالها دادم که نظرشان برایم مهم بود: نوید پورمحمدرضا، کریم نیکونظر، آیدا مرادی آهنی و سامان بیات متن را خواندند و ایدههایشان را در میان گذاشتند. آنقدر که بلد بودم و از دستم برمیآمد سعی کردم متن را پاکیزهتر کنم. ویراستار کتاب، مهرنوش مهدوی حامد، نهفقط متن را پاکیزهتر از قبل کرد، که در شکلگیری نهاییِ کتاب و فصلبندی نهاییاش هم مشارکت کرد. گرافیک کتاب کار سعید فروتن است که با دقت و وسواس ماهها وقت صرف این کتاب کرد.
از همهشان ممنونم و این جملهی بینهایت تکراری را هم باید بنویسم که کتاب اگر عیب و ایرادی هم دارد (و مگر کتابی یا چیزی را میشود سراغ گرفت که ایرادی نداشته باشد؟) حتماً به خودم برمیگردد.
اما تشکر واقعی را باید از آقای بهمن فرمانآرای عزیز بکنم که در این چندسال، سر صبر و حوصله، به همهی سؤالها جواب دادند، همهی نکتهها را روشن کردند و آن روزهایی که به گفتوگو گذشت واقعاً در شمار روزهای خوش زندگی بود و هر کس آقای فرمانآرا را دیده باشد و پای حرفهایشان نشسته باشد، میداند دارم دربارهی چه انسانِ مهربان و نازنین و بزرگواری حرف میزنم.
امیدوارم هفتاد و پنج سال اول به روایت بهمن فرمانآرا حوصلهی هیچ خوانندهای را سر نبَرَد و امیدوارم از خواندنش لذت ببرید و باور کنید که وقت نوشتنش به چیزی جز این فکر نمیکردم که این زندگی را باید با دیگران قسمت کرد؛ چون کم پیش میآید که آدم با چنین زندگی پُرماجرایی طرف شود؛ زندگیای که خودِ تاریخِ ماست.