«دیگر به سینما نروید، دیگر فیلم نبینید، چون شما هرگز مفهوم الهام، دید سینمایی، نمابندی، کشف و شهودی شاعرانه، ایدهی خوب و خلاصه معنی سینما را درنخواهید یافت…»
فرانسوآ تروفوِ منتقد، این جملههای پُرشور را خطاب به آنهایی نوشت که از دیدن جانی گیتار سرخورده شده بودند: همهی آن تماشاگرانی که چشمبهراه وسترنی متعارف و معمول بودند، از دیدن فیلمی که ظاهراً وسترن بود، اما چیزی از یک داستان عاشقانه کم نداشت، حیرت کردند. همهی آن تماشاگرانی که چشمبهراه وسترنی متعارف و معمول بودند، از دیدن فیلمی که ظاهراً وسترن بود، اما زن ها محور داستانش بودند، حیرت کردند.
جانی گیتار در نگاه اول وسترنی نامتعارف است و آندره بازن، مرشد و مراد تروفو، زمانی نوشته بود که سینما یعنی حرکت، پس وسترن عالیترین نمونه فیلم امریکاییست. لابد آنها که دست رد به سینهی این ساختهی نیکلاس ری زدند، وسترن را چیزی می دانستند شبیه فیلمهایی که جان فورد یا دیگران میساختند که البته برداشت غلطی هم نبود؛ چون وسترن سالهای همان فیلمهایی بود که فورد میساخت و هنوز کسی به فکر نیفتاده بود بازیِ وسترن را بههم بزند.
«جانی گیتار» همهی معادلاتی را که در آن فیلمها چیده شده بود بههم زد و بیش از آن که صحنههای تیراندازی هفتتیرکشی را نشان دهد، سرش به دلدادگی و خصوصی شدن آدمها باهم، یا نفرت شان از هم گرم بود. طبیعیست که تماشاگران چنان فیلمهایی حالا با دیدن جانی گیتاری که زنهایش رفتاری مردانه دارند و دستور میدهند و مردهایش بیشتر شنوندهاند و آن دستورها را اجرا می کنند، سرخورده شدند؛ چون جانی گیتار جهشی ناگهانی بود در سینمای وسترن و هیچ شبیه وسترنهای پیش از خود نبود و لازم بود کسانی جز تماشاگران معمول این سینما به تماشایش بنشینند تا پرده را کنار بزنند و رازی را که در فیلم نهفته بود آشکار کنند؛ همانطور که منتقدی ادبی رمانی را بارها و بارها میخوانَد تا مشتِ نویسنده را باز کند، فرانسوآ تروفوِ فرانسوی و دوستانش هم همان کاشفان فروتن جانی گیتار بودند؛ ستایشگران حقیقی فیلمی که منزلتش کمکم برای تماشاگران روشن شد.
پیروزی تلخ
نیکلاس ری میخواست هر طور شده هنرمند شود: آرزوی سالهای نوجوانیاش این بود که رهبر ارکستر شود. اما بزرگتر که شد، از دنیای نمایش سر درآورد و بعدِ تمام شدن دبیرستانْ راهی مؤسسهی هنری فرانک لوید رایت شد و هم آداب معماری را آموخت، هم مجسمهسازی و تئاتر و موسیقی را. پیش از آنکه فیلم بسازد، کنار الیا کازان و جوزف لوزی و کلیفورد اوتس سرش به تئاتر گرم بود و ظاهراً در اولین نمایشی که کازان روی صحنه برد، بازی کرد. چند سال بعد، وقتی کازان بالاخره فرصتی برای فیلمسازی پیدا کرد، از ری خواست که در این اولین فیلم، نهالی در بروکلین میروید، دستیارش باشد و ری سالها بعد گفت تماشای قدرت کازان در صحنهی فیلمبرداری وسوسهی کارگردانی را به جانش انداخت.
سه سال بعد، آنها در شب زندگی می کنند را ساخت و دورهی فیلمسازی اش شروع شد. بعدِ این بود که در مکانی خلوت را ساخت و سیاهی و بدبینی را به شیوهای رندانه وارد هالیوود کرد: فیلمی که به قول دیوید تامسن گذر زمان ثابت کرده شباهتی به فیلم های آن سال های هالیوود ندارد و گرفتگی و تیرگیاش منحصربهفرد است. یاغی بیهدف را نیکلاس ری در آستانهی میانسالگی ساخت و جیمز دین همان سردرگمی و سرخوردگی مورد علاقهی او را در بازیاش به نمایش گذاشت. یاغی بی هدف، شمایل ماندگار جوان هایی شد که دوست نداشتند همه چیز را بی چون وچرا بپذیرند.
ژانلوک گدار شصتوسه سال پیش دربارهی فیلمی از نیکلاس ری نوشت که وقتِ دیدنش چارهای ندارید جز اینکه چشمهایتان را ببندید، به این دلیل ساده که حقیقتْ چشم را کور میکند. و البته یکی از مشهورترین کلمات قصار گدار (و چهبسا تاریخ سینما) همان است که دربارهی او گفته: «سینما یعنی نیکلاس ری». به همین صراحت.
من داستانهای غمانگیز را دوست دارم
جانی گیتار در شمار تحسینشدهترین فیلمهای تاریخ سینماست: از آن فیلمها که کارگردانهایی چون مارتین اسکورسیزی برایش سرودست میشکنند. و علاوه بر اینها ظاهراً در شمار فیلمهای محبوب روانکاوان هم هست که میکوشند بخشِ نسبتاً تاریک داستان را آنطور که دوست میدارند روشن کنند و دستهی دوم بهجستوجوی علایق شخصی نیکلاس ری می گردند تا نشان دهند کارگردان چپگرای سینمای امریکا ایدهی مبارزه با مکآرتیسم و جنجالهای ضدچپ دههی ۱۹۵۰ را چگونه در دل وسترنی نامتعارف و عاشقانه جای داده است.
بااینهمه آنچه بیش از همه در جانی گیتار به چشم میآید داستان دلدادگیست؛ داستانی پُررنگتر از تیراندازی و این دلدادگی هم البته چیز پیشپاافتادهای نیست؛ یکجور تجدید میثاق است؛ تجدید عهدی که ظاهرا گسسته شده و امیدی به آن نیست. اما همهچیز در فاصلهی راندن و ماندن سامان می گیرد و آتشی که ظاهراً خاموش شده و بهقول ویهنا چیزی جز خاکستر نیست، دوباره سر برمیآورد و به حیات خودش ادامه میدهد.
جانی گیتار در ستایش همین دلدادگی و قدرت بیحد جادوی دلبستگیست: بهخصوص وقتی هر دو دلداده زنده میمانند و اما اسمال که نفرت و بیعلاقگی را در هوا پخش میکند و صلابتش را به رخِ دیگران میکشد، بازندهی این میدان میشود.
حالا با گذرِ سالها شاید فهم آن نکتهای که تروفوِ منتقد نوشته بود آسانتر باشد که نیکلاس ری را در نوشتهای روسلّینیِ هالیوود دانسته و نوشته بود او هم مثل روسلّینی هیچوقت چیزی را که میخواهد در فیلمش بگوید توضیح نمیدهد و روی معنای مورد نظرش تأکید نمیکند و تفاوت فیلمسازِ خوب و باقی فیلمسازان اینجاست که روشن میشود.
بایگانی برچسب: s
les salades de l’amour
جمهوری بچههای پاریس
همهچیز شاید از چهاردهسالگیاش شروع شد؛ از روزهای تنهایی پسری بهنام فرانسوآ که مادرش ژانین و ناپدریاش رولان آخرهفتهها تنهایش میگذارند و دوتایی میروند کوهنوردی و این پسر، این نوجوان تنها، همهی ساعتهایی را که تکوتنها است، به کتاب خواندن میگذراند؛ به ورق زدن کتابهایی که در کتابخانهی خودشان پیدا کرده، خواندن کتابهایی که از کتابخانهی دوستوآشناها برداشته و کتابهایی که با پولتوجیبیاش از کتابفروشیها خریده. روی مبل بزرگ خانه دراز میکشید و کتابها را یکییکی میخواند؛ گاهی بیشتر از یکبار و عصرهایی که میدانست مادر و ناپدریاش دیرتر به خانه برمیگردند، همانطور که کتاب میخواند یکی دوتا از آن سیگارهایی را که در طول هفته از جیب اینوآن کش رفته بود دود میکرد.
بالزاک میخواند، فلوبر میخواند، پروست میخواند، ژید میخواند، ژنه میخواند و هرچه میخواند مشتاقتر میشد به خواندن کتابهای بعدی و آنقدر که رمانها به چشمش جذاب میرسید، کتابهای درسیاش را، درسهای مدرسهاش را، به چشم بیهودهترین کتابهای ممکن میدید. چه فایدهای دارد آدم وقتش را صرف خواندن کتابهای درسی کند؟ چه درسی؟ چه معلمی؟ معلمی که چیزی بلد نیست چهطور میتواند به بچههایی که سر کلاسش نشستهاند درس بدهد؟ بهجای اینها میشود کتاب خواند؛ میشود از پنجرههای دستشوییِ سینما پرید داخل و آهسته رفت تو سالن تاریک و لم داد روی صندلیای که نزدیکترین صندلی به پردهی سینما است.
آنقدر درس و مشقهای مدرسه را جدی نگرفت، آنقدر از کلاسهای مدرسه غیبت کرد که عذرش را خواستند و گفتند بچهای که درس و مشق را دوست ندارد بهتر است اصلاً سر کلاس نیاید. برای بچهای مثل فرانسوآ خبری از این نبود. چه بهتر. گور بابای مدرسه و آموزش رسمی. خودش شروع کرد به آموزش دیدن و چیزهایی را که دوست داشت یاد گرفت. چیزی مهمتر از سینما و ادبیات نبود. عادتی بود که از سرش نمیافتاد. وقتش را در سالنهای سینما گذراند و فیلمها را چندینوچندبار دید. بار اول و دوم سرش گرم داستان فیلمها بود؛ چه میکنند و چه میگویند. بار سوم به بعد شروع کرد به دقیق شدن در آنچه روی پرده اتفاق میافتاد. فیلمها چهطور ساخته میشوند؟ فیلمها چه فرقی باهم دارند؟ از کجا میفهمیم فیلمی خوب است و فیلمهای بد را چهطور تشخیص میدهیم؟
این چیزها را که نمیشود به بزرگترها توضیح داد. بزرگترها، بهخصوص اگر والدین بچه باشند، این چیزها را نمیفهمند؛ بچه از دید آنها باید درس بخواند و سربهراه باشد و بچهای که سربهراه نباشد و مثل فرانسوآ ماشینتحریر ناپدریاش را بدزدد و از مدرسه هم اخراجش کرده باشند جایش کانون اصلاح و تربیت است. فرانسوآ را دستبسته بردند کانون اصلاح و تربیت و چهارماه همانجا نگهاش داشتند تا بالاخره صاحب پدری شد که همهی عمر آرزویش را داشت. شد پسرخواندهی آندره بازن؛ شد منشی مخصوص مردی که سینما را مهمتر از هر چیزی میدید و آنقدر جدیاش گرفت که جوانها را دور خودش جمع کرد و «کایه دو سینما»یی را راه انداخت که مجمع منتقدان شورشی سینمای فرانسه بود؛ جوانهای تندوتیزی که سینمای بابابزرگها را دوست نداشتند و دنبال چیزی تازه میگشتند؛ سینمایی تازه. سینمای تازه نگاه تازه میخواهد و چندسالی طول کشید تا همهچیز همانطور شد که میخواستند.
همهچیز شاید از شبی شروع شد که چهارصد ضربهی تروفو جایزهی بهترین کارگردانیِ جشنوارهی کن را گرفت و عمدهی سخنرانی آندره مالرو، رماننویس و وزیر فرهنگ فرانسه، در مراسم پایانیِ جشنواره، ستایشِ سینماتکِ پاریس و خدمتی بود که آنری لانگلوآ، مدیر سینماتِک پاریس، به سینمای فرانسه کرده و اشارهی مالرو به کارگردان جوانی بود که در جشنوارهی کن ۱۹۵۹، با اوّلین فیلمش انقلابی در سینمای فرانسه به پا کرد؛ بیآنکه در کلاسهای سینما شرکت کرده و به حرف فیلمسازانی گوش کرده باشد که سینما را همان فیلمهای خود میدانستند.
این شروع کارِ نسل تازهای بود که وفاداری بیقیدوشرطی به سینما داشتند و آنچه را معمولاً به چشم نمیآمد ترجیح میدادند به آنچه بابابزرگها میگفتند؛ نسلی که به جستوجوی تأثیر شخصی کارگردان در فیلمها گشتند و از تکوین معیاری برای تشخیص فیلمِ خوب و بد گفتند و در نقدِ فیلمهای فرانسوی نوشتند که چیزی به پایان عمرِ این سینما نمانده و حتماً سینمای تازهای از راه میرسد و بنیان سینمای پیش از خود را بر باد میدهد؛ سینمای تازهای که «چهارصد ضربه» شروع رسمیاش بود.
چهارصد ضربه فقط یک فیلم نبود؛ گرایش تازهای بود در سینمای فرانسه؛ گرایشی که میگفت بهجای فیلم ساختن در دکورها، در استودیوها، دوربین را باید به خیابان برد. زندگی در خیابان است که جریان دارد؛ نه در دکورهایی که با هزارجور بَزَک هم تقلبی بودنشان به چشم میآید. فیلم اگر قرار است برای آدمهایی ساخته شود که میخواهند چندساعتی از زندگی فرار کنند و پناه ببرند به پردهی سینما، باید از جنس خودشان باشد؛ کاملاً طبیعی و فیلم تروفو درست همان چیزی بود که فکر میکرد: کیفرخواست بیرحمانهای علیه بزرگترها؛ همانطور که سالها پیش ژان ویگو در نمرهی اخلاق: صفر بزرگترها را به صُلابه کشید.
در آخرین سالهای دههی ۱۹۵۰ بود که تروفو ایدهی چهارصد ضربه را نوشت و فکر کرد فیلمِ این زمانه باید از جنسِ خودِ فیلمساز باشد؛ از درون فیلمساز بیرون بیاید و رگههای شخصی فیلمساز را بشود در آن دید. همین است که در چهارصد ضربه خانه و مدرسه شبیه هماند؛ جاهایی که دیوار دارند؛ مثل زندان کانون اصلاح و تربیت که آنتوانِ بیچاره را به آنجا تبعید میکنند. خانه که جای امنی نیست؛ جایی است که مادر به همسرش دروغ میگوید و ناپدری پسرِ همسرش را به چشم مزاحمی ابدی میبیند. مدرسه هم که جای وقت تلف کردن است؛ مثل هر چیز دیگری که بزرگترها برای بچهها تدارک میبینند.
جدال ابدی بزرگترها و بچهها را میشود بهروشنی در چهارصد ضربه دید؛ معلم انشا درکی از نوشتن ندارد و پدر و مادر حاضرند هر کاری بکنند که آنتوان به خانه برنگردد. همین است که آنتوان در جواب خانم روانشناس میگوید دروغ میگویم چون قبلاً که راست میگفتم کسی حرفم را باور نمیکرد.
چهارصد ضربه حتماً همهی نوجوانی فرانسوآ تروفو نبود؛ اما بخش مهمی از سالهای نوجوانیاش را در آن فیلم جای داد؛ حسوحال نوجوانی را که میدانست دوستش ندارند؛ حسوحال نوجوانی که میخواست خودش باشد؛ خودش آنطور که دوست دارد زندگی کند و خوب میدانست بزرگترها هیچوقت دست از سر کوچکترها برنمیدارند. چارهی کار شورش است؛ لگد زدن به در، بههم زدن بازی و شکستن شیشهای که صدا و تکههایش بزرگترها را از جا بپّراند.
این کاری است که آنتوان دوآنلِ چهارصد ضربه میکند؛ کاری که فرانسوآ تروفو با چهارصد ضربهاش کرد. بابابزرگهای سینمای فرانسه از آن شبی که تروفو جایزهی بهترین کارگردانیِ جشنوارهی کن را گرفت، خواب به چشمشان نیامد. چهطور میشد خوابید وقتی پسری شیطان، پسری پرسهزن، خیابانهای پاریس را قلمرو خودش کرده و با رفقایش، پرسهزنهای دیگری که از راه رسیدهاند، جمهوری بچههای پاریس را اعلام کردهاند؟
چهارصد ضربه شروع رسمی این جمهوری بود.
