جای خالیِ آن را که رفته مگر میشود ندید؟ حسِ نبودنش، حسِ اینکه پیش از این بوده و حالا نیست، فقط در وجود آدم نمیماند؛ همهجا هست و آدم هر طرف را که نگاه کند این نبودن به چشم میآید. به این فکر کنید که خانوادهای چهار بچه دارد؛ بچههایی که تقریباً همسنوسالند؛ باهم بازی کردهاند، باهم قد کشیدهاند، باهم بزرگ شدهاند و باهم اینطور قرار گذاشتهاند که تا زندهاند همینطور باهم باشند؛ شاید اصلاً قراری هم نگذاشته باشند؛ همینطور که باهم میدوند و بازی میکنند؛ همینکه بالا و پایین میپرند و باهم آواز میخوانند همین قرار ناگفته است. بچهها باید بزرگ شوند؛ قاعده ظاهراً همین است؛ باید به جوانی برسند و از جوانی به سوی میانسالی و پیری حرکت کنند. دنیا همین است؛ یا همین باید باشد. اما کدام کارِ دنیا بهقاعده است که اینیکی باشد؟ بچهها ممکن است بزرگ شوند؛ ممکن است به جوانی برسند، اما ممکن است جوانی نقطهی آخرِ زندگیشان باشد. کدام رماننویس گفته بود هر بار جوانی از دست میرود انگار دنیا قدمی بلندتر به سوی نابودی خود برمیدارد؟ شاید اینطور باشد. اما فکر کردن به اینها که فایدهای به حالِ آنها که ماندهاند ندارد؛ بهخصوص اگر آنها که ماندهاند بچههای دیگرِ خانواده باشند. از چهار بچهی خانواده فقط دوتا ماندهاند؛ یکی در بیستوچند سالگی از دست رفته و آنیکی در سیوچند سالگی. و آنها که ماندهاند چه دارند؟ حملههای عصبی، غمِ بسیار و غصهای بینهایت. اندوهی که به آخر نمیرسد. ضربهایست که جبران نمیشود. خواهر و برادری ماندهاند که دو برادرشان را از دست دادهاند و پدر و مادری که دو پسرشان از دست رفتهاند. و جز اینها چه؟ چیز دیگری هم مانده؟ فیلمها و عکسها. فیلمهای خانوادگی. بچههایی که بازی میکنند؛ بچههایی که میخندند؛ بچههایی که میدوند؛ بچههایی که آواز میخوانند. صحیح و سالم. نیازی به شمردن نیست. هر چهارتا هستند. به ترتیب قد. از بزرگ به کوچک و برعکس. یک وقتی اندی وارهول گفته بود بهترینِ چیزِ عکس این است که هیچوقت تغییر نمیکند؛ حتا وقتی آدمهایی که در آن حضور دارند عوض شدهاند. عوض شدن؟ آدمها عوض میشوند. هیچکس همان بچهی چند سالهای نمیماند که رو به دوربین ایستاده تا کودکیاش را ثبت کنند. اما عوض شدن فرق دارد با از دست رفتن. خوبیِ عکس شاید این است که حتا وقتی آدمهایی که در آن حضور دارند از دست میروند باز هم همان کیفیت روز اولش را دارد. زمان در عکس منجمد است. لحظهای را ثبت کردهاند که لحظهای بعد از دست رفته؛ مثل آدمهای عکس که چند سال بعد از دست میروند. جملهی وارهول را میشود را کنار جملهای از اَنسل آدامز گذاشت که گفته بود آدمهای عکسها زندهاند؛ مثل همان روزی که ایستادهاند کنارِ هم و عکس گرفتهاند و آنقدر زندهاند که میشود پا گذاشت به دنیای عکس و در آن اتاق، در آن پارک، در آن باغچه، در آن شهربازی قدم زد و میشود همهچیزِ گذشته را خوب تماشا کرد. یکجور پُل زدن از امروز به دیروز؛ یکجور قدمی به سوی گذشته برداشتن و در زمانِ حال ماندن.
