همهچیز شاید از تعطیلات رُمی شروع شد؛ از پرنسس آنِ فیلم ویلیام وایلر که بعدِ خوردن آن قرصها و فرار از دست همهی آشناها روی نیمکتی به خواب رفت و مسیر زندگی جو بردلیِ خبرنگار با دیدن این زیبای خفته عوض شد. شاید همهچیز از سابرینا شروع شد؛ از دخترِ رانندهی خانوادهی لارابی در فیلم بیلی وایلدر که یکدل نه صددل عاشق دیوید کوچکترین پسر خانوادهی اربابش شده بود و او را برای آنکه از عشقوعاشقی دور کنند، روانهی پاریسش میکردند. عشق سالهای جوانی را گاهی نشانهی خامی میدانند اما چگونه میشود از خامی و پختگیاش باخبر شد و اگر اصلاً اینطور باشد تکلیف لاینس لارابی چیست که در اوج پختگی یکدل نه صددل عاشق سابرینایی میشود که دیوید را دوست میداشته. شاید همهچیز از جنگ و صلح شروع شد؛ از ناتاشا روستوای فیلمِ کینگ ویدور که زیباترینِ زیبایان است و شادی و سرزندگیاش دل هر تماشاگری را میبرد. شاید همهچیز با عشق در بعدازظهر شروع شد؛ آریان زیبا که کمکم و از سر کنجکاوی پا میگذارد به زندگی دیگری و اینوقتهاست که عشق بیاجازه وارد میشود و زندگی آدمها را جور دیگری میکند.
شاید همهچیز برای دیگران با همهی اینها شروع شده باشد اما دستکم برای نویسندهی این یادداشت معمای استنلی دانن آن فیلمیست که او را با آدری هپبورن آشنا کرده؛ با رجی لمبرت که بعدِ برگشت از سفر تفریحی و اسکی و همهی تفریحات برفی، با خانهای خالی روبهرو میشود و میبیند همسرش را به قتل رساندهاند و پیش از اینکه با این چیزها کنار بیاید و مصائب زندگی و تلخیاش را باور کند، چهار مرد سر راهش قرار میگیرند که ظاهرشان به آدمحسابیها نمیخورد و دنبال چیزی میگردند که رجی اصلاً نمیداند چیست و در این بین آقای متشخصی هم بهنام پیتر جاشوآ هست که نمیشود فهمید عاشق دلخستهی رجی شده، یا قهرمانی ملیست که میخواهد به وطنش خدمت کند یا اصلاً جاسوسی که نباید حتا یک کلمه از حرفهایش را باور کرد. این شروع آشنایی نویسندهی این یادداشت بوده با هپبورنی که در همهی این سالها به چشم به او شمایل بینقص سینما بوده است. معصومیت و سادگی احتمالاً اولین چیزهایی هستند که آدری هپبورن را از باقی همدورههایش سوا میکنند.
اما فقط آن معصومیت و سادگی و البته قدوقامتش نیست که او را از دیگران جدا کرده؛ لبخند دلنشین و پررنگ همیشگیاش امضای او است؛ حتّا وقتهایی که دارد نقش آدمهای غمزدهی بختبرگشتهای را بازی میکند که انگار غم همهی دنیا روی سرشان نازل شده، باز هم نشانی از این لبخند دلنشین و پررنگ را میشود روی لبهایش دید و فقط این لبخند نیست که او را از دیگران جدا کرده؛ صدای حیرتانگیزش هم هست؛ کلماتی که درست گفته میشوند؛ همهچیز بهقاعده و بهاندازه. آنطور که باید گفته شوند؛ نه آنطور که معمولاً گفته میشوند. این فرق آدمیست مثل او با دیگرانی که فقط حرف میزنند. فقط کلمهها را از دهانشان پرت میکنند بیرون و حتا به نوع کلمات دقت نمیکنند.
آدری هپبورن خوب بلد است شادی و غم را یکجا عرضه کند. غم را پشت پردهی شادی پنهان میکند و لحظهی موعود که سر میرسد ناگهان شادی از پسِ پرده بیرون میآید و جای غم را میگیرد. رفتارش، هر قدمی که برمیدارد، نشانی از وقار است و نگاهش به آدمها خبر از شفقتی میدهد که در جانش خانه دارد. مهربانیای که خودش همیشه از آن دم میزد و شادیای که میگفت اگر نباشد دنیا به مفت نمیارزد. اینکه بدیهیست؛ مخصوصاً که او، با همهی خوبیها، با همهی آن شفقتی که جانش را از دیگران سوا کرده بود، دستآخر دچار بیماریای شد که جسموجانش را نابود کرد.
همهی اینچیزهاست که بازیهای هپبورن را دیدنی میکند؛ دیدنیتر از بازیگران دیگری که همدورهاش بودهاند و خواستهاند قدمی جلوتر از او بردارند و طبیعیست که به جایی نرسیدهاند. همین است که میشود آن مثال معروف را، آن جملهی دلپذیر را، با کمی تغییر دربارهی او هم نوشت که ظاهرش ظاهرِ بازیگر است؛ رفتارش رفتارِ بازیگر است؛ حرف زدنش حرف زدنِ بازیگر است و واقعاً بازیگر خوبیست.
گفتوگوهایی در این گوشهی پاک و پُرنور
شمایی که از همسایهتان بیزارید، اسنوب هستید. شما که دوستان خودتان را فراموش میکنید تا با دنائت دنبال آدمهایی بالاتر از خودتان بیفتید، اسنوب هستید. شما که از فقر خویش شرمندهاید و وقتی اسمتان را میآورند سرخ میشوید، اسنوب هستید. و همینطور شما که به اصلونسبِ خویش مینازید، یا به ثروتتان فخر میکنید.
ویلیام تَکِری در کتاب اسنوبها
در گفتوگوهای دوستانهای که گاهی در این اتاق، در این گوشهی پاک و پُرنور، بین ساکنان طبقات مختلف شکل میگیرد، گفتوگو دربارهی انواع ماشینها ظاهراً طرفدار بیشتری دارد. شوق حرف زدن از ماشینهایی که قیمتشان سر به فلک میزند این گوشه را بدل میکند به چهارراه حوادث و هر کسی که داستان عجیبتری دربارهی مواجهه با یکی از این ماشینها تعریف کند برندهی این بازی است؛ هرچند بعید نیست اگر دوستانِ حاضر در اتاق کلمهی بازی را بشنوند اخم کنند و بگویند بازی کجا بود؟ ماشین که بازی نیست.
از آخرینباری که پشتِ فرمانِ ماشین نشستم، از آخرینباری که فرمانِ یک ماشین را دودستی گرفتم، دستکم سیوششسال گذشته. ماشینم از این چهارچرخههای قرمز خوشرنگی بود که هم بوق داشت و هم صندلی و در سیوچندسالگی که انیمیشنِ ماشینها را دیدم یکدفعه یاد همان ماشین سالها پیشم افتادم. برای مهمانان ناخواندهی چندشنبههای این اتاق ماشین ظاهراً بازی نیست، اما شوروشوقشان برای حرف زدن از ماشینی که صدای بوقش از لاستیکهای جلو پخش میشود، یا هربار که ترمز میگیرند سمفونیِ نهمِ بتهوون پخش میشود، یا هربار که به راست میپیچند رعدوبرق ماشین را روشن میکند، یاد همان ماشینبازیِ سیوششسال پیش میاندازدم که در حیاطِ آپارتمانهای خیابان پالیزی طوری میراندم که انگار قرار بود در بزرگسالی رانندهی ماشینهای مسابقه شوم. نشد. حتا گواهینامهی رانندگی هم نگرفتم. علاقهای هم به نشستن پشت فرمان هیچ ماشینی ندارم. شاید اگر این ماشینهایی که هر روز در خیابانهای تهران میبینم شبیه آن چهارچرخهی قرمز بودند تصمیمم را عوض میکردم. میدانم اگر هرکدامِ مهمانهای ناخواندهی چندشنبهی این اتاق چشمشان به این چندخط بیفتد میگویند ما کِی از ماشینی حرف زدیم که صدای بوقش از لاستیکهای جلو پخش میشود؟ هیچ ماشینی ترمز که میگیرد سمفونیِ نهمِ بتهوون پخش نمیشود. نمیدانم اینها را گفتهاند یا نه. مهم نیست واقعاً. وقتهایی که شروع میکنند به حرف زدن دربارهی ماشینها، ترجیح میدهم هدفونم را توی گوش بگذارم و بقیهی کتابی را بخوانم که دیشب، قبلِ خواب، نیمهکاره رها شده.