۴۰۰ ضربه
سیریل بعدِ این چه خواهد کرد؟ بعدِ اینکه میفهمد راهی ندارد غیرِ ساختن؟ غیرِ ماندن و مثلِ دیگران بودن؟ در شب دوچرخهاش را میراند و میرود. به کجا؟ نمیدانیم. جایی که، انگار، گوشهی همین شهر است؛ جایی که امن نیست و امنیت انگار مهمترین چیزیست که سیریل میخواهد. امنیت انگار پیشِ پدر بودن است؛ پدری که پسر را نمیخواهد و پسری که هر کاری میکند برای رسیدن به پدر. چرا پدر به بودنِ سیریل رضایت نمیدهد وقتی این اشتیاق را میبیند؟
سیریلِ پسری با دوچرخه، انگار، بدیلِ آنتوان دوآنلِ چهارصد ضربهی فرانسوآ تروفوست؛ کُپی برابرِ اصل. آنتوان دوآنلِ آن فیلم پسرکی بود که قانونِ بزرگترها را دوست نمیداشت (چهکسی دوست دارد؟)، پسرکی که حصارِ خانه را دوست نمیداشت، پسرکی که کوچه و خیابان (آزادی؟) را به خانهای با دیوارهای بلند (زندان؟) ترجیح میداد (چهکسی ترجیح نمیدهد؟)، پسرکی که کسی دوستش نمیداشت (چه فاجعهای)؛ نه مادری که او را بچّهای ناخواسته میدانست (باید سِقْطْ میشد)، نه ناپدری که نبودنِ پسرک را ترجیح میداد به بودنش. (تلختر از این؟)
سیریلِ فیلمِ پسری با دوچرخه هم، انگار، عنصرِ اضافه است؛ مزاحمی ابدی که باید از دستش خلاص شد. باید نادیدهاش گرفت. باید بدرفتاری کرد با این پسرک. باید توی سرش زد. چُنین پسری، چُنین مزاحمی، روزگار را باید چگونه باید بگذراند؟ چگونه باید به این زندگی پشتِپا بزند؟ چگونه باید از این زندگی فرار کند؟ با دوچرخهای که تنها مونسِ اوست در این دنیا. دوچرخهای که، انگار، از پدر هم مهمتر است؛ یادگارِ پدریست که نبودنِ پسر را به بودنش ترجیح میدهد؛ خلوتِ خود را به حضورِ پسر. با دوچرخه است که سیریل میرود؛ هرجا که دوست میدارد؛ خیابانها وکوچه پسکوچههای شهر زیرِ پای اوست با دوچرخه و این تنها مرهمیست که، انگار، زخمش را بهبود میبخشد؛ هرچند زخمی را که از پدر خورده فراموش نمیکند. از یاد نمیبَرَد که پدر، تنها مونسِ او، این دوچرخهی دوستداشتنی را، فروخته تا قرضش را بدهد.
بااینهمه برای سیریل پدر آنقدر مهم است که وقتی در آشپزخانهی رستوران پیشِ اوست، آرامِ آرام است؛ حرفهای پدر را گوش میگوید. پدر میگوید چارهای نداشته غیرِ فروختنِ دوچرخه و سیریل میگوید عیبی ندارد. عیب که حتماً دارد؛ چون از ابتدای داستان، از جایی که ما سیریلِ خشمگین را میبینیم، بیش از همه پیِ این است که بفهمد چه بلایی سرِ دوچرخهاش آمده و پدر چرا این دوچرخهی دوستداشتنی را برایش نیاورده است. همین است که دوچرخه را به اساسِ فیلم بدل کرده است. بهواسطهی دوچرخه است که داستان پیش میرود، بهواسطهی دوچرخه است که سیریل را میشناسیم (شناخت چه معنایی دارد؟) و میفهمیم که برای رسیدن به دوچرخه و رکابزدن چه میکند.