حالوروزِ سوفی رومواری در فیلم در حال پردازش، مثل هر کسی که رودرروی گذشته میایستد، ترکیبی از غموغصه و بُهت است و طول میکشد تا گذشته در ذهنش جایی برای خود دستوپا کند؛ جایگاهی که میشود وقت و بیوقت به آن سر زد. یک وقتی هم استاکر، مرد شوریدهی بیقرارِ نترسِ فیلمِ آندری تارکوفسکی، میگفت کسی که زندگی گذشتهاش را پنهانی مرور میکند مهربانتر میشود. و حالا این فیلمها و این عکسها، عکسهایی که بعدِ ظاهر شدن باید چاپ شوند، مرور زندگی اوست: برادرها که بودند، برادرها که خبری از خودشان میدادند، برادرها که خبری از خودشان میدادند، زندگی چه حالی داشت؟ حتماً اگر سوفی و بن، دو بازماندهی بچههای خانوادهی رومواری، به حافظهشان رجوع کنند، چیزهایی از گذشته را به یاد میآورند. اما عکس و فیلم مسیرِ این رجوع را تغییر داده. میگویند حافظه همهچیز را ثبت نمیکند؛ چون پُر است از شکاف؛ پُر از جاهای خالیای که با گذرِ سالها خالیتر هم میشوند. چیزهایی را حفظ میکند و چیزهایی از دست میروند. عکس و فیلماند که همهچیزِ آن سالها را ثبت کردهاند. درست است که آدمی، پدری که در مجارستان درسِ فیلمبرداری خوانده، پشت دوربین بوده؛ درست است که سلیقهی پدر، نگاه او به دنیا، به زندگی، به بچههایش، ثبت شده، اما بههرحال آنچه ثبت کرده، آنچه از گذشته به امروز رسیده، کاملتر از چیزهاییست که حافظه ممکن است به یاد بیاورد؛ بهخصوص حافظهی سوفی و بن. آن ترومایی که در همهی این سالها دست از سرِ سوفی برنداشته، آن سئوالی که امدادگر آمبولانس در سال ۲۰۱۱ از او پرسیده، جوابش یک کلمه است: فقدان؛ فقدانی که یکسال بعدِ از دست دادن دیوید سراغِ سوفی آمده، سه سال بعد، وقتی جاناتان هم از دست میرود، عمیقتر میشود. با فقدانِ عمیق باید کنار آمد؛ ظاهراً باید آن را پذیرفت و برای کنار آمدن با آن ظاهراً به تعداد آدمهای روی زمین راه و روش هست و راهِ سوفی رومراوی، راهِ فیلمساز، تماشای فیلمهای خانوادگی، ظهور و چاپ عکسهای خانوادگی و خیره شدن در چشمهای گذشته است.
… آلبومِ خانوادگی، آلبومی که طول کشیده کامل شود، ناگهان مشمولِ بازبینی شده و در واقع این رادیوگرافی، این تاباندن اشعه بر آلبومی که تاریخ خانواده را به شکلِ سیاهوسفید پیش روی ما میگذارد، داستان عکسهاییست که صاحب آلبوم دوست نداشته پیشِ چشم این و آن باشند. عکسها ممکن است روانهی سطلی شوند که قرار است آخرِ شبْ محتویاتش را در کیسهای پلاستیکی خالی کنند و بگذارند دمِ در؛ مثل همهی عکسهایی که تاریخ وقتی مسیرش را عوض کرد، وقتی عکسهایی از روی دیوار برداشته شدند و مجسمههایی از روی میزها به انباریها منتقل شدند؛ از آلبومها درآمدند و اینبار ماژیکها و خودکارها شکلشان را، هویتشان را، عوض کردند و بهجای سر درآوردن از سطلها به اولین تجربههای هنریِ بچهی خانه بدل شدند؛ اینیکی نجاتِ گذشته است به دست بچهای که گذشته را از روی عکسها شناخته، یا بازسازی گذشته آنطور که بچهای مثل او دوست میدارد. عکسهایی که از سطلها بیرون کشیده شدند؛ عکسهای تکهپارهای که بخشی از گذشته بودند؛ به چیزهای تازهای بدل میشوند و این ادامهی چیزیست که فیروزهی دیگر، فیروزهی بیرون از قاب، میگوید: «یک روز مادر، با تصمیمی انقلابی، نشست پای آلبومهای قدیمی. هرچه عکسِ بیحجاب داشت پارهپاره کرد. داشت خودش رو از گذشتهای که دوست نداشت، تطهیر میکرد. من از پُشتِ شیشه شاهد بودم. جمع کردن تکهپارههای عکسها از سطل آشغالْ سرگرمی اون روزهای من بود.»
رابطهی آدم و آلبوم عکس البته پیچیدهتر از اینهاست: آدم برای به یاد آوردن، برای ثبتِ آنچه دوستش میدارد، عکس میگیرد. قولِ مشهوری از جان برجر را بارها نوشتهاند که پیش از اختراعِ دوربین عکاسی، آدمها نقاشی نمیکردند؛ چیزها را به حافظه میسپردند و عکس، دستکم از این نظر، ابزارِ حافظه نیست؛ ابداعِ حافظه است. یاد آوردنِ چیزهاییست که آدم نگران از دست دادنشان است؛ چون عکسها یادگار گذشتهاند و آن گذشته اگر هنوز در ذهن آنکه عکس را گرفته، یا عکسی را در آلبوم چسبانده، زنده باشد، عکس دیگر آن قاب ثابت و ایستایی نیست که فقط وقت ورق زدنِ آلبوم به یاد بیاید. این را هم همینجا اضافه کنم که چسبِ آلبومهای قدیمی را میشود صرفاً به چشم محافظ عکسها ندید. عکسها روی این چسبها که مینشستند انگار به چیزی از آنِ آلبوم بدل میشدند. صاحب عکس، صاحب آلبوم هر لحظهای که اراده میکرد میتوانست عکس را ببیند، اما جدا کردنش از چسبِ آلبوم کار سادهای نبود و آن لحظهای که در رادیوگرافی یک خانوادهی فیروزه خسرُوانی هویّتِ خانه رسماً عوض میشود همینجاست؛ لحظهای که آلبوم یا صفحههای چسبناکِ آلبومْ مقاومت میکنند و عکس پیش از آنکه کَنده شود پاره میشود. این هم البته چیزی نیست که مدام در زندگی اتفاق بیفتد، اما در زندگیِ هر کسی میشود لحظهای را سراغ گرفت که زمان ناگهان ثابت میشود، یا آنطور که گاهی میگویند منجمد میشود و همانطور میمانَد؛ مثل برق که یکدفعه میرود و همینکه برمیگردد، همینکه ظاهراً همهچیز دوباره عادی بهنظر میرسد، آدم با زمانی تازه طرف میشود؛ چیزی که ادامهی آن زمان قبلی نیست؛ تجربهی تازهایست که راه به جای دیگری میبَرَد…
خانواده ظاهراً عجیبترین چیز دنیاست؛ آدمهایی که گاهی آنقدر یکدیگر را دوست دارند که فکر میکنیم نمیتوانند ساعتی دور از هم باشند و گاهی آنقدر به خون یکدیگر تشنهاند که فکر میکنیم اگر زیر یک سقف بمانند احتمالاً یکی دو کشته روانهی گورستان شهر خواهد شد. اما خانواده، همین چیزِ عجیبی که توضیح دادن موقعیت و رابطهی اعضایش اصلاً آسان نیست، درست همان چیزیست که جنبههای مختلفی از آن را در فرانکی میبینیم. در هر خانوادهای هم ظاهراً همیشه یکی هست که بقیه چشمشان به اوست؛ چه میکند، چه میگوید، کجا میرود و چه پیشنهادی برای بقیهی خانواده دارد. اینجا فرانکیست که خانواده را سروسامان داده؛ زنی در آستانهی میانسالی، ستارهی سینما، زنی که کسی نمیتواند جواب رد به خواستههایش بدهد و رمز موفقیتش در این سالها ظاهراً همین بوده. همهی خانواده چشم به او دارند و حالا، آنطور که او خواسته، آنطور که او برنامهریزی کرده، به سفری آمدهاند که دستکمی از «شام آخر» ندارد. کمی بعدِ این است که میفهمیم بیماری تابوتوان سابق را از فرانکی گرفته؛ با اینهمه سعی میکند مثل همهی سالهای گذشته حواسش به همهچیز باشد و درست مثل آدمی که نگران همهی آدمهای دوروبرش است، سعی میکند همهچیز را آنطور که فکر میکند درست است پیش ببرد؛ آدمها را با یکدیگر آشنا کند، آدمهایی را که باهم قهرند آشتی بدهد، دوستیهای تازه پیش پای اعضای خانواده بگذارد و همهی اینها را طوری پیش ببرد که در آیندهای نهچندان دور هم آب از آب تکان نخورد. ظاهراً این هم خاصیت بیماریست که وقتی برمیگردد و جسم و جان آدم را اسیر میکند، آدم به صرافت همهی چیزهایی میافتد که پیش از این از دست داده؛ چیزهایی که روزگاری در طلبشان بوده و چیزهایی که تا همین چند وقت پیش فکر میکرده وقت کافی برای به دست آوردنشان دارد. اما هیچچیز معمولاً آنطور که آدم خیال میکند پیش نمیرود. بیماری از راه میرسد. خوب که جسم و جان را اسیر کرد، پا پس میکشد و وانمود میکند که رفته است؛ که دیگر سراغی از این آدم نخواهد گرفت و سراغ باقی آدمها خواهد رفت. اما این هم کَلَکیست که نباید باورش کرد. درست لحظهای که آدم خیالش راحت شده، درست وقتی باورش شده که بعدِ این هرچه هست سلامتی و خوشدلیست، دوباره گرفتار این بیماری میشود و بیماری اینبار همهی وجودش را اسیر میکند؛ شروع میکند به دویدن در خون او و بندبندِ وجود آدمی را که پیشتر به آینده امید بسته بوده، آلوده به زهری میکند که درمانی ندارد مگر معجزه. داستان فرانکی از همینجاها شروع میشود؛ از جایی که فرانکی خوب میداند روزبهروز دارد به آخر خط نزدیک و نزدیکتر میشود و آدمهای زندگیاش هم این چیزها را خوب میدانند، اما نه فرانکی به روی خودش میآورد و نه آدمهای زندگیاش سعی میکنند به روی خودشان بیاورند؛ چون «عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزء پیشآمدهای نادر و عجیب بشمارند» و خودشان هم احتمالاً به این فکر میکنند که بهجای گفتن این چیزها حواسشان را جمع همین روزهایی کنند که برایشان مانده است. نکته همین بیماریست؛ چیزی که ظاهراً یکی را از پا میاندازد و دیگران را کنار او، یا کنار یکدیگر، جمع میکند. حالا همه میدانند که فرصت کم است؛ که یک روز صبح ممکن است همهچیز شکل دیگری پیدا کند و دستکم یکی از این آدمهایی که اینجا، زیر این سقف، یا این دوروبر است، در این دنیا نباشد. آن یکنفر هم قاعدتاً کسی نیست جز فرانکی، ستارهی سالهای نهچندان دور سینما که بیشتر آدمهای میانسال و پیر بازیهایش را به یاد میآورند و زنی هشتادوهشت ساله هم او را، بیش از فیلمهایش، با داستان دورودراز و پُر از رنجوعذابِ مبارزه با سرطان به یاد میآورد که عکسهایش در روزنامهها و مجلهها منتشر شده بود. آدمی زنده را با ماجرای مرگی در کمین به یاد آوردن احتمالاً میتواند مایهی عذاب هر کسی باشد، اما فرانکی، فرانکیِ آشنا با مرگ، مشکلی با این چیزها ندارد؛ چون مدتهاست ضعفها و از هوش رفتنهای روزانهاش او را دوباره یاد حقیقتی بهنام مرگ انداخته. مرگ واقعاً در کمین است و آنطور که دکترها گفتهاند ستارهی سالهای نهچندان دور ممکن است بهار سال بعد را هم نبیند. معلوم است فرانکی هم مثل هر آدم دیگری زندگی را دوست دارد و هیچ بدش نمیآید در زمان باقیمانده، تا جایی که میشود، به کار و چیزهایی مثل اینها برسد. همین است که وقتی از پروژهی آن فیلمسازِ اول باخبر میشود، در جواب نمیگوید که بازی نمیکند و اتفاقاً میگوید کِی قرار است فیلمبرداری را شروع کنند؟ جوابش این است که یکسال بعد؛ چون بههرحال این کارها زمانبر است و تا سرمایهی کافی پیدا نشود و تا فصل مناسبش پیدا نشود، نمیشود فیلمبرداری را شروع کرد. فرانکی آن لحظه قرار نیست همهچیز را برای این مردی بگوید که از راه نرسیده دارد پیشنهاد بازی میدهد؛ چون ضرورتی ندارد غیرِ خانواده و دوستوآشناهای نزدیکش کسی از راز بزرگ او باخبر باشد؛ رازی که قاعدتاً چند هفته یا چند ماه بعد برملا میشود. اما نکتهی غریب آن فیلم و آن پیشنهاد بازی این است که به فرانکی نقش خوانندهی اُپرایی را پیشنهاد کردهاند که صدایش را از دست داده. همهی آنچه خوانندهی اُپرا دارد صدایی برای خواندن است؛ همانطور که هیچ بازیکن تنیسی نمیتواند بدون دست در زمین حاضر شود، یا هیچ دوندهای بدون پا نمیتواند در مسابقههای دو شرکت کند. خالی شدن خواننده از صدا انگار درست همان موقعیت و همان وضعیتیست که فرانکی هم دچارش شده. برای او که سالهای سال پُر از شوق زندگی بوده و همین حالا هم از زندگی دست نکشیده چیزی سختتر از این نیست که قبول کند آخر خط نزدیک است. خوانندهی اُپرا بیصدا میشود فرانکی هم زندگی را از دست میدهد. این هم حقیقتیست که مردن، به مرگ نزدیک شدن و رودرروی مرگ ایستادن، بیش از آنکه برای آنکه در آستانهی مردن است دشوار باشد، برای آنها که کنارش هستند دشوار بهنظر میرسد. برای آنکه میمیرد، برای آنکه میداند قرار است بمیرد، همهچیز در یک لحظه اتفاق میافتد؛ لحظهای که پلکهایش سنگین میشود؛ قلبش از تپش میایستد؛ نفسش درنمیآید و دیگر نمیبیند و نمیشنود. به همین سادگی. اما آنها که کنارش هستند با جسم بیجانی طرف میشوند که صدایشان را نمیشنود و هیچ واکنشی نشان نمیدهد. اینیکی را نمیشود گفت به همین سادگی. حالوهوای فرانکی حالوهوای همین چیزیست که نامش را از قدیم گذاشتهاند مرگ، اما سایهی سنگین مرگ را به این تلخی هم پیش چشم نمیگذارد. هنوز زود است برای اینکه به این چیزها فکر کنیم. میدانیم که در راه است؛ میدانیم که از راه میرسد؛ میدانیم که قطعیست، اما چه اصراریست که برویم پیشوازش؟ فعلاً که اینجاییم؛ همینجا، در پرتغال؛ در جزیرهای شگفتانگیز، کنار هم؛ باهم. بهجای اینها میشود از این لحظه لذت برد و خوب که فکرش را بکنیم این همان کاریست که خود فرانکی هم از جوانی ترجیحش میداده و همینکه حالا هم خانوادهاش را یکجا جمع کرده نشان میدهد که دَم را باید غنیمت شمُرد؛ آن هم در زمانهای که خبرهای بد، تلخیها، از درودیوار بر سر آدم میبارند. اینجور بهتر است.
مکاتبه نوعی مراوده است؛ معاشرت و مصاحبتی از راه دور است. علاوه بر این نوعی مبادله است؛ گرفتنِ چیزیست در ازای چیزی دیگر؛ گفتنِ چیزهایی که آدم فقط ممکن است یکبار با یکی در میان بگذارد؛ پا گذاشتن به دنیای شخصیِ آدمی که ممکن است فقط همین یکبار چیزهایی را با دیگری در میان گذاشته. همین است که نامه را گاهی به مهمانی دونفرهای شبیه میدانند که دو آدم، در خلوتی که دیگران راهی به آن ندارند، روبهروی هم مینشینند و مکالمهای را آغاز میکنند که اولش ممکن است از خاطرهای شروع شود و به خاطرهای دیگر برسد؛ یا از آنچه ساعتی پیش از این دیدهاند بگویند و هر حرف و نقلی به حرف و نقل دیگری میرسد. با اینهمه شروع نامه بستگی دارد به آنکه امضایش را پای نامهی اول میگذارد؛ اوست که میگوید این نامهها قرار است از چه بگویند و این چیزها را چگونه بگویند. اما گاهی نامه فقط قرار نیست به دستِ یکی برسد؛ نامههای زیادی در طول سالها منتشر شدند که خصوصی بهنظر میرسیدند؛ نامهای برای آدمی بهخصوص و کلماتی که فقط باید به دست او میرسیدند. و نامههایی هم بودهاند که ظاهراً از اول به نیّت رسیدن به دست مردمان نوشته شدهاند؛ چرا که چیزهای ظاهراً خصوصی این نامهها به کار مردمان بسیاری میآید؛ آنها که میخواهند مطمئن شوند زندگی آن روی ناخوش و تلخ و تیرهاش را وقت و بیوقت فقط به آنها نشان نمیدهد و دیگرانی هستند که این روی ناخوش و تلخ و تیره را دیدهاند؛ همانطور که در زندگیشان حتماً روزهایی هم بوده که حس کردهاند خوشبختترین آدم روی زمینند و خیال کردهاند زندگی بهتر از این نمیشود. خوبیِ نامه شاید همین است که تصویرهای مختلفِ زندگی را و جنبههای مختلف وجود آدم را نشان میدهد و نامههای فیلمِ کوتاه مکاتبات، این نامههای تصویری، این فیلمهای کوتاه که کارلا سیمون و دومینگا سوتومایور برای هم فرستادهاند قاعدتاً در شمار چنین نامههایی هستند؛ نامههایی که انگار در بطریای جای گرفتهاند و بعد به دریا پرتاب شدهاند تا به دست مردمانی بیفتند که مشتاق چنین نامههایی هستند. دو فیلمساز اگر در این زمانه سودای نامهنویسی را در سر بپرورانند احتمالاً از دوربینشان برای نوشتن کمک میگیرند؛ همانطور که عباس کیارستمی و ویکتور اریسه هم در سال ۲۰۰۶ مجموعهی مکاتبات تصویریشان را به فیلمی بدل کردند که نامش شد: ویکتور اریسه ـ عباس کیارستمی: مکاتبات.
نامههایی از این دست معمولاً از آنچه همان روزها ذهنِ فیلمساز را مشغول کرده شروع میشوند و با چیزهایی که دوروبرش پیدا میشوند ادمه پیدا میکنند؛ در این فیلمها معمولاً آنچه بیش از همه به چشم میآید خودِ زندگیست؛ آنچه صبح تا شب نصیب آدم میشود و آنچه در طول روز از سر میگذراند. آنچه مشتاقش میکند به زندگی و آنچه به وقتِ خواب بیدارش میکند. کارلا سیمون از مرگ مادربزرگ شروع میکند و خانهای که در غیاب مادربزرگ سرشار از چیزهای گوناگونیست که او را به یاد میآورند؛ صندلی، گلدان، قاشقچنگالها و مجسمهی مسیح به صلیب کشیده روی دیوار. اما غیبتِ یکی زمینهی حضور دیگران را فراهم میکند. خانوادهی کوچک حالا کنار هم جمع شدهاند تا دربارهی همهچیز باهم حرف بزنند. چیزهایی را به یاد بیاورند و مدام از غیبتی را تذکر بدهند. همه روزی از دست میروند. همه میمیرند. در نامهی کارلا چیزهایی هست که ذهن دومینگا را روشن میکند. جواب نامهای را که دربارهی زندگی خصوصیست چگونه میشود داد؟ از کجا میشود شروع کرد؟ نقطهی شروع نامهی دومینگا هم زندگی خصوصیست؛ چیزی خصوصی؛ مجسمهای شبیه همان مجسمهای که به دیوار خانهی مادربزرگِ کارلا بوده. اما مجسمهای که سالهای سال پیش چشمِ دومینگا بوده چندوقتیست که دیگر روی دیوار نیست؛ مثل خیلی چیزهای دیگر که کنار میروند، یا کنار گذاشته میشوند، یا از دست میروند. دومینگا هم از مادربزرگی شروع میکند که سرگذشت غریبش به داستان شبیه است. زنی چشمبهراه مردی که از راه نمیرسد و در عوض مرد دیگری او را به خانه دعوت میکند و خانه اینجا دقیقاً همان چیزیست که گاهی هممعنای خانواده است. مردی بیآنکه واقعاً پا به زندگی او بگذارد ناپدید میشود تا مردی دیگر پیدا شود و زندگی او را بسازد. هر کسی داستانی دارد که ممکن است در نامهای بخواهد تعریفش کند و داستان کارلا داستان مادر بیولوژیک و مادرخواندهاش است؛ اینکه آدمی مثل او چهقدر مدیون ژنهای مادر است و چهقدر مدیون تربیت و مداومت در تحصیلِ مادرخوانده و او که در ذهنش بین دو مادر در رفتوآمد است اصلاً چهطور میتواند به مادر شدن و داشتن دختری کوچک فکر کند: فیلم ساختن یا مادر بودن؟ مسئله این است. مسئلهی دومینگا هم البته زندگیست؛ اما زندگی به چه قیمتی؟ نکته احتمالاً سرزمینیست که هر کسی در آن زندگی میکند. تفاوتِ سرزمینِ کارلا و دومینگاست؛ سرزمینِ دومینگا، شیلی، شیلیِ همیشهزخمخورده، کِی قرار است رنگِ آرامش و آسودگی را ببیند؟ کِی قرار است جوانهای شیلی به آینده امیدوار شوند؟ از آینده کسی خبر ندارد، اما میشود دستکم در نامهای به دوست از آنچه گذشته، از آنچه میگذرد، از آنچه آرزو میکنیم اتفاق بیفتد، نوشت.
پسرها پینگپونگ بازی میکنند؛ پسرها در مسابقهی پینگپونگ برنده میشوند؛ پسرها جام قهرمانی پینگپونگ را بالای سرشان میبرند. پسرها قایق بادی را روی سرشان میگذارند؛ پسرها توی آب راه میروند؛ پدر پسرها شیرجه میزند توی آب. پسرها گل میگذارند پشت یکدیگر؛ پسرها رو به دوربین سوپرهشتِ خانوادگی کارهای عجیبوغریب میکنند. پسرها توی وان پُر از کف بازی میکنند؛ مادرِ پسرها کفِ بیشتری روی سرشان میمالد. پسرها روبهروی آینه ایستادهاند و مادرشان با سشوآر دارد موهایشان را خشک میکند. پسرها سوار تراکتوری کوچک شدهاند؛ پسرها رو به دوربین دست تکان میدهند. پسرها هدیهی کریسمسشان را باز میکنند. پسرها ذوق میکنند. پسرها سوار دوچرخههایشان میشوند و راه میافتند. پسرها سوار دوچرخه عکس میگیرند. پسرها خوشحالند. پسرها همیشه خوشحالند. سیوپنجسال از آن روزها، از آن فیلمهای هشتمیلیمتری خانوادگی، از آن خوشیها، گذشته و حالا یکی از این پسرها، پسر کوچکتر، دارد برمیگردد به خانهای که سالها پیش خاطرهی خوشی از آن داشته. حالا که این پسر سیسال بعد دارد به این خانه برمیگردد، پدری که شیرجه زده بود توی آب، از دنیا رفته؛ انگار از این دنیا پریده به جایی دیگر. پسر کوچکتر، پسری که سالها از این خانه دور بوده، سروقت نمیرسد به مراسم خاکسپاری پدرش. تاکسیای که باید او را به قبرستان برساند، پشت مانع قطار میماند؛ پنجدقیقه میشود دهدقیقه؛ میشود بیستدقیقه و همهچیز به همین سادگی از دست میرود. پسرِ دیگر این پدر، برادر بزرگِ این پسری که چند دقیقه بعد از خاکسپاری پدرش میرسد به قبرستان، از دست برادر کوچکش عصبانیست. بهجای خواندن یادداشتی به یاد پدر میگوید «سیسال گذشته و هنوز نمیتوانی کمی احترام قائل باشی.» پسری که اینقدر عصبانیست یادداشت را پرت میکند روی زمین و یکراست میآید به سوی برادرش. مردمی که به تماشا ایستادهاند انگار همهچیز را میدانند اما بهاحترام پدری که تازه خاکش کردهاند تکان نمیخورند. در آغوش گرفتِن برادر، سر گذاشتن روی شانهی برادر و اشک ریختن ظاهراً این وقتها طبیعیترین کاریست که از هر آدمی میشود توقع داشت ولی گئورگ، برادر بزرگ، قصد دعوا دارد و کریستیان، برادر کوچک را، هل میدهد عقب و لحظهای بعد هر دو روی زمین دستبهیقه میشوند و فقط چند متر دورتر از قبر پدرشان، مثل دو بچهی خردسال، مثل دو نوجوان که میخواهند زورشان را به رخ بکشند، همینطور روی چمنهای قبرستان غلت میزنند و حرکاتشان دستکمی از کشتیگیرهایی ندارد که با فنون پیچیده میخواهند حریفشان را به خاک بمالند. اما کدام کار دنیا بهقاعده است که دعوای دو برادر سر قبر پدرشان بهقاعده باشد؟ دعوا که مهم نست؛ پیش میآید و قهرها ظاهراً در ادامه به آشتی میرسند و برادر بزرگی که با صورت سنگی، با سکوت عمیق، اصلاً حرف برادر کوچکش را گوش نمیدهد، بالاخره به راه میآید و دعوت برادرش را قبول میکند که بروند اتاق زیرشیروانی و یکدست پینگپونگ بازی کنند. گذشته را نمیشود تکرار کرد و آدم، هیچ آدمی، نمیتواند به گذشته برگردد، اما میتواند صحنههایی از گذشته را که در ذهنش جا خوش کردهاند، از نو زنده کند. بچههایی که سیسال پیش سنوسالی نداشتهاند، حالا دارند گذشته را تکرار میکنند. شاید هم بشود اسمش را بازسازی گذشته گذاشت. گذشتهی این دو برادر، گذشتهی این زندگی، جایی قطع شده؛ لحظهای که برادر کوچک، به دلیلی، قید خانه و خانواده را زده و سیسال از همهی این چیزها، همهی این جاها، دور بوده. اولین بازی دو برادر البته پینگپونگِ شبانهشان در اتاق زیرشیروانی نیست؛ بازی اول همان کُشتی و کتککاریایست که سر قبر پدرشان راه میاندازند و حالا بعد از اینکه بازی دوم را هم به سرانجام میرسانند چشمشان میافتد به برنامهای که سالها پیش برای خودشان تدارک دیده بودند؛ برنامهای که فقط خودشان دوتا باید در آن حاضر شوند؛ سفری که هیچ شباهتی به سفرهای معمول آدمهایی همسنوسال آنها ندارد. انگار آن گذشتهی قطعشده را باید از اینجا شروع کرد. وقفهای که در این رابطهی برادری افتاده باید برطرف شود. چارهای جز این نیست. گذشته را باید از همانجا که قطع شده دوباره وصل کرد، وگرنه این رابطهی برادری دوباره شکل طبیعیاش را به دست نمیآورد. مهم نیست که این دو برادر در این سالها چه کردهاند و کجا بودهاند و زندگیشان را چگونه پیش بردهاند، چون زندگی واقعیشان، اگر زندگی واقعیتی داشته باشد، درست از لحظهای شروع میشود که قید همهچیز را میزنند و سفری را شروع میکنند که سالهاست به تعویق افتاده. چیزی ظاهراً مهمتر از این نیست که آدم، هر آدمی، بداند از زندگی چه میخواهد؛ هرچند ظاهراً هر آدمی این را میداند اما تجربهی آدمها خبر از این میدهد که دانستنی در کار نیست. همین است که گئورگ را وامیدارد که بعد از اینهمه سال حرف برادر کوچکش کریستیان را گوش کند و دوتایی روانهی سفری میشوند که دیوانگی کمترین چیزیست که میشود دربارهاش به کار برد. این سفر، این به سیم آخر زدن و انجام کارهایی که هیچکس از آدمهایی در سنوسال آنها توقع ندارد، هرچه هست بازسازی گذشته نیست؛ وصل کردن آن چیزیست که سالها پیش به دلیلی بُریده شده است؛ مثل نوجوانها رفتار کردن و مثل نوجوانها زندگی کردن و مثل نوجوانها رفاقت کردن. اینکه خوانندهی گروه «ایندو» چندسالی پیش از این خوانده بود «سن فقط یه عدده» ظاهراً چیزی نیست که خیلیها موافقش باشند و آدمی مثل گئورگ هم اولِ کار خیال میکند گذر زمان و سنوسال را باید جدی گرفت، اما راز موفقیت هر آدمی، اگر موفقیتی در کار باشد، این است که قید زمان و سنوسال را بزند و طوری رفتار کند که انگار به سالها پیش برگشته. معلوم است که سنوسال رفتار آدمها را عوض میکند و معلوم است که آدمها هرچه بزرگتر میشوند پیرتر هم میشوند اما پیری که دلیل خوبی نیست برای کاری نکردن و گوشهای نشستن و اخم کردن. اتفاقاً در این سنوسال است که آدمی مثل گئورگ میفهمد که بعضی حرفها را بهتر است آدم به زبان بیاورد؛ بهخصوص حرفهایی را که قرار است عشق را، که ظاهراً چیزی مهمتر از این نیست، با دیگری در میان بگذارند؛ عشقی که اگر نباشد دنیا به مُفت هم نمیارزد و در همیشه بر همین پاشنه میچرخد.
دستنوشتههای محسن آزرم و نامههای دیگری برای سینما