پارسال فکر میکردم عاشق شدهم، اما خب، کی میدونه؟ باید یهچیزیم شده باشه. آخرش عوض میشم. اینجور که معلومه هر بار سعی میکنم…. عشق ناپدید میشه. والنتینا به جووانیِ فیلم شب
ویتوریای سرگشتهیکسوفِ، همان ابتدای کار، دل از ریکاردو میبُرَد و کلماتی که در میانهی کشمکششان ردوبدل میشود، همهچیز را به روشنترین شکلِ ممکن توضیح میدهد. بازی تمام شده. همهچیز تمام شده. از این به بعد هیچکدامشان تعهدی در قبال آنیکی ندارد. ریکاردو میگوید میخواستم خوشحالت کنم. ویتوریا میگوید بار اولی که همدیگر را دیدیم، بیستسالم بود. آن وقتها خوشحال بودم. بیست سالگی گذشته. خوشحالی هم گذشته. زندگی هم گذشته. همهچیز گذشته. آنچه مانده همین کلماتیست که میشود به زبان آورد؛ کلماتی که شنیدنش برای آنیکی آسان نیست. ویتوریا حقیقتی را یادآوری کرده که مدتهاست کمرنگ شده. دل سپردن اگر شادیای در کار نباشد چه کار بیفایدهایست. همهی زندگی بسته به لحظههای کوچکیست که آدم را به حقیقت زندگی نزدیک میکنند، یا دستکم اینطور به نظر میرسد. در غیاب آن «یک دقیقهی تمام شادکامی»ای که فئودور داستایفسکی در شبهای روشن آن را «نعمتی برای سراسر زندگی یک انسان» میداند، چه چیزِ دیگری را میشود کنار دل سپردن نشاند؟ موقعیتی که ویتوریا گرفتارش شده انگار همان «فاجعه»ایست که رولان بارت در سخنِ عاشق به آن اشاره کرده. «من حرام شدهام!»ی که بارت از آن سخن میگوید جامهایست که تماموکمال به قامتِ ویتوریای سرگشته دوختهاند. همان اوایلْ ویتوریای بیجان میگوید دارم میروم ریکاردو. و ریکاردو که دلمشغول ایدههای بزرگ است در جواب نمیگوید چرا میروی؛ میگوید کجا را داری که بروی؟ حرکتِ ویتوریا روشنتر از آن است که ریکاردو معنیاش را نفهمد. چیزی نیست که نفهمد. راهورسم ریکاردو ویتوریا را از او دور میکند و دستش را میگیرد و میکشاندش به وادی تنهایی و تنهایی انگار فقط دور بودن از دیگران نیست؛ آشنا نشدن با دیگران و چیزی نگفتن به دیگران هم نیست؛ معنای روشنش به خلوت نشستن و نظاره کردن خود است و آشنایی با خود و حرف زدن با آینهای که هر آدمی را واضحتر از همیشه به تماشا میگذارد؛ تصویری که دیگران نمیبینند یا ترجیح میدهند نبینند. هر آدمی انگار حق دارد گاهی در حق خودش حماقت کند؛ آنطور که سالها بعد، در فیلم دیگری دربارهی تنهایی و ناپدید شدن، مادرِ اِلِنور میگوید و حماقت فقط تلف کردن وقت و کنار گذاشتن درس و مشق نیست؛ کاریست که آدم، هر آدمی، در آن لحظهی بهخصوص خیال میکند باید انجامش بدهد. فقط عشق نیست که ناپدید میشود؛ که دود میشود و به هوا میرود؛ خودِ آدم هم هست و انگار ناپدید شدن اصلاً تعبیر درستتریست این وقتها وقتی همه فکر میکنند آدمی که تا همین چند روز پیش بوده یکدفعه غیبش زده، ولی اشتباه میکنند؛ هست و خوب میداند چهطور خودش را در معرضِ دیگری نگذارد. ریکاردو و ویتوریا هر دو در ذهنشان تصویری از آنیکی ساختهاند و حالا که تصویرِ ذهنیشان عوض شده، میخواهند آن را به خراب کنند. ریکاردو بعدِ این میکوشد درِ بسته را از نو بگشاید، اما دری که بسته شده باز کردنش گاهی آسان نیست. ویتوریا سرگشتهتر از آن است که معنای این تلاش را بفهمد و پناه بردنش به پییروِ تازه از گردِ راه رسیده، بیش از آنکه تلاشی برای فراموش کردن ریکاردو باشد، آزمایش تازهایست برای سنجش عواطفِ خودش و آمادگیاش برای عادت به تنهایی و گوشهنشینی. ویتوریا حس میکند آنیکی او را بهخاطر خودش نمیخواهد؛ او را برای خودش میخواهد. برای فرار از رفتار مالکانهی ریکاردوست که رهایش میکند، امّا پییرو هم دستکمی از او ندارد. پییرو در نهایتِ آسودگی میگوید احساس میکنم در سرزمینی بیگانهام. و ویتوریا در جوابش میگوید عجیب است؛ من هم که پیش تواَم همین احساس را دارم. ویتوریا کنایه میزند و درست به هدف میزند که پییرو بهسرعت میگوید یعنی با من ازدواج نمیکنی؟ چیزی که پییرو فراموش کرده، یا توجهی بهش نکرده، خودِ ویتوریاست. کسوف نشانمان نمیدهد ویتوریا و پییرو، رأسِ ساعتِ هشت، همانجا در وعدهگاهی که میشناسندش، حاضر میشوند یا نه و بهجایش تصویر جاهایی را نشان میدهد که ویتوریا و پییرو پیشتر آنجا بودهاند؛ شهری که بدونِ آنها، در غیابِ آنها هم به حیاتِ خودش ادامه میدهد. این جاها، این مکانهای روزمرّه، این مکانهای عمومی، خاطراتی هستند در ذهنِ ویتوریا و پییرو؛ همان (بهتعبیرِ بارت) «یادآوردِ دلپذیر یا زجرآورِ یکچیز، یک حالت، یک صحنه، مربوط به دلبند که نشانگر ورودِ زمانِ استمراری به حیطهی دستورزبانِ سخنِ عاشق است.» آنکه روزی و روزگاری تا پای نبودن رفته و در لحظهای که مرز بودن و نبودن گسسته میشود مانده، خوب میداند هیچچیز آنقدر که میگویند جدی نیست و میداند همهچیزِ این جهان مسخره است و حرفهای دیگران مسخره است و از عشق گفتنشان مسخره است وقتی از آیندهای حرف میزنند که معلوم نیست لحظهای بعد از دست میرود یا ماه و سالی بعدِ این. هیچچیزِ این جهان ابدی نیست؛ مثل زندگی و مثل آن کلماتی که نشانی از عشق دارند و رنگشان کمکم میرود. و حالا، بعدِ اینکه آبها از آسیاب افتاده، بعدِ اینکه شهر را در غیابشان دیدهایم، چهکسی میتواند بگوید که مهر پییرو به دل ویتوریای سرگشته نیفتاده بود؟ هیچکس از هیچچیز مطمئن نیست. هیچکس نمیتواند از هیچچیز مطمئن باشد. همهچیزِ این جهان چهقدر تکراریست. چه زندگی ملالآوری. چه ملال تکراریای.
