با آخرین نفس‌هایش

به قصه‌گوهای حکایت‌های قدیمی بیش‌تر شبیه بود تا مردمان معاصرِ ما. نابغه بود. قصه‌گویی بی‌نظیر. خوب بلد بود مردمان را سرگرم کند. گاهی رمان می‌نوشت. گاهی هم شعر و ترانه. اما بیش‌ترِ وقتش را صرفِ نمایش‌نامه و فیلم‌نامه می‌کرد. مَهاباراتا و مجمع مرغان را برای پیتر بروک نوشت و خیلی نمایش‌نامه‌های دیگر. فیلم‌نامه‌ی مهم‌ترین فیلم‌های دوره‌ی آخرِ کارنامه‌ی بونوئل را هم نوشت. بهترین دوستِ بونوئل بود و بونوئل آن‌قدر قبولش داشت که روبه‌رویش نشست و حکایت‌های بی‌نظیر با آخرین نفس‌هایم را گفت تا دوستِ جوان‌تر روی کاغذ بنویسدش.
فقط بونوئل نبود که این‌قدر دوستش می‌داشت. کارگردان‌های دیگری هم با بونوئل هم‌عقیده‌ بودند. از لویی مال و ژاک دوره تا مارکو فرری و پاتریس شِرو. از فولکر شُلندُرف تا ژان‌لوک گُدار. از کارلوس سائورا تا آندری وایدا. از ناگیسا اُشیما تا فیلیپ کافمن. از هکتور بابنکو تا میلوش فورمن. از ژان‌پُل راپِنو تا فیلیپ گَرِل.
استادِ اقتباس بود و خوب می‌دانست کلمات را چگونه باید به تصویر بدل کرد. طبلِ حلبیِ گونتر گراس و سوانِ عاشقِ مارسل پروست را برای شُلندُرف نوشت؛ بارِ هستی میلان کوندرا را برای فیلیپ کافمن و برای عتیق رحیمی سنگِ صبور را.
در کپی برابرِ اصلِ عباس کیارستمی که بازی کرد انگار همان پیر دانای فرزانه‌ای بود که کیارستمی در او دیده بود؛ خِرَدمند دنیادیده‌ای که راحت و سرخوش زندگی می‌کرد و به‌قول کیارستمی دنیا را جدی نمی‌گرفت و مثل کودکان سبک‌بار بود.
آخرین فیلم‌نامه‌های این سال‌هایش بر دروازه‌ی ابدیت و مرد باوفا و شوریِ اشک‌ها بود و نماند تا جنگ صلیبیِ لویی گَرِل و سرزمین رؤیاهای شیرین نشاط را ببیند.
صد و پنجاه فیلم‌نامه نوشت و شمار کتاب‌هایش کمی کم‌تر از این است. در آستانه‌ی نود سالگی بود و قبراق و سالم می‌خواند و می‌نوشت. کتاب می‌نوشت و منتشر می‌کرد. و مهم‌تر از این‌ها قدرِ زندگی را می‌دانست و هربار می‌گفت مرگ هر لحظه ممکن است از راه برسد و همین است که هر ثانیه‌ی زندگی را صاحب ارزش می‌کند. مثل دوست ازدست‌رفته‌اش عباس کیارستمی که نوشته بود درست است که زندگی بسیار غم‌انگیز و بیهوده است، اما تنها چیزی است که ما داریم.
مشرق‌زمین را دوست می‌داشت ــ قصه‌های پررمزوراز مشرق‌زمین و مردمان مشرق‌زمین را. همسری ایرانی داشت؛ نهال تجدد، نویسنده‌ای با قلمی جادویی. و دختری به ‌نامِ کیارا؛ به ‌قولِ خودش بهترین سناریویی که در تمام عمرش نوشت.
یادش همیشه با ماست.

رولتِ روسی

پاساژ نیمه‌کاره‌ای در خیابان میرداماد هست که مغازه‌های خالی‌اش بیش‌ترند و اصلاً عجیب نیست اگر کسی که پا به این پاساژ نیمه‌کاره می‌گذارد از دیدن این‌همه مغازه‌ی تعطیل و بی‌استفاده حیرت کند و با خودش بگوید این پاساژ را طلسم کرده‌اند وگرنه هیچ پاساژی در خیابان میرداماد نباید این‌همه خالی و بی‌استفاده باشد و دوّمین مغازه از سمت چپ ظاهراً قرار بوده کفش‌فروشی باشد و عکس بزرگ کفش‌های چرمی را به هم شیشه‌اش چسبانده و روی کاغذی هم درشت نوشته «کفش‌های اصلِ چرم را از رامیار بخواهید» امّا اگر قرار به خریدن کفش‌های چرمی باشد باید بگردیم دنبال مغازه‌ای دیگر و کفش را از مغازه‌ی دیگری بخریم چون درِ این مغازه هیچ‌وقت باز نشده و خاک شیشه‌اش را گرفته و یکی با انگشت روی شیشه نوشته: «باشه» و فقط این مغازه نیست که طلسم مجرّبی آینده‌اش را تیره‌وتار کرده و مغازه‌ی کناری‌اش هم که قرار بوده لباس‌فروشی باشد عاقبتی بهتر از کفش‌فروشی نداشته هرچند شیشه‌ی این‌یکی تمیزتر است و می‌شود داخل مغازه را دید و بعد از تماشا تازه معلوم می‌شود که داخل مغازه هم هیچ‌چی نیست و حتّا صندلی‌ای برای نشست پیدا نمی‌شود و مغازه‌‌های دیگری هم در این طبقه هست که یکی‌درمیان تعطیلند و خاک روی شیشه‌های‌شان نشسته و تنها مغازه‌ای که کرکره‌اش بالاست و شیشه‌های تمیزی دارد آن کافه‌ی نسبتاً بزرگی‌ست که بوی سیب‌زمینی و پنیر و کاری‌اش همه‌ی این طبقه را پُر کرده و از پشت شیشه‌های تمیزش می‌شود دید که همه‌ی میزها پُرند و همه‌ی آن‌ها که روی صندلی‌های‌شان نشسته‌اند سرگرم حرف زدن و خوردن و نوشیدنند و هیچ‌کس به موسیقی‌ای که شیشه‌های کافه‌ را می‌لرزاند و از کافه بیرون می‌زند و طبقه‌ی هم‌کف را پُر می‌کند اعتراضی ندارد.
طبقه‌ی هم‌کفِ این پاساژ بیش‌تر به جدول کلمات متقاطعی شبیه است که در روزنامه‌ای قدیمی چاپ شده و هیچ معلوم نیست بعد از این‌همه سال چه‌طور سر از «پیرایشِ ناصر و شرکا» درآورده و روی میزی افتاده که مشتری‌های استادِ پیرایش‌گر در آن نیم ساعتی که باید روی صندلی بنشینند و چشم‌به‌راه نوبت‌شان باشند چند خانه‌ی این جدول نیمه‌تمام را پُر کنند و وقتی به این نتیجه رسیدند که حل کردنش اصلاً کار آسانی نیست خودکارشان را در جیب‌شان بگذارند و دوباره به مشتری‌ای زل بزنند که روی صندلی استاد پیرایش‌گر نشسته و به حرف‌های استاد گوش می‌‌دهد و با هر جمله‌ای که می‌گوید سری تکان می‌دهد و گاهی در آینه دقیق‌تر خودش را می‌بیند و زیرچشمی نگاهی هم به مشتری‌های دیگری می‌اندازند که حوصله‌ی حل کردن جدول کلمات متقاطع را هم ندارند.
یک طبقه بالاتر وضعیّت کمی بهتر است و ظاهراً از همان روز اوّل هم این‌طور بوده که آن‌ها کارشان را به هر دلیلی جدّی‌تر گرفته‌اند یا دست‌کم آن طلسم مجرّبی که بیش‌تر مغازه‌های طبقه‌ی هم‌کف را تعطیل کرده از پلّه‌ها بالا نیامده و همان‌جا مانده چون از پلّه‌ها که بالا می‌رویم چشم‌مان به مغازه‌ی دنجی می‌افتد که پاستا و پیتزا می‌فروشد و ظاهراً کارش سکّه است و ظهر و عصر و شب هم که از کنار این پاساژ نیمه‌کاره بگذریم و پلّه‌ها را یکی‌یکی بالا برویم باز هم جایی برای نشستن پیدا نمی‌کنیم و باید به‌جای ایستادن کنار این مغازه همان طبقه را به‌دقّت ببینیم و چشم‌مان به مغازه‌ی کناری بیفتد که هلی‌کوپترهای کوچک بچّگانه‌ می‌فروشد و مغازه‌ی کناری هلی‌کوپتر فروشی که گربه‌های سفید و سیاه و خاکستری را پشت شیشه نشانده و هیچ‌کدام از این گربه‌هایی که پشت شیشه نشسته‌اند حوصله‌ی تماشای بیرون را ندارند و گاهی هم که چشم‌شان را باز می‌کنند برای این‌ است که ببیند دوست‌شان کجاست و بعد که خیال‌شان راحت شد دوباره چشم‌های‌شان را می‌بندند و می‌خوابند و هیچ اعتنایی نمی‌کنند به آدم‌هایی که وقتی گربه‌ها را پشت شیشه می‌بینند ذوق می‌کنند و موبایل‌به‌دست شروع می‌کنند به عکس گرفتن از آن‌ها.
پاساژ محبوب من این پاساژ نیمه‌کاره‌ای‌ست که هیچ‌چیزش را به‌قاعده نساخته‌اند و از پلّه‌هایش که بالا می‌رویم حس می‌کنیم زیر پای‌مان صدا می‌دهند و پیچ‌های فلزی‌ای که سنگ‌ها را به فلز وصل کرده‌ شل شده‌اند و هیچ بعید نیست یکی از این روزها سنگِ یکی از این پلّه‌ها از جا درآید و سنگ از آن بالا پرت شود پایین و جای شکرش باقی‌ست که طبقه‌ی هم‌کف خلوت است و بعید است روی سر کسی بیفتد و آن کافه‌ی شلوغ هم دور از پلّه‌هاست و هیچ‌کس هم آن دوروبرها نیست که پلّه روی سرش بیفتد و شاید برای همین است که هنوز پیچ‌های این سنگ را سفت نکرده‌‌اند و اجازه داده‌اند همین‌طور بماند و همین‌طور که از پلّه‌ها بالا می‌رویم و پایین می‌آییم صدای پیچ و سنگ توی گوش‌مان بپیچد اضطراب سقوط را به جان‌مان بیندازد.
همیشه وقتی‌هایی که حال‌وروز خوشی ندارم و حوصله‌ی قدم زدن در خیابان‌های شلوغ را ندارم و کتاب خواندن و فیلم دیدن هم کمکی به حالم نمی‌کند شال‌وکلاه می‌کنم و می‌روم سراغ این پاساژ و طبقه‌ی هم‌کفش را خوب اندازه می‌گیرم و هر بار که طبقه‌ی هم‌کف را کاملاً می‌گردم و قدم به‌ قدم سنگ‌فرش‌های زیر پایم را نگاه می‌کنم و مغازه‌های خالی را برای هزارمین بار تماشا می‌کنم تازه می‌رسم به هزار قدم و بعد تازه به صرافت این می‌افتم که هر هزاروسیصد قدم می‌شود یک کیلومتر و بعد تازه یادم می‌افتد که نوبت بالا رفتن از این پلّه‌ها است و بالا و پایین رفتن از این پلّه‌ها و شنیدن صدایش پیچی که سفت نیست و لق می‌زند و صدایش به گوش می‌رسد مایه‌ی آرامش آن روز می‌شود و هر بار که صدای این پیچ‌ها را می‌شنوم و سنگ زیر پایم تکان می‌خورد یاد گراهام گرین و خاطره‌اش از سال‌های دور می‌افتم که چندباری در مصاحبه‌هایش گفته و خاطره‌اش همیشه از این‌جا شروع شده که کودکی‌اش پُر از روزهای معمولی و ای‌بسا بد بوده و این بدی و بی‌حوصلگی آن‌قدر بوده که از همان سال‌های کودکی بارها به‌صرافتِ خودکشی افتاده و هربار به این فکر می‌کرده که کاش راهی برای خلاص کردن خودش پیدا می‌کرده و این‌جور که خودش گفته تا به هجده‌سالگی برسد دست‌کم پنج‌باری دست به این کار زده و ظاهراً یکی از این بارها «رولتِ روسی» را هم امتحان کرده و نتیجه‌ی امتحان این شده که شش‌ماهِ تمام می‌رفته به جنگلی خلوت که گذرِ کسی به آن‌جا نمی‌افتاده و بعد گلوله‌ای در خشابِ تپانچه می‌گذاشته و خشاب را به‌سرعت می‌چرخانده و لوله‌ی تپانچه را می‌گذاشته روی شقیقه و چشم‌ها را می‌بسته و ماشه را آرام می‌چکانده و هر شش‌بار ظاهراً گلوله‌ای از لوله‌ی تپانچه بیرون نزده و گرین زنده از جنگل بیرون زده امّا آدرنالینِ ناشی از ترس و هیجان احوالش را بهتر می‌کرده و افسردگی‌اش به‌واسطه‌ی همین بازیِ مرگبار درمان شده و آن‌قدر آرام شده که کم‌کم نوشتن را شروع کرده و اوّل نقد فیلم نوشته و بعد داستان‌نویس شده و کم‌کم شروع کرده به رمان نوشتن و دیگر نخواسته نقد فیلم بنویسد و هیچ‌وقت هم دوباره به صرافت «رولتِ روسی» نیفتاده و نخواسته به جنگلی خلوت سر بزند.
پاساژ نیمه‌کاره‌ای در خیابان میرداماد هست که من به چشم همین «رولتِ روسی» می‌بینمش و هر بار بالا و پایین رفتن از پلّه‌های سنگی‌اش و هر بار شنیدن صدای پیچی که ظاهراً شل شده یادآور بازی‌ای‌ست که گراهام گرین برای خودش تدارک می‌دید و از این هم موقعیّت زمانی و مکانی نابرابر است که او در خانه‌ای نزدیک جنگل زندگی می‌کرده و دوروبرش تپانچه‌ای پیدا می‌شده که می‌شده گلوله‌ها را یکی‌یکی در خشابش گذاشت و با اسلحه‌ای در جیب از خانه به دل جنگلی خلوت زد و با خیال آسوده آدرنالینِ ناشی از ترس و هیجان را نثار خون کرد و به آرامش رسید و من نه خانه‌ای نزدیک جنگل دارم و نه تپانچه‌ای که گلوله‌ها را یکی‌‌یکی در خشابش بگذارم و نه اصلاً گراهام گرینم که جرأت و جسارت چنان کاری را داشته باشم و تنها کاری که از دست برمی‌آید سر زدن به همین پاساژ نیمه‌کاره است و بالا و پایین رفتن از پلّه‌های سنگی و سرک کشیدن از پشت شیشه‌های مغازه‌ای که گربه‌های سفید و سیاه و خاکستری چهار گوشه‌ی مغازه لم داده‌اند و ظاهراً خسته‌اند که حوصله‌ی باز کردن چشم‌های‌شان را ندارند و بعید می‌دانم حتّا علاقه‌ای به بوی پاستای و پیتزای دو مغازه‌ آن‌طرف‌تر داشته باشند که ظاهراً هر چه ادویه دم دستش بوده خالی کرده در غذا و دست‌کم در این مورد من هم با گربه‌های خسته‌ی این مغازه هم‌نظرم و ترجیح همیشه این است که بعد از بالا و پایین رفتن از پلّه‌ها و شنیدن صدای پیچْ دوباره پایین بیایم و طبقه‌ی هم‌کف را بگردم و برگردم سراغ کفش‌های اصل چرمِ رامیار که هیچ معلوم نیست حالا کجای این شهر پشت شیشه‌های کدام مغازه‌ی کدام پاساژ سرگرم فخر فروختن و خودنمایی هستند و هیچ معلوم نیست رامیاری که یادش رفته این نوشته را با خودش ببرد اصلاً کفش‌فروشی می‌کند یا نه و خوب که این چیزها را دوباره در ذهنم مرور کردم یاد آن طلسم مجرّبی بیفتم که ممکن است این مغازه‌ها را از رونق انداخته و به این فکر کنم که شاید آن‌کسی که این طلسم را به کار بسته از پلّه‌های سنگی‌ای که پیچ‌شان شل شده می‌ترسیده که سری به طبقه‌ی بالا نزده و تا بخواهم از پاساژ نیمه‌کاره بیرون بزنم درِ کافه‌ی پُرروتق طبقه‌ی هم‌کف باز می‌شود و دود و موسیقی بیرون می‌ریزند و باز به این فکر می‌کنم که گراهام گرین در آن سال‌ها چه اسباب آرامش خوبی داشته.

در ستایش گُم شدن

کتاب‌ها را ما نیستیم که برای خواندن انتخاب می‌کنیم، ما نیستیم که وقتی بین میزهای کتاب‌فروشی راه می‌رویم و چشم می‌گردانیم، یکی را انتخاب می‌کنیم و برمی‌داریم و ورق می‌زنیم و هرچه بیش‌تر ورق می‌زنیم بیش‌تر مهرش به دل‌مان می‌افتد. کتاب‌ها هستند که انتخاب‌مان می‌کنند؛ همین‌طور که بین میزهای کتاب‌فروشی راه می‌رویم و چشم می‌گردانیم، کتابی، کتابی به‌خصوص، می‌گوید کاری به کار کتاب‌های دیگر نداشته باش؛ فعلاً کاری نداشته باش. همین‌جور بیا جلو. همین‌جور قدم بردار تا برسی به من. و همین که می‌رسیم خودش را نشان می‌دهد. می‌گوید حالا دست دراز کن و مرا بردار. وقتی هم برَش می‌داریم خودش می‌گوید کدام صفحه و کدام خط و کدام کلمه را بخوانیم. همان را می‌خوانیم. و همه‌چیز از همین لحظه، از همین‌جا اتفاق می‌افتد.
وقت‌هایی هست که هیچ حوصله‌ی زندگی را نداریم. زندگی چه فایده‌ای می‌تواند داشته باشد اگر قرار باشد یک‌شنبه‌های‌مان درست شبیه شنبه‌های‌مان باشند و شب‌های‌مان دست‌کمی از شب‌های‌مان نداشته باشند. این وقت‌ها خیال می‌کنیم یک‌جای کار می‌لنگد. و واقعاً هم می‌لنگد. همه‌چیز آن‌قدر تکراری‌ست که با چشمِ بسته هم می‌شود سراغش رفت. دست دراز می‌کنیم و همه‌چیز همان است که بوده. همان است که بعدِ این هم هست. اما این‌جور که نمی‌شود ادامه داد. این‌جور که نباید ادامه داد. راهش این است که بگردیم دنبال چیزهای دیگر و این چیزهای دیگر چیزهای تازه‌اند. چیزهایی مثل همین کتاب، کتابِ نقشه‌هایی برای گم شدن (ترجمه‌ی نیما م. اشرفی، نشر اطراف) همین کتابی که با جلد آبی‌اش، با اسم فریبنده‌اش، دعوتی‌ست که گم شدن؛ آن هم در زمانه‌ای که ظاهراً همه‌چیز پیداست؛ یا دست‌کم از فرط پیدا بودنِ همه‌چیزْ هیچ‌چیز دیده نمی‌شود. فقط عادت کرده‌ایم به تاریکی غاری که داریم در آن زندگی می‌کنیم. دست می‌ساییم به دیوار و راه را در تاریکی می‌رویم و برمی‌گردیم.
باید از این غار بیرون زد و راهی جنگل شد. جنگل را، روزگاری قبل این، شاعری تکرار ردیف درخت‌ها خوانده بود اما درست همین تکرار ردیف درخت‌هاست که میل گم شدن را در وجود آدم زنده می‌کند. آدم با خودش خیال می‌کند این‌جا می‌شود گم شد؛ چون این‌جا شهر نیست که آدم همه‌چیزش را از قبل در ذهن داشته باشد؛ این جای تازه‌ای‌ست با درخت‌های شبیه به‌هم؛ با همه‌ی چیزهایی که شبیه‌اند به‌هم. در این شباهت‌هاست که می‌شود گم شد. اصلاً در این شباهت‌ها باید گم شد. این گم شدن فرق دارد با گم شدن‌های دیگر. آن فیلسوف پیشاسقراطی که همان اول کتاب، همان فصل اول، ربکا سولنیت جمله‌اش را نقل کرده، حرف آخر را زده: «چگونه در پی چیزی هستی که ذاتش مطلقاً بر تو پوشیده است؟» این‌جاست که دست‌به‌کار باید شد. این‌جاست که باید آماده‌ی گم شدن شد. باید دنبال همان چیزی رفت که می‌خواهیم. همان چیزی که فکر می‌کنیم می‌خواهیم. برای رسیدن به چیزی تازه باید چیزهای قبلی را کنار گذاشت. باید این چیزهای قبلی را فراموش کرد وگرنه نمی‌شود به چیز تازه رسید.
«کلید نجات در این است که بدانی گم شده‌ای.» و این گم شدن همان تن دادن است به موقعیت تازه‌ای که فرق دارد با موقعیت قبلی، تن دادن است به حال‌وهوایی که هیچ شباهتی ندارد به حال‌وهوای قبلی و پا گذاشتن است به دنیای تازه‌ای که هیچ‌چیزش شبیه دنیای قبلی، دنیای همیشگی، نیست. چیزی مهم‌تر از گم شدن نیست؛ چون همان‌طور که سولنیت نوشته آدمی که گم نشده، آدمی که در زندگی‌اش یک‌بار هم گم نشده، زندگی نکرده. حضور از خلال غیاب ممکن می‌شود. می‌روی در دل چیزی و چیزهای پشت سر را فراموش می‌کنی. در جنگلی می‌روی و درخت‌ها را تماشا می‌کنی و همین‌طور که ادامه می‌دهی سر از راه تازه‌ای درمی‌آوری. این راه را قبلِ این ندیده‌ای. هیچ‌وقت ندیده‌ای. چون همیشه حواست به چیزهای دیگر بوده. به گم نشدن.
عادت کرده‌ایم به راهی که رفته‌ایم. همه‌چیز را براساس راهِ رفته می‌سنجیم و راهِ رفته، راه تکراری، واقعاً چیز حوصله‌سربَری‌ست؛ بس که چیز تازه‌ای ندارد. تازگی. درست باید دنبال همین باشیم. همین راه‌حل ماست برای رسیدن به چیزی تازه. اگر اصلاً راه‌حلی در کار باشد.
همین‌ است که انگار حالا، در این زمانه، اتفاقاً باید گم شد. گم شدن را باید با آغوش باز پذیرفت. به استقبال گم شدن رفتن احتمالاً عجیب است؛ آن هم برای ما که محافظه‌کاری در وجودمان خانه کرده. اما مگر چاره‌ای جز این داریم؟ این زمانه‌ای نیست که دوستش داشته باشیم. هیچ‌چیز این زمانه دوست‌داشتنی نیست؛ مثل خودمان که در نهایت بی‌حوصلگی روزها را به روزهای بعد وصل می‌کنیم. همه‌چیز همان است که نباید باشد. همه‌چیز از فرط تکرار نادیدنی‌ست. باید چشم‌مان را به چیزهای تازه باز کنیم. و برای رسیدن به چیزهای تازه باید اول گم شدن را پذیرفت. همین است. راه همین است. گم شدن. شرط اول همین است. پذیرفتنش و ادامه دادن راه.

عرصه‌ی خاطره

عرصه‌ی خاطره بوده این کشو. باز بوده همیشه. قفل نبوده هیچ‌وقت. شب‌ها می‌آمده توی این اتاق. لم می‌داده روی این صندلی. کشو را باز می‌کرده. نگاه نمی‌کرده. هیچ‌وقت. دست دراز می‌کرده. دفترچه‌های مشکی را می‌گذاشته آن‌جا. اوّلی را برمی‌داشته می‌گفته نور نباید برسد. اتاق را تاریک می‌کرده وقتی می‌نوشته. نور داشته کاغذ توی تاریکی. تمام که می‌شده نور هم می‌رفته. تاریک می‌شده. مثلِ قبل. بعد دفترچه را می‌بسته. می‌گذاشته توی کشو. قفل نمی‌کرده هیچ‌وقت. بعد می‌رفته بیرون. توی تاریکی. صبح که برمی‌گشته نور بوده توی اتاق. لم می‌داده روی این صندلی. چشمش به نور آفتاب. آفتاب در حیاط بوده. کشو را باز می‌کرده. نگاه نمی‌کرده. هیچ‌وقت. دست دراز می‌کرده. می‌گذاشته روی دفترچه‌ها. عرصه‌ی خاطره بوده این کشو.

فرشته‌ای در خانه

آدم همیشه فرق دارد با آدم و هیچ آدمی ظاهراً شبیه آدم دیگری نیست و آدمی هم که خیال می‌کنیم خوب می‌شناسیمش درست همان آدمی نیست که فکر می‌کنیم و آدمی مثل آدری هپبورن هم فقط آن بازیگری نیست که در سینما قد کشید و شد ستاره‌ای بی‌همتا و مستند آدری مثل کتابی که پسر بزرگش شان هپبورن فرر چندسالی بعدِ رفتن مادرش نوشت و اسمش را گذاشت آدری هپبورن: روحی آراسته به جست‌وجوی داستان حقیقی ستاره برآمده است و با این‌که ستاره بودنِ هپبورن را نمی‌شود نادیده گرفت اما سعی کرده او را به چشم آدمی حقیقی ببیند؛ آدمی که هم شبیه آدم‌های دیگر است و هم شبیه آدم‌های دیگر نیست و همین است که او را به چشم بسیاری به بازیگری بدل کرده که هنوز در قلب تماشاگران فیلم‌ها به زندگی‌اش ادامه می‌دهد.
حتماً آدم‌هایی را می‌شود سراغ گرفت که زندگی روی خوشش را به آن‌ها نشان داده و حتماً‌ می‌شود به آدم‌هایی رسید که روزهای خوش زندگی‌شان بیش از روزهای غم‌بار یا روزهای معمولی‌شان بوده و برداشتی عمومی ظاهراً این است که زیباترین‌های جهان، مخصوصاً آن‌ها که هنر را هم به این زیبایی علاوه کرده‌اند، از لحظه‌ی تولد جز خوشی چیزی ندیده‌اند و همه‌‌چیز برای‌شان مهیّا بوده است تا هنری بیاموزند و پله‌های پیشرفت را بالا بروند و همان آدمی شوند که می‌بینیم. بااین‌همه برداشت عمومی ظاهراً چیزی‌ست در مایه‌های تماشای واقعه‌ای از دور و آدم‌هایی که در این واقعه از سویی به سویی می‌دوند و از جایی که ما ایستاده‌ایم معلوم نیست که داستان واقعاً از چه قرار است.
داستان آدری هپبورن هم درست همان داستانی نیست که خیال کرده‌ایم و غم، غمی که شاید بشود باوقار نامیدش، غمی که زیر لبخندی پنهان شده، ظاهراً همان چیزی‌ست که شان هپبورن فرر، پسرش، در کتابش نوشت و این فیلم هم حالا به جست‌وجوی همان چیز برآمده است؛ غمی که ریشه در سال‌های کودکی‌اش آدری دارد: دختری که پدرش ناگهان غیب می‌شود و می‌رود سراغ زندگی خودش، بی‌آن‌که اعتنایی به دختر کوچکش بکند.
کودکی ظاهراً مهم‌ترین سال‌های زندگیِ هر آدمی‌ست و آدمی مثل آدری هپبورن هم همه‌ی سال‌های زندگی‌اش زیر سایه‌ی همین سال‌های کودکی گذشته؛ کودکی که هیچ‌وقت نبودنِ پدر را فراموش نکرد و خانواده برایش هیچ‌وقت همان چیزی نشد که چندسالِ اولِ زندگی‌اش بود. هر بچه‌ای احتیاج دارد که پدر و مادری داشته باشد و احتیاج دارد که پدر و مادرش زیر یک سقف کنارش باشند و احتیاج دارد که وقت‌هایی را در آغوش‌شان بگذراند تا معنی زندگی را بفهمد. این جای خالی، این نبودن، این چیزی که می‌شود آن را نقصان نامید، سایه‌ی سنگینش را سال‌های سال روی زندگی آدری هپبورن انداخت؛ زندگی‌ای که نتیجه‌اش دو ازدواجِ عملاً ناموفق بود و دو پسری که مادرش حاضر بود جانش را برای‌شان بدهد.
یکی از نکته‌های جذاب مستندی‌ که هلنا کوآن ساخته همین است؛ مادری که می‌بیند برای مراقبت از بچه‌ی عزیزش باید دست به انتخاب بزند و بین ستاره‌ی سینما بودن و مادر بودن یکی را انتخاب کند. انتخاب آدری هپبورن، دست‌کم تا وقتی شان کمی بزرگ شود، ماندن در خانه است و رسیدگی به کارهای روزانه‌ی بچه‌ای که احتیاج دارد مادرش را ببیند و احتیاج دارد که سایه‌ی مادر روی سرش باشد.
بحث خوب و بد نیست؛ بحث انتخاب است. آدم خودش انتخاب می‌کند کدام‌یکی را ترجیح می‌دهد و ترجیح آدری کنار کشیدن از سینما و ساختن خانه است؛ چون این کار به ذات انسانی‌اش نزدیک‌تر است و در همین انتخاب هم نشانه‌هایی از آن خانواده‌ی درهم‌گسسته، خانواده‌ی درهم‌شکسته را می‌شود دید؛ به‌خصوص که مل فرر هم آن همسر وفاداری نیست که آدری هپبورن خیال می‌کرده؛ همان‌طور که بعدِ او هم آندره‌آ دوتّی، پزشک مهربان و همسر بعدی، همانی نیست که باید باشد.
یک‌جای کار همیشه، یا خیلی وقت‌ها می‌لنگد و درست معلوم نیست که باید اسمش را بخت نامراد گذاشت یا چیزی در این مایه‌ها، اما چه تفاوتی می‌کند اسمش چه باشد وقتی آدمی مثل آدری هپبورن هربار در ساختن خانواده، در ساختن سقفی برای خود، به در بسته می‌خورد؟ زندگی این وقت‌هاست که آن روی خوب خود را نشان نمی‌دهد و در عوض آن رویی را نشان می‌دهد که آدمی مثل او خیالش را هم به خواب ندیده.
همین است که او در مواجهه با حال‌وروز کودکانی که جایی دورتر از خانه‌ی او، در قاره‌ای دیگر، در آفریقایی که فقر و محرومیت حرف اول و آخر را می‌زند،‌ دعوت یونیسف را می‌پذیرد و می‌شود سفیر یونیسف و وقت و انرژی‌اش را صرف رسیدگی به این کودکان می‌کند؛ کودکانی که نه‌فقط یک‌ وعده غذای گرم، که خیلی وقت‌ها اصلاً غذایی برای خوردن ندارند. چیزی برای خوردن نیست و کودکان یکی‌یکی تلف می‌شوند. مادران و پدران از دست می‌روند و کودکان بدون آن‌ها بزرگ می‌شوند.
مسئله برای آدری هپبورن انگار همان خانواده‌ای‌ست که خودش به جست‌وجویش برآمده؛ همان خانواده‌ای که در کودکی از او دریغ شده و حالا بعدِ دو ازدواج ناموفق، بعدِ دو بی‌وفاییِ باورنکردنی، بعدِ دو جدایی ناگزیر، به این نتیجه می‌رسد که خانواده را برای کودکانی دیگر هم معنا کند؛ به‌خصوص که کودکان خودش، دو پسرش، به سن‌وسالی رسیده‌اند که بفهمند مادرشان چرا دارد این‌طور خودش را به آب‌وآتش می‌زند؛ حتا وقتی سرطانِ بی‌رحم از دلِ داستانی که معلوم نیست چه نویسنده‌ای آن را نوشته، از راه می‌رسد و آدری هپبورن را انتخاب می‌کند.
پای مستندی درباره‌ی او که در میان باشد حتماً اشاره‌های واضحی هم به سلیقه‌ی بی‌نظیرش و کوشش برای رسیدن به پله‌های بالاتر هم هست؛ این‌که دلش می‌خواسته در باله بدرخشد،‌ اما جنگ جهانی دوم و همه‌ی آن مصیبت خانمان‌سوزی که جهان را اسیر خود کرده بود راه را بر او می‌بندد و تا جنگ تمام می‌شود او آماده‌ی رسیدن به آرزوهایی‌ست که از قبل سودایش را در سر پرورانده، اما زمان گذشته و دیر شده. هیچ‌چیز دیگر مثل قبل نیست و او هم او انعطاف لازم را ندارد و جسمش تربیتی را که لازمه‌ی چنین هنری‌ست پشت‌سر نگذاشته و همین است که سینما را جدی می‌گیرد و بازی روبه‌روی دوربین می‌شود انتخاب تازه‌اش.
این وقت‌هاست که می‌شود فکر کرد از دلِ شکستی که لابد سال‌های سال خاطره‌اش در ذهن می‌ماند، شکستی که فراموش کردنش ممکن نیست، چیزی تازه متولد می‌شود؛ چیزی که نه‌فقط برای آدری هپبورن که برای تماشاگران آن روزگار و تماشاگران نسل‌های بعد غنیمتی‌ست که نمی‌شود از دست دادش. کسی نمی‌داند که آدری هپبورن اگر می‌توانست به باله‌ای که دوست می‌داشت برسد چه می‌شد، اما اگر سر از سینما درنمی‌آورد و نمی‌شد آن ستاره‌ی تابناک سینما لابد سینما چیزی کم داشت یا درست‌تر این است که باید بنویسم حتماً کم داشت و چه خوب که سینما را انتخاب کرد.
فیلم قرار نیست فقط در محدوده‌ی بازی‌های آدری هپبورن بماند، اما پایه‌ی فیلم بر مفهوم خانواده بنا شده است؛ آن‌چه او در او سر داشت و آن‌چه دوست می‌داشت: هرچند حسرت بزرگ زندگی آدری را هم فراموش نمی‌کند و دست‌آخر آدری‌های دوره‌های گوناگون، آدری‌های زمانه‌های مختلف، یک‌جا، زیر یک سقف آماده‌ی اجرایی می‌شوند که فرصتش سال‌ها پیش از او دریغ شده بود.
دنیا محل دریغ و افسوس است و مهم نیست چه‌کسی چه سودایی در سر دارد؛ کار دنیا همین است که حسرتِ چیزها را به دل آدم‌ها بگذارد. اما فقط یکی از حسرت‌هاست و آدری در لحظه‌ی آخر دست‌کم خیالش راحت بود که مفهوم خانواده را برای پسرانش و برای کودکانی در قاره‌ای دیگر معنا کرده است.
زندگی اگر چنین نتیجه‌ای نداشته باشد به مفت نمی‌ارزد.

دست‌نوشته‌های محسن آزرم و نامه‌های دیگری به سینما