من چه‌طور فیلمِ زیبای روز را قضاوت کنم؟ ــ پرویز دوایی

«بنده واقعاً تحمّلم تمام شده بود. نه‌فقط در اغلبِ ایّام پرده‌ی اغلبِ سینماها با بارزترین و متعّفن‌ترین فیلم‌ها انباشته است، بلکه آن دوتاونصفی فیلمِ خوب را هم که گاهی از دست‌شان در می‌رود و نشان می‌دهند نیز به‌ وضعی که تعمّدی می‌نماید، چنان با قیچی و دوبله مسخ و زیرورو می‌کنند که آدم به ابتدایی‌ترین حیثیاتش برمی‌خورد که برود و آن‌ها را ببیند و به‌عنوانِ نسخه‌ی اصلی و قابلِ دیدن و مطالعه‌کردن بپذیرد. تا کِی آدم گوشتِ سگ بخورد و هی سر به تحسین بجنباند که جانم، چه رانِ غزالِ اعلایی!
من چه‌طور فیلمِ زیبای روز را قضاوت کنم؟ با چه رویی؟ فکر کنید آدم فیلمِ معروفی را از یک فیلم‌سازِ خوب ببیند و سرِ ذوق بیاید و بعد متوجّه شود که نیم‌ ساعتش را درآورده و دور ریخته‌اند و در دوبله هم هر کاری باهاش خواسته‌اند کرده‌اند. ببینید چه حالی به آدم دست می‌دهد. چه احساسِ غبنِ شرم‌آور و فلاکت‌باری. چه‌طور آدم از این‌که این‌طور او را خر فرض کرده‌اند و فریبش داده‌اند (و او هم واقعاً فریب خورده) از خودش شرم می‌کند و متنفّر می‌شود.»


پرویز دوایی، خداحافظ رفقا، سپیدوسیاه، ۲۱ شهریورِ ۱۳۵۳

خواهم مُرد ــ مسخِ فرانتس کافکا به روایت دیوید کراننبرگ


دیوید کراننبرگ
ترجمه‌ی حسین عیدی‌زاده


(این مقدمه‌ی دیوید کراننبرگ است بر ترجمه‌ی جدیدی ـ کار سوزان برنوفسکی ـ از رمان مسخ نوشته‌ی فرانتس کافکا که انتشارات نورتن و شرکا منتشرش کرده است.)

