

ترکیب تنهایی و نگرانی چه میتواند باشد؟ شاید سرگذشت بلاگای پیر. درسهای بلاگا در بلغارستانی اتفاق میافتد که کمونیسم رفته، اما خیلی چیزها دستنخورده مانده و با فساد سیاسی و اجتماعیای که همهچیز را تباه کرده، هر آدمی نگران فردای خودش میشود که قرار است چهطور زندگی کند؟ چرا کسی به فکر مردمان بختبرگشتهای نیست که نگران نان شبشانند؟ نجاتدهنده در گور خفته است، یا دستکم این چیزیست که همین مردمان بختبرگشته باورش کردهاند. بلاگا، بیوهی هفتاد ساله، سالهاست تکوتنها در مجتمع آپارتمانی زندگی میکند که به تیرگیِ داستانهای کافکاست. حقوق بازنشستگی بلاگا آنقدر کم است که هر ماه باید چشمبهراه پولی باشد که پسرش میفرستد. تنهایی قاعدتاً میتواند انتخاب آدمها باشد، اگر به این فکر کنند که تنهایی را میشود جایگزین روابط بیهوده با مردمان بیهوده کرد. اما تنهایی انتخابِ بلاگا نیست و هیچوقت هم نبوده؛ جریان زندگی یا چیزی شبیه این است که تنهایی را پیش پایش گذاشته و مجبورش کرده تن به چیزهایی بدهد که پیشتر خوابشان را هم نمیدیده. آدم تنها ممکن است برای لحظهای تنها نبودن درهای بسته را باز کند و بعید نیست در یکی از این لحظهها کسی پا به زندگیاش بگذارد که نیّتش قطعاً کمک کردن یا کمرنگ کردن تنهایی نیست. این اولین گرفتاریایست که به جان بلاگا میافتد و تازه بعدِ این میفهمد برای زنده ماندن، نفس کشیدن، چشم در چشم دیگران دوختن و کم نیاوردن چه کارهایی باید بکند. تحلیل بازی و دقت در جزئیات اجرای نقش دستکم از من برنمیآید. بلدش نیستم و فکر میکنم قاعدتاً چنین تحلیلی باید کاری بیش از کنار هم نشاندن کلمهها باشد، اما فعلاً چارهای ندارم جز اینکه بنویسم بازی الی اسکورچوا در نقش بلاگا خیرهکننده است؛ کیفیتی در این ترس و تنهاییست که توضیحش اصلاً آسان به نظر نمیرسد و در این چنگ انداختن به تیرگیهایی که جان آدمی را تسخیر میکنند چنان درخشان ظاهر شده که بعید است بعد دیدنش فراموشش کنیم.
فعلاً همین چند خط.
اوایل اوت ۲۰۲۰ خبر رسید بندر بیروت منفجر شده و ساختمانهای زیادی در منطقهی اشرفیه خراب شدهاند. دستکم ۲۲۰ نفر کشته شدند، هفت هزار نفر زخمی شدند و نام صدوده نفر در فهرست مفقودان جای گرفت. ۲۷۵۰ تُن آمونیوم نیتراتی که شش سال گمرک بیروت مانده بود ناگهان منفجر شد و فاجعهای اتفاق افتاد که بیروت را به خاک سیاه نشاند. اینها را همه میدانند، یا دستکم آنها که آن روزها و آن ماهها خبرهای انفجار بیروت را دنبال میکردند. سیریل عریس آن روزها را نساخته، آن روزها هستند؛ در فیلمهای خبری، عکسها، روزنامهها و خاطرات آدمها. فیلمِ عریس داستان ادامه دادن زندگیهاییست که در سایهی آن انفجار متوقف شدند؛ داستانِ فیلمی که باید ساخته شود؛ داستان آدمهایی که فکر میکنند اگر نتوانند در بیروت زندگی کنند، در بیروت فیلم بسازند و مهمتر از همه در بیروت نفس بکشند، باید خودشان دستبهکار شوند و پیوند ازدسترفتهی انسان و طبیعت را احیا کنند. کار سادهای هم نیست؛ احتیاج دارد به گپ زدنهای مدام و مشورتهای بسیار؛ چرا که آدم اگر اعتراف کند که در مواجهه با چنین مصیبت بزرگی شکست خورده، حتماً آیندهاش را از دست میدهد. رقصیدن بر لبهی آتشفشان داستان گذشتهایست که تأثیرش روی امروز مانده. حالاحالاها هم میماند؛ اینطور که پیداست.
