وقتی رولان بارت با دیدن عکسارنست(۱۹۳۱) کار آندره کرتژ، عکس پسرک محجوب روستایی، ایستاده در میان میزهای چوبی، نیمکتها و جلوی رختآویز کلاس، میپرسد «ممکن است ارنست هنوز زنده باشد؟ اما کجا؟ چهطور؟ با چه حکایتی؟» دربارهی چیزی اندیشیده که اولاً ساده است، ثانیاً مهم است، ثالثاً فلسفی نیست. این پرسش ژرف است و برای طرح آن باید به قول خود بارت عکس زخمیات کند. اصطلاح مشهور دریدا اینجا نکته را بهتر میرساند. عکس رد چیزهایی دیگر را (چیزهایی که عکس نیستند) بر خود دارد.
بابک احمدی، جستارِ مقام فلسفه در کار عکاس، کتابِ نوشتههای پراکنده، نشر مرکز، بهمن ۱۳۹۳
تعریف و توضیح آنچه عشق مینامندش، آنچه در همهی این سالها مردمانی از چهارگوشهی جهان را گرفتار خودش کرده، اصلاً آسان نیست و هیچ دو آدمی را هم نمیشود سراغ گرفت که تعریف و توضیح یکسانی دربارهی عشق ارائه کنند و بهقول فیلسوف نسبتاً جوان انگلیسی نمیشود معیاری عینی برای عشق تعریف کرد و آنچه عشق مینامیمش، یا آنچه عشق میدانیمش، هیچ شباهتی به چیزی مثل سردرد ندارد که با یک یا چند قرص مسکّن درمان میشود و هر آدمی که دستکم یکبار سردرد امانش را بریده و یک یا چند قرصِ مسکّن را با لیوانی آب بالا انداخته میتواند طوری از این سردرد و تأثیرِ آن قرصهای مسکّن بگوید که برای دیگران عجیب و دور از ذهن نباشد، امّا هر بار شنیدن داستان عاشق شدن و کیفیّت این عشق و عاقبتش ظاهراً تازگیاش را از دست نمیدهد و چون راهی برای سر درآوردن از اینکه آن عشق حقیقیست یا جعلی سراغ نداریم، دستها را زیر چانه میزنیم و بادقّت داستان را دنبال میکنیم و احتمالاً آن را با داستان بختِ پریشان خودمان مقایسه میکنیم و مثل آن جملهی نمایشنامهی جولیوس سزارِ شکسپیر به این نتیجه میرسیم که «اشتباه، بروتوس عزیز، از ستارهی بخت و اقبال ما نیست؛ بلکه از خود ماست که اینگونه حقیر ماندهایم.» شاید اگر حقیقت همان باشد که عشقی وقتی پایدار میماند که آدم به «جاهطلبیهای افسونکنندهی اولیهاش» توجه نکند و بر احساساتی که او را به سوی این پیوند کشانده غلبه کند، آنوقت به آرامشی که ظاهراً هر کسی در عاشقی به جستوجویش برمیآید میرسد. «عشق فقط شور و شوق نیست؛ نوعی مهارت است» و ایزابلِ بگذار آفتاب به داخل بتابد هرچند آن شور و شوق را درون خودش حس میکند اما مهارت زیادی در عاشقی ندارد. اینجاست که میشود سراغی از کتاب سخن عاشقِ رولان بارت گرفت؛ کتابی که کلر دنی فیلمش را بر پایهی آن ساخته. در قطعهی «غایبِ» آن کتاب است که بارت غیاب را اینگونه شرح میدهد «این دیگریست که مرا ترک میکند، این منم که بهجا میمانم. دیگری، برحسب وظیفهاش، مهاجر و گریزپا است؛ من ـ من که وظیفهای بهعکس دارم ـ عاشقم، ساکن و بیجنبش، مهیّا، منتظر، میخکوب، معلق ـ همچون بستهای که در گوشهی پرت ایستگاهی جا مانده.» (ترجمهی پ. یزدانجو؛ نشر مرکز) همین است که موقعیت ایزابل را در این بازی، در تنها بازیای که هم خوشحالش میکند و مایهی غمش میشود، تغییر میدهد. ایزابل است که عاشق است؛ ایزابل است که عشق را میفهمد؛ ایزابل است که پی عشق میگردد؛ ایزابل است که همانجا میماند و همهی این زمان ازدسترفته را در ذهن مرور میکند. انگار از زبان بارت در سخن عاشق بگوید «من آنقدر که عاشقم معشوق نیستم.» اما این همهی چیزی نیست که ایزابل میفهمد. عشق برای آنکه آرامشی نصیبش نمیشود رنج است؛ عذاب مدام است؛ ترجیح دیگری بر خود است؛ تحمل چیزهاییست که در حالتی دیگر، در روزهایی دیگر، در مواجهه با آدمهایی دیگر، قیدشان را میزند و بیاعتنا از کنارشان میگذارد. اما آنکه میگوید «من آنقدر که عاشقم معشوق نیستم.» همهچیز شکل دیگری دارد.
نه ونسان بانکدار ایزابل را درست شناخته، نه آن بازیگر جوانی که خودش را به هر کسی و هر چیزی ترجیح میدهد، نه همسر سابقی که خیال میکند حق دارد با ایزابل هر طور که خودش میخواهد رفتار کند. اما ایزابل هر آدمی نیست؛ آدمیست که به حد کفایت در زندگی شکست خورده، آدمیست که به حد کفایت رفتار برخورندهی دیگران را دیده و حالا دستکم در این روزها به گوشهی آرامشی نیاز دارد که فکر میکند همهی این سالها از او دریغ شده. هر آدمی حق دارد روزهایی را صرف خودش کند؛ حق دارد در گوشهای که هیچکس راهی به آن ندارد، بنشیند و آفتابی را نظاره کند که مدام نزدیک و نزدیکتر میشود. اما همیشه آفتاب آنگونه که میخواهیم، آنگونه که توقع داریم، نزدیک و نزدیکتر نمیشود. همهچیز ظاهراً بستگی دارد به فصل، به موقعیت ما و به آنجا که نشستهایم. همین است که گاهی خودمان را آمادهی آفتاب میکنیم و درها را به رویش میگشاییم اما خبری از آفتاب نمیشود. آنچه طالعبینِ گُنده آخر فیلم به ایزابل میگوید چیز مهمی نیست؛ حرف تازهای هم نیست؛ یادآوری چیزیست که ایزابل فراموشش کرده. سالها پیش شاعری در هند گفته بود «باید دری به خانهی خورشید باز کرد.»