«اگر بنا باشد در این نوشته، اوّل به خودم و بعد به خواننده، توضیح بدهم که چرا آتالانتِ [ژان ویگو] را دوست دارم، باید رکوراست بگویم که این نوشته به چنین هدفی نمیرسد. یعنی نمیتواند برسد. عشقی که بشود آن را توضیح داد مفت گران است.
جادوی هنر در این است که آخرین عنصر توضیحناپذیر در زندگی حقیر هرروزهی ما باشد.»
*
از جستارِ «و موجها و تاریکی» نوشتهی بابک احمدی در کتابِ نوشتههای پراکنده، نشر مرکز، ۱۳۹۴
تصور کن پایانش چگونه خواهد بود…
شاید برای شما هم پیش آمده باشد، یا شاید بهتر است بنویسم امیدوارم برای شما پیش نیامده باشد که عصرِ یک روز معمولی اردیبهشتی که بیحوصلگی مثل خیلی وقتهای دیگر به سراغتان آمده، از حرفهای دوستی که روبهرویتان نشسته بفهمید که دوستِ دیگری حقیقتِ ماجرایی را برایتان تعریف نکرده و لابد به خیال خودش خواسته رعایتتان را بکند و درست در همچه لحظهای شاید احساس کنید چیزی به پایان رسیده و همهچی را باختهاید. چی را باختهاید؟ شاید دستکم در آن لحظه فکر کنید همهچی را و شاید از دیدِ آنکه چیزی را برایتان تعریف نکرده هیچچی را.
پس شاید همهچی بستگی دارد به اینکه شما دقیقاً کجا ایستادهاید و آنجا که ایستادهاید دستکم در آن لحظه میتواند پایان چیزی باشد که خودتان هم درست نمیدانید چیست، اما آنقدر میدانید که چیزی به پایان رسیده. چی به پایان رسیده؟ شاید مثلاً آن دوستی، حتی اگر پایان رسمیاش را به زبان نیاورید و ترجیحتان این باشد که در جواب پیامهایی که بانمک نیستند، سکوت کنید و آیفونتان را کنار بگذارید و از جا بلند شوید و از پنجرهی اتاقتان نگاهی به کوچه بیندازید که آن ساعتِ روز به شکل عجیبی خلوت است و صدای بوق هیچ ماشینی به گوش نمیرسد. در واقع این شمایید که دارید لحظهی پایان را انتخاب میکنید؛ چون «داستانها شروع و پایان ندارند؛ ماییم که لحظهای از زندگی را انتخاب میکنیم و از آنجا چشم به گذشته یا آینده میدوزیم.»، یا دستکم این چیزیست که گراهام گرین در اولین سطرهای شاهکارش پایان یک پیوند نوشته.
درست در همین لحظهای که اسمش را پایان گذاشتهاند لحظهی شروع را به یاد میآورید، مرورش میکنید، به عقب نگاه میکنید و لحظههایی از گذشته به شکل پراکندهای در برابر چشمتان جان میگیرند. حس میکنید این لحظه مدام کش میآید و خلاصی از آن ممکن نیست و لحظهای که اسمش را حالِ حاضر گذاشتهاند حالا طولانیتر از قبل بهنظر میرسد؛ حتی طولانیتر از لحظهای قبل که هنوز نگاهی به عقب نینداخته بودید؛ این لحظهایست که انگار در برابر رسیدن به نقطهی پایان مقاومت میکند، از لحظههای گذشته کمک میگیرد، این لحظهها را بههم وصل میکند و از آنجا که حافظه بهقولی پُر از شکاف است، هیچ اعتنایی به تقویم و تاریخ ندارد؛ درست برعکسِ خیلی از ما که دستکم روزی یکبار سری به تقویم تلفنمان میزنیم و روزهای ماندهی هر ماه و ماههای ماندهی هر سال را مرور میکنیم و بعید است هیچوقت به روزهای رفته و ماههای رفته سر بزنیم، اما در لحظهای که اسمش را پایان گذاشتهاند همهچی به شکلِ غیرتقویمی به یاد میآید؛ همهچی فقط به یاد میآید، یاد است که میآید.
پس اینطور بهنظر میرسد که همهچیز برمیگردد به پایان؛ به آن «آخر و انتها و نهایت و کرانهی هرچیز»، به آن «غایت و کران و عاقبت و فرجام»، به آن «سرانجام و منتها و خاتمه»ای که در لغتنامهها نوشتهاند؛ به آن «بخش پایانیِ چیزی؛ مخصوصاً یک دورهی زمانی» که تأکیدش بر زمان تکلیفِ همهچی را روشن میکند؛ زمانی که لحظهی شروعش، خبر از پایانی حتمی میدهد. هر چیزی که شروع میشود حتماً روزی و لحظهای به نقطهی پایان میرسد، حتی اگر آنگونه که یوجین اونیل در ماهی برای یک ملعون نوشته چیزی به اسمِ زمان حال یا آینده وجود نداشته باشد و فقط چیزی به اسمِ گذشته پیوسته تکرار شود.
پس شاید آن دو سطرِ شعرِ لوییز گلوک را که افتتاحیهی آخرین روزهای راجر فدرر و پایانهای دیگر، کتاب تازهی جِف دایِر، است باید جدیتر گرفت:
اگر شروعش به این سختی باشد،
تصور کن پایانش چگونه خواهد بود…
عشق داغیست که تا مرگ نیاید نَرَود…
برای مسکوبِ مهاجر نوشتن از خود اصلاً آسان نیست؛ حتی اگر از قبل تمرین کرده باشد، حتی اگر سی سال قبل اولین خاطرههای روزانهاش را روی کاغذ آورده باشد:
«همهچیز را به همهکس نمیتوان گفت. هر نوشتهای ممکن است به دست هر نااهلی برسد. از این عادت بیوگرافیبازیِ فرنگیها که جای ادبیات را گرفته خوشم نمیآید. کنجکاویهای خالهزنکی، دلورودهی همهچیز را درآوردن و در گذرگاه همه ریختن؛ شاید بهتر باشد بعضی از دردهای شریف و خصوصی همچنان پنهان بمانند.» [همهی نقلقولها برگرفته از روزها در راه است.]
اما در نهایت روزنوشتها، روزانههایی که تاریخ دقیقِ روز و ماه و سال دارند، مگر چیزی جز این میتوانند باشند؟ یا دستکم بخشی از روزنوشتها، علاوه بر آن تأملات روزمرهای که نسبتِ مهاجر و جهان و نسبت مهاجر را با خودش روشن میکنند، قاعدتاً چنین ویژگیای دارند. پس شاید چیزی مهمتر از این نباشد که پیش از هر چیز مهاجر موقعیت اضطراریاش را بسنجد؛ باید با خودش کنار بیاید، باید آینهای مقابل خود بگیرد، باید به یاد بیاورد و لحظههایی را روی کاغذ بیاورد که چیزی از غمِ دوری در آنها خانه کرده و خودِ این خانه چه تعبیر غریبی است وقتی داریم از مهاجرت حرف میزنیم:
«خاطرههای روزانه: نگاه در آیینهای شکسته، در تکههای آیینهای که پارههای پراکندهی آن را خودم ساختهام، نوعی «خودسازیِ» به واسطه، نگاه به خود، میانجی خود و نوعی تقلب محترمانه از راه سکوت، از راه فراموشی و خاموشیِ آنچه که از خود دوست نمیدارم، «تبعید» آنها به پشت نادیدنی آیینه، نشان دادن یک روی سکه، در حقیقت یک عکسبرگردان و ثابت نگه داشتن تصویری دلبخواه در «قاب» نوشته، در زنجیر واژهها.»
حتماً در این به یاد آوردنها اتفاقهایی نوشته میشوند و خط میخورند، حتماً در این به یاد آوردنها نامهایی خلاصه میشوند در یک حرف، حتماً در این به یاد آوردنها لحظههایی از ابتدا روی کاغذ نمیآیند؛ چون «همهچیز را به همهکس نمیتوان گفت» (در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد.) و این چیزها، این اتفاقها، این نامها، این لحظهها حتماً جایی گوشهی ذهن مسکوب ماندند تا روزهای آخر، به روایت حسن کامشاد، با دستهای کمجان و لرزانش دفترچهی روزنوشتهایش را با مصراعی از سعدی تمام کند:
«عشق داغیست که تا مرگ نیاید نَرَود…»
مهاجر مگر «بیدرکجا»تر از این میشود؟
به روزِ واقعه تابوتِ ما ز سرو کنید
… مرگ نهتنها سرحدّ زندگیست که سرحدّ خیال نیز هست، آنجا که شعر را در آن راه نیست؛ چرا که گرچه شعر اغلب به مرگ میپردازد و آن را بهعنوانِ موضوعِ خود برمیگزیند، وانگهی شعر چیزی نیست مگر ابرازِ افسوس از وجود و دَر رسیدنِ مرگ. ما دلباختهی این خیالِ خامیم که هیچچیز از دایرهی خیالِ ما خارج نیست و البتّه بدیهیست که هیچکس لزوماً نیازمندِ آن نیست که کاری را انجام داده یا شاهدِ رخدادی بوده باشد تا بخواهد آن را در ذهن مجسّم کند. امّا وضعِ مرگ را نمیتوان در ذهن مجسّم کرد…
*
مرگ لب از لب باز نمیکند. با گُنگ خواندنِ آن تنها بخشی از رازآلودگیاش را بیان کردهایم…
*
مرگ در بقایا نیست…
*
اگر سلسلهمراتبی از مُردگان وجود داشته باشد چه؟ ما دراینباره هیچ نمیدانیم…
*
مُردن ـ یک آموختن است؟
*
مرگ علاقهای به چگونه مُردنِ ما ندارد…
هوارد بارکر؛ مرگ، آن یگانه و هنرِ تئاتر؛ ترجمهی علیرضا فخرکننده، انتشاراتِ گامِ نو، ۱۳۸۹
بعدالتحریر: با هر مرگی، خصوصاً مرگ هر جوانی، هر آشنای جوانی، از نو پناه میبرم به خلوتی خودخواسته، خلوتی خودساخته. پناه بردن به سکوت خلوتی که جز کتاب و کلمه راهی به آن ندارند تنها راه کنار آمدن با مرگِ هر جان جوانِ عزیزیست که از دست رفته، یا دستکم من اینطور خیال میکنم.
Social Network
«لومپنها میکوشیدند با خصوصیّاتی همچون هیکل درشت و فربه و شکمِ برآمده، پُرخوری، طرز تکلّم، شکستن و کوتاه و بلند کردن واژهها، استفاده از ضربالمثلها و لغات عامیانه، دشنام و کلمات بیادبانه، القاب و صفات زشت، راه رفتن با پاشنههای خوابیدهی کفش، حرکت دستها با فاصله از بدن، بازی کردن با دستمال یزدی، و خالکوبیهای حاکی از آرزوهای سرکوب شده و خواستههای تحقّق نیافته، طرز معاشرت، رفتار و کردار و مواردی از این قبیل خود را از نظر ظاهری و رفتاری از دیگران جدا کنند. لباس آنها غالباً کت و شلوار مشکی بلند و گشاد با کلاه مخملی همرنگ، کفش سیاه یک لای پاشنه خوابیدهی تماممیخ، پیراهن یقهباز، زیرشلوار بلند راهراه (که اغلب از شلوار بیرون بود) و عرقگیر ابریشمی نصف آستین بود.
…
«خصایص روحی و روانی لومپنها… عمدتاً تحت تأثیر شرایط سخت زندگی اجتماعی و اقتصادی آنها است…
[۱ــ] تشویش، اضطراب و میل شدید به انتقام، در مقابل هر کس و هر حادثهای که پیش بیاید.
[۲ــ] چربزبانی، کرنش و ستایش بیش از اندازه در مقابل صاحبان قدرت، اربابان و ولینعمتهای خود.
[۳ــ] تغییر شغل مداوم و عدم تمایل به کار کردن.
[۴ــ] شخصیّت مردّد دایماً در تزلزل و فاقد بینش معلوم و معیّن، حرکت در جهت باد.
[۵ــ] ماجراجویی، غوغاگری، آشوبطلبی، بیانضباطی، عدم اطاعت از رهبری، محافظهکاری و بیرحمی.
[۶ــ] گرایش به اقدام فردی؛ حتّا در صورت تشکیل باند… [که] عمل فردی همچنان موقعیّت ممتاز خود را حفظ میکند. لومپن در قماربازی، عرقخوری، چاقوکشی، خالکوبی و انواع نمایشها کوشش میکند که به طور فردی در جمع درخشیده و قدرتنمایی کند. لومپنی که در جریان مبارزه با حوادث زندگی پیروز و کامیاب شود به سمبل دیگر لومپنها تبدیل میشود. منازعات آنها نیز اکثراً فردی است.
[۷ــ] تکیهی صرف به نیروی بدنی و قدرت بازوی خود و وسایلی چون چاقو، زنجیر، پنجهبوکس؛ بهعلّت روحیهی فردی و نداشتن ارتباط با مردم و جامعه.
[۸ــ] ذهن بسیار خالی و کوچک با مفاهیمی بسیار ساده و ابتدایی، شعور و دانش اجتماعی بسیار کم و عقاید خرافی، بیسوادی، ناآشنایی با ماشین، تکنیک، وسایل نوین و پیچیدهی تولیدی، توانایی انجام فقط کارهای موقّتی فوقالعاده ساده، فقدان مناسبات اجتماعی و ارتباط منطقی با طبقات و نیروهای جامعه.
…
«لومپنها معرّفی افراد را با اسم و فامیل مخصوص طبقات بالا دانسته استهزاء میکنند؛ لذا یکدیگر را به اسم کوچک همراه یک لقب میشناسند. در لقبها از ملاکهای مختلفی استفاده میشود از این قبیل:
[۱ــ] براساس نقص بدنی، مانند رسول شَله، حسین لالی و غیره.
[۲ــ] براساس مشخصات بدنی، مانند علی زاغی، حسین سیاه، جعفر خالدار و غیره.
[۳ــ] براساس حرفه، مانند محمود مطرب، حسین نجّار، اصغر شوفر و غیره.
[۴ــ] منسوب کردن به زادگاه، مانند علی یزدی، غلام تُرکه و غیره.
[۵ــ] به اسم پدر، مانند محمد رجب، حسین رمضانیخی و غیره.
[۶ــ] به اسم مادر، مانند جواد صغرا، رضای فاطمهسلطان و غیره.
[۷ــ] براساس صفات فردی معرّف حال و گذشتهی لومپن، مانند رضا بُزدل، اصغر پلنگ، احمد بیدین و غیره.»
از کتابِ لومپنها در سیاست عصر پهلوی؛ مجتبی زاده محمدی؛ نشر مرکز؛ ۱۳۹۲