روزگاری ریلکهی شاعر در نامهای اینطور نوشته بود که مطمئن نیست کلمات بتوانند حاوی تسلّی باشند و اینطور ادامه داده بود که باور ندارد که میتوان یا میباید به کسی بهخاطر فقدانِ ناگهانی و عظیمی تسلّی داد. و آن شب که به خانه برگشتم سری به کتابخانهام زدم که ببینم جملههای ریلکه را درست به یاد آوردهام یا نه. شبم تلختر شد وقتی دیدم نوشته است که برخلاف آنچه مردمان ظاهربین میگویند، کاری از دست زمان هم برنمیآید. به جستوجوی تسلّی برمیآییم و امیدمان به زمان است، اما زمان هم آنطور که شاعر در نامهاش نوشته تسلّی نمیدهد. اینطور نوشته است که زمان در بهترین حالت امورات را سر جای مناسبشان برمیگرداند و نظمی برقرار میکند. این نظمِ ازدسترفته را سیزده سال پیش در اولین ساعتهای رفتن پدرم تجربه کرده بودم. اولین تجربهام بود. و دو سال بعد در اولین ساعتهای رفتن مادرم. این شد تجربهی دوم. و عجیب بود که شباهتی به هم نداشتند. همهچیز را بهدقت به یاد دارم، یا دستکم اینطور خیال میکنم و ترجیح میدهم روی این خیال پافشاری کنم که هیچچیزِ آن روزها را فراموش نکردهام؛ چون فراموشی اصلاً کلمهی بیهودهایست در آن وقت و ساعت که زمان میایستد، و دنیا پیش چشمانت منجمد میشود و هیچ بعید نیست این وقتها پرسش تاریخی هَملِت، شاهزادهی دانمارکی، را مدام در ذهن مرور کنیم، بیآنکه به زبان بیاوریمش. بودن به چه قیمتی؟ و چرا نبودن این وقتها، بخصوص این وقتها، همیشه پُررنگتر است و بیشتر به یاد میآید؟ اینطور گفتهاند که بودن این وقتها تداومِ رنج است؛ گفتهاند طی کردن مسیریست که میدانیم هر لحظهاش با یاد آوردنِ لحظهای از گذشته خواهد گذشت. روانشناسان گاهی به بیمارانشان یادآوری میکنند سوگ گاهی تمامی ندارد. باریست که روی شانهی آدم میماند. همیشه چیزی تو را به چیز دیگری وصل میکند. زندگی، خوب یا بد، فقط همان لحظهای نیست که پیش روی ماست. کافیست سر برگردانیم و چیزی از گذشته پا به امروزمان بگذرد. هر سوگی تو را به سوگ دیگری متصل میکند. برمیگرداندت به نقطهی اول. از اول شروع میکنی. همه را یکبهیک مرور میکنی. فردای آن روز بالای خاکی که اسمش را خانهی ابدی میگذارند میایستی و چشمهای خیس و قامتهای خمیده را میبینی. غم اینطور که گفتهاند مُسریست. یکجا نمیماند. درجا منتقل میشود و آن روز با هر جملهای که آن پدر در سوگ پسر میگفت، با هر کلمهای که به یاد پسر بر زبان میآورد، با هر غمی که بر لبش جاری میشد، غمهای بزرگ دیگری در وجودم زنده میشدند؛ پدرم را به یاد آوردم که دورتر، در قطعهای دیگر، زیر خاک بود. مادرم را به یاد آوردم، که در همان قطعه، کمی دورتر از پدر، در آرامشی ابدی بود. و هر آنکه در این خانوادهی نهچندان بزرگ از دست رفته و به عکسی در قاب یا آلبوم خانوادگی بدل شده است.