فقط عشق نیست که ناپدید میشود؛ که دود میشود و به هوا میرود؛ خودِ آدم هم هست.
راهِ ناهموار ظاهراً آدم را اسیر میکند و میکشاندنش به راهی که دیگر آن راه سابق نیست و جون که در روزهای بعدِ دبی، یا در روزهای بیدبی، سعی کرده راه را پیش پای تام بگذارد، یک روز ناگهان گرفتار چیزی میشود که رهایی از آن به خیال خودش ناممکن است.
کجای راه است که آدمها، دو آدم که باهم قرار گذاشتهاند تا آخرِ آن راه کنار هم باشند، لحظهای مکث میکنند و میمانند که راه، این راه که اولش هموار و مستقیم بهنظر میرسید، در میانهی راه چگونه به راهی ناهموار و پرپیچوخم بدل شده است؟ راهِ هموار و مستقیمِ جون و تامِ عشق معمولی (۲۰۱۹) ظاهراً روزی به راهی ناهموار و پرپیچوخم بدل شده است که دخترشان دِبی را از دست دادهاند، اما مثل هر مادر و پدری که غم سنگینشان را در سینه نگه میدارند، جون و تام هم دربارهی دخترِ ازدسترفتهشان حرف نمیزنند؛ حتا درست نمیگویند آن روز چه اتفاقی افتاده؛ چون مهم نیست دبی چهطور از دست رفته؛ مهم این است که او را در حادثهای از دست دادهاند. با اینهمه دبی، مثل هر بچهی ازدسترفتهای، در خانه هست؛ دستکم عکسش که هست و عکسْ این وقتها با اینکه یادآوری میکند آنکه درون تصویر میبینیم دیگر کنارشان نیست، دستکم مایهی دلخوشیست که هر وقت بخواهند روبهروی عکس میایستند و زل میزنند در چشمهایش، یا چند کلمهای حرف میزنند و خیالشان راحت است که دبی حرفهایشان را میشنود. اما راهی که یکبار ناهموار و پرپیچوخم شود ممکن است بعدِ این هم به شکل اولش برنگردد و جون و تام با اینکه سعی میکنند زندگی کنند، اما آنطور که جون، آخرهای فیلم به پیتر، معلمِ سالهای دورِ دبی میگوید، وقتی دخترشان را از دست دادند اول تام بوده که قید همهچی را زده و قید همهچی را زدن یعنی بیاعتنایی به همهی چیزهایی که قبلِ این مهم بودهاند؛ چیزهایی که همیشه برای نگه داشتن زندگی، برای اینکه آدم حس کند زنده است، مهماند. تام بوده که با یک دو دوتا چهارتای ساده، با کمی فکر کردن، یا با نگاهی به حالوروز خودش در آینه، به این نتیجه رسیده که وقتی دخترش زیر خروارها خاک خوابیده، زندگی قاعدتاً چیز لذتبخشی نیست و اینطور بوده که خودش را رها کرده و زندگی را هم رها کرده و بهجای اینها پناه برده به کافئین و نوشاک و لم دادن جلو تلویزیون و هر چیزی که میتوانسته حواسش را پرت کند از واقعیتی که مثل پُتک فرود آمده بوده روی سرش. بعد هم نوبتِ جون بوده که نگاهی به تام بیندازد و نگاهی به خودش در آینه بیندازد و نگاهی به عکسِ دبی بیندازد و ببیند زندگی واقعاً چیز لذتبخشی نیست. اما از آنجا که دو نفر وقتی قرار میگذارند تا آخرِ راه کنار هم باشند و یکی از این دو در میانهی راه به هر دلیلی میایستد و میماند، آنیکی فکر میکند که کاری باید کرد و یک چشمه از این کار همان پیادهرویهای دونفره است که در سرما و گرما یک خط مستقیم را میگیرند و میروند تا برسند به آن درخت که انگار خط پایان است و درخت در هر فصل هر شکل و هر رنگ که باشد مهم نیست، مهم رسیدن به این خط پایان است و ادامه دادن راهی که ناگهان ناهموار شده است. راهِ ناهموار ظاهراً آدم را اسیر میکند و میکشاندنش به راهی که دیگر آن راه سابق نیست و جون که در روزهای بعدِ دبی، یا در روزهای بیدبی، سعی کرده راه را پیش پای تام بگذارد، یک روز ناگهان گرفتار چیزی میشود که رهایی از آن به خیال خودش ناممکن است. درست معلوم نیست سرطان چهطور در وجود آدم بیدار میشود، اما باور عامیانهای هست که میگوید غصه خوردن است که این بیماری را به جان میاندازد. مهم نیست که این باور چهقدر عامیانه است و دانش پزشکی حتماً دلایل زیادی در ردِ این باور دارد، مهم این است که انگار جون دقیقاً همینطور اسیر سرطان شده و غمِ از دست دادنِ دبی اینطور گرفتارش کرده. در روزهای بعدِ از دست دادنِ دبی البته جون و تام سعی کردهاند عشقشان را صحیح و سالم نگه دارند؛ چون این وقتها، در وقت غمهای ناگهانی، هیچ بعید نیست عشق و دوست داشتن در معرض خطر بیفتد و دو آدمی که یک زندگی را باهم ساختهاند ممکن روبهروی هم بایستند و هرکدامشان آنیکی را متهم به چیزی کند. اما در زندگی جون و تام از این اتفاقها نیفتاده، یا دستکم ترجیح دادهاند طوری از کنارش بگذرند که اصلاً به چشم نیاید و ظاهراً در این کار هم موفق بودهاند. با اینهمه آنچه مسیرِ داستان زندگیشان را عوض میکند آن سیزدهتا غدهایست که ناگهان در وجودِ جون سر برمیآورد و با اینکه سعی میکند نگرانیاش را پنهان کند، اما مثل هر آدمی که میداند سرطان ممکن است چه بلایی سر آدم بیاورد، دوست دارد با خودش روراست باشد و احتمالِ رسیدن به آخر خط را هم گوشهی ذهنش داشته باشد؛ درست عکسِ تام که رفتارش از اول طوریست که انگار خیالش بابت همهچی راحت است، اما خودش خوب میداند که ذهنش چهقدر بههمریخته است و چهقدر نگران این بیماریایست که ناگهان جون را اسیر کرده و نگرانیِ تام بیشتر از این بابت است که بعدِ از دست دادنِ دبی فقط جون برایش مانده، یا هردو برای هم ماندهاند و آن تلخی بیپایان را باهم تاب آوردهاند و اگر قرار باشد تلخیِ تازهای هم اضافه شود، زندگی نهتنها چیز لذتبخشی نیست، که اصلاً چیز تلخ و بیخودیست. همین است که تام اولش طوری رفتار میکند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و هرچه بیشتر میگذرد خودش هم بیشتر بههم میریزد و ویرانیِ حالوروزش بیشتر به چشم میآید و آدمی که اولش گفته شاید بعدِ این چای و قهوه و هر کافئین دیگری را کنار بگذارد، در حیاط بیمارستان که چشمبهراه همسرش نشسته، پاکت سیگاری از جیب بیرون میآورد و شروع میکند به سیگار کشیدن. جملهای از ویلیام گادوین را به یاد میآورم که گفته بود در این جهان چیزی مقاومتناپذیرتر از آنچه آدمی سعی میکند دل به آن ببندد وجود ندارد و این جمله را گاهی در کتابهایی که دربارهی عشق منتشر میشود مینویسند و منظورشان هم حتماً روشن است. اما در این موردِ بهخصوص، در داستان جون و تام، در این سرگذشتِ عاشقانهای که دستکم دوبار با غم و غصهای بزرگ تهدید میشود، عشق واقعاً چه شکلی دارد و چگونه ممکن است بپاید و دوام بیاورد؟ ظاهراً آنچه عشق مینامند بستگی به عاشقان روی زمین دارد و هر عشقی بسته به عاشقان شکلوشمایلی مخصوص به خود دارد، اما آنچه در چنین موقعیتی، در چنین محدودهای، میبینیم قطعاً همان چیز تعریفناشدنیست که نامش را گذاشتهاند عشق و درست همین لحظه یاد جملهای از بابک احمدی افتادم که در توضیح یکی از فیلمهای محبوبش، یا درستتر اینکه در توضیح اینکه چرا عاشق آتالانتِژان ویگو ست، نوشته بود عشقی که بشود آن را توضیح داد مفت گران است. شاید این بهترین یا کاملترین چیزیست که فعلاً میشود دربارهی عشق گفت؛ چون اصلاً رفتارِ جون و تام، حتا در آن روزهای تلخِ جراحی و شیمیدرمانیهای مکرر دقیقاً همین است که بالاتر نوشتهام. توضیحپذیر نیست؛ کیفیتیست که میشود تماشایش کرد؛ میشود درکش کرد؛ اما نمیشود توضیحش داد. درست در میانهی حالِ خرابِ جون، تام شروع میکند به بهانه گرفتن و جروبحث و دعوای زنوشوهریای راه میافتد که البته زود تمام میشود، اما همانطور که مثل مشتی روی دماغ هر دو فرود میآید، خرابیهای قبلی، ویرانههای سالهای دور و نزدیکِ پیوندشان را هم از نو آباد میکند. عشق واقعی، همان چیز توضیحناپذیر، ظاهراً چنین چیزیست؛ چیزی شبیه آن پیادهرویهای همیشگیشان؛ مثل پیادهرویِ بعدِ شیمیدرمانی، بعدِ اینکه ظاهراً همهچیز دارد عادی میشود، ولی چهطور میشود مطمئن بود؟ «هر اطمینانی در این شرایط مشکوک است.»
نادر همینکه چشمش به کتاب میافتد میبیند پاره شده و همان کتاب سالمی نیست که قبلاً به دارا داده. آدمها در چنین موقعیتی، یا هر موقعیتی شبیه این، ممکن است چندجور رفتار کنند.
دارا قبلاً کتابی را از نادر قرض گرفته و حالا در غیاب بچهها کتاب را به دوستش برمیگرداند. نادر همینکه چشمش به کتاب میافتد میبیند پاره شده و همان کتاب سالمی نیست که قبلاً به دارا داده. آدمها در چنین موقعیتی، یا هر موقعیتی شبیه این، ممکن است چندجور رفتار کنند؛ رفتار اول این است که مثلِ نادرِ اولْ یقهی دوستشان دارا بگیرند و بیفتند به جان یکدیگر و قلم و خطکششان بشکند و لباسشان پاره شود که معلوم نیست چه سودی ممکن است برایشان داشته باشد و رفتار دوم این است که مثلِ نادرِ دومْ چشمشان به کتابِ پارهپوره بیفتد و کتاب را به دارا نشان بدهند و دارا هم با چسب بیفتد به جان پارگیِ کتاب و آن را مثل روز اول که نه، ولی دستکم بهتر از آن چیزی بکند که چند دقیقه قبل بهنظر میرسیده است و همهچیز به خیروخوشی تمام شود؛ بدون اینکه خطکش و قلمی بشکند، یا شلواری پاره شود. بخش سینمایی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ایران را که آخرِ دههی ۱۳۴۰ راه انداختند به این فکر کردند که باید دوجور فیلم تولید کرد؛ فیلمهایی دربارهی کودکان و نوجوان و فیلمهایی برای کودکان و نوجوانان و این دستهی دوم میتوانست فیلمهایی داستانی باشد یا فیلمهایی آموزشی، که چیزی یا چیزهایی را به کودکان و نوجوانان یاد دهد؛ چیزهایی که پیش از این شاید از زبان معلمشان هم شنیدهاند، اما درست بهخاطر معلم بودنِ معلمشانْ ترجیح دادهاند آن چیزها را به دست فراموشی بسپارند. فیلمها هستند که این وقتها به کار میآیند و بیشتر از آن چیزهایی که ممکن سر هر کلاسی گفته شود در یاد دانشآموزان میمانند. دو راهحل برای یک مسأله یکی از این فیلمها بود. چهارسال بعد از دو راهحل برای یک مسأله بود که کیارستمی فیلم دیگری ساخت که میشود آن را به چشم روایت دیگری این فیلم کوتاه دید؛ فیلمی که اینبار نامش را گذاشت قضیهی شکل اول، شکل دوم.
انقلاب که در بهمن ۱۳۵۷ پیروز شد همهچیز شکل تازهای پیدا کرد و مدیرانی که پیش از این در نهایت آسودگی و آرامش روی صندلیهایشان نشسته بودند ناگهان جای خود را به دیگرانی دادند که پیش از آن مدیر هیچجایی نبودند. وضعیت کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان کمی فرق داشت با جاهای دیگر و فرشید مثقالی، گرافیستِ سرشناس، آن چندماه اولِ بعد از انقلابْ ریاست کانون را به عهده گرفت تا دستکم این مرکز فرهنگی و هنری به سرنوشت جاهایی مثل کارگاه نمایشِ رادیو تلویزیون ملی ایران دچار نشود. این روایت مثقالی است (اندیشهی پویا؛ شمارهی ۴۱؛ نوروز ۱۳۹۶) که همان روزهای اول، در میانهی جلسهای رسمی، چند تفنگبهدست که صورتشان را پوشانده بودند از راه میرسند و چندنفر را نشان میدهند و میگویند شما چندنفر باید با ما بیایید و سوارشان میکنند و راه میافتند سمت مدرسهی علوی. مثقالی و کیارستمی هم نگران میشوند و راه میافتند دنبالشان. داستان تا غروب ادامه پیدا میکند و آن چندنفر را صحیحوسالم از پلههای مدرسهی علوی پایین میآورند و میرسانند به خانهشان. بعد از این است که کیارستمی به صرافت ساختن فیلمی میافتد که از نو راهحلهایی را در قبال یک مسأله ارائه دهد. اینبار قرار نیست کلاس خلوت باشد؛ قرار نیست بچهها در کلاس نباشند؛ قرار نیست دعوا فقط بین دو دوست اتفاق بیفتد؛ قرار است همهچیز عمومیتر باشد؛ این بازیای است که در وهلهی اول چندتا از بچههای کلاس را درگیر میکند و آنها را سر یک دوراهی بزرگ قرار میدهد.
گوینده به ما میگوید «فرزند شما یکی از این دانشآموزان است. شما از او چه انتظاری دارید؟ آیا باید به معلم بگوید چهکسی بوده که کلاس را بههم میزده و بعد برود سر جایش بنشیند، و یا چیزی نگوید و تا آخرهفته مقاومت کند؟»
همهچیز شاید از لحظهای شروع میشود که آقامعلم سر کلاس است و دارد روی تختهسیاه شکل گوش را میکشد و جزئیاتش را یکییکی مینویسد تا برای بچهها توضیح بدهد که گوش چهطور میشنود و در میانهی همین کار است که یک صدای تقتق بیجا که از ردیف آخر میآید، کلاس را پُر میکند. معلوم است یکی از بچهها، یکی از شاگردهای آقامعلم، علاقهای به این درس ندارد و حوصلهاش سر رفته. آقامعلم هم اول کمی صبر میکند که ببیند این شاگرد دست برمیدارد از کارش یا نه، اما شاگرد ظاهراً علاقهای به ساکت شدن ندارد و آقامعلم یکدفعه رو میکند به بچهها و میگوید «آن دو ردیف آخر؛ یا میگویید کی بود، یا میروید بیرون تا آخرهفته سر کلاس نمیآیید.» به بچهها اگر باشد که نه علاقهای به گفتن دارند و نه علاقهای به بیرون رفتن و تا آخرهفته سر کلاس نیامدن. اما اینطوری که نمیشود؛ باید انتخاب کرد. آقامعلم دو راه پیش پای بچهها گذاشته و همین است که وقتی اولین شاگرد از جا بلند میشود، دومی هم پشت سرش حرکت میکند و دو ردیف آخر یکدفعه خالی میشود. اینطور که معلوم است از دو راهحلی که آقامعلم پیش پای بچهها گذاشته دومی را انتخاب کردهاند؛ چون بچهها از درِ کلاس بیرون میروند و آقا معلم هم در را پشت سرشان میبندد. گویندهای به ما میگوید «فرزند شما یکی از این دانشآموزان است. شما از او چه انتظاری دارید؟ آیا باید به معلم بگوید چهکسی بوده که کلاس را بههم میزده و بعد برود سر جایش بنشیند، و یا چیزی نگوید و تا آخرهفته مقاومت کند؟» یکی از بچهها یکی دو روز بعد کمکم حوصلهاش سر میرود. چرا باید پشت در کلاس بماند وقتی میتواند روی صندلیاش بنشیند و به درس گوش بدهد؟ در کلاس را باز میکند و میگوید «آقا اجازه، محمدرضا نعمتی بود.» و تکوتنها مینشیند پشت میزی که دوروبرش خالیِ خالی است. این قضیهی شکل اول است.
این چیزها است که نورالدین زرینکلک، کمال خرازی، نادر ابراهیمی، غلامرضا امامی، احترام برومند، علی موسوی گرمارودی، مسعود کیمیایی، عزتالله انتظامی، ایرج جهانشاهی، صادق قطبزاده، عبدالکریم لاهیجی، محمود عنایت، ابراهیم یزدی، نورالدین کیانوری، صادق خلخالی و چندنفر دیگر را روبهروی دوربین کیارستمی نشانده تا جواب این سئوال را بدهند و حرفشان که تمام میشود فیلم دوباره برمیگردد به شکل اولیهاش و اینبار بچهها که معلوم است دستِ دوستی بههم دادهاند یکهفته پشت درِ کلاس میمانند و بعد میآیند سر جایشان مینشینند و از نو همان آدمهای قبلی دربارهی این اتحاد و همدلی نظر میدهند. نکته این است که هر کدامِ این آدمها جوابی برای این سئوالها دارند که نسبت مستقیمی با روحیهی سیاسی و اجتماعیشان دارد؛ بعضی ممکن است از پسری که دوستش را لو داده حمایت کنند و بگویند چارهای جز این نداشته و بعضی هم ممکن است بگویند اگر همه دست دوستی بههم بدهند و متحد باشند دنیای بهتری ساخته میشود. مهم اینها نیست؛ مهم این است که هرکسی حرفش را میزند، نظرش را میدهد و دستآخر، وقتی فیلم به آخر میرسد و بچهها سر کلاس نشستهاند، وقتی تیتراژ آخر روی صفحه میآید، آن صدای تقتق، آن صدای مزاحم، از نو شنیده میشود. هیچچیز عوض نشده. همهچیز همانطور است که بوده، همانطور که از قبل بوده؛ حالا بچهها یاد گرفتهاند که در جواب آقامعلم چه باید بگویند و چه رفتاری باید داشته باشند. بستگی دارد به انتخابشان؛ به روحیهشان و به هزار چیز دیگر. همین چیزها است که قضیهی شکل اول، شکل دوم را از یک فیلم آموزشی تبدیل میکند به مهمترین و روشنترین تصویری که چندماه بعد از انقلاب ۱۳۵۷، سرشناسترین مردمان آن روزها را پیش روی تماشاگرانی قرار میدهد که میخواهند دربارهی این آدمها بیشتر بدانند. گفتن یا نگفتن؟ مسألهای مهمتر از این ظاهراً وجود ندارد.
خیال میکنم هر آدمی برای سوگش موسیقی مخصوص خودش را دارد، یا بالاخره برای هر سوگی موسیقی مخصوص خودش را پیدا میکند و این خیال تقریباً به اواخر پاییز دو سال پیش برمیگردد؛ شبی که ولو شده بودم روی مبل بزرگی و دقیقههای پایانی فیلمی که روی پردهی سفید کوچکی افتاده بود گوشم را تیز کرد. چشمم به عکسها بود که روی پرده کمرنگ میشدند؛ مثل زندگیای همان لحظه که داشت به پایان میرسید و همزمان انگشت پیانیست شروع کرد به فرود آمدن روی کلاویه. نفسم بند آمد. واقعاً بند آمد و حس کردم هوای کافی به ریهام نمیرسد. بعد که دوباره فرود آمد فکر کردم چهطور میشود از این لحظه جان به در برد؟ انگشت پیانیست هنوز داشت روی کلاویه فرود میآمد. پنج بار. شش بار. ده بار. پانزده بار. شاید هم بیشتر. سعی میکردم نفس بکشم و حسوحال آدمی را داشتم که چشمهایش را بسته و به آدم دیگری اجازه داده با ضمیر ناخودآگاهش مکالمه کند. اما چشمهای من که باز بود. پرده هم روبهرویم بود و انگشت پیانیست، بیرون قاب، پیوسته فرود میآمد. شروع کردم به شمردن.
میگوید آرزویی جز این ندارد که پدر لحظهای که از دنیا رفته، روزهای خوش گذشته را به یاد آورده باشد.
موسیوی رادیوگرافی یک خانواده (فیروزه خسرُوانی) روزهای آخر، روزهایی که آن گذشتهی پرنور را پشتسر گذاشته، روزهایی که جایش را به رخوت و سکونی عمومی داده، هدفُنبهگوش مینشیند روی مبل و چشمها را به نقطهی نامعلومی میدوزد. موسیو به کسی نمیگوید چه میبیند. موسیو به کسی نمیگوید چه میشنود. انگشت پیانیست پیوسته فرود میآید. پنج بار. شش بار. ده بار. پانزده بار. شاید هم بیشتر. سالها گذشته و راوی، فیروزهای که انگار از قابعکس بیرون آمده تا داستان خانوادگیاش را روایت کند، میگوید آرزویی جز این ندارد که پدر لحظهای که از دنیا رفته، روزهای خوش گذشته را به یاد آورده باشد. روزهای خوش گذشته چهطور به یاد میآیند؟ خوشیِ گذشته چهطور خودش را به امروز میرساند؟ * مهم نیست که خلوتت را خودت، آنطور که دوست داری، ساختهای. گذشته، هر وقت بخواهد، پیش میآید، میخزد، آرامآرام، همهچیز را کنار میزند و خودش را میرساند آنجا که به یاد میآید، آنجا که همهچیز به یاد میآید و بعد جان میگیرد، رنگ میگیرد، شکل میگیرد و جایی برای خودش دستوپا میکند که دیگر نمیشود نادیدهاش گرفت. حالا اینجاست. اما موسیقی پسزمینهی این روزهای خوش گذشتهی موسیو، این روزهایی که مثل عکسهای محبوب آلبومهایش یکییکی دارند به یاد میآیند کدام موسیقیست؟ همین موسیقیای که با سوت مینوازد؟ همین سوتی که صدایش فقط در سرش میپیچد؟ پنج بار. شش بار. ده بار. پانزده بار. شاید هم بیشتر. آنها که صدای این سوت را نمیشوند چه صدایی در گوششان میپیچد؟ این داستان توست فیروزهی بیرونِ قاب: نشستهای همانجا که او نشسته. کمی آنطرفتر. روی مبل دیگری ولو شدهای. در سکوت هدفُنی را میبینی که روی گوشش گذاشته. در سکوت چشمهایش را میبینی که بسته. در سکوت لبهایش را میبینی که میجنبد. حرفی نمیزند. اما میجنبد. چه میگوید؟ چه میشنوی؟ میدانی که از اینجا به بعد همهچیز در گذشته میماند. میدانی که از این گذشته دور و دورتر میشوی. میدانی که گذشته کارش را بلد است. میدانی که در حافظهات جایی برای خودش دستوپا کرده. گذشته را احضار میکنی و انگشت پیانیست شروع میکند به فرود آمدن روی کلاویه. پنج بار. شش بار. ده بار. پانزده بار. شاید هم بیشتر. در سکوت شروع میکنی به شمردن. * اوندین ویبوی فیلم اوندین (کریستین پتزولد) راهنمای مردمان ظاهراً مشتاقیست که میخواهند برلین را بهتر بشناسند؛ سرگذشت این شهر را و ساختمانهایش را، یا دستکم اینطور نشان میدهد که سرگذشت شهر و ساختمانهایش برایشان مهم است. اوندین بلد است چهطور شهر را معرفی کند. قرار نیست گردشگران به شیوهی مرسومی که عادت دارند با حقیقت این شهر آشنا شوند؛ ماکتهای کوچکی را ببینند که شهر را در مقیاس کوچکی نشان میدهد؛ قرار است صدایی در گوششان بپیچد که از گردشگران محترم بخواهد دوباره ببینند؛ چون اینجا، در این اتاق، زیر این سقف، همهچیز کوچکتر از آن است که دیدهاند؛ چون اینجا همهچیز کوچکتر از آن است که باید باشد. آدمها برای دیدن این ماکتها، این شهری که در مقیاس کوچک ساخته شده، آمدهاند. این ماکتهای کوچک، این ردیف ساختمانها، برلین شرقی را، پیش از آنکه دیوار برای همیشه فرو افتد، به شهر اشباح شبیه کرده؛ شهری که شهروندی ندارد و دستکم بیشتر آنها که برای این بازدید آمدهاند، آلمانی نیستند؛ گردشگران خارجیای هستند که آلمانی بلدند و کنجکاوند که بدانند این شهر چگونه ساخته شده. اما شهرها، همهی شهرها، را بدون شهروندانشان چگونه میشود شناخت؟ داستان شهرها، همهی شهرها، داستان شهروندانشان است؛ داستان دوست داشتن و داستان طفره رفتن، داستان به یاد آوردن و داستان از یاد بردن.
پشتسرت را نگاه میکنی. بله، گذشته را احضار میکنی. پنج بار. شش بار. ده بار. پانزده بار. شاید هم بیشتر. در سکوت شروع میکنی به شمردن.
این داستان توست اوندین ویبو: نشستهای روبهروی یکی که پیش از این دوستش داشتهای. یکی که پیش از این دوستت داشته. اشکهایت را که لحظهای پیش سرازیر شده پاک میکنی. قهوهات را هم میزنی. کمی از قهوهات مینوشی و در جواب او که میگوید کمکم باید برود دوباره اشکی را که مانده پاک میکنی. تلفنش زنگ میزند. برنمیدارد. میگویی خودش بود؟ همان دختره؟ و میبینی که در جوابت پُکی به سیگار میزند. میگوید باید بروم. به حرف میآیی. گفته بودی دوستم داری. تا ابد. میگوید بیخیال. میگویی قرار نیست جایی بروی. میگویی اگر ترکم کنی چارهای ندارم جز اینکه کَلَکت را بکنم. طوری این جمله را میگویی که انگار چارهای جز این نداری. نگاهت میکند و دوباره مینشیند. میگوید تمامش کن. میگویی در میانهی کار برمیگردی. میگویی وقتی برگشتم همینجا باش. میگویی بمان که بگویی دوستم داری. میگویی اگر بروی محکوم به مرگی. میگویی فهمیدی؟ میگوید فهمیدم. بعد خودت از جا بلند میشوی. کولهات را به دوش میاندازی و راه میافتی. و همانطور که سرت را برمیگردانی، انگشت پیانیست شروع میکند به فرود آمدن روی کلاویه. پشتسرت را نگاه میکنی. بله، گذشته را احضار میکنی. پنج بار. شش بار. ده بار. پانزده بار. شاید هم بیشتر. در سکوت شروع میکنی به شمردن. * کنسرتو برای اُبوآ و سازهای زهی در رِ مینور اُپوس شمارهی ۱ که با تنظیم دوبارهی باخ مشهور شد به BWV 974، همین که نامش را گذاشتهاند مارچلو/ باخ، میتواند بخش جداناشدنی زندگیِ هر روزه باشد؛ مخصوصاً این روزها که وقتی به یاد گذشته میافتی، خاطرات درجا هجوم میآورند. اما فقط کیفیت این قطعه نیست که اهمیت دارد، چون این موسیقی، این قطعهی بخصوص، این تنظیم دوبارهی باخ، این جان بخشیدن به قطعهی مارچلو برای اُبوآ، کلید احضار گذشته است؛گذشتهای که اگر درست به یاد بیاوریاش از خانهای کوچک شروع شده، خانهای نسبتاً شلوغ؛ خانهای که موسیقیاش معمولاً نوارهای چاووش بوده و شجریانهای جشن هنر و آلبومهای بعدِ آن و چند تایی هایده و مهستی و مرضیه و شاید صداهای دیگری که خاطرهی کمرنگشان هم از یاد رفته. اما اگر گذشته را بشود درست به یاد آورد، اگر احضار گذشته ممکن باشد، بیشتر همان چاووشها و شجریانها را به یاد میآوری. حالا خیال میکنی در این قطعه، در این تنظیم دوباره چیزی هست که تو را به گذشته وصل میکند. سوگِ این روزها و این سالهایت را وصل میکند به گذشتهای که سوگ عمومی بود. هر طرف که چشم میگردانی. هر طرف که گوش میکردی. گوشهای پسرکی چهار، پنج ساله واقعاً سوگ را در موسیقی تشخیص میدهند یا نه، درست نمیدانی و حالا که دستکم چهل سال پیرتری، بیشتر حق داری که تردید کنی، اما اگر بتوانی خودت را راضی کنی که گوشِ پسرک در آن سنوسال غم نهفته در موسیقی را میفهمیده، دستکم میتوانی اینطور بگویی که پسرک حتماً این فهم را علاوه بر روزهای تیرهوتار کودکیاش مدیون کلماتی بوده که با صدای خوانندهای شنیده؛ در میانهی تکنوازی تار و صدای نی که شنیدناش همین حالا هم غمی را در وجود چهلوچندسالهاش زنده میکند. اما سوگ برای پسرک چهار، پنج سالهای در سالهای اولیهی دههی تیرهوتارِ شصت حتماً آن سوگی نیست که حالا در میانسالیاش تجربه میکند. شهر ظاهراً همان است و محدودهی زندگیاش هم ظاهراً فرقی نکرده؛ یکی از خیابانهای محلهای که در آن به دنیا آمده، قد کشیده و به روزهایی رسیده که هر وقت پشتسرش را نگاه میکند، حافظهی نهچندان خوبش درجا به کار میافتد و گذشته احضار میشود. چهطور؟ با چی؟ ترجیح میدهم بگویم کافیست نُتی منتشر شود. منتشر شود یا منفجر شود؟ در لحظهی انفجار معمولاً صدای بلندی بلند میشود و بعد یکسره سکوت است. دستکم چند ثانیه اینطور است. صدایی صداهای بعدی را پاک میکند. انگشت پیانیست شروع میکند به فرود آمدن روی کلاویه. پنج بار. شش بار. ده بار. پانزده بار. شاید هم بیشتر. هر چه هست اتفاقیست که حتی لحظهای پیش از آن را پاک میکند. درست مثل سوگی که از راه میرسد. سوگی که از قبل همانجا بوده. چند ساعتی، چند روزی، چند هفتهای داشته استراحت میکرده. و لحظهای که بیدار میشود همهچیز را از یاد میبری. سوگ میماند و رنج و داغی که نشت میکند در زندگی. مثل ماهی مرکّبی که در آب جوهر پخش میکند. یاد آوردن رنج و داغدیدگی دیگری همیشه آسانتر است. آسانتر است به دیگری بگویی التیامی در کار است. اما هر رنجی ظاهراً نیاز دارد به سوگواری؛ به داغدیدگی و ماتمی که باید طی شود. اما رنج از دست دادن را نمیشود آسان فراموش کرد و فراموشی اصلاً کلمهی بیهودهایست در آن وقت و ساعتی که هیچ بعید نیست دوباره پرسش تاریخی هَمْلِت شاهزادهی دانمارکی را مدام در ذهن مرور کنی، بیآنکه آن را به زبان بیاوری. بودن به چه قیمتی؟ و چرا نبودن این وقتها، بخصوص این وقتها، همیشه پُررنگتر است؟ بودن این وقتها تداومِ رنج است؛ طی کردن مسیری که میدانی هر لحظهاش با یاد آوردنِ لحظهای از گذشته خواهد گذشت. روانشناسان گاهی به بیمارانشان یادآوری میکنند سوگ گاهی تمامی ندارد. باریست که روی شانهی آدم میماند. اصلاً خودِ آدم است با ظاهری متفاوت. صبح که بیدار میشوی در آینه نگاهی به خودت میکنی. خودت را در آینهی روبهرو تشخیص میدهی، اما همان خودِ همیشگیات نیستی؛ فرق داری با خودت. ممکن است فکر کنی زیر چشمهایت گود افتاده، ممکن است موهای ژولیدهات توی ذوق بزند، ممکن است هزار عیبوایراد ببینی توی خودت. ممکن است در آینه خودت را ببینی که پنج سالهای. اما اینکه آینه نیست. آینه که پنج سالگیات را نشان نمیدهد. روبهروی آینه ایستادهای و خاطرات بچگیات را مرور میکنی. * همیشه چیزی تو را به چیز دیگری وصل میکند. زندگی، خوب یا بد، فقط لحظهای نیست که پیش روی ماست. کافیست سر برگردانیم و چیزی از گذشته پا به امروزمان بگذرد. صدای سوتی که موسیقی ششوهشت مشهوری را میزند. صدای سوتی که کنسرتویی را اجرا میکند. صدای سوتی که جمعهی فرهاد را به یادمان میآورد. و با اینکه مطمئن نیستم اما بعید نیست آن غمی که قبل از اولین تماشای رادیوگرافی یک خانواده در وجودم نشسته بود نتیجهی جمعه باشد. شاید اولین بار که دیدمش جمعه بود. یادم نمیآید. شاید هم غمِ جمعه به روزهای دیگر سرایت کرده؛ چون غم مُسریست. هر غمی غمهای بزرگ دیگری را در وجودم زنده میکند؛ یاد آوردن پدرم، مادرم و هر آنکه در این خانوادهی نهچندان بزرگ از دست رفته و به عکسی در قاب یا آلبوم خانوادگی بدل شده. عکسها همیشه مثل روز اولشان میمانند و آدمها روزبهروز پیرتر میشوند؛ شکستهتر و خستهتر. ممکن است شبی بخوابند و صبح را نبینند، اما عکسشان چه در آلبوم خانواده باشد و چه در کیف پول یکی از بچههایشان، تا ابد همان است که بوده؛ صورتی خندان و نگاهی که زندگی در آن پیداست. گذشته جاییست که زمان حالْ واقعی میشود؛ آنقدر که میشود تصرفش کرد؛ آنقدر که میشود به دستش آورد. اوندین هم همینکه شروع میکند به معرفی کردن برلین کوچک، گذشته احضار میشود. انگشت پیانیست شروع میکند به فرود آمدن روی کلاویه. پنج بار. شش بار. ده بار. پانزده بار. شاید هم بیشتر. و بعد باید سری به میز و صندلیای بزند که خوب میداند خالیست. یوهانس فرار را بر قرار ترجیح میدهد و کریستف یکدفعه سر از جایی درمیآورد که اوندین هم آنجاست و درست وقتی اوندین دارد پیِ یوهانس میگردد و پیدایش نمیکند، سر راهِ اوندین سبز میشود. همهچیز از دست میرود تا چیز تازهای به دست بیاید؛ مجسمهی کوچک غواصیای که کمی پیش از آن اوندین خیال کرده صدایش میزند؛ یا دستکم وقتی صدایی را شنیده که نام او را صدا میکرده چشمش به این مجسمه افتاده. گاهی هم کسی به صدای مجسمهی کوچک غواصی گوش میکند؛ به صدایی که از آب برمیآید. از این به بعد انگشت پیانیست که شروع میکند به فرود آمدن روی کلاویه، انگار در طلب اوندین است. مارچلو/ باخ اینجا موسیقیِ اوندین است. خودِ اوست که حالا غیبش زده. هر بار که عضای زیربغل کریستفِ دربوداغان روی زمین میخورد انگار انگشت پیانیست است که دارد فرود میآید. اما نه، اینیکی نظموترتیبی ندارد. شلخته و ترسیده است. خبر از حال خراب کریستفی میدهد که عزیزش را از دست داده و همانجا که ایستاده، در خانهای که پیش از این لحظههای خوشش با اوندین همانجا گذشته، به جایی خیره میشود که نمیدانیم کجاست. همانطور که در رادیوگرافی یک خانوادهمارچلو/ باخ موسیقیِ یاد آوردنِ موسیو است. خود اوست. سلیقهاش در انتخاب موسیقی و حسوحال این قطعه همان است که باید باشد. مرثیهای برای از دست رفتن آن گوشهی دنج خانه. مرثیهای برای از دست رفتن گذشتهای که موسیو نقش پررنگی در آن داشته. حالا در غیاب او گوش ما پُر از مرثیه است. * خانه شاید تنها جاییست که هر آدمی میتواند خودش باشد؛ حتی اگر مسیر تاریخ عوض شود و آدمها را عوض کند. مهم نیست زمانه هر صدایی را به صدای خفهی هدفُن شبیه کند؛ چون همیشه میشود چشمبهراه لحظهای نشست که خانه به تنظیمات کارخانه برگردد. لحظهای که بهترین لحظههای گذشته مثل عکس از پیش چشم میگذرند و صدای موسیقی همان است که باید باشد؛ بلند و بهاندازه. هر وقفهای در واقعیت زندگی متعلق به زندههاست، به آنها که هنوز نفس میکشند، هنوز راه میروند، هنوز غصه میخورند، هنوز اشک میریزند و هنوز عزیزشان را آنچنان که بوده به یاد میآورند؛ با هدفُنی که روی گوش میگذاشته، روی مبلی که مینشسته، در خلوتی که به او تعلق داشته به موسیقی گوش میکرده. اینطور نوشتهاند که روزی از الساندرو مارچلو پرسیدند چه شد که این قطعه را نوشت؟ و در جواب گفت روزی ترسی به جانش افتاد که چه میشود اگر ونیز زیر آب برود. زیر آب رفتن ونیز از دست رفتن خانه است. از دست دادن آنچه پناهگاه مینامندش. حتی خیالِ زیر آب رفتن شهری که خانه است به کابوس میماند. فقط شهر نیست که زیر آب میرود. مردمان شهر هم زیر آب میروند. میروند و خاطراتشان میماند. مثل خانهای که فقط خاطراتش میماند. میدانی روزی اینجا خانهای بوده. میدانی روزی اینجا مردمانی زندگی کردهاند. حالا نیست. حالا نیستند. آنچه هست در سرِ توست. در خاطرات تو. چیزهایی که به یاد میآوری. چیزهایی که باید به یاد بیاوری.
چهطور میتوانی آن مبل و هدفُن را ببینی و صدای سوت موسیو در سرت نپیچد که مارچلو/ باخ را مینوازد؟
زمان میگذرد اما آنطور که روزگاری راینر ماریا ریلکه در نامهای به مترجمش نوشته بود، چیزی را تسلی نمیدهد؛ اصلاً کارش این نیست؛ کارش سروسامان دادن امورات است و برگرداندنشان به جایی که بودهاند. اما هر آدمی که اینطور نیست. همهچیز بستگی دارد به اینکه اصلاً چیزی جای خالی را برایمان پُر میکند یا نه. به اینکه گاهی فقط تلنگری لازم است تا دوباره آن جای خالی را به یاد بیاوریم؛ به اینکه خالی بودن جایش را حس کنیم، لمس کنیم، ببینیم؛ مثل خانهی رادیوگرافی یک خانواده که کمکم خالی و خالیتر میشود؛ اما موسیو همینجاست؛ روی همین مبل، با هدفُنی روی گوش و مارچلو/ باخی که با سوت مینوازدش. یا شاید مثل خانهای که کریستف در غیاب اوندین سری به آن میزند و میبیند هیچکس اوندین را به یاد نمیآورد. خانه همان خانهی اوندین است، اما ساکنانش عوض شدهاند. هنوز رنگ شرابی که به دیوار پاشیده مانده. هنوز چیزی از اوندین در این فضاست که مارچلو/ باخ را درجا به یاد کریستف میاندازد. بله، همیشه چیزی تو را به چیز دیگری وصل میکند. هر دری که باز میشود، درِ دیگری را میبینی. کجا میخواهی بروی؟ کجا میتوانی بروی؟ چه کسی پشتِ این درها چشمبهراهت نشسته؟ درِ خانهی رادیوگرافی یک خانواده را که باز میکنی، میرسی به درِ خانهی اوندین و از خانهی اوندین به خانهای برمیگردی که سه سال پیش از دست دادهای. مثل خیلی چیزهای دیگر. مثل خیلی روزهای دیگر. خانهای که یک صبح زمستانی ایستادی کنار تخت پدرت و هر چه صدایش زدی بیدار نشد. خانهای که یک شبِ زمستانی، همین که در را باز کردی فهمیدی قرار نیست دوباره مادرت را ببینی. خانهای که یک روز تابستانی تلفن را برداشتی که با فیلمساز محبوبت حرف بزنی و صدای بیجانش را شنیدی که گفت میروم فرانسه. مصاحبه را بگذاریم برای بعد. اگر برگشتم. و در همهی این دیدنها، این به یاد آوردنها، مارچلو/ باخ را میشنوی. همهی درها را گشودهای تا برسی به این خانه. به اینجا. انگار خانه گره خورده است با مارچلو/ باخ. خانهی موسیو. خانهی اوندین. خانهی خودت. انگشت پیانیست شروع میکند به فرود آمدن روی کلاویه. پنج بار. شش بار. ده بار. پانزده بار. شاید هم بیشتر.
چهطور میتوانی آن رنگ شراب، آن رنگ صورتی را روی دیوار ببینی و اوندین را به یاد نیاوری؟
آندره برُتون در نادیا نوشته بود «توقع نداشته باشید همهی آنچه را در این قلمرو آزمودهام برایتان بگویم. چیزهایی را میگویم که به یاد میآیند؛ چیزهایی که برای من اتفاق افتادهاند.» و این یعنی همهچیز را آنطور که دوست میدارم، آنطور که ترجیح میدهم، تعریف میکنم. انگار لحظهای چشمم را میبندم و با اینکه بلد نیستم انگشتم را میگذارم روی کلاویهی پیانو. پنج بار. شش بار. ده بار. پانزده بار. شاید هم بیشتر. هر بار که انگشت فرود میآید به این فکر میکنم که چهطور میتوانی آن گوشهی اتاق را که پدر خوابید و بیدار شد دوباره نبینی؟ چهطور میتوانی سری به آن گوشهی اتاق نزنی که گوشهی امن مادر بود؟ چهطور میتوانی آن مبل و هدفُن را ببینی و صدای سوت موسیو در سرت نپیچد که مارچلو/ باخ را مینوازد؟ چهطور میتوانی آن رنگ شراب، آن رنگ صورتی را روی دیوار ببینی و اوندین را به یاد نیاوری؟ چهطور میتوانی به یاد نیاوری؟ چهطور میتوانی؟