«این برگ کاغذ سپید که در هر شبزندهداری سپید مانده، نشانهی بزرگِ تنهاییای نیست که همواره آغاز میشود؟» این تکهی کتاب شعلهی شمعَ گاستون باشلار شباهت غریبی به حالوروزِ سرگی دُولاتوف دارد؛ نویسندهای که مینویسد و هر چه بیشتر کلمات را روی کاغذ میآورد تنهاتر میشود. برای نویسنده هیچچیز بدتر از این نیست که آنچه مینویسد به دست کسی نرسد و هر نوشته انگار در نهایت نامهای خطاب به خود میشود؛ یا در نهایت نامهای که فقط یک نفر دیگر آن را میخواند.
موقعیت دُولاتوفِ این فیلم همین است و هر چه خودش را به آب و آتش میزند انگار کمتر به نتیجه میرسد. یا باید قید نوشتن را بزند که کار آسانی نیست، یا باید به جستوجوی راهی برای انتشار زیرزمینی داستانها و شعرهایی باشد که هیچ روزنامه و مجلهای دلش نمیخواهد آنها را چاپ کند؛ چون نشانی از تعهد در آنها نیست و درست عکس همهی نوشتههای ظاهراً متعهدی که در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ در روزنامهها و مجلههای اتحاد شوروی منتشر شدند، نشانی از کلیشهها و حرفهای دهنپرکن و تکراری هم در آنها نیست.
این حرفها را وقتی دُولاتوف از زبان بازیگرِ نقش تالستوی یا داستایفسکی و دیگران هم میشنود خندهاش میگیرد. عجیب هم نیست؛ چون همه انگار کلمههایی را از بَر کردهاند که پیش از این شنیدهاند؛ آنقدر که همهچیز به یک شوخی بزرگ شبیه است. مگر میشود همهی مردم یکدست باشند و یکجور فکر کنند و همهی نویسندهها یکجور بنویسند؟ ظاهراً حزب حاکم اینطور فکر میکرده و راهی هم که برای تنبیه یا حذف نویسندهها انتخاب میکنند این است که اجازهی انتشار هیچ اثری را ندهند. درست است که در واقعیت میتوانند دست به هر کاری بزنند، ولی خوشبختانه رؤیای هیچکس را نمیتوانند کنترل کنند.
همین است که دُولاتوف به خوابها و کابوسهای وقت و بیوقت سرگئی شبیه است؛ کابوسهایی که آدمهایش واقعیاند ولی هیچ عقل سالمی قبول نمیکند چنین چیزهایی واقعاً اتفاق بیفتند. در یکی از این کابوسها سرگی خواب میبیند که در محضر برژنف پذیرفته شده و همانطور که دست دخترش را گرفته پیش او میروند که نزدیک نیمکتی کنار آب ایستاده. اولین سئوال برژنف از او این است که باید به پاکستان نیرو بفرستند یا نه؟ و بعد از اینکه دولاتوف از چاپ نشدن کتابهایش حرف میزند و اسم ارنست همینگوی را میآورد، مردی که روی نیمکت نشسته و ظاهراً باید فیدل کاسترو باشد، از عشقش به ارنست همینگوی میگوید؛ چون نویسندهی صریح و دقیقی است.
دیدن چنین کابوسی فقط از نویسنده و شاعری مثل دُولاتوف برمیآید که سالهای جوانیاش در حسرت چاپ شعر یا داستانی تلف شده و البته او هم تا جایی که از دستش برآمده وضعیت حکومت اتحاد شوروی را دست انداخته و جدیاش نگرفته؛ درست مثل دوستش جوزف برودسکی که میگوید بهنظرش آنها آخرین نسلی هستند که میتوانند ادبیات روسیه را نجات بدهند. اما راه نجات دادن ادبیات روسیه این است که نوشتهها و شعرها منتشر شوند و به دست مخاطبانشان برسند و راه رسیدن به این هدف ظاهراً بخشیدن عطای زندگی در شوروی به لقای آن است؛ راه رسیدن کنار گذاشتن همهچیز و خلاصه کردن سالها زندگی در چمدانی است که باید آن را با خود به کشوری آنسوی آبها برد؛ به امریکایی که درست نقطهی مقابل شوروی است.
نکته این است که دُولاتوف این شکل کابوسوار را به روشی هشتونیموار پیش میبرد؛ واقعیت و تخیل یکی میشوند، آن هم در سرزمینی که واقعیت به تخیل شبیهتر است و در زمانهای که شاعر و نویسندگان جوان امیدی به زندگی ندارند، به ادبیات پناه میبرد و از یاد نمیبرد که با وجود همهی سختیها هنوز «وجود» دارد. وجود داشتن همان چیزی است که حرص حزب حاکم و مدیران روزنامهها و مجلات را درمیآورد. همینکه میبینند نویسندهای مثل دُولاتوف یا شاعری مثل برودسکی از نوشتن صرفنظر نکردهاند میفهمند کارشان بینتیجه بوده. چیزی بیفایدهتر از این نیست که بخواهند ریشهی نوشتن را در وجود کسی بخشکانند که از هشتسالگی سودای نوشتن در سر داشته و همهی زندگیاش در کلمات خلاصه میشود.
روزگاری پرنس میشکینِ رمانِ ابله گفته بود «زیبایی جهان را نجات خواهد داد» و سرگی دُولاتوف با زیبایی، با ادبیات خود را نجات داد. رستگاری در زیبایی است و زیبایی است که دست نویسنده را میگیرد و به دنیای تازهای واردش میکند؛ آن دنیای دیگری که نامش ادبیات است.