فعلاً همین چند خط.
فریمانت (یا آنطور که خبرگزاریهای فارسی نوشتهاند فرمونت)ِ بابک جلالی، روایتی از ادامه دادن زندگی و روبهرو شدن با گذشتهایست که مدام به یاد میآید و دست از سر آدم برنمیدارد. آدمها فقط یکبار زندگی میکنند، روی یک خط حرکت میکنند و حتی اگر یکی دو بار از این خط بیرون بزنند، زندگی دستشان را میگیرد و برمیگرداند همانجا که بودهاند. یا این هم قاعدهایست که به ما گفتهاند و نباید جدیاش بگیریم؟ گاهی آدمها شروع میکنند به یادآوری گذشته و این گذشته آنقدر برایشان سنگین است که آن را با هر کسی که از راه میرسد در میان میگذارند. اما گاهی هم گذشته را برای خودشان نگه میدارند و فقط چند کلمهای را به زبان میآورند که معلوم شود چیزی در کار بوده و دیوانه نشدهاند. دنیا، مترجم سابق ارتش امریکا در افغانستان، فکر میکند دیگران نباید خبردار شوند که در ذهنش چه میگذرد. در واقع آدم تا طرف صحبتش را پیدا نکرده نباید به حرف بیاید. اما اگر کاری که حالا به دنیا سپردهاند نوشتن جملههایی برای شیرینیهای شانسی باشد چه اتفاقی میافتد؟ حرفهای بهزباننیامده، حرفهای قورتداده را چهطور میشود این وقتها نگه داشت و چیزی نگفت؟ تنهایی را میشود نگه داشت یا باید خرجش کرد؟
فعلاً همین چند خط.
روزهای بیعیبونقصِ ویم وندرس داستان مردیست در توکیو که روزها را با شستوشو و تمیزکاری دستشوییهای عمومی میگذراند و شبها پیش از آنکه بخوابد کتاب میخواند. سالها پیش وندرس گفته بود سینما برایش پیش از اُزو وجود نداشته و حالا، در هفتاد و چند سالگی، در سرزمینِ اُزو روزمرگیهای مردی را بهدقت تصویر میکند که ظاهراً هیچ اتفاق عجیبی در زندگیاش نمیافتد و صاحب یک زندگی معمولیست. نکته همین است، یا دستکم اینطور به نظر میرسد که همین روزمرگی منبع اصلی زندگیست؛ نظم و روالی که هر آدمی برای خودش در نظر میگیرد و همهچیز را با چنان دقتی پیش میبرد که انگار مشغول انجام مهمترین کار دنیاست. اما چه نیازی به کلمهی انگار است؟ اگر در آن لحظه باورش این است که دارد مهمترین کار دنیا را میکند، پس حتماً تمیز کردن دستشویی عمومی و برق انداختنش مهمترین کار دنیاست. همهی این کارها را میکند که با خیال آسوده به خلوت خودش برسد و اتفاقاً باید این نکته را هم همینجا نوشت که هیرایاما اصلاً آدمی منزوی نیست، آدمیست که میخواهد مجموعهی شخصیاش را کامل کند، کتابهایی را که دوست میدارد بخواند و غذاهای موردعلاقهاش را بخورد. هر روز عکس میگیرد و بهترین عکسها را جدا میکند و نگه میدارد. آسمانِ آبی را نگاه میکند و لبخند بخش جداییناپذیر صورتش است. حتی در چنین زندگی منظم و دقیقی هم ممکن است لحظههایی پیش بیاید که همهچیز تغییر کند؛ لحظهای که خوشیها و ناخوشیها یکی میشوند و اشک و خنده از پیِ هم میآیند. عجیب است، اما این دقیقاً همان چیزیست که در روزهای بیعیبونقص میافتد.
فعلاً همین چند خط.
