تاریخ را گاه به کتابی شبیه میدانند که بخش عمدهای از آن در دسترس نیست. سطرهایی ناگهان پاک شده و خالی بودنش بیش از همه خواننده را به فکر وامیدارد که از کجا معلوم آنچه پاک شده بخش مهمتر تاریخ نبوده باشد. و ظاهراً برای بهرام بیضایی هم همهچیز با پرسشی دربارهی همین سطرهای ناگهان پاکشدهی تاریخ شروع شده؛ وقتی معلم تاریخ شروع میکند به گفتن اینکه «پس یزدگرد بهسوی مرو گریخت و به آسیابی درآمد و آسیابان او را در خواب به طمع زر و مال بکشت.» و این ظاهراً همهی آن چیزیست که دربارهی پایان کار یزدگرد در تاریخ مانده، اما فکر کردن به این جمله بیضایی را به پرسشی اساسی واداشته: «از معلّم پرسیدم جز یزدگرد و آسیابان چهکسی آنجا، در آسیا، بود؟ چون یزدگرد که کشته شده و در آن لحظه هم که خواب بوده و نمیتوانسته بعد از مرگ ماجرای کشته شدنِ خود را تعریف کرده باشد. آسیابان هم که دیوانه نیست برود بگوید من او را در خواب به طمعِ زر و مال و جامههای او کُشتم؛ چون همهی بختِ بهره بردن از آن مال و زر و جامه را همراهِ زندگیاش یکجا از دست میدهد. پس این کیست که به ما میگوید آسیابان در خواب یزدگرد را به طمعِ زر و مال و جامههایش کشت؟ معلّم فقط گفت: بنشین! ــ و من البته نشستم. ولی سالها بعد متوجّه شدم که ننشستهام.»
آن «بنشینِ» معلّم تاریخ عملاً به معنای «چیزی نپرس» و «حرفی نزن» است؛ روال معمول در مدرسه از ابتدا تا امروز. اما هیچ معلمی حتا با جملهی دستوری و امر و نهی نمیتواند جرأت فکر کردن را از دانشآموز بگیرد و از اینجا بود که بیضایی شروع کرد به گوش نکردن جملههای دستوری و باور نکردن آنچه در کتابهای تاریخ آمده و بهقول خودش «من با پرسیدن شروع کردم نه تأیید، و تصادفاً با پرسیدن از همان تاریخهایی که زیرِ نگاهِ میهنپرستانه، و یا حتّا نگاهِ نسلِ اوّلِ روشنفکران نوشته شده بود. و سئوالِ اوّلم این بود که چرا در تاریخ هیچ اسمی از مردمِ عادّی برده نمیشود؟ این تاریخ بهنظرِ من… تنها حوادثی را میگوید، بدونِ آنکه دلایلِ آن حوادث را برای ما روشن کند و بگوید در آن موقعیت وضعِ عامّهی مردم چگونه بوده است.»
نبودن مردم در تاریخ ظاهراً نقطهی مشترک بیضایی و باقی همنسلان اوست و علی حاتمی هم در طول سالهای فیلمسازی بارها روی این نکته تأکید کرد که تاریخ حقیقی تاریخ مردم است و همیشه به جستوجوی تاریخی برمیآید که نشانی از مردم در آن باشد؛ وگرنه بارها گفتهاند تاریخ را فاتحان مینویسند: آنکه پیروزِ میدانِ نبