بایگانی برچسب: s

توهّمِ بزرگ

مایش‌نامه‌نویسی مثل او خوب بلد است آدم‌های عادی را به شخصیت‌های نمایش بدل کند؛ یا دست‌کم این‌طور به‌ نظر می‌رسد که از پسِ این کار خوب برمی‌آید؛ به‌خصوص حالا که کارش گرفته و نمایش‌نامه‌اش گُل کرده. برای نوشتن باید اتاقی از آن خود داشت؛ دور از دیگران و در سکوتی بی‌پایان. 

حق داشت آن‌که او‌ل‌بار گفته بود «نویسندگی حرفه نیست، نفرین است»؛ چون آن‌که می‌نویسد، آن‌که از بام تا شام روی صندلی می‌نشیند و به صفحه‌‌ای زل می‌زند که سفیدی‌اش انگار بیش‌تر از حد معمول است، با خودش فکر می‌کند کلمات از چنگش گریخته‌اند، کلمات رهایش کرده‌اند، کلمات دست‌به‌سرش کرده‌اند و ظاهراً همین‌طور است؛ چون هر کلمه‌ای که به ذهنش می‌رسد انگار پیش از آن‌که آن سفیدی را کمی سیاه کند، ناپدید می‌شود. ناپدید شدن کلمات هم البته چیز عجیبی نیست؛ مخصوصاً برای آن‌ها که نویسندگی را به چشم حرفه می‌بینند؛ کاری که خیال می‌‌کنند از پسش برمی‌آیند؛ کاری که خیال می‌کنند پیش از این هم از پسش برآمده‌اند.
اما کدام کارِ دنیا به‌قاعده است که این‌یکی باشد و چه‌کسی ضمانت کرده نویسنده اختیار مغزش را دارد و کلمات همان‌طور که در سرش می‌چرخند راهی به بیرون پیدا می‌کنند و روی صفحه‌ی سفید می‌نشینند؟ ظاهراً ضمانتی در کار نیست؛ چون اگر بود جوئل و ایتن کوئن هم وقتی مشغول نوشتن فیلم‌نامه‌ی گذرگاه میلر بودند و کتاب‌های دشیل هَمِت را یکی‌یکی به امید یافتن صحنه‌ی بعدی یا دیالوگی که راه را نشان‌شان بدهد ورق می‌زدند، هرچه پیش‌تر می‌رفتند کم‌تر به نتیجه نمی‌رسیدند و دست‌آخر فکر نمی‌کردند بهتر است گذرگاه میلر را چند وقتی کنار بگذارند و چیز دیگری بنویسند.
گاهی نوشتن درمان است؛ به‌خصوص اگر نویسنده ببیند به‌جای آن کلماتی که سعی می‌کند روی صفحه‌ی سفید بنویسد، کلمات دیگری به یادش آمده‌اند؛ کلماتی درباره‌ی نوشتن، درباره‌ی سیاه کردن صفحه‌ی سفید و این‌طور که پیداست بارتن فینک در چنین موقعیتی روی کاغذ آمده؛ وقتی برادران کوئن از فیلم‌نامه‌ی نوآرِ گذرگاه میلر دل کنده‌اند و دل بسته‌اند به داستانی که اصلاً درباره‌ی نوشتن است؛ داستانی درباره‌ی نیم‌قرن قبلِ خودشان؛ روزهای طلایی هالیوود که نویسنده‌ها خودشان را به آب‌وآتش می‌زدند که راهی برای ورود به سرزمین شهرت پیدا کنند.
هالیوود تهیه‌کننده و کارگردان و بازیگر داشت؛ خوبش را هم داشت. داستان هم داشت، اما این داستان‌ها گاهی آن‌قدر آبکی بودند که باید نویسنده‌ی درست‌وحسابی‌ای از راه می‌رسید و دستی به سروگوش‌شان می‌کشید. یکی باید این داستان‌ها را از سر می‌نوشت. در واقع باید این داستان‌ها را طوری می‌نوشت که بشود به فیلم‌نامه تبدیل‌شان کرد. این‌ داستان‌ها گاهی ته نداشتند؛ گاهی هم زیادی کش آمده‌ بودند. و چه‌کسی بهتر از رمان‌نویس‌ها و نمایش‌نامه‌ها می‌شد پیدا کرد که دستمزدی بگیرند و دستی به سروگوش این داستان‌ها بکشند؟
بارتن فینکِ فیلمِ برادران کوئن هم در ۱۹۴۱ این‌گونه در هالیوود پذیرفته می‌شود. نمایش‌نامه‌نویسی مثل او خوب بلد است آدم‌های عادی را به شخصیت‌های نمایش بدل کند؛ یا دست‌کم این‌طور به‌ نظر می‌رسد که از پسِ این کار خوب برمی‌آید؛ به‌خصوص حالا که کارش گرفته و نمایش‌نامه‌اش گُل کرده. برای نوشتن باید اتاقی از آن خود داشت؛ دور از دیگران و در سکوتی بی‌پایان. بارتن فینک هم اتاقی در هتل ارل گرفته که بنشیند و بنویسد، اما همان اولِ کار می‌بیند که دوروبرش اصلاً سکوت نیست؛ به‌خصوص اتاق بغل که بازاریاب گت‌وگنده‌ای در آن ساکن است که می‌تواند نویسنده‌ای مثل او را له کند. اما مشکل این نیست؛ چون باب آشنایی با بازاریاب باز می‌شود و دوستی، یا چیزی شبیه دوستی، بین‌شان شکل می‌گیرد.
مشکل خودِ نوشتن است؛ ایده‌هایی که در لحظه محو می‌شوند و پای‌شان به صفحه نمی‌رسد. این‌جاست که نمی‌شود فرقی بین نویسنده‌ی تازه‌کار و نویسنده‌ی حرفه‌ای گذاشت؛ چون هم آدمی مثل بارتن فینک دچار «انسداد مجاری نوشتاری» شده و هم نویسنده‌ی حرفه‌ای‌ای مثل مِیهو؛ نویسنده‌ای که با همان نگاه اول آدم را یاد ویلیام فاکنر می‌اندازد که او هم یک دوره‌ای مجبور شد به‌جای نوشتن رمان در خانه‌اش سر از استودیوهای هالیوود در بیاورد و روی صندلی‌های ناراحت اتاق‌های کوچکِ نویسندگان بنشیند و داستان‌های آبکی را از نو بنویسد و هفته‌ای سیصد دلار بگیرد.
اما برای نویسنده‌ای که می‌خواهد بنویسد و نمی‌خواهد وقت تلف کند، هر لحظه‌ای که به ننوشتن می‌گذرد عذاب الیم است؛ مخصوصاً اگر ماشین‌تحریر و برگ‌های سفید روبه‌رویش باشند و علاوه بر این واقعیت جای خودش را به توهّم داده باشد. بیست‌وچند سال قبل که بارتن فینک را برای اولین‌بار دیدم مبهوتِ حال‌وهوای فیلم بودم؛ حال‌وهوایی که بعضی منتقدها نوشته بودند کافکایی‌ست، اما بیست‌وچند سال، درست در سی‌ سالگیِ فیلم، سرگذشت نویسنده است که جذبم می‌کند و بعید است مثل سال‌های دور برایم مهم باشد که این هتل و ساکن تازه‌اش شباهتی به هتلِ اورلوکِ درخششِ استنلی کوبریک و جک تورنس دارد یا نه؛ چون آن‌جا جنونِ نویسنده است که سد راهش می‌شود و وامی‌داردش به نوشتنِ مکرر آن جمله و این‌جا داستان انسداد مجاری نوشتاری و توهمی‌ست که کار دستِ نویسنده می‌دهد.
شاید این هم از عواقب سن‌وسال است که آدم تمرکزش را می‌گذارد روی چیزی به‌خصوص و سعی می‌کند آن را ببیند؛ فقط همان را ببیند و این خودش شبیه همان وهمی‌ست که بارتن فینک را شکل داده؛ وهم وسوسه‌انگیزی که شوق نوشتن را در وجود نویسنده روشن می‌کند و انگار مغزش را به راه می‌اندازد تا کلمات در سرش بچرخند و خود را به صفحه‌ی سفید برسانند. اما چه خیال خامی. وهم اجازه‌ی هیچ کاری نمی‌دهد؛ مغز را عرصه‌ی خودش می‌کند و همان‌جا می‌ماند.
دری هست که رو به بیرون باز می‌شود، اما فعلاً بسته است؛ شاید تا ابد.