امّا شباهتِ سیریلِ پسری با دوچرخه به آنتوان دوآنلِ چهارصد ضربه، انگار، بیش از اینهاست. سیریل هم، انگار، دلِ پُری از این زندگی دارد. (زندگی چهچیزی به او بخشیده؟) چشمِ دیدنِ بزرگترها را ندارد. (چرا داشته باشد؟) زندگی را جهنّم میکند به کامشان. (چرا نکند؟) همهی بدبختیهای دنیا، انگار، زیرِ سرِ بزرگترهاست. (اینجور نیست؟) هیچوقت نباید بزرگ شد. باید همین بچّهای بماند که هست. مقاوم. یکدنده. سیریل هم سرِ ستیز دارد با دیگران و، ظاهراً، ناسازگار است، امّا سازگاری در این دنیا که بزرگترها ساختهاند چه معنایی دارد؟
اینجاست که میشود حرفهای فرانسوآ تروفو را به یاد آورد؛ وقتی از او خواسته بودند ایدهی اصلیِ چهارصد ضربهاش را توضیح دهد و او در جواب گفته بود «ایدهی اصلی فیلم، شاید، همان بحرانیست که دکترها اسمِ دهنپُرکُنِ بحرانِ هویّتِ نوجوانان را گذاشتهاند رویش. بحرانِ هویّتِ نوجوانان، ظاهراً، بهشکلِ چهار ناراحتیِ مختلف بروز میکند: یکی شروعِ بلوغ، یکی انکارِ احساسی نقشِ والدین، یکی میلِ به استقلال، و آخری هم عقدهی حقارت. هرکدام از این ناراحتیها باعثِ شورش میشوند و، ظاهراً، کاری میکنند که نوجوان چشمش بهروی بیعدالتیها باز شود.»
نوجوانی سالهای برزخیست انگار، سالهای گشایشِ چشم و گوش: چیزهایی را میبینی که نباید ببینی، چیزهایی را میشنوی که نباید بشنوی. دیدنیها کم نیست و بزرگترها هم انگار همهی سعیشان را میکنند که دنیا را تیرهوتار کنند پیشِ چشمِ نوجوانها. امّا اینْ سالهای شک و تردید هم هست. آنچه را که میگویند باور نکن. همیشه چیزی (چیزهایی؟) هست که از تو پنهانش کردهاند. باید بگردی و پیدایش کنی. حرفِ کسی را گوش نکن. خودت چشم داری، گوش داری، عقل داری. ببین، فکر کن، بعد عمل کن. جامعهستیزی، لابُد، یکی از خصایصِ نوجوانهاست. دوست دارند حرفِ کسی را گوش نکنند. دوست دارند راهِ خودشان را بروند. دوست دارند شورش کنند. دوست دارند شبیهِ بزرگترها، شبیهِ دیگران، نباشند.
حق، همیشه، با جمع نیست. اکثریت نیست که همیشه راست میگوید. همیشه اقلیتی هست که بیشتر حق دارد، که صدایش کمتر شنیده میشود، که صدایش، گاهی، اصلاً شنیده نمیشود. بزرگترها اکثریتند در جامعه؛ همهچیز، انگار، دستِ آنهاست، مالِ آنهاست انگار. و نوجوانها، کوچکترها، اقلیتند همیشه. کسی جدّیشان نمیگیرد. امّا چه اهمیتی دارد وقتی میآموزند (به چشم میبینند) که مستقلبودن مهمتر از هر چیزیست؟ خودت باش؛ نه آنکه دیگران میخواهند، آنکه دیگران میگویند. گستاخ هم میشود بود. میشود گوش نکرد. میشود دستها را بهنشانهی اعتراض روی گوشها گذاشت. میشود حرفها را بیجواب نگذاشت؛ میشود یکیبهدو کرد، میشود جواب داد. میشود بهانه گرفت و دعوا کرد.