*
مدتی پیش صبح که از خواب بیدار شدم، متوجه شدم مردی هفتاد ساله شده‌ام. فرقی هست بین این با آن‌چه برای گرگور زامزا در مسخ اتفاق می‌افتد؟ او از خواب بیدار می‌شود و متوجه می‌شود به سوسکی تقریباً در ابعاد یک انسان تبدیل شده (احتمالاً از خانواده‌ی سرگین‌غلتان‌ها، اگر حرف خدمتکار خانه‌شان را باور کنیم)، اما نه از راسته‌ای پُرزور و قبراق. واکنش‌های ما، من و گرگور، بسیار شبیه‌اند به هم. ما گیج و سردرگمیم و فکر می‌کنیم این یک توهم لحظه‌ای است که به‌زودی از بین خواهد رفت و زندگی‌مان همان‌طور که بود ادامه خواهد یافت. منشأ این دو دگرگونی چه می‌تواند باشد؟ قطعاً وقتی پای تولد در میان باشد از مدت‌های بسیار قبل منتظر آن روز هستید و وقتی اتفاق می‌افتد دیگر شوکه یا غافلگیر نمی‌شوید. و همان‌طور که هر دوست خیرخواهی به شما خواهد گفت، هفتاد فقط یک عدد است. این عدد واقعاً چه تأثیری می‌تواند بر یک زندگی انسانی مشخص و جسمانی بگذارد؟
در مورد گرگور، بازاریاب جوان همیشه در سفر که شبی را در آپارتمان خانوادگی‌اش در پراگ می‌گذراند، عین روز روشن است که بیدار شدنش در هیبت موجودی عجیب که ترکیبی از انسان و حشره است، غافلگیری‌ای است که او انتظارش را نداشته و واکنش خانواده‌اش ـ مادر، پدر، خواهر، خدمتکار، آشپز ـ عقب‌نشینی همراه با وحشتی فلج‌کننده است، درست همان‌طور که انتظار می‌رود؛ و هیچ یک از اعضای خانواده‌اش احساس نمی‌کند باید موجود را تسلی دهند، مثلاً با اشاره به این‌که سوسک هم موجود زنده‌ای است، و تبدیل شدن به یکی از آن‌ها ممکن است برای انسانی معمولی با زندگی‌ای یک‌نواخت، تجربه‌ای هیجان‌انگیز و مسرت‌بخش باشد، پس مشکل چیست؟ این تسلی خیالی در هر صورت نمی‌تواند در ساختار داستان رخ دهد، زیرا گرگور می‌تواند گفتار انسانی را بفهمد، اما وقتی سعی می‌کند صحبت کند، کلامش قابل فهم نیست، و بنابراین خانواده‌اش اصلاً فکر نمی‌کنند به او به عنوان موجودی با هوش انسانی نزدیک شوند. (البته باید توجه داشت که این خانواده‌ی گرفتار در ابتذال بورژوازی به‌نحوی می‌پذیرند که این موجود گرگورِ آن‌هاست؛ هرچند نامی برای این درک و احساس ندارند. اصلاً به ذهن‌شان خطور نمی‌کند که مثلاً سوسک غول‌پیکری گرگور را خورده باشد؛ آن‌ها تخیل لازم را ندارند و کمی بعد گرگور چیزی نیست جز دردسری برای خانه و اموراتش.) دگرگونی او را درون خودش محبوس می‌کند، درست مثل این‌که دچار فلج کامل شده باشد. این دو سناریو، مال من و گرگور، آن‌قدر متفاوت به نظر می‌رسند که ممکن است کسی بپرسد چرا اصلاً زحمت مقایسه آنها را به خود می‌دهم. استدلالم این است که منشأ این دگرگونی‌ها یکسان است: هر دوی ما همراه با آگاهی اجباری و ناخواسته از آن‌چه واقعاً هستیم بیدار شده‌ایم و این آگاهی عمیق و برگشت‌ناپذیر است؛ در هر دو مورد، توهّم به‌سرعت به واقعیتی جدید و اجباری بدل می‌شود و زندگی دیگر آن‌طور که بود ادامه نمی‌یابد.
آیا دگرگونی گرگور حکم مرگ یا به نوعی تشخیصی مهلک است؟ چرا گرگورِ سوسک زنده نمی‌ماند؟ آیا این مغز انسانیِ افسرده و غمگین و مالیخولیایی اوست که استقامت ذاتی حشره‌ای او را مغلوب می‌کند؟ آیا این مغز است که غریزه‌ی بقای حشره، حتی برای خوردن را شکست می‌دهد؟ درد و مرض این سوسک چیست؟ این سوسک از راسته‌ی حشراتی به نام کولئوپترا، به معنای «قاب‌بالان» یا «سخت‌بال‌پوشان» است (هرچند به نظر می‌رسد گرگور اصلاً به آن مرحله نمی‌رسد که بال‌های خود را کشف کند، بال‌هایی که احتمالاً زیر پوشش سخت کمرش پنهان شده‌اند)، این نوع سوسک به‌طور قابل‌توجهی مقاوم است و جوری خلق شده که به راحتی نمیرد؛ تنوع گونه‌های سوسک بیش از هر راسته‌ی دیگری روی زمین است. خب، ما می‌فهمیم گرگور ریه‌های ضعیفی دارد ـ که «چندان قابل اعتماد نیستند» ـ و بنابراین گرگورِ سوسک نیز ریه‌های ضعیف، یا حداقل معادل حشره‌ای آن را دارد و شاید همین همان تشخیص مهلک باشد؛ یا شاید هم ناتوانی روز افزونش در خوردن است که او را می‌کشد؛ یعنی همان چیزی که کافکا را کشت، وقتی در نهایت خون بالا آورد و در چهل سالگی از گرسنگی ناشی از سل حنجره مرد. من چی؟ آیا تولد هفتاد سالگی‌ام حکم مرگ است؟ البته، بله، هست، و به نوعی مرا درون خودم محبوس کرده، درست مثل این‌که فلج کامل شده باشم. و این مکاشفه حاصل عملکرد تخت‌خواب است و خیال‌بافی در تخت‌خواب، هاونی که در آن ریزریزِ زندگی روزمره خرد، آسیاب و با خاطره و میل و وحشت مخلوط می‌شود. گرگور از خوابی آشفته بیدار می‌شود که کافکا هیچ وقت دقیقاً توصیفش نمی‌کند. آیا گرگور خواب دید که حشره است، و بعد بیدار شد و فهمید واقعاً حشره شده است؟ با خودش فکر می‌کند «چه بلایی سرم آمده؟» کافکا با اشاره به شکل جسمانی جدید گرگور می‌گوید: «مگر خواب نبود؟» اما مشخص نیست خواب‌های آشفته‌اش خواب‌هایی بودند که خبر از حشره شدنش می‌دادند. در فیلمی که من یکی از نویسندگان و کارگردان آن بودم و براساس داستان کوتاه مگس نوشته‌ی ژرژ لانژلان ساختیمش، قهرمان فیلم یعنی سِث برندل، با بازی جف گلدبلام را ـ در لحظاتی که عمیقاً در گرداب دگرگونی‌اش به موجود دوگانه‌ی نفرت‌انگیزی که مگس/ انسان است فرو رفته ـ وادار کردم بگوید: «من حشره‌ای هستم که خواب دید انسان است و عاشق خوابش شد. اما حالا خواب و رویا تمام شده و حشره بیدار شده.» به معشوق سابقش هشدار می‌دهد حالا برای او خطرناک است، موجودی است بدون دلسوزی و همدلی. مانند یک نوزاد زنجره پوست‌اندازی کرده و انسانیتش چون پوستی مرده فروافتاده و آن‌چه ظاهر شده دیگر انسان نیست. از طرفی دارد اشاره می‌کند که انسان بودن، یعنی آگاهی‌ای خودآگاه، رؤیایی است که نمی‌تواند دوام بیاورد، توهم است. گرگور نیز در حفظ آن‌چه از انسانیتش باقی مانده مشکل دارد و همان‌طور که خانواده‌اش کم‌کم حس می‌کنند چیزی که در اتاق گرگور است دیگر گرگور نیست، او هم کم‌کم دچار همین حس می‌شود. اما برخلاف برندل در هیبت مگس، گرگور در هیبت سوسک برای هیچ‌کس جز خودش تهدید نیست و انگار اصلاً وجود نداشته، از گرسنگی می‌میرد و دود می‌شود و به هوا می‌رود و این در حالی است که خانواده‌اش با این آزادی بازیافته غرق لذت می‌شوند، مخصوصاً که گرگور باری شرم‌آور و خجالت‌آور شده بود.