لحظهای از سریالی فرانسوی را به خواب دیدم که سالها بود دوباره ندیده بودمش؛ لحظهای که دوربین به جعبهی پروانههای خشکشده روی دیوار نزدیک و نزدیکتر میشود و ناگهان پشت شیشه، شیشهای که پروانهها را از غبارِ دوروبر دور نگه میدارد، پروانهای شروع میکند به بال زدن. نه، خواب نمیبینیم. آنقدر به پروانهی پشت شیشه نزدیک شدهایم که انگار فاصلهای میان ما نیست. پروانه مکث میکند. خواب دیدهایم؟ دوباره بال میزند و شیشه ترک میبردارد. از بال پروانه؟ نمیدانیم. و تا به خودمان بیاییم، تا فکر کنیم پروانهای زنده بین مردهها چه میکند، شیشه کاملاً خرد میشود. درستتر اینکه انگار چیزی درون جعبه منفجر میشود و راه را برای پروانه باز میکند. همین یکی. فقط همین پروانه. و بالزنان تا آستانهی پنجرهی بسته میرود. اما یکدفعه کج میکند راهش را و شروع میکند به چرخیدن در خانه. در خوابِ آن شب این جعبهی پروانههای خشکشده، این جعبهی پُرپروانه، روی دیوار خانهی خودم بود؛ جایی که هیچوقت هیچ پروانهای در هیچ جعبهای پشت هیچ شیشهای نبوده. چرا؟ خانهای در آن شهرِ کوچک فرانسوی چهطور جایش را به خانهای در تهران شلوغ این سالها داد؟ اصلاً چرا این کلمات را باید صرف نوشتن چیزهایی کرد که واقعیتی در وجودشان نیست؟ خواب از اسمش پیداست واقعیتی ندارد. و نمیتواند داشته باشد؛ چون گاهی نقطهی مقابل بیداری است و گاهی چیزی از بیداری است که تغییر شکل داده. گاهی چیزی مهمتر از پروانهای نیست که شیشه هم بال زدنش را تاب نیاورد و بیرون زد. آن پروانه آن شب در آن خواب چه میکرد؟ لحظهای از سریالی از یاد رفته چهطور سر از خواب آن شب درآورد؟ و حالا که دارم به این پروانه فکر میکنم یاد جان برجر میافتم که در مستندی تلویزیونی، در میانهی گفتوگویی با روستاییان مشتاق، همانطور که راه میرفت، همانطور که با دست آسمان را نشان میداد، از خاطراتی میگفت که مثل پروانههایی در هوا بالزنان میروند. به کجا؟ مهم نیست. مهم پروانهای است که شاید فقط آدمی که چشمش به آسمان است میبیندش، آدمی سربههوا به معنای تحتاللفظیاش. اما خاطره مگر در هوا سرگردان است؟ برجر جوابی نمیدهد، لبخند میزند. اما جوابی در کار است؟ اینیکی را خوب به خاطر دارم: سوفیِ غمزده، دختری در سریالی دیگر، روی صندلیهای بیمارستان کنار دوستش نشسته. نگران مادربزرگی است که میگویند ممکن است زنده نماند. میگوید خاطرات زیادی با هم دارند و یکی از این خاطرات که در نگاه اول اصلاً چیز مهمی به نظر نمیرسد داستان روزی است که مادربزرگ دستش را گرفته و دوتایی رفتهاند جایی. کجا؟ برای سوفی مهم آن لحظهای است که مادربزرگ پیش چشم جمعیتی که در صفی طولانی ایستاده بودهاند طناب را بالا برده که سوفی از زیرش عبور کند و اولین نفر پا به سالنی بگذارد که مدتها آرزویش را داشته. همین؟ چه اهمیتی دارد؟ بستگی دارد. وقت تعریف کردن این خاطره همهچیز آنقدر عادی به نظر میرسد که سوفی انگار دارد بدیهیترین چیزهای عالَم را میگوید، چیزهایی که قاعدتاً همه باید بدانند. اما لحظهای بعد مکث میکند. باید توضیح بدهد که فقط دو نفر از این داستان باخبرند. داستانی عمومی که نیست؛ خاطرهای است در ذهن دو نفر: یکی صحیح و سالم نشسته روی صندلی و دارد اینها را تعریف میکند و یکی افتاده روی تخت بیمارستان و هیچچیز را به یاد نمیآورد. حالا اگر مادربزرگی که روی تخت بیمارستان خوابیده به هوش نیاید، چند نفر جز سوفی به یاد میآورند که آن روز رفتهاند آنجا و مادربزرگ طنابی را بالا برده که او زودتر به آرزویش برسد؟ خاطره همین نیست مگر؛ چیزی که گوشهی ذهنی میماند؟ چیزی که در ذهن زنده میماند؟ چیزی که تا ابد با تو میماند؟ خاطرات دوستداشتنیاند و آنطور که جیمز الکینز مینویسد دوستداشتنی بودنشان نتیجهی ناپایداری آنهاست. هر بار چیزی به خاطر میآید، هر بار به یاد میآوریم، اندکی تغییر میکند. به نظر درست میرسد. این خاطرات به یاد میآیند، چون تو بخشی از این خاطراتی، چون اینها خاطرات تواند. اما چهطور میتوانی چیزی را به یاد بیاوری وقتی اصلاً چیزی در یادت نبوده؟ شاید با سر زدن به یاد دیگران؛ سر زدن به خاطرات دیگران؛ به آن لحظهی ظاهراً معمولی و پیشپاافتادهای که سالها بعد، روزی که اصلاً چشمبهراهش نبودهای، روزی که اصلاً به فکرش نبودهای، به یاد میآید و گذشته را پیش چشمان آدم زنده میکند. روشنتر از هر آنچه پیش چشمت اتفاق میافتد. اما چه میشود اگر خاطرات دیگران سر از خاطرات تو درآورند؟ حالا چه میبینی؟ حالا چه چیزهایی را به یاد میآوری؟ چهطور به یاد میآوری؟
راه رفتن. قدم زدن. چیزهای هزارباره را از نو دیدن. چای نوشیدن. چشمبهراهِ اتّفاقی ماندن. گوشهی دنجی نشستن. دفترچههای همیشگی را ورق زدن. به کلمهای فکر کردن. کلمه را در ذهن خط زدن. به کلمهی دیگری فکر کردن. کاری نکردن. قدم زدن. نشستن. چای نوشیدن. کتاب را گشودن. خواندن. به کلمهای فکر کردن. چشمها را بستن. در کتاب بودن. در کتاب ماندن. صبح میتواند اینطور شروع شود.
کاغذها همیشه بودهاند انگار. روی میز. لابهلای کتابهای کتابخانه. کنار دفترچههای مالسکینی که پُر از غزلهایی در نتوانستنَند انگار. چندتایی سفید و چندتایی شطرنجی. هرکدام برای چیزی. یا ایدهای. خودکاری هم کنارشان هست. یا رواننویسِ آبیِ تیرهای. برای یادداشتِ چیزی. جملهای. کلمهای. دیالوگی که دوست میداشتهام. جملهای که باید میگفتهام. جملهای که حسرتِ نگفتنش هنوز با من است. شعری که ترجمه کردهام. ترجمهای که تلفنی برایش خواندهام. همیشه کاغذی جا میماند روی میز. یا روی صندلی. بعد که دوباره خوانده شد میرود کنارِ کاغذهای دیگر. یا میرود توی سطلِ زیرِ میز. کاغذهای زیادی هست لابهلای این مالسیکنهای رنگووارنگ. بیشترِ کاغذها سفیدند. یک چندتایی هم سبز و آبیِ کمرنگ. قرار نبوده رنگووارنگ باشند. ولی هستند. هر کاغذی تاریخ دارد. ۱/ ۵/ ۸۰. ۳۱/ ۲/ ۸۳. چندتایی بیتاریخ هم هست. بدخطتر از بقیه. تُندتر روی کاغذ آمدهاند. بهسرعت. دلیلی داشته لابد. اینیکی سفید است کاغذش. با جوهرِ آبیِ تیره. این است: همهی ما نیازمندِ مقدارِ مُعیّنی از درد هستیم تا بتوانیم بعدها در موردِ خودمان قضاوت کنیم. و زیرش اسمِ دن چاون. داستانِ پشیمان. کارِ این کاغذها همین است انگار. مقدارِ معّینِ درد. دیدنِ درد. لمسِ درد. تیز است کاغذ. دست را میبُرد. بد میبُرد. و کارِ کاغذها انگار همین است. پشیمانی. مقدار معیّنِ درد.
صبح همیشه وقتِ خوبی برای نوشتن است. وقتی آفتاب کامل نیست میشود آهسته رفت توی آشپزخانه و سماور را روشن کرد. تا سماور به قلقل بیفتد میشود نرمش کرد. میشود کتاب خواند یا چند دقیقه از فیلمی را دید که حالا قرار است دربارهاش بنویسی. روز خلاصه میشود در سکوتِ خانه این وقتِ صبح. آفتاب که کامل نیست. تاریکروشن است. خانه ساکت است اینوقت صبح. فقط صدای سماور است که از آشپزخانه تا اتاق میرسد. میشود فقط چراغی را که عمود روی میز میتابد روشن کرد. میشود صندلی را عقب کشید و نشست. خوب است اگر آدم اتاقی از آنِ خودش داشته باشد. نداشته باشد هم ایرادی ندارد. گوشهی میزی از آنِ خود هم کافیست برای نوشتن. میز ناهارخوری هم که باشد همیشه گوشهای خالی دارد. کافیست وقتِ خوبی را برای نوشتن انتخاب کند. صبح را. وقتی آفتاب کامل نیست. سر زدن به نامهها همیشه طولانی نیست. صبحهایی هست که نامهای ندارد. از جا بلند میشود و برمیگردد آشپزخانه. آب جوش آمده. شستن قوری با آب جوش کیفیت چای را دوچندان میکند. دو قاشق چای توی قوری میریزد. کمی هم بهارنارنجِ شیراز. بعد آب جوش را روی چای و بهارنارنج میریزد و قوریِ لبالب از چای را روی سماور میگذارد. برمیگردد به اتاق. نامهای نرسیده. از پیشخانِ مکبوک نئوآفیس را انتخاب میکند. صفحهی تازهای باز میکند. سفیدِ یکدست. کلمهی اوّل را مینویسد. ولی چرا این کلمه؟ پاکاش میکند. کلمهی تازهای جایش مینویسد. شک میکند کلمهی درستی را انتخاب کرده یا نه. فکر میکند اوّلین کلمه مهمتر از هر کلمهایست. خشتِ اوّلیست که پدربزرگها میگفتند اگر کج نهاده شود، دیوار تا ثریّا کج میرود. سخت است آخر کار خشتِ اوّل و دوّم را جابهجا کردن. کلمهی تازه را هم پاک میکند. از جا بلند میشود. سری به کتابخانه میزند. همیشه چند کتاب را جدا از کتابهای دیگر میگذارد. کتابِ سوّم را برمیدارد. ورق میزند و به کلمهای فکر میکند که باید بنویسد. نیست. اینجا هم پیدایش نمیکند. کتاب بعدی را برمیدارد. همینکه بازش میکند کلمه را میبیند. همین است؟ باید بنویسدش؟ فکر میکند چای دم کشیده. باید دم کشیده باشد. چای دیردَم نیست که نیم ساعت وقت بگیرد. حساب میکند از ۴ دقیقه هم گذشته. شاید ۶ دقیقه. برمیگردد آشپزخانه و بزرگترین ماگِ خانه را پُر از چای میکند. یکرنگ. خوشطعمتر از این چای نمیشود پیدا کرد. همیشه اوّلین چای صبحگاهی طعم بهتری دارد. تا به اتاق برسد دستها را به دیوارهی ماگ میگیرد و گرمای چای را حس میکند. روی صندلیاش که مینشیند چشمش به آفتاب کمرمقی میافتد که بالاتر آمده. صبح تازه دارد صبح میشود. جرعهای از چای داغ مینوشد. طعم بهارنارنج صبحها همیشه دلپذیرتر است. جرعهی بعدی را که مینوشد یاد کلمهای میافتد که در کتاب دیده بود. خیال میکند کلمهی اوّل را پیدا کرده. شک