سیریلِ فیلمِ داردنها هم حرفها را بیجواب نمیگذارد، یکیبهدو میکند، بهانه میگیرد، دعوا میکند، کتک میخورد و سرسختیاش را نشان میدهد؛ بی آنکه امیدی به آینده داشته باشد. امّا کمکم میفهمد چیزی بهتر از آرامش نیست؛ آرامش است که از او دریغ شده و پیِ راهی میگردد برای رسیدن به این آرامش. آنچه را پدر از او دریغ کرده است در سامانتا میجوید؛ محبّتی بیدریغ. سامانتای آرایشگر است که سیریلِ خشمگین را آرامِ آرام میکند. آرامشِ خود را به او میبخشد و از ناسازگاریاش ذرّهای کینه به دل نمیگیرد. لحظهی اوّلی که سیریل در آن درمانگاه به سامانتا پناه میبَرَد، آنچه از زبانش میشنویم این است که کمی آهستهتر لطفاً. از همان لحظهی اوّل، انگار، مهرِ سیریل به دلِ سامانتا افتاده است؛ سامانتایی که جای خالیِ همهچیز را برای سیریل پُر میکند. در چهارصد ضربه ناپدریِ بیحوصلهای را میدیدیم که بازیخورده بود اساساً؛ گوشبهفرمان، فاقدِ اراده در یک کلام. به هرچیزی که نشانی از قدرت و زور در آن بود میگفت بله. و مادری هم در کار نبود. مادری در خانه بود، ولی سایهاش بالای سرِ آنتوان نبود. وقتی در خانه نبوده هیچوقت، وقتی حواسش به او نبوده هیچوقت، حتماً نبوده. بودن مگر چه معنایی دارد؟ اینجا هم مادری نیست. از اوّل نیست. پدری هست و پسری. پدری که زندگیِ خودش را به زندگیِ پسر ترجیح میدهد. ندیدنِ پسر برایش عادّیست. قراری را که سامانتا گذاشته از یاد میبَرَد. شاد نمیشود از دیدنِ پسر وقتی درِ آشپزخانه را باز میکند و او را میبیند. بازی همینجا تمام است.
همینهاست انگار که سیریل را به تنهایی عادت داده. در بیداری، گاهی، دوچرخه این تنهایی را پُر میکند. دوچرخه برای سیریل آزادیست؛ فرار از روزمرّگی شاید. آزادی وقتی معنا دارد که دور از جامعه باشیم. چهکسی این جمله را گفته؟ آزادی هم، شاید، برای سیریلِ بختبرگشته نوعی تنهاییست؛ هرچند کیفیتِ این تنهایی با تنهاییِ بودن در خانه و اجتماع یکی نیست: یکی را همیشه ترجیح میدهی به آن دیگری. میخواهی در این خانه نباشی. میخواهی در این اجتماع نباشی. میخواهی بینِ این آدمها نباشی. میخواهی آدمها تو را نبینند. میخواهی ناپیدا باشی.
امّا تنهاییِ سیریل انگار آنقدر عظیم است که به چیزِ دیگری هم برای پُر شدن نیاز دارد و این چیزِ دیگر موسیقیست؛ چیزی که حجمِ تنهاییِ سیریل را آشکار میکند. هربار که تنهایی وجودش را پُر میکند موسیقیِ بتهوون به کمک میآید؛ پیانو کنسرتو شمارهی پنج. حقیقت همین است: کاری از لبخندی که روی لبهای سیریل مینشیند برنمیآید.
تنهایی را نمیشود پُر کرد.
هر آدمی کتابیست
سالهای کودکی فرانسوآ تروفو به خواندن و دیدن گذشت. گاهی خانه میماند و بیاعتنا به درس و مدرسه بالزاک و استاندال و هوگو را برای چندمینبار میخواند و گاهی که حوصلهاش از درسهای بیهودهی معلّم سر میرفت، از پنجرهی کلاس بیرون میپرید و سر از سینمایی درمیآورد که آنوقتِ روز خلوت بود.
بعدها در نامهای به اریک رومر نوشت «گریزی از خواندن نیست. بدونِ کتاب همیشه چیزی در این زندگی کم است و آدمی که هر روز کتاب نخوانَد مُردنش بهتر از زندگیست. من اگر روزی یک کتاب نخوانم حس میکنم مُردهام.»
اصلاً عجیب نیست که با خواندنِ فارنهایت ۴۵۱ ری بِرَدبِری وسوسهی ساختنش به جانِ فرانسوآ تروفو افتاد. چه میشود اگر روزگاری کتاب را از آدمی بگیرند؟ چه میشود اگر روزگاری کتابخوانی ممنوع باشد و کتابها را بدل کنند به خاکستر؟ دنیا جهنّم است آنروز؛ روزی که مأمورانِ آتشنشانی درست مثلِ اجلِ معلّق از راه برسند و خانهای را آنقدر بگردند که بالأخره کتابهایی را که گوشهوکنارِ خانه پنهان شده پیدا کنند.
کارِ آتشنشان مواجهه با موقعیتهای سختیست که آدمی را از پا درمیآورد؛ خانهای که آتش گرفته، کودکی که در ارتفاع گیر افتاده و هر حرکتی شاید مرگش را نزدیک کند. کارِ آتشنشان دور کردنِ این سختیهاست از آدمی و فرصتِ دوبارهای به او بخشیدن تا بیشتر زنده بماند. امّا در این دنیای آیندهی فارنهایت ۴۵۱ وظیفهی آنها چیزِ دیگریست: دور کردنِ کتاب از آدمها و سوزاندنشان.
آدمی را نمیشود از گذشتهاش جدا کرد و هیچ آدمی حتّا اگر بخواهد گذشتهاش را فراموش نمیکند و گذشتهی آدمی انگار نسبتی عمیق با کتاب دارد؛ با چیزی که باید آنرا خواند؛ چیزی که نوشته میشود به نیّتِ خواندهشدن. کتاب است که گذشتهی آدمی را یادآوری میکند؛ سرگذشتِ دیگرانی را که پدرانِ آدمیانِ هر دورهای هستند. کتاب را آدمی مینویسد تا دیگران بخوانند؛ آدمهایی شبیه او؛ یا آدمهایی متفاوت. نکته شاید همین شباهتها و تفاوتهاست؛ اینکه آدمها در عینِ شباهت تفاوتهای عمدهای با هم دارند و کتابها، چیزهایی که نوشته میشوند، انگار همین شباهتها و تفاوتها را یادآوری میکنند.
امّا در دنیای فارنهایت ۴۵۱، در این شهری که همهچیز شبیه هم هست و همهی شهر انگار لباسهای یکدست به تن دارند هر تأکیدی بر تفاوتها مایهی دردسر است. کسی قرار نیست بیشتر بداند، کسی قرار نیست جورِ دیگری باشد، کسی قرار نیست از تفاوتها سر درآوَرَد و کتاب همهی اینها را یکجا در اختیارِ آدمی میگذارد که از سرِکنجکاوی به جستوجوی دنیای دیگر (دنیای بهتر) برمیآید. امّا دنیای فارنهایت ۴۵۱ دنیای سکون است و هر حرکتی رو به جلو محکوم به نابودیست. هر آدمی که دنیای دیگر (بهتر) را میخواهد خطر را به جان خریده و خطرْ نابودیِ کامل است.
آتشنشانهایی که کارشان سوزاندنِ کتابهاست جامههایی به تن میکنند که شباهتِ بیحدّی به جامهی کشیشان دارد؛ کشیشانی که در قرنِ شانزدهم، در محکمههای انکیزیسیون، به پشتوانهی پاپ، مردمانی را که به قرائتِ کلیسای کاتولیک باور نداشتند شکنجه کردند. این جامهایست مخصوصِ آتشنشانهای دنیای فارنهایت ۴۵۱، لباسِ کارشان است و البته مونتاگِ آتشنشان وقتی شبی از شبها بیدار میشود تا در تاریکیِ شب کتاب بخواند و دربارهی دنیای دیگر (بهتر) بیشتر بداند جامهای به تن میکند که انگار جامهی راهبان است؛ جامهای مخصوصِ نیایش انگار. کتاب را رو به صفحهی سفیدِ تلویزیون میگیرد؛ تلویزیونی که آن ساعتِ شب برنامهای ندارد غیرِ برفک. نورِ تلویزیون است که فرصتی برای خواندن فراهم میکند. در غیابِ برنامههای تلویزیون است که میشود کتاب خواند. تلویزیون صرفاً چراغِ مطالعه است در چنین ساعتی.
امّا چه میشود اگر روزگاری کتابخوانی ممنوع باشد و کتابها را بدل کنند به خاکستر؟ آنروز انگار هر آدمی که کتاب را شناخته باشد و لذّتِ آن دنیای دیگر (بهتر) را چشیده باشد، بدل میشود به کتاب. کلمه را برای آدمی نوشتهاند و آدمی کلمه را از بر میکند. آدمی کتابیست اگر میلِ به دانستن را در وجودش زنده نگه دارد؛ یکی اُدیسهی هومر است و یکی سرخ و سیاهِ استاندال. کتابها بیشمارند و فناناپذیر.