مگس که در سال ۱۹۸۶ میلادی اکران شد، حدس و گمان‌های زیادی وجود داشت که درد و بلایی که برندل بر سر خودش آوار کرده، استعاره‌ای برای ایدز است. قطعاً این حرف‌ها را درک می‌کردم ـ ایدز مشغله‌ی ذهنی همه بود چون تازه کم کم داشت گستره‌ی وسیع این بیماری فاش می‌شد. اما برای من، بیماری برندل بنیادی‌تر بود: او به شکلی مصنوعی و با سرعت بسیار زیاد در حال پیر شدن بود. آگاهی‌ای بود که به فانی بودن بدنش آگاه بود و با آگاهی و طنزی تند و تیز در آن دگرگونی اجتناب‌ناپذیری که همه‌ی ما با آن روبه‌رو می‌شویم ـ البته اگر به اندازه‌ی کافی عمر کنیم ـ شیرجه زده بود. برخلاف گرگورِ منفعل ولی حاضربه‌خدمت اما ناشناس، برندل ستاره‌ای در آسمان علم بود و آزمایشی جسورانه و بی‌پروا در زمینه‌ی انتقال ماده از طریق فضا (که حین آن دی‌ان‌ای او با دی‌ان‌ای مگس سرگردان ترکیب می‌شود) دچار این وضعیت اسفناک می‌کندش.
داستان لانژلان، که اولین بار در سال ۱۹۵۷ میلادی منتشر شد، بدون هیچ شک و تردیدی در ژانر افسانه‌ی علمی قرار می‌گیرد، داستانی که تمام سازوکارهایش و استدلال‌های قهرمان دانشمندش موشکافانه، اگرچه خیال‌پردازانه، طراحی شده (مثلاً در این داستان دو باجه‌ی تلفن قدیمی نقش دارند). داستان کافکا، البته افسانه‌ی علمی نیست؛ راهی به بحث درباره‌ی فناوری و جبروت تحقیقات علمی یا استفاده از تحقیقات علمی برای اهداف نظامی نمی‌برد. بدون هیچ گونه زرق‌و‌برق افسانه‌ی علمی، مسخ ما را وامی‌دارد تا دست به قیاس بزنیم، تا از تفسیر بازتابی استفاده کنیم، هرچند کاملاً معلوم است هیچ یک از شخصیت‌های داستان، از جمله خود گرگور، هرگز این‌‌گونه فکر نمی‌کنند. هیچ درنگی بر رازی خانوادگی یا گناهی که ممکن است چنین عقوبت وحشتناکی را از سوی خدا یا سرنوشت برانگیخته باشد، وجود ندارد، حتی هیچ تلاشی برای یافتن معنایی، حتی در ابتدایی‌ترین سطح هستی‌شناختی، وجود ندارد. با این رویداد عجیب‌وغریب به شکلی سرسری، حقیرانه و مادی‌گرایانه برخورد می‌شود و تنها محدودترین طیف واکنش عاطفیِ قابل تصور را برمی‌انگیزد، تقریباً بلافاصله حال‌وهوای رویدادِ طبیعی اما ناخوشایند خانوادگی را به خود می‌گیرد که باید با بی‌میلی با آن روبه‌رو شد.
داستان‌های دگرگونی‌های جادویی همیشه بخشی از کانون روایی بشریت بوده‌اند. آن داستان‌‌ها بیانگر آن حس جهانی همدلی با تمام اشکال زندگی‌اند؛ آن میل به تعالی را ابراز می‌کنند که هر مذهبی نیز حرفش را می‌زند؛ ترغیب‌مان می‌کنند تا از خود بپرسیم آیا تبدیل شدن به موجود زنده دیگری می‌تواند اثباتی بر امکان تناسخ و نوعی زندگی پس از مرگ باشد و بدین‌ترتیب هر چه‌قدر هم که روایت کریه یا فاجعه‌بار باشد، مفهومی روحانی و امیدوارکننده است. قطعاً برندل/‌ مگس که من خلق کرده‌ام لحظاتی از قدرت و توان شیدایی را تجربه می‌کند، متقاعد شده که بهترین اجزای انسان و حشره را ترکیب کرده تا به موجودی فوق‌العاده تبدیل شود و حتی زمانی که کم‌کم اعضای بدن انسانی‌اش را از دست می‌دهد ـ اندامی که آن‌ها را با دقت در قفسه‌ی دارویی که «موزه‌ی تاریخ طبیعی برندل» نام‌گذاری کرده، نگه‌داری می‌کند ـ از پذیرش تکامل شخصی‌اش به عنوان چیزی جز پیروزی امتناع می‌کند.