نمیکند که با همین کلمه باید شروع کرد. مینویسدش و انگار کلمههای بعدی هم در صف ایستاده بودهاند. تا ماگِ بزرگِ چای را تمام کند یادداشتی نوشته. تمام که میشود پشتِ سرش را نگاه میکند. آفتاب درآمده. تا پای کتابخانه هم رسیده. چیزی نمانده به صندلیاش برسد. به پایههای میز ناهارخوری که میزیست از آنِ خود. نیم ساعت کتاب میخواند. دوباره چای مینوشد. بعد که دوّمین چای را تمام کرد یادداشت را میخواند. کلمه به کلمه. حذف میکند. چیزی اضافه میکند. آخرین سطرها را پاک میکند و دوباره مینویسد. فکر میکند بهتر است اینطور تمام شود. بعد شک میکند. فکر میکند از کجا معلوم؟ جواب خودش را با صدای بلند میدهد: معلوم نیست. هیچوقت معلوم نبوده. نیم ساعت وقت دارد برای فرستادنش. در خانه قدم میزند. به کتابخانه میرسد. کتابی برمیدارد. مینشیند. لم میدهد به دیوار. کتاب را باز میکند. میخواند. کمکم دراز میکشد روی زمین. چیزی به اندازهی خواندن لذّتبخش نیست. کیف میکند از این کلمات. با صدای بلند میخواند «کلمه هیچوقت مرا رها نکرده است.» آهسته میگوید خوشا به سعادتت. دستِ چپ را نگاه میکند. چه آفتاب خوبی. یعنی ساعت از ۱۰ گذشته؟ حتماً گذشته که آفتاب اینقدر درخشان است. باید ۹:۳۰ نامه را میفرستاد. دیر شده؟ فکر میکند دیر است. همیشه دیر است. از جا بلند میشود. نامی برای فایل انتخاب میکند. بعد فکر میکند دوباره بخواندش. چه خوب که دوباره میخواندش. شش کلمه را حذف میکند. سه کلمه اضافه میکند. جملهای از میانهی یادداشت حذف میشود. آخرین سطرها را دوباره مینویسد. ساعت از ۱۰:۳۰ هم گذشته. دیر است. پیش از آنکه فایل را ببندد دوباره بهسرعت میخواندش. این کلمه کجا بوده؟ چرا تازه دارد میبیندش؟ فکر میکند من این کلمه را نوشتهام؟ کلمهی تازهای انتخاب میکند. فکر میکند باید دست بردارد از این یادداشت. فکر میکند اگر دوباره بخواندش باز هم کلمهای پیدا میکند که عجیب است. کلمهای که جایش آنجا نیست. فایل را میبندد. نامه را میفرستد. از روی صندلیاش بلند میشود. سری به کتابخانهاش میزند. کتاب شعری برمیدارد. رمانی پلیسی هم. هر دو را میبرد نزدیک پنجرهای که آفتاب از میانهاش گذشته. چند صفحهای از رمان پلیسی را خوانده که چشمش به کلمهای میافتد. کلمهای که دلش میخواسته در یادداشتش بنویسد. کلمهای که فکر میکند اگر مینوشتش بهتر بود. فکر میکند دوباره برود سراغ یادداشت و تغییرش دهد. ولی همیشه چیزی هست که نظرش را عوض کند. فکر میکند بهجای این کار دوباره ماگ بزرگش را پُر از چای کند. همینجا بنشیند و رمان پلیسی بخواند. فکر میکند به اتاقی که آرامتر از این نبوده هیچوقت. فکر میکند به لذّتِ خواندنِ رمانی پلیسی و نوشیدنِ جرعهای چای داغ. فکر میکند به تلفنی که صدایش خاموش است. فکر میکند لذّتی بالاتر از این؟
برنامهی کودک آن وقتها غنیمت بود و آن وقتها یعنی سه چهار سالگی به بعد که میشود اوایل دههی شصت که زندگی سیاهوسفید بود و تلویزیونها هنوز لامپی بودند و عصرها نیم ساعتی قبلِ آنکه برنامهی کودکِ شبکهی یک شروع شود تلویزیون را روشن میکردیم و هر روز جانبهلب میشدیم تا این کارتونهای رنگووارنگْ سیاهیِ آن روزها را بشویند و با خود ببرند هر کجا که شد. و خب بچه در آن سنوسال نمیفهمد سیاهیِ سالها را هیچ رنگی نمیشوید و با خود نمیبَرَد. این است که همان یکی دو ساعتی را که میشود کارتون دید غنیمت میشمارد و دل خوش میکند به تماشای گوریل انگوری و باقی موجوداتی که شکرِ خدا آدم نیستند و شباهتی به در و همسایه ندارند. هر روز، رأس ساعت، مینشستم به تماشا و خداخدا میکردم که مجری برنامه چند دقیقه بیشتر بماند و یادشان برود که باید بعدِ برنامهی کودک برنامهی دیگری پخش کنند و تازه این غیرِ آن برنامهی کودک صبحهای جمعه بود که اصلاً به شوق دیدن برنامهی کودک و کارتونهایی که شبکهی دو پخش میکرد بیدار میشدم. اما تماشای برنامهی کودک تا نُه سالگیام دوام آورد. از نُه سالگی به بعد برنامهی کودک هم شد یکی از برنامههایی که میشد در تلویزیون نصفهنیمهی آن سالها دید و نصفهنیمه بودنِ تلویزیون بیشتر به چشم میآمد وقتی مجریهای شبیه بههم با اخمی که اصرار داشتند تحویل تماشاگرانشان بدهند برنامههای مختلف آن دو شبکه را اجرا میکردند. درست همان روزهایی که موشکهای عراقی تهران را هدف گرفته بودند و وقت و بیوقت خانهها روی سر مردمان بختبرگشته خراب میشد، برنامهی کودک هم برای من کمرنگ و کمرنگتر شد. آن روزها دوتا پناهگاه داشتم؛ یکی زیرِ زمین بود و ده دوازدهتا پله میخورد تا برسیم به اتاقی که بوی نا میداد و واقعاً پناهگاه بود و آنیکی روی زمین بود؛ سه طبقه بالاتر در کتابخانهای که کتابها و مجلههای روزگار جوانی پدر و عمو را گذاشته بودند آنجا. روزی که بیاجازهی بزرگترها پلهها را آهسته رفتم بالا و پا گذاشتم به آن اتاقی که پُر از کتاب و مجله بود خیال نکرده بودم آن دری که پشت سرم بستهام دریست که به روی برنامهی کودک و کارتونهای رنگووارنگ و برنامههای بیمزهی عروسکیاش بستهام. باید دری بسته میشد و باید دری باز میشد رو به چیزی دیگر. این چیز دیگر آن روز بربادرفتهی مارگارت میچل بود که حتا نمیفهمیدم این چیزی که روی جلد نوشتهاند یعنی چه و نمیفهمیدم این کتابهای جیبیای که چندتا قفسهی کتابخانه را پر کردهاند چهجور چیزهایی هستند. قبلِ آن فقط کتابهای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و کتابهای طلایی امیرکبیر را خوانده بودم و انگار همان لحظهای که بربادرفته را توی دستم گرفتم و بوی کاغذ کهنهاش توی دماغم پیچید، عقربههای ساعت عقب و جلو رفتند و تا به خودم بیایم وقت ناهار شده بود و باید دو طبقه برمیگشتم پایین. کتاب را هم باید یکجوری قایم میکردم، وگرنه هرکدام از بزرگترها به بهانهی اینکه به دردت نمیخورد مصادرهاش میکردند. عادتِ بیاجازه بالا رفتن و کتابها را به پناهگاهِ زیرِ زمین منتقل کردن ادامه داشت و کتابهایی که هر روز زیر تشک و پتو قایمشان میکردم همه بوی کهنگی میدادند. چشمم به کلماتی میافتاد که آشنا نبودند؛ بچهی نُه ساله را چه به این کتابها؟ یک وقتهایی هم بهزور بزرگترها مینشستم روبهروی تلویزیون که داشت برنامهی کودک پخش میکرد و صدایش را کم میکردم و شروع میکردم به خواندن یکی از آن کتابهای انتقالی دربارهی مردی که با دیدن زنی قلبش میتپد، یا دربارهی مردی که دیگری را کشته و پلیس در تعقیبش است، یا دربارهی زنی که همسرش نمیدانست جاسوس کشوری دیگر است، یا دربارهی پسری که میخواست خانهشان را رها کند و برود توی جنگل بالای یک درخت زندگی کند. از برنامهی کودکی که با صدای آهسته میدیدم هیچ یادم نیست. هیجان و جذابیت روی صفحهی تلویزیون نبود؛ روی کاغذهایی بود که بیست سی سال قبل منتشر شده بودند. دلم میخواست درِ تلویزیون لامپی را ببندم که وزوزِ صدایش حواسم را پرت نکند. دور از چشم بزرگترها کتابهایی را که به نظرم جذابتر میرسیدند یکییکی خواندم و از خیلیهاشان سر درنیاوردم. اما مهم نبود. مهم آن دری بود که باز شده بود. دری که دنیای دیگری را نشانم داده بود. چند سال بعد که کمکم باسواد شدم در کتابفروشیای که سالهاست دَرَش را باز نکردهام شعری از شاملو خواندم و به این سطر رسیدم که: «اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.» و فکر کردم این همان سالهای رفتوآمد بین دو پناهگاه است. چیزهایی از دست رفت؛ مهمترینشان خوشیِ زندگی بود که از ما دریغ شد و کمترینش علاقه به برنامهی کودک. سالها بعد که انبوهی از انیمیشنهای دیزنی را ظرف دو ماه دیدم، فکر کردم که شاید اگر برنامهی کودک آن سالها اینها را پخش میکرد در نُه سالگی آن در بسته نمیشد.
آن صبح که بیدار شد دید در میانهی اتاقی ایستاده که اتاق خودش نبود چون نه تختخوابش آنجا بود و نه میز تحریرش بود و نه آن کتابخانهی کوچکی که پُر از کتابهای کهنه و دفترچههای پُر شده بود و این اتاق که اتاق خودش نبود به تالار باشکوهی شبیه بود که شبیهاش را پیش از این در فیلمها دیده بود و چشمش همان اول به دُمی افتاد که آن لحظه داشت تکان میخورد و همینکه این تکان را دید فکر کرد ببیند میشود دوباره تکاناش بدهد یا نه و چندباری که اینور و آنورش کرد دید این دُم به اختیار خودش تکان میخورَد و این دُم را که تازه فهمیده بود دُمِ خودش است دو سه باری تکان داد و یکدفعه یاد گرگور زامزا افتاد که دیشب وقتی دراز کشیده بود روی تختخوابی که در این اتاق نبود و داشت داستان جیم سمزِ بختبرگشته را میخواندْ اسمش را فراموش کرده بود و برایش عجیب بود که اسمی به این آشنایی را از یاد برده و حالا که اسمی به این آشنایی را به یاد آورده بود خواست به عادت سالهای بچگی بشکن بزند و از خوشی بالا بپرد که دید نمیشود بشکن بزند و هرچه سُمها را نگاه کرد دید و فکر کرد اسم خودش را اگر به یاد بیاورد معلوم میشود که خواب دیده اما همینطور که داشت به اسمش فکر میکرد دید فقط این را میداند که اسم خودش با میم شروع میشود و هیچچی به فکرش نرسید جز اینکه اسم خودش شاید همین میمِ خالیست و نمیدانست میمِ خالی میتواند اسم باشد یا نه و دید نمیتواند مثل همیشه سرش را بخارانَد و بهجایش دُمش را سریعتر تکان داد که ذهنش شروع کند به چرخیدن و آنقدر تکانش داد و آنقدر سریع چرخاندنش که صدایی توی سرش گفت یوزف. کا و دوباره گفت یوزف. کا و بارِ سوم که یوزف. کا را از صدای توی سرش شنید مطمئن شد این اسم را پیش از این جایی خوانده یا از زبان کسی جز صدای توی سرش هم شنیده و خواست همین یوزف. کا را با صدای بلند بگوید که دید نمیتواند و حالا که داشت دقیقتر خودش را نگاه میکرد به این فکر کرد که با این سُمها دیشب چهطور داشته داستانِ ایان مکیوون را درازکش میخوانده و چند صفحهی آن داستان را درازکش خوانده و همینطور که داشت به دیشبی که چیز زیادی ازش به یاد نمیآورد فکر میکردْ در میانهی اتاقی که اتاق خودش نبود چشمش به آینهی قدیای افتاد که آنسوی اتاق بود و عجیب بود که تا حالا آینه را ندیده بود و حالا که دیده بود ذوق کرده بود و هربار دُمش را تکان میداد دُمش در این آینهای که قبلاً ندیده بود تکان میخورد و فکر کرد خودش را برساند به آینه و هر قدمی که به سوی آینه برمیداشت و هر بار سُمهایی را که هنوز باورش نمیشد سُمهای خودش هستند روی زمین میگذاشت آینهای که قبلاً ندیده بودش دور و دورتر میشد و فکر کرد حالا که آینه دارد دور و دورتر میشود بهتر است بهسرعت بدود سمت آینه که چشمش به در افتاد که کمی آنطرفتر از آینه بود و در همینکه باز شد رضا پا گذاشت روی فرشهای ابریشم و او که هنوز دلش میخواست با صدای بلند همان یوزف. کای توی سرش را به زبان بیاورد و دلش میخواست فکر کند این اسم کوفتی را کجا شنیده و چرا نمیتواند این اسم کوفتی را به صدای بلند بگوید فکر کرد اینکه تفنگچیِ سابق معیرالدوله است و فکر کرد این تفنگچیِ سابق را کجا دیده بوده و صدایی که قبلاً توی ذهنش گفته بود یوزف. کا اینبار داشت همینطور پشت حرف میزد و بین حرفهایی که میزد از خانهزاد بودنِ تفنگچیِ سابق میگفت که حالا خانهزادِ جلالالملک است و با اینکه دلش میخواست بیشتر بداند میخواست بداند این جلالالملک چیکاره است و اینجا چه ربطی به جلالالملک دارد و این تفنگچیِ سابق چرا خانهزادِ جلالالملک شده و همینطور که دُمش را تندتر تکان میداد و همینطور که تکانِ دُمش را در آینهای که دور و دورتر میشد میدید و همینطور که همزمان به یوزف. کا و جلالالملک فکر میکرد و به رضا که تفنگچیِ سابق بوده و حالا مشقِ خوشنویسی میکند و صدای دیگری در سرش داشت از قمربانویی میگفت که در را برای رضا باز کرده و راه را به رضا نشان داده و خودش برای رضا راهی شده که به راه سابق برنگردد و راه از این به بعد همین قمربانو شده برای او رضا و داشت به همینها فکر میکرد که نورِ اتاق کم و کمتر شد و رضا یکدفعه ناپدید شد و آینه نزدیک و نزدیکتر شد و در آینه اسبی نبود که قبلاً بود و هیچچی نبود و روز نبود و نور نبود و شب بود و صدای توی سرش گفت نگران نباش هنوز زندهای.