خواب به خواب

آن صبح که بیدار شد دید در میانه‌ی اتاقی ایستاده که اتاق خودش نبود چون نه تخت‌خوابش آن‌جا بود و نه میز تحریرش بود و نه آن کتاب‌خانه‌ی کوچکی که پُر از کتاب‌های کهنه و دفترچه‌های پُر شده بود و این اتاق که اتاق خودش نبود به تالار باشکوهی شبیه بود که شبیه‌اش را پیش از این در فیلم‌ها دیده بود و چشمش همان اول به دُمی افتاد که آن لحظه داشت تکان می‌خورد و همین‌که این تکان را دید فکر کرد ببیند می‌شود دوباره تکان‌اش بدهد یا نه و چندباری که این‌ور و آن‌ورش کرد دید این دُم به اختیار خودش تکان می‌خورَد و این دُم را که تازه فهمیده بود دُمِ خودش است دو سه باری تکان داد و یک‌دفعه یاد گرگور زامزا افتاد که دیشب وقتی دراز کشیده بود روی تخت‌خوابی که در این اتاق نبود و داشت داستان جیم سمزِ بخت‌برگشته را می‌خواندْ اسمش را فراموش کرده بود و برایش عجیب بود که اسمی به این آشنایی را از یاد برده و حالا که اسمی به این آشنایی را به یاد آورده بود خواست به عادت سال‌های بچگی بشکن بزند و از خوشی بالا بپرد که دید نمی‌شود بشکن بزند و هرچه سُم‌ها را نگاه کرد دید و فکر کرد اسم خودش را اگر به یاد بیاورد معلوم می‌شود که خواب دیده اما همین‌طور که داشت به اسمش فکر می‌کرد دید فقط این را می‌داند که اسم خودش با میم شروع می‌شود و هیچ‌چی به فکرش نرسید جز این‌که اسم خودش شاید همین میمِ خالی‌ست و نمی‌دانست میمِ خالی می‌تواند اسم باشد یا نه و دید نمی‌تواند مثل همیشه سرش را بخارانَد و به‌جایش دُمش را سریع‌تر تکان داد که ذهنش شروع کند به چرخیدن و آن‌قدر تکانش داد و آن‌قدر سریع چرخاندنش که صدایی توی سرش گفت یوزف. کا و دوباره گفت یوزف. کا و بارِ سوم که یوزف. کا را از صدای توی سرش شنید مطمئن شد این اسم را پیش از این جایی خوانده یا از زبان کسی جز صدای توی سرش هم شنیده و خواست همین یوزف. کا را با صدای بلند بگوید که دید نمی‌تواند و حالا که داشت دقیق‌تر خودش را نگاه می‌کرد به این فکر کرد که با این سُم‌ها دیشب چه‌طور داشته داستانِ ایان مک‌یوون را درازکش می‌خوانده و چند صفحه‌ی آن داستان را درازکش خوانده و همین‌طور که داشت به دیشبی که چیز زیادی ازش به یاد نمی‌آورد فکر می‌کردْ در میانه‌ی اتاقی که اتاق خودش نبود چشمش به آینه‌ی قدی‌ای افتاد که آن‌سوی اتاق بود و عجیب بود که تا حالا آینه را ندیده بود و حالا که دیده بود ذوق کرده بود و هربار دُمش را تکان می‌داد دُمش در این آینه‌ای که قبلاً ندیده بود‌ تکان می‌خورد و فکر کرد خودش را برساند به آینه و هر قدمی که به سوی آینه برمی‌داشت و هر بار سُم‌هایی را که هنوز باورش نمی‌شد سُم‌های خودش هستند روی زمین می‌گذاشت آینه‌ای که قبلاً ندیده بودش‌ دور و دورتر می‌شد و فکر کرد حالا که آینه دارد دور و دورتر می‌شود بهتر است به‌سرعت بدود سمت آینه که چشمش به در افتاد که کمی آن‌طرف‌تر از آینه بود و در همین‌که باز شد رضا پا گذاشت روی فرش‌های ابریشم و او که هنوز دلش می‌خواست با صدای بلند همان یوزف. کای توی سرش را به زبان بیاورد و دلش می‌خواست فکر کند این اسم کوفتی را کجا شنیده و چرا نمی‌تواند این اسم کوفتی را به صدای بلند بگوید فکر کرد این‌که تفنگچیِ سابق معیرالدوله است و فکر کرد این تفنگچیِ سابق را کجا دیده بوده و صدایی که قبلاً توی ذهنش گفته بود یوزف. کا این‌بار داشت همین‌طور پشت حرف می‌زد و بین حرف‌هایی که می‌زد از خانه‌زاد بودنِ تفنگچیِ سابق می‌گفت که حالا خانه‌زادِ جلال‌الملک است و با این‌که دلش می‌خواست بیش‌تر بداند می‌خواست بداند این جلال‌الملک چی‌کاره است و این‌جا چه ربطی به جلال‌الملک دارد و این تفنگچیِ سابق چرا خانه‌زادِ جلال‌الملک شده و همین‌طور که دُمش را تندتر تکان می‌داد و همین‌طور که تکانِ دُمش را در آینه‌ای که دور و دورتر می‌شد می‌دید و همین‌طور که هم‌زمان به یوزف. کا و جلال‌الملک فکر می‌‌کرد و به رضا که تفنگچیِ سابق بوده و حالا مشقِ خوشنویسی می‌کند و صدای دیگری در سرش داشت از قمربانویی می‌گفت که در را برای رضا باز کرده و راه را به رضا نشان داده و خودش برای رضا راهی شده که به راه سابق برنگردد و راه از این به بعد همین قمربانو شده برای او رضا و داشت به همین‌ها فکر می‌کرد که نورِ اتاق کم و کم‌تر شد و رضا یک‌دفعه ناپدید شد و آینه نزدیک و نزدیک‌تر شد و در آینه اسبی نبود که قبلاً بود و هیچ‌چی نبود و روز نبود و نور نبود و شب بود و صدای توی سرش گفت نگران نباش هنوز زنده‌ای.

یک دیدگاه در “خواب به خواب”

پاسخ دادن به مژده لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *