«این درخت را میبینی؟ به هریک از شاخههایش آزادی تو آویزان است.» میروم سراغ کتابخانه و کتابهای بزرگ عکس کیارستمی را برمیدارم. کنار کتابخانه روی مبل مینشینم و شروع میکنم به ورق زدن: درختهای کیارستمی ظاهراً همان درختهایی هستند که قبلِ این دیدهایم، که هر روز از کنارشان میگذریم و هیچ اعتنایی نمیکنیم به برگهای سبز یا خشکشان، اما ظاهراً همان درختها نیستند وقتی در عکسهای او میبینیمشان. مثل درختهایی که در پولارویدهای تارکوفسکی میبینیم. همهچیز ظاهراً همان است که میشود دید ولی چیزی در این میان هست فرق میاندازد بین درختهای کیارستمی و درختهایی که ما میبینیم. بخشی از این فرق ظاهراً بهخاطر سر زدنهای مکرر اوست به طبیعت سرسبز یا طبیعت برفی. گاهی برای ثبت درختی در میانهی کاخی در شمال تهران و گاهی برای ثبت تکدرختی در برف. همهچیز بستگی دارد به درخت. به اینکه درخت کجاست. کجا بی درخت میشود زندگی کرد؟ پاسخی ندارم. اما فقط در عکسهای او نیست که درختها به چشم میآیند. در سراشیبی تپهی خانهی دوست کجاست؟ هم درخت تکافتادهای هست که راه را نشان میدهد. زندگی و دیگر هیچ را هم با درختی به یاد میآوریم که مسیرِ خانهی دوست را یادآوری میکند. کجا رفتهاند بچههای آن فیلم؟ درخت است که راه را نشان میدهد. درخت نقشهی راه است. علامتیست برای بهخاطر سپردن. طبیعتیست که آدمها از کنارش میگذرند. طبیعتیست که در حضورش آدمها از میلِ نبودن میگویند. آقای بدیعیِ طعم گیلاس اگر خستهترین آدم عالَم نباشد دستکم یکی از غمگینترین آدمهاست. آدمیست که ترجیح میدهد نباشد. اما همین جای همین ترجیح ندادنْ زیر درختیست در سراشیبی تپه. جایی که بشود پیدایش کرد. جایی که باید یکی او را پیدا کند. جایی که ممکن است بالأخره گذر آدمها بیفتد. بدون درخت آدمهای فیلمهای کیارستمی راه را گم میکنند. شاید اگر روزگاری طراحی نقشهای را به کیارستمی میسپردند همهی راهها و همهی مسیرها را با درختها مشخص میکرد: از این راه که بروید پنج درخت را دست راست میبینید و شش درخت را دست چپ. حواستان همیشه به آن درختی باشد که بالای تپه است. جایی که میخواهید بروید پایین همان درخت است. خب البته درختها شبیهاند بههم ولی یکی نیستند. فرق دارند. حتی دو درختی که ظاهراً یکشکلاند. مثل آدمها که وقتی از دور میبینیمشان شبیه بهنظر میرسند. از پنجرهی طبقهی پانزدهم برجی رد تهران آدمها نقطههای رنگیای هستند که از کنار هم میگذرند. در سکوت میگذرند. اما درختها بیشتر وقتها یکرنگند. تکان نمیخورند. برپا و استوار. نیازی ندارند به جایی رفتن. سبزیشان به چشم میآید. در فیلمهای کیارستمی که اینطور است. در عکسهای او هم. گاهی آنقدر سبزی میبینیم که سیاهی کلاغی که کنار درخت نشسته به چشم نمیآید. «آن کلاغی که پرید» دوباره روی زمین مینشیند. اینبار روی چمنی سبز. سیاهی کلاغ را آسمان آبی و سبزی زمین است که نشان میدهد. زیر سایهی درخت نشستن و اطراف را پاییدن. کلاغهای عکسهای کیارستمی هیچ اعتنایی به هیچچیز نمیکنند. مثل درختها که سرشان به سبزی خودشان گرم است. مگر اینکه فصل سبز بودن نباشد. عکسهای سفیدبرفی. در سفیدی برف همهچیز سیاه بهنظر میرسد. کار برف حذف کردن رنگهاست. همهچیز یا سفید یا سیاه. حتی درختهای سیاه وقتی برف روی شاخههایشان نشسته سیاهیشان کمتر است. سایهی این سیاهیها هم روی سفیدی یکدست زمین هست. انگار همهجا از روز اول سفید بوده و بعد این درختها، فقط این درختها، یکدفعه سر از زمین درآورده و سبز شدهاند. اما کدام سبزی؟ سیاه شدهاند. سیاهی درختها روی سفیدی برف به چشم میآید. درختها اگر نباشند این سفیدیِ مطلق، این سفیدی یکدست، چشم ما را میزند. از اینهمه سفیدی خسته میشویم. همهچیز با درآمدن آفتاب بعدِ یک روزِ برفی عوض میشود. درخت همانجاست که بوده. برف همانجاست که بوده. اما شاخههای درخت زیر نور آفتاب سایه میاندازند روی برف. درخت سیاه است. شاخههای درخت هم سیاهند. سایههای شاخههای درخت هم سیاهند. انگار پا گذاشتهایم وسط فیلمی سیاهوسفید. انگار ناگهان خوابمان برده و همین که چشم باز کردهایم رنگها یکدفعه ناپدید شدهاند. ماندهایم در دنیایی سیاهوسفید. سایه کمی سیاه است و کمی خاکستری ولی بههرحال رنگی نیست. فقط دو رنگ. یکی و آنیکی.
در رمانی که این روزها میخوانم، صحنهای هست که چندباری تا حالا سراغش رفتهام؛ جایی که یکی میخواهد از دیگری عکس بگیرد. اولش میگوید عکسهای قدیمی را دیدهای؟ در آن عکسها زیادی عصاقورتدادهاند آدمها. آدمی که نشسته روبهرویش میگوید آره. عکاس میگوید دوربینها آنوقتها خیلی کُند بودند. بابت هر عکس آدمها باید یک ساعت ژست میگرفتند؛ شاید هم بیشتر. مجبور بودند بیحرکت بنشینند همانجا. سوژهی عکس میگوید عجب کابوسی. عکاس میگوید حالا ازت میخواهم ساکت همینجا بنشینی و تکان نخوری. پانزده ثانیه فقط. سوژهی عکس میگوید اینطوری مثلاً؟ عکاس میگوید آره، دارم عکس را با سرعتِ خیلی پایین میگیرم. سوژهی عکس میگوید چرا؟ عکاس میگوید چون معتقدم شاتر را هرچه بیشتر باز نگه دارم، زندگی بیشتر روی نگاتیو ثبت میشود.
پسرک محجوب روستایی، ایستاده در میان میزهای چوبی، نیمکتها و جلوی رختآویز کلاس.
وقتی رولان بارت با دیدن عکسارنست(۱۹۳۱) کار آندره کرتژ، عکس پسرک محجوب روستایی، ایستاده در میان میزهای چوبی، نیمکتها و جلوی رختآویز کلاس، میپرسد «ممکن است ارنست هنوز زنده باشد؟ اما کجا؟ چهطور؟ با چه حکایتی؟» دربارهی چیزی اندیشیده که اولاً ساده است، ثانیاً مهم است، ثالثاً فلسفی نیست. این پرسش ژرف است و برای طرح آن باید به قول خود بارت عکس زخمیات کند. اصطلاح مشهور دریدا اینجا نکته را بهتر میرساند. عکس رد چیزهایی دیگر را (چیزهایی که عکس نیستند) بر خود دارد.
بابک احمدی، جستارِ مقام فلسفه در کار عکاس، کتابِ نوشتههای پراکنده، نشر مرکز، بهمن ۱۳۹۳
[کریس] مارکر در ابتدای فیلمِ آخرین بلشویکِ خود نقلقولی از جرج استاینر میآورد، با این مضمون که «این نه گذشته، بلکه عکسهای گذشته است که بر ما استیلا دارد.» یا مثلاً شاندور کراسنا، که درواقع خودِ مارکر است، در فیلمِ بیآفتاب میگوید «من آن ژانویه را که در توکیو بودم، به یاد میآورم، یا بهتر است بگویم عکسهایی را که آن ژانویه در توکیو گرفتم به یاد میآورم. این عکسها جایگزینِ خاطرهی من شدهاند. آنها خودِ خاطرهی من هستند.» فیلمهای مارکر پُر از ارجاعاتی از این دست است و تأمّلاتی عمیق در بابِ عکسهایی که جایگزینِ شناختِ آدمها از رخدادها شدهاند. واضح است که اینجا نکتهی مهمّی بازگو میشود. امّا این بدان معنا نیست که آدمها بهواسطهی حضورِ عکسها دیگر خاطرهای از آنِ خود ندارند. مارکر طرفدارِ گونهای خاطرهی پروستیست (جالب اینکه وی در پروژهای بهنامِ بیخاطرگی، که روی سیدی عرضه شده، اشاره میکند که نامِ شخصیتِ اصلیِ زنِ فیلمِ سرگیجهی هیچکاک، فیلمی که بر پایهی خاطره و ضربهی روحی بنا شده، مادلن است [همنامِ همان کیکی که در رمانِ پروست خاطراتی را در ذهنِ راوی زنده میکند]). * استیو ادواردز، عکاسی، ترجمهی مهران مهاجر، نشر ماهی، بهار ١٣٩٠
ژوئن ۱۹۳۸ را به یاد بیاورید؛ وقتی ویرجینیا وُلف کتاب سه گینیاش را منتشر کرد تا جواب دیرهنگامی به وکیل سرشناسی بدهد که از او پرسیده بود چه باید کرد تا جنگی اتفاق نیفتد؟ وُلف با اشاره به عکسی معلوم نیست پیکر بیجان مرد یا زنیست، از وحشت و نفرتِ جنگ مینویسد و دستآخر اضافه میکند که «جنگ پلیدی و ددمنشیست و باید به آن پایان داد!» اینجاست که سوزان سانتاگ از خوانندهاش میپرسد «امروزه چهکسی باور دارد جنگ منسوخ خواهد شد؟» و در پاسخ میگوید «هیچکس، حتا مدافعان صلح!» حقیقت است که چیزی بیهودهتر از جنگ نیست و آنها که سودای جنگ را در سر میپرورانند با اینکه میدانند نهایت هیچ جنگی آسایش و آبادانی نیست لحظهای در نیّت شوم خود