یکلحظه سرم را میآورم بالا و چشمم به یکی از مهمانهای ناخوانده میافتد که دستهایش را همینطور تکان میدهد. اینطور دست تکان دادن، دستکم در فیلمهایی که دیدهام، معنای روشنی دارد. هواپیمایی تازه فرود آمده روی باند فرودگاه و روی خط صاف همینطور دارد جلو و جلوتر میآید و یکآقایی هم آنجا ایستاده و دستها را همینطور تکان میدهد که تا اینجا بیا و چندمتر مانده به من ترمزدستی را بکش و هواپیما را خاموش کن. دلم میخواهد از این مهمانِ ناخوانده که هنوز دارد دستها را تکان میدهد بپرسم هواپیما ترمزدستی دارد؟ ترمزدستیاش شبیه ترمزدستی ماشین است؟ اگر بپرسم میگوید شما مگر ترمزدستی ماشین را دیدهاید؟ آنوقت باید بگویم معلوم است دیدهام؛ فقط علاقهای به بالاوپایین کردنش ندارم. مهمانِ ناخوانده دستهایش را طوری تکان میدهد که ناخواسته سرم را برمیگردانم عقب. نکند دیوار پشت سرم خراب شده؟ شاید هواپیمایی دارد از پشتسرم میآید. اما اینجا که برجهای دوقلو نیست؛ ساختمان پنجطبقهای است در خیابان چهارم کارگرِ شمالی که صدای بزرگراه با سماجت تمام، بهقول ارباب جراید و اصحاب رسانه، از پنجرههای دوجداره «ورود» میکند. خبری نیست. هدفون را از گوشم درمیآورم. دستهای مهمانهای ناخوانده پایین میآیند. میگوید صدای ما اذیتتان میکند آقا؟ میگویم نه آقا؛ اختیار دارید. میگوید اسم ماشین که میآید انگار بههم میریزید. میگویم نفرمایید آقا. منتظرم حرفش را بزند. معلوم است دارد دنبال جملهای میگردد که همهی کلمههای مورد نظرش یکجا جمع شده باشند. جمله ظاهراً در ذهنش، باز هم بهقول ارباب جراید و اصحاب رسانه، «ورود» میکند و «خروج»ش این است که بههم نمیریزید با اینهمه کتابمتاب که چیدهاید اینجا؟ این عکسمکسها که به درودیوار کوبیدهاید حواستان را پرت نمیکنند؟ این لیوانمیوانهای شرلوک که چیدهاید کنار کتابها روی اعصابتان نیست؟ این چهارپَرسبزیای که کاشتهاید تو گلدانهای رنگارنگ برای اعصابتان خوب است؟ شانهای بالا میاندازم. «از جواب میمانم.» بهجای اینها دوروبرم را نگاه میکنم. همهچیز همانطور است که بوده. همانطور که باید باشد. ساعتم را نگاه میکنم. نیمساعت مانده تا گردهمایی پُرشور ماشیندوستان جهان به پایان برسد. نیمساعت بعد اتاق همان گوشهی پاک و پُرنوری میشود که دوست میدارم.
ــــ نقلقولِ ویلیام تَکِری ترجمهی آقای محمد قائد است در مقالهی «اسنوبیسم چیست؟». مقاله را در کتاب دفترچهی خاطرات و فراموشی، یا در سایتِ آقای قائد بخوانید.
یک تکه از نامهای متعلق به روزها پیش
… حالا تو فکر کن که جادهی خلوتِ خوبی بود که میرسید به یک باغِ مُصفّای پُردرختی که دروازهی بهشت بود برای ما و ردیفِ درختهای سیب و گیلاس داشت و یک بوی دلپذیرِ سیبی توی هوا بود که روح را صفا میداد و یک شکوفههای خوشمنظرهای داشت که سفیدِ سفید بودند و بهقولِ آن آقای بزرگوار انگار شکوفهها در اوجِ انفجار بودند و آفتاب روی این باغِ مُصفّا همچه میتابید که انگار ابرِ رحمت است روی سرِ ما و این آفتابِ مثلِ ابر گرم نبود و ما روی آن نیمکتِ چوبی کهنه نشسته بودیم که نزدیک تنهی بُریدهی یک درخت بود و صدای یک پرندهی کوچکی توی گوشمان که سخت محزون بود و حالا تو فکر کن که عصر بود و آفتاب غروب نکرده بود و این سایهی ما که روی نیمکتِ چوبی کهنه بودیم کِش میآمد و یک بادِ خنکی هم داشت میوزید و یکجورِ خوبی بود که شبیهِ یک عصرِ پنجشنبه بود که رفته بودیم کافهی درختی خودمان و روی آن تنههای بُریدهی درخت نشسته بودیم و یک بادِ خنکی هم میوزید و یک فنجانِ قهوهی داغ هم روی این تنهی بزرگ بود و یک کیکِ خوشتراشِ تُرشِ خوشرنگ توی بشقاب بود و حالا تو فکر کن که باران یکدفعه بگیرد و آسمانِ آبیِ آبی بشود سیاهِ سیاه و آب از آسمان همینطور بریزد و زیرِ همچه بارانی آدم هوسِ چای بکند و درِ اوّلین کافهی دنجِ سرِ راهش را باز کند و روی اوّلین صندلی نزدیکِ شومینه بنشیند و روی اوّلین چای فهرستِ کافه انگشت بگذارد و چشمبهراهِ چای داغ و پای سیب باشد و پیپاش را گذاشته باشد گوشهی لبش و بعد سرش را بچرخاند و ببیند که عکسِ معرکهای را زدهاند به دیوار و توی عکس آدمی هست که زیرِ آفتابِ عالمتاب شال و کُلاه کرده است و دارد میرود به سمتوسویی که هیچ معلوم نیست کجاست و هیچ معلوم نیست این آدمی که شالوکُلاه کرده است کیست و معلوم نیست این خیابانی که دارد این آدمِ شالوکُلاه کرده را به مقصد میرساند کجای این دنیاست وحالا تو فکر کن که یکروزِ برفی بود و شهر سفید بود و توی هیچ خیابانی جای پای هیچ آدمی نبود و سرمای غریبِ ناشناسی توی هوا بود و از پشتِ شیشه هیچچی بهاندازهی سفیدی برف معلوم نبود و این سفیدی مطلق اوّلش قشنگ بود و کِیف میداد و یک دوساعتی که گذشت حوصله را سر بُرد و توی آن برف و آن سفیدی مُطلقِ حوصلهسَربَر هیچچی بهاندازهی قهوهی تلخِ داغ مزّه نمیداد و یک کافه توی این دنیا بود که قهوهی تلخِ داغش مزّه داشت و روبهروی همین کوچهای بود که حالا سفیدِ سفید بود و توی این کافه که قهوهی تلخِ داغش مزّه داشت یک میز بود که کنارِ پنجره بود و آدم همچه که مینشست دستش را میگذاشت لبهی میز و بیرون را میدید که سفیدِ مُطلق بود وحالا تو فکر کن که اینجا نه باغِ مُصفّای پُردرختی داریم و نه نیمکتِ چوبی کهنهای داریم و نه کیکِ خوشتراشِ تُرشِ خوشرنگی که توی بُشقاب باشد و نه قهوهی تلخِ داغی که مزّه داشته باشد و آدمی هست که شالوکُلاه کرده و دارد میرود به سمتوسویی که هیچ معلوم نیست کجاست و حالا تو فکر کن برای همچه آدمی جایی اصلاً وجود ندارد و همچه خیابانی اصلاً وجود ندارد و همچه آدمی اصلاً وجود ندارد و حالا تو فکر کن…
کتابخانهای که از دست دادهایم
«وقتی کسی میمیرد، کتابخانهای را از دست میدهیم». این ضربالمثل قدیمیِ کی کویو، قبیلهای در کنیا، را بیدلیل بر پیشانی این کتابِ گفتوگو با سوزان سانتاگ ننوشتهاند. هیچ جملهای به اندازهی این ضربالمثل توضیح درستِ این کتابی نیست که در دست گرفته و خواندنش را شروع کردهایم. نویسندگانی که خود را در کلمات غرق کرده باشند اندکند؛ نویسندگانی که کلمه را بدل کرده باشند به خانهی خود و کلمات برایشان به اندازهی نفس کشیدن مهم باشد.
سانتاگ یکی از این نویسندههاست؛ یکی از کاملترینها؛ آدمی که اصلاً شبیه آدمهای دوروبرش نبوده؛ لحظهای را انگار به تنبلی نگذرانده؛ همیشه در حال خواندن بوده؛ یا در حال فکر کردن. همیشه ایدهای داشته برای اینکه زمان را آنطور که دوست میدارد و فکر میکند مهم است بگذراند؛ نه اینکه مثل ما ادای خواندن و فکر کردن را درآورد و هر جُستار و هر مقالهای که نوشته نشانی از همین خواندنِ مدام و فکرِ کردن مدام است و اگر آنچه او نوشته جُستار و مقاله است باید همهی این چیزهایی را که به عنوان جُستار و مقاله مینویسیم، در نهایت فروتنی، پاره کنیم و گوشهای بنشینیم و بیشتر بخوانیم و بیشتر فکر کنیم.
نکتهی اساسی دربارهی سانتاگ این است که فکر کردن برایش نقطهی پایان چیزها نیست؛ نقطهی شروع است؛ راهیست برای سر درآوردن از چیزها و گاهی راهی برای کنار آمدن با چیزهایی که در زندگیاش هستند و در وجودش خانه کردهاند؛ مثلاً آن سرطانی که ناگهان از راه رسید و زندگیاش را به دو دوره تقسیم کرد و شاید او هم میتوانست مثل خیلی از ما به چیزی جز درمان نیندیشد و روزهایش را به استراحت بگذراند ولی ترجیح داد وقتش را صرف نوشتن کتاب مختصری دربارهی این بیماری کند و اتفاقاً جاناتان کات هم گفتوگو را درست از همین بخشِ زندگِ سانتاگ شروع کرده؛ اینکه ظاهراً بیماری سانتاگ را به اندیشیدن دربارهی این مقولهی مهم واداشته است.
خواندن و نوشتن انگار کاریست که ما هم بلدیم ولی وقتی از زبان سانتاگ میخوانیم که خواندن مهمترین سرگرمی اوست انگار باید در فکر اولیهی خودمان تجدید نظر کنیم؛ چون برای سانتاگ خواندن مشغولیت است و علاوه بر این تسلیبخش است و به تعبیر خودش خودکشی کوچک اوست؛ بهترین راه برای وقتی که نمیشود دنیا را تحمل کرد و میشود سوار سفینهی شخصی کوچکی شد که خواننده را میبرد به دنیای دیگری که اصلاً همین دنیای دوروبر نیست و البته شیوهی پیشنهادی سانتاگ بیشتر به درد آدمهایی میخورد که مثل او تندخوانی بلدند و سریع کتاب خواندن قاعدتاً کاری نیست که همه از پس آن بربیایند و خیلیها ترجیح میدهند بهجای خواندن سرگرم تماشای برنامههای تلویزیونی شوند و با فشار یک دکمه از این شبکه به شبکه بروند و پا به دنیاهای تازهای بگذارند و تفاوت سانتاگ با خیلی از آدمها همینجا روشن میشود که او حتا وقتی افسرده میشده راه چاره را در کتاب خواندن میدیده نه اینکه مثل من چراغهای خانه را خاموش کند و در تاریکی سقف را هم درست نبیند و خودش را بابت کارهای کرده و ناکرده سرزنش کند.
گفتوگوی سانتاگ احتمالاً به درد هر کسی میخورد که در دورهای از زندگیاش مهمترین کتابهای تاریخ ادبیات را خوانده و پیش خودش فکر کرده که من بهتر از اینها مینویسم و چرا باید اینها را شاهکارهای ادبیات حساب کرد و نوشتههای مرا کسی جدی نمیگیرد و توضیح میدهد که گاهی کتابهایی مثل غرور و تعصب و سرخ و سیاه را باید اوایل سیسالگی خواند و مسأله اصلاً همین است که بعضی کتابها یا فیلمها یا تابلوهای نقاشی به درد هر دورهای از زندگی نمیخورند و باید تجربهی بیشتری در زندگی داشته باشیم تا از این آثار درست سر دربیاوریم و برادران کارامازوف برای سانتاگ یکی از همین کتابهاست یا آنطور خودش میگوید «تکاندهندهترین، پرشورترین، الهامبخشترین و برجستهترین کار» ادبی دنیا و آدم بعدِ خواندن چنین کتابیست که میفهمد چرا باید زندگی کند و چرا نباید خودش را به دست نابودی بسپارد.
این هم هست که آدمی مثل سانتاگ وقتی پای عشق در میان باشد میگوید نوشتن از عشق شجاعت میخواهد و مشکل این است که وقتی کسی از عشق مینویسد همه فکر میکنند دارد دربارهی خودش مینویسد و هیچکس دلش نمیخواهد دیگران همهچیز را دربارهاش بدانند و نوشتن، خودِ نوشتن، با کلمهها سروکار داشتن، انگار همین عشقیست که سانتاگ میگوید و هر کلمهای آدم را لو میدهد؛ حتا وقتی خیال میکند کسی چیزی نمیداند.
پلنگِ سایهوار؛ نوشتهی پرویز دوایی
پلنگِ سایهوار نوشتهی کوتاهیست از پرویز دوایی [با نام مستعارِ پیام البته] که یکبار در مجلهی سینما ۵۲، شمارهی اولِ مردادِ ۱۳۵۲، چاپ شد.
گوشهی صفحه آمده بود «سینما ۵۲ جز دربارهی سینما ـ که تنها مایهی حیات اوست ـ حرفی ندارد. بههمین جهت پلنگ سایهوار را، که نشانهی شیفتگی مطلق در طریقت سینماست، بهعنوان سرآغازی بر این مجموعه پذیرا شوید.»
پرویز دوایی: ما پلنگ را ندیده بودیم، ما «دست» را نمیدیدیم، سایهی پلنگ بر دیوار بود و قلبهای تازهسال ما را از وحشت همهی جنگلهای تاریک دنیا آکنده میساخت. سایهی پلنگ از خود پلنگ ــ که شاید هرگز نمیدیدیم و اگر در آن سنوسال میدیدیم نمیدانستیم چرا باید از او ترسان باشیم ــ خوفانگیزتر، «پلنگ»تر بود.
بعدها به ما فهمانده شد که در پشت هر سایه دستیست که سایه را میسازد، که سایه را جان میدهد، که سایه را برای هر چشمی به شکلی، به سرزمین پندارها، ربط میدهد؛ دستی که بین هزار نگاه تا سایهی جنبده بر دیوار هزار پل مبادلهی حس و پندار بنا میکند، تا هرکس از سایه برای خویش، به اعتبار ذهنش نقشی دیگر بیافریند.
«…این کذب بزرگ که واقعیتر از خود واقعیت میشود…» سینما، در هر شکل، حتا در تلاشهای دور و نزدیکش برای هرچه بیواسطهتر بودن، بیش از هر هنر دیگری ابزار واسطه داشته است تا بتواند مدعی ارائهی تصویری «تمام» از واقعیت باشد. واقعیت سینما واقعیت ذهنیست که «میتاباند» و ذهنیست که این بازتاب در آن استحاله میشود، در آن «قوام» مییابد تا بین این دو «نگاه» رشتههای باریک «حقیقت» یافته و بافته شود. سینما، به قولی [۱] هنر «بیسوادی»ست؛ چون علائم قراردادی خطوربط را نفی میکند، پس هنریست که در آن هر ذهنی، رها از قید علائمی که باید پیشاپیش دانسته شود، به تکاپو واداشته میشود. سینما هنر اندیشیدن است، به اندیشه انگیخته شدن است.
چشم، در هر نوبت، در برابر هربار گشایش پردههای تیره از برابر پردهی نقرهای نمایش، از نو به تیغ روشنایی باز میشود [۲]؛ باید این حقیقت آنقدر زندگیبخش باشد که یک عمر بیقراری در تکاپوی دانستن و بیشتر دانستن را توجیه کند. باید این انفجار نور بتواند ما را برای پیمودن راهْ بیدارتر، «شاعر»تر کند. باید این سلاحی که هر ثانیه ۲۴ گلوله شلیک میکند، خارهسنگهای تاریکی و تردید را فرو بریزد تا انسانیت از اعماق، فریاد «نور» را بشنود، طعم «صدا» را بچشد، و بخواهد که قد راست کند، به همراه کناردستی خود نگاه کند و لبخند بزند.
با سینمای صادق، با سینمای دوست، گفتوگو کنیم.
۱. هانری لانگلوآ
۲. تمثیلی از سگ اندلسی، ساختهی لوئیس بونوئل