ترجمهی دقیق عنوان فیلم تازهی آلیچه رورواخر (La chimera) اصلاً آسان نیست؛ چون در اسطورهشناسی کیمرا هیولاییست که سرِ شیر دارد و تنِ بُز و دمِ مار و دهانش را که باز میکند آتش بیرون میزند. درعینحال میشود فیلم را به خوابوخیال یا خیالِ واهی هم ترجمه کرد که اتفاقاً از دنیای آرتورِ فیلم هم دور نیست. رورواخر در این سالها همیشه گوشهی چشمی به فللینی و دنیای کارناوالگونهاش داشته، اما اینبار به نظر میرسد همین خوابوخیال راه را نشانش داده؛ اینکه زندگی و عشق را نه روی زمین که زیرِ زمین جستوجو کند؛ با بیرون کشیدن مجسمههایی که زیر خروارها خاک خفتهاند؛ کاری که آرتور بهخوبی از پسِ آن برمیآید. آن حالوهوای عجیبی که در برش میگیرد و آن حس غریبی که هدایتش میکند به زیرِ زمین و میکشاندش به وادی مردهها، مقدمهی همهی اتفاقهای عجیبیست که میافتد. اما این داستان عاشقانهی غریب به ایتالیاییترین شکل ممکن روایت میشود؛ با همان شیرینی و تلخیِ همزمانی که اصلاً سینمای ایتالیا را شکل داده، با شور و شوقی که فقط در بهترین فیلمهای ایتالیایی میشود دید و البته با وهم و خیالی که شاید نتیجهی آن آبوخاک است.
فعلاً همین چند خط.
آقامعلم این فیلم هر بار که کاری میکند، یا حرفی میزند، تماشاگرش را یاد فیلمهای قبلی جیلان میاندازد؛ آدمی که خوب و بدش درهم است؛ در واقع هیچ کلمهای شاید به اندازهی خودِ آدمیزاد کمک نمیکند که از حالوروزش باخبر شویم. اینبار نورای جنبههای تازهای از دنیای جیلان را نشان میدهد؛ آدمی که زندگی را دوست دارد و گپ زدن با دیگران را هم دوست دارد و با اینکه میفهمد دیگران چه توقعی ازش دارند سعی میکند به روی خودش نیاورد و راه خودش را برود. اما نکتهی اصلی فیلم، اگر اصلاً بشود روی چیزی تمرکز کرد و چیزهای دیگری را که در فیلم هستند نادیده گرفت، پیوند انسانیایست که شکل میگیرد و با اینکه ممکن است در قالب کلمات زیادی غیرسینمایی و غیرهنری به نظر برسد، اصلاً به جستوجوی راهی برای رعایتِ انسان است.
فعلاً همین چند خط.
«هر روحی ممکن است از آنِ تو باشد اگر ناهمواریهایش را بیابی و دنبال کنی.»
ولادیمیر ناباکف، زندگی واقعی سباستین نایت
ناتالی لژه نوشته که بعدِ مرگِ باربارا لودن، شبی یا روزی، مارگریت دوراس و الیا کازان، در سالن یکی از هتلهای بزرگ پاریس گرم گفتوگو بودهاند و دوراس یکدفعه به کازان، که همسرِ لودنِ مرحوم بوده، گفته واندای باربارا لودن فیلمیست دربارهی کسی، دربارهی آدمی بخصوص. شما چی؟ شما تا حالا فیلمی دربارهی آدمی بخصوص فیلم ساختهاید؟ بعد هم برای کازان توضیح داده که این کسی، یعنی این آدم بخصوص، آدمیست که فیلمساز بیرون کشیده، آدمیست که میشود واقعاً دیدش، آدمیست جدا از بافت اجتماعیای که خودِ فیلمساز هم شاید او را اولینبار آنجا دیده…
در رمانی که این روزها میخوانم، صحنهای هست که چندباری تا حالا سراغش رفتهام؛ جایی که یکی میخواهد از دیگری عکس بگیرد. اولش میگوید عکسهای قدیمی را دیدهای؟ در آن عکسها زیادی عصاقورتدادهاند آدمها. آدمی که نشسته روبهرویش میگوید آره. عکاس میگوید دوربینها آنوقتها خیلی کُند بودند. بابت هر عکس آدمها باید یک ساعت ژست میگرفتند؛ شاید هم بیشتر. مجبور بودند بیحرکت بنشینند همانجا. سوژهی عکس میگوید عجب کابوسی. عکاس میگوید حالا ازت میخواهم ساکت همینجا بنشینی و تکان نخوری. پانزده ثانیه فقط. سوژهی عکس میگوید اینطوری مثلاً؟ عکاس میگوید آره، دارم عکس را با سرعتِ خیلی پایین میگیرم. سوژهی عکس میگوید چرا؟ عکاس میگوید چون معتقدم شاتر را هرچه بیشتر باز نگه دارم، زندگی بیشتر روی نگاتیو ثبت میشود.