درنگ نمیکنند. سالها پیش وُلفِ انگلیسی بر این باور بود که تماشای عکسهای «بدنهای مرده» و «خانههای ویران» میتواند صالحان جهان را متحد کند و نقطهی پایانی بر هر جنگی بگذارد و سالها بعدِ او سانتاگِ امریکایی در تماشای رنج دیگران از عکسهایی میگوید که جنگ را به خانهی آدمها میبرند بیآنکه آب از آب تکان بخورد. با دیدن عکسی از خانهای که نابود شده نهایتاً نُچنُچی میکنیم و میگوییم نابود شده و لحظهای بعد از یاد میبریم که زیر این خاکها جنازههای بختبرگشتهای خوابیدهاند که با خاک خانهشان یکی شدهاند. وُلف خیال میکرد اگر چنین عکسهایی مایهی آزار تماشاگران خود نشوند و وادارشان نکنند به اینکه راهی برای پایان دادن به این وحشیگریها پیدا کنند، معنایی جز این ندارد که ذات انسانی خود را کنار گذاشته و به سیرتِ دیوان درآمدهاند. اما در طول سالها عکسهای جنگی خاصیت خود را از دست دادهاند. روزگار انبوه عکسها و انبوه رسانهها بیش از آنکه تباهی جنگ را پیش چشم تماشاگران بیاورد، خودِ جنگ را عادی کرده. از بام تا شام خبر انفجارها و جنگهای کوچک و بزرگ را میشود در همهی شبکههای ماهوارهای دید. جنگ آنقدر عادی شده که به خبر پنجم یا ششم هر اخباری بدل شده؛ به این دلیل ساده که هست و ادامه دارد و مثل سریالی تلویزیونیست که اهمیتی ندارد چند قسمتش را هم ندیده باشیم و از هر جای ماجرا که وارد شویم خانهها خراب میشوند و آدمها میمیرند و دوباره خانههای دیگری خراب میشوند و آدمهای دیگری زیر خاک میروند. این نمایش پیاپی، این سریال بیوقفه، نتیجهای نداشته جز بیحس کردن تماشاگرانی که احتمالاً اوایل کار لب گزیده یا اشکی به چشم آورده یا چیزی به نشانهی افسوس و اندوه گفتهاند. همین است که سانتاگ نوشته «تماشای مصائبی که در کشوری دیگر رخ میدهد بیشک یکی از تجربههای اصلی دوران مدرن به شمار میرود و بیش از یکونیم قرن است که انبوه توریستهای حرفهای و کارآزموده، یا همان ژورنالیستها، آنها را به شکل انبوه در اختیار ما میگذارند. امروزه جنگ جزئی از صدا و تصویر اتاقهای پذیرایی شده است.» مشکل دقیقاً همین است؛ چگونه میشود جنگها را ثبت کرد و تماشاگران را از جنگ برحذر داشت وقتی آنها که از حادثهی ۱۱ سپتامبر جان به در بردند گفتند همهچیز باورنکردنی و «مثلِ فیلمها» بوده؟ عکسها معمولاً در چنین موقعیتی بر رنجی تأکید میکنند که گریبان آدمها را گرفته و پرسش اساسی سانتاگ است که چگونه میشود بهجای تأکید بر این رنج به وجود آن اعتراض کرد؟ حقیقت این است که تماشای رنج دیگران قدمتی بسیار دارد و ریشهاش به تابلوهای نقاشیای میرسد که حالا باید در موزهها و کتابها سراغشان را گرفت. اما نکته این است که نقاشان به زعم سانتاگ تابلوها را میکشیده یا میساختهاند اما عکاسان عکس را میگیرند. کار عکاس ثبت لحظهایست که انتخابش کرده و هر قاب عکس قاعدتاً به معنای حذف چیزهای دیگریست که در چهارگوشهی موضوع عکس قرار دارند. هرقدر خیال نقش پررنگی در نقاشی داشته قاعدتاً واقعیت باید در عکس مهم باشد، اما اگر عکسها را تحریف کرده باشند چه باید کرد؟ درعینحال نکتهای که سانتاگ به خوانندهاش یادآوری میکند این است که اگر در مواجهه با عکسی که موضوعش رنج دیگری یا دیگران است محو عکس شویم و از دیدنش کیف کنیم و آفرینهای بیشمار را نثار عکاسش کنیم آنوقت باید به این فکر کرد که تکلیف آن رنج چه میشود؟ کیف کردن از رنج دیگران؟ ظاهراً این کاریست که ما مردمان این زمانه خوب بلدیم؛ محو تماشا میشویم و ساعتی بعد همهچیز را فراموش میکنیم؛ به همین سادگی.