هیچ‌یک از این‌ها در مسخ وجود ندارد. زامزا/ سوسک اصلاً متوجه نیست موجودی دوگانه است، هرچند لذت‌های کوچک دوگانه بودن را اگر به آن‌ها دست بیاید، چه آویزان شدن از سقف باشد یا خزیدن در میان آشغال و کثافت اتاقش (لذت سوسکی) یا گوش دادن به موسیقی که خواهرش با ویولن می‌نوازد (لذت انسانی) غنیمت می‌شمارد. اما خانواده‌ی زامزا زمینه‌ساز و قفس زامزا/ سوسک است و فرمانبرداری او در قبال نیازهای خانواده‌اش چه قبل و چه بعد از دگرگونی‌اش، در نهایت باعث می‌شود او درک کند آن‌ها راحت‌تر خواهند بود اگر او فقط ناپدید شود، در واقع این بیانی از عشق او به آن‌هاست و بنابراین او دقیقاً همین کار را می‌کند، با مردنی آرام. زندگی کوتاه زامزا/ سوسک هرچند خیال‌انگیز است، در سطحی عمیقاً مادی و غیراحساسی روایت می‌شود، و موفق نمی‌شود در شخصیت‌های داستان هیچ ردی از فلسفه، تأمل یا تفکر عمیق برانگیزد. پس داستان چه‌قدر فرق می‌کرد اگر در آن صبح سرنوشت‌ساز، خانواده‌ی زامزا در اتاق پسرشان نه با بازاریابی پرانرژی و جوان که مدام در سفر است و با کار بی‌چشم‌داشت و بی‌پایانش از آن‌ها حمایت می‌کند، بلکه مردی ۸۹ ساله روبه‌رو می‌شدند که کُند و تقریباً نابیناست و به‌سختی خودش را تکان می‌دهد و از عصاهایی شبیه اندام حشره‌ها استفاده می‌کند، مردی که نامفهوم چیزی زمزمه می‌کند و شلوارش را کثیف کرده و از سرزمین سایه‌های زوال عقلش، خشم ساطع می‌شود و احساس گناه فوران می‌کند؟ چه می‌شد اگر وقتی گرگور زامزا یک صبح از خوابی آشفته بیدار شد، خودش را می‌دید که درست همان‌جا در تختش به پیرمرد خرفت، ناتوان و پرتوقعی تبدیل شده؟ خانواده‌اش وحشت‌زده می‌شدند اما به شکلی او را همان گرگور خودشان می‌دانستند، هرچند تغییر شکل داده. اما در نهایت، همانند نسخه‌ی سوسکی داستان، تصمیم‌شان این‌ می‌شود که او دیگر همان گرگور خودشان نیست، و ناپدید شدنش چه نعمتی خواهد بود.
در سفرهای تبلیغاتی فیلم مگس که بودم، اغلب از من می‌پرسیدند اگر قرار بود دستخوش یک دگرگونی حشره‌شناختی شوم، ترجیحم این بود به چه حشره‌ای تبدیل شوم؟ پاسخ‌هایم بسته به حال‌و‌هوایم متفاوت بود، هرچند علاقه‌ی خاصی به سنجاقک داشتم، نه‌فقط به خاطر پرواز شگفت‌انگیزش، یا به خاطر مرحله‌‌‌ی نوزادی‌اش که در آن توانایی آبزیانه‌ی پرقدرتی دارد، یا به خاطر آرواره‌ی پایینی‌اش که مرگبار است و قابل انبساط؛ همچنین به خاطر این‌که فکر می‌کردم جفت‌گیری در هوا ممکن است لذت‌بخش باشد. یکی در جوابم گفت ممکن است این سنجاقک که به سوی آسمان پرواز می‌کند روح شما باشد؟ این واقعاً همان چیزی نیست که به دنبالش هستید؟ جواب دادم نه، واقعاً نه. من فقط سنجاقکی ساده خواهم بود و اگر خوراک پرنده یا قورباغه‌ای نشوم، جفت‌گیری خواهم کرد و تابستان که به آخر برسد خواهم مرد.

پادکست کارناول ــ قسمت دوم

«در کواکبِ آسمان هم یکی می‌شود ستاره‌ی درخشان؛ الباقی سوسو می‌زنند.»
و ابوالقاسم عارف قزوینی، تصینف‌ساز و شاعر پرآوازه‌ی عصر مشروطه، بی‌شک آن ستاره‌ی درخشانی‌ست که مردمان آن روزگار و روزگارِ پس از او، مشروطه و داستان‌های دورودرازش را با تصنیف‌های او به یاد می‌‌آورند. عارف قزوینی، به‌قول صدیق تعریف، هم‌زمان چند موهبتِ ممتاز و درخشان داشت: ترانه می‌نوشت و شاعر بود، نواسازی می‌کرد و تصنیف‌سازی می‌کرد و آواز خوشی داشت؛ هرچند از بخت نامراد ما صدایی از او نمانده، یا به دست ما نرسیده.
قسمتِ دوم پادکست کارناوال درباره‌ی عارف قزوینی و تصنیف‌های اوست؛ تصنیف‌هایی برای مردمان زمانه‌اش و برای آیندگان، برای هر کسی که می‌بیند و گوشه‌ای نشستن و ساکت ماندن را ترجیح نمی‌دهد.

پادکست کارناوال را می‌توانید در کست‌باکس بشنوید، یا به این صفحه سر بزنید.

بهترین نتیجه‌ی ممکن

این‌طور که فیلیپ لوپِیْت نوشته نکته‌ی هیجان‌انگیز سه مجموعه‌جستارِ اولِ سوزان سانتاگ این است که خواننده را به وجد می‌آورند که درباره‌شان اظهارنظر کند. مهم نیست خواننده با نظر سانتاگ درباره‌ی چیزی که نوشته موافق است یا نه؛ مهم این است که سانتاگ از همه‌ی هنر نویسندگی‌اش استفاده کرده تا پرتره‌ی به‌زعمِ لوپِیْت تازه‌ای از جُستارنویس زن را در سال‌های میانی دهه‌ی قرن بیستم بسازد: جُستارنویسی مستقل، جُستارنویسی که ذهن و دستِ خودش را برای لذت بردن از هر چیز باز گذاشته، جُستارنویسی که بابت هوش سرشارش و علاقه‌اش به چیزهای مختلف از کسی عذرخواهی نمی‌کند و خودش را هیچ محدود نمی‌کند به این‌که فقط درباره‌ی چیزهای بخصوصی بنویسد: این‌که مثلاً من فقط درباره‌ی رمان‌های قرن نوزدهمِ فرانسه می‌نویسم، یا موسیقی کلاسیک آلمان، یا هر چیز دیگر. هر چیزی که بشود درباره‌اش فکر کرد و به ایده‌ای رسید و از آن ایده برای رسیدن به ایده‌های بعدی کمک گرفت به چشم سانتاگ قابل نوشتن است و می‌شود اصلاً همه‌ را به هم ربط داد؛ چون ذهن خودش این ربط را پیدا کرده. اما نکته‌ای که باز هم به‌قول لوپِیْت نباید نادیده‌اش گرفت این است که سانتاگ درباره‌ی همه‌ی این چیزها می‌خواند و مدت‌ها درباره‌شان فکر می‌کرد و بعد در طول نوشتن ممکن بود نظرش کمی تغییر کند، اما به جای این‌که جُستارش را دور بیندازد و جُستار تازه‌ای شروع کند، خودِ این تغییر نظر و این ایده را که آیا چیزی که دارم به‌اش فکر می‌کنم درست است یا نه، به بخشی از جُستار بدل می‌کرد؛ به چیزی تازه‌‌تر از چیزِ قبلی. بخشی از جذابیتِ جستارهای سانتاگ مدیون همین بلند فکر کردن است؛ یا جلو چشم دیگران فکر کردن. این‌که جواب قطعی‌ای برای چیزی ندارم. همین حالا و در لحظه‌ی نوشتنِ این کلمات دارم فکر می‌کنم و درست همین لحظه که دارم این جمله را می‌نویسم رسیده‌ام به این‌که شاید از مسیر دیگری هم بشود این راه را رفت که قبلاً به فکرم نرسیده بود. این البته یک جور خطر کردن است اگر آدم خوب نخوانده باشد و خوب فکر نکرده باشد، اما دست‌کم در مورد سانتاگ می‌دانیم ولعِ خواندن، یا شور خواندن، همیشه نتیجه‌بخش بود؛ بهترین نتیجه‌ی ممکن…

گناه دوست نداشتن فوتبال، نوشته‌ی پارک چان‌ووک

گناه دوست نداشتن فوتبال
پارک چان‌ووک
ترجمه‌ی حسین عیدی‌زاده

مقدمه (نوشته‌ی جاونی هان، مترجم متن اصلی به انگلیسی)
دهه‌ی ۱۹۹۰ میلادی دوران پُرتلاطمی برای پارک چان‌ووکِ کارگردان بود. دو فیلم اولش یعنی ماه… رؤیای خورشید است (۱۹۹۲) و تریو (۱۹۹۷)، شکست‌های گیشه‌ای مطلق بودند. اما از طرفی همین دهه دوران درخشانی برای پارکِ منتقد فیلم بود. نوشته‌هایش در اسکرین، کینو و اسپورتس چوسان طرفداران متعصبی پیدا کرده بود. قبل از این‌که با منطقه‌ی امنیتی مشترک (۲۰۰۰) اسم‌ورسمی برای خود به‌هم بزند، به خاطر دیدِ انتقادی تیز و نثر پویایش شناخته شده بود. درهمین‌حال، او در کلوب کرایه‌ی فیلمی به نام مووی ویلیج در سئول کار می‌کرد، جایی که صدها سینه‌فیل را با آثار لئوس کاراکس، کیم کی‌یانگ و اِیْبل فررا آشنا کرد.
من دوازده ساله بودم که فیلم بانوی انتقام (۲۰۰۵) اکران شد، فیلمی ویژه‌ی بزرگ‌سال‌ها. طاقت نداشتم تا هجده سالگی صبر کنم بنابراین تصمیم گرفتم فیلم‌نامه‌های تمام سه‌گانه‌ی «انتقام» را در یک کتاب‌فروشی در یونگ‌دونگ‌پو طی پنج ساعت بخوانم. مدت کوتاهی پس از آن، دو جلد مجموعه‌نوشته‌هایش را بلعیدم: ادای احترام پارک چان‌ووک، گلچینی از نقد فیلم‌های منتشر شده‌اش و مونتاژ پارک چان‌ووک، شامل جستارهای شخصی کارگردان و ستون‌هایش برای سینه۲۱ و ماه‌نامه‌ی کلمه و دیگر نشریات. او درباره طیف وسیعی از موضوعات می‌نوشت، از تام ویتس و سانسور تا علاقه‌ی دخترش به سگ‌ها و سیجون سوزوکیِ فیلم‌ساز.
تا همین امروز، هنگام تماشای فیلم‌هایش، نمی‌توانم به نثرش فکر نکنم. دانش گسترده‌ی پارک، علاقه به اغراق و طنز خشک و عاری از احساسش در هر دو حضور دارند، اما طنازی او معمولاً در جستارهای شخصی‌اش بیشتر جلوه پیدا می‌کند و جواب می‌دهد. جام جهانی – که در ابتدا با عنوان گناه دوست نداشتن فوتبال در کیونگ‌هیانگ شینمون، یک ماه پس از جام جهانی فوتبال سال ۲۰۰۲ میلادی به میزبانی مشترک کره‌ی جنوبی و ژاپن منتشر شد، نمونه‌ای از این مورد است. این جستار، که بعداً در مونتاژ گنجانده شد، بر بیزاری پارک از فوتبال متمرکز است، و او تلاش‌هایی را که برای مقاومت در برابر فشار اجتماعی برای تماشای بازی‌های جام جهانی انجام داده، با ترکیبی طنازانه از خودتحقیری اغراق‌آمیز، پرخاشگری جذاب اما منفعلانه و احساس گناه کاتولیکی روایت می‌کند.
خوانندگان غیرکره‌ای ممکن است بپرسند: «این‌همه جاروجنجال برای دوست نداشتن فوتبال برای چه؟»
جام جهانی به میزبانی کره‌ی جنوبی و ژاپن رویدادی تعیین‌کننده برای کره‌ی جنوبی بود. تخمین زده می‌شود که بیش از بیست میلیون کره‌ای، از جمله خود من، به خیابان‌ها رفتند و تیم ملی را در طول مسابقات تشویق کردند. ما با پوشیدن تی‌شرت‌های قرمز و دستمال‌سرهای قرمز، خود را «شیاطین سرخ» می‌نامیدیم و «دائه هان مین گوک!» [جمهوری کره!] را در میان همهمه‌ای از کف زدن‌ها، سازهای کوبه‌ای دست‌ساز، سوت‌ها و بوق‌ها فریاد می‌زدیم. برخی ممکن است استدلال کنند که هرگز قبل یا بعد از این جام جهانی، کره‌ی ‌جنوبی پروژه وفاقِ ملی موفق‌تری را اجرا نکرده است. بنابراین، اصلاً غیرمنطقی نیست که پارک به طور اغراق‌آمیز خود را به چینیلپاهایی تشبیه می‌کند که پس از سقوط امپراتوری ژاپن در خفا زندگی می‌کردند. [چینیلپا به معنای کره‌ایِ هم‌دستِ امپراتوری ژاپن و اصطلاحی با بار تحقیرآمیز در زبان کره‌ای است و به کره‌ای‌هایی گفته می‌شود که در زمان اشغال این کشور به دست امپراتوری ژاپن با ژاپنی‌ها همکاری کردند.]
در پیشگفتار «مونتاژ»، پارک اعتراف می‌کند که کم‌و‌بیش به دلیل مشکلات اقتصادی قبل از موفقیت «منطقه‌ی امنیتی مشترک»، مجبور به نوشتن نقد و جستار شده بود، و مدت کوتاهی پس از آن نیز به نوشتن ادامه داد زیرا نمی‌دانست چگونه نه بگوید. همچنین توضیح داده که برای نوشتن این جستار‌ها تا جایی که می‌شد تلاش کرده و مایه گذاشته. هر چند خوشحالم که او در جایگاهی است که می‌تواند صرفاً بر فیلم‌سازی تمرکز کند، اما بخشی از وجودم آرزو می‌کند همچنان جستار‌هایی می‌نوشت که مرا به خنده وا می‌داشت.
شاید من این پروژه‌ی ترجمه را به عنوان راهی برای کنار آمدن با اشتیاقم برای نوشته‌ی جدیدی از پارک به عهده گرفته‌ام. اما مهم‌تر از آن، همیشه فکر می‌کردم که چه حیف است که «مونتاژ» به زبان‌های چینی و ژاپنی در دسترس است، اما به انگلیسی نه. این افتخار بزرگی است که انتشارات مائوم‌سانچائک، ناشر کُره‌ای دو کتاب پارک، لطف کرد و ترجمه‌ی انگلیسی اولین نمونه از نثر او را به من سپرد. بی‌نهایت هیجان‌زده‌ام که خوانندگان انگلیسی‌زبان، پارک را به عنوان نویسنده‌ای با لحن طنز نبوغ‌آمیز (دوباره) کشف می‌کنند. امیدوارم بقیه‌ی «مونتاژ» در آینده نزدیک به زبان انگلیسی در دسترس قرار گیرد.

***

جام جهانی
دو ماه گذشته را با عذاب گذرانده‌ام: آیا باید اعترافم را علنی کنم یا نه؟ چه فایده‌ای دارد اگر این گناه سنگینی را که مرتکب شده‌ام به گوش تمام دنیا برسانم؟ با خودم فکر می‌کردم آیا این عمل صادقانه‌ی افراطی مرا به انسان بهتری تبدیل خواهد کرد. راستش بدون فاش کردن این رازی که در دل دارم، ادامه‌ی زندگی در سرزمین مادری برایم ناممکن بود. حتی نمی‌توانستم با خانواده‌ام چشم‌توچشم شوم. و بالاخره در روز یک‌شنبه‌ای سرنوشت‌ساز، برای اولین بار بعد از بیست سال به کلیسا رفتم.
کشیش از من پرسید: «چه چیزی تو را آزار می‌دهد فرزندم؟»
«خب، من… هممم… هیچ‌چی، نمی‌تونم!»
«پروردگار ما بخشنده‌تر از آن است که تصور می‌کنی. پس لطفاً ادامه بده. چه گناهی مرتکب شده‌ای؟»
«من… فوتبال دوست ندارم.»
«جانم؟ منظورت اینه که… صبر کن ببینم… حتماً جام جهانی رو دنبال کرده‌ی دیگه؟»
«راستش رو بخواید… حتی یک ثانیه‌‌ش رو هم ندیده‌م.»
«چی؟ بارالها!»
خب، بالاخره به زبانش آوردم. یا شاید هم هرگز نباید زبان باز می‌کردم. اما من از فوتبال متنفرم، بخصوص بازی‌های جام جهانی. نپرسید چرا. دلیلش تفاوتی با دلیل بی‌‌اعتنایی برخی از شماها نسبت به آخرین فیلمم [هم‌دردی با آقای انتقام، ۲۰۰۲] ندارد. تمام حرفم این است که نمی‌توانم درک کنم چه چیزی درباره تماشای آدم‌هایی که توپی را به این طرف و آن طرف می‌زنند تا آن را داخل یک سوراخ بیندازند، هیجان‌انگیز است. اگر جام جهانی امسال در کشور دیگری برگزار می‌شد یا اگر کره به مرحله‌ی حذفی نمی‌رسید، هیچ کدام از این‌ها برایم اهمیتی نداشت. اما روند پیروزی‌های تیم کره در خانه، بی‌اعتنایی مرا به نفرت تبدیل کرد. به این دلیل که همه‌ی شما درباره‌ی تنها چیزی که صحبت می‌کردید جام جهانی بود. به این دلیل که هر وقت مسابقه‌ای بود، هیچ کدام از شما در دسترس نبودید. به این دلیل که هیچ چیز جالبی در تلویزیون پخش نمی‌شد. به این دلیل که هیچ فیلم ارزشمندی در سینماها نبود. به این دلیل که گروهی از غریبه‌های کاملاً ناشناس رفتند روی سقف ماشین من و روی آن پا کوبیدند. به این دلیل که به خاطر صدای بی‌وقفه‌ی بوق‌ها نمی‌توانستم خوب بخوابم. می‌بینید؟ احساس بی‌کسی عمیقی داشتم. خودم را با بچه‌هایی که در مدرسه گرفتار قلدرها می‌شوند همدل می‌دیدم. آدم معمولی نمی‌تواند عمق هراسی را که این خائن ملی در خفا با آن روبه‌رو است، درک کند. آیا این شبیه وجدان آزرده‌ی فردی «چینیلپا» است؟ آیا همدست‌ها[ی ژاپن] با این‌همه ترس زندگی می‌کردند؟ یک شب، کابوسی دیدم که در آن با تمام توان فریاد زدم: «نمی‌توانم جام جهانی را تحمل کنم» و متعاقباً افرادی فکم را پایین آوردند.
حدس می‌زدم که اوضاع هم به این شکل تمام خواهد شد. به همین دلیل، ترتیبی دادم تا در یک جشنواره‌ی فیلم در خارج از کشور شرکت کنم، هرچند که مجبور نبودم بروم. در اروپا و امریکای لاتین هم به همان اندازه دیوانه‌ی فوتبال هستند، پس جشنواره‌ای در ایالات متحد را انتخاب کردم، جایی که مردم نسبت به این ورزش خیلی شوقی ندارند. اما دنیا را، در اینجا منظورم آن جونگ-هوان [مهاجم تیم کره] است – نباید دست کم می‌گرفتم. روزی که به کره برگشتم، مثل یک احمق ناشی خیال می‌کردم که کره دیگر از مسابقات حذف شده است. پس از تحویل گرفتن چمدان‌ها، وقتی وارد سالن ورودی شدم، نگاهی به صفحه‌ی تلویزیون انداختم و دیدم که آن گل طلایی معروف را به ثمر رساند. با فکرِ «دخلم آمده!»، سرم گیج رفت و روی زمین افتادم. موج پیراهن‌های قرمزی که در راه خانه با آن‌ها روبه‌رو شدم، لرزه بر اندامم انداخت. می‌ترسیدم اگر با شعارهای‌شان همراهی نکنم، بریزند سَرم. آن شب، من و همسرم از کوچه پس کوچه‌های ناجور به خانه رسیدیم، گویی دزدانی بودیم که به خانه‌ی شخص دیگری می‌خزیدیم. احساس می‌کردم در دادگاهی محکوم شده‌ام. احساس می‌کردم دیگر شهروند این کشور نیستم و حتی اجازه نگاه کردن به تائگوکگی [پرچم ملی] را هم ندارم.
تنها امیدم این بود که همسرم هم علاقه‌ای به فوتبال ندارد. پیوند ما در این فصل سرشار از دادگاه و محکومیت، عمیق‌تر و صمیمی‌تر شد. اما حتی این دل‌خوشی هم به پایان رسید، کی؟ وقتی حین تماشای مخفیانه‌ی بازی نیمه‌نهایی کره مقابل آلمان مچش را گرفتم. اشک‌ریزان التماسش کردم: «آیا حس غرورت را کاملاً از دست داده‌ای؟ چطور می‌توانی به جمعیتی بپیوندی که ما را لگدمال کرده؟» جواب او به‌کلی مضاعف ویرانم کرد. ظاهراً همسایه‌های ما فرزندمان را انگشت‌نما کرده و درباره‌ی والدینش، که جام جهانی را دنبال نمی‌کردند، غیبت می‌کردند. دیگر توانی برای ادامه مبارزه نداشتم. تسلیم شدم و سپس رفتم که اعتراف کنم.
مکالمه با کشیش محترم به این شکل به پایان رسید:
«یعنی ممکنه خدا من رو ببخشه؟»
«اوهوم… برادر من، این موضوع کم اهمیتی نیست. به عنوان کفاره، باید تکرار هر بازی را سه بار تماشا کنی.»
پس‌ازتحریر: مدتی پس از انتشار این مطلب، کمیته‌ای که مسئول جمع‌آوری مستندات مربوط به جام جهانی ۲۰۰۲ بود، با من تماس گرفت. ظاهراً رئیس کمیته، چونگ مونگ‌جون، لازم دیده بود حتی یک نفر مثل من را که از فوتبال متنفر است هم در تیمش بیاورد، بنابراین از من خواستند به تیم آن‌ها بپیوندم. مردی که با من تماس گرفت آن‌قدر اصرار کرد که سرانجام تسلیم شدم. مجبور شدم در جلسه‌های متعددی شرکت کنم که در آن‌ها بار دیگر احساس تنهایی می‌کردم درحالی‌که افراد کله‌گنده‌ای داشتند ایده‌های درخشان خود را مطرح می‌کردند. تنها کاری که می‌توانستم بکنم، خط‌خطی کردن حاشیه شرح جلسه‌ها و دستور کارها بود و در نهایت، حاصل این جلسات انتشار دو جلد کتاب کت‌و‌کلفت بود. نام من در صفحه‌ی قدردانی آمده است. زندگی همین است دیگر…

دست‌نوشته‌های محسن آزرم و نامه‌های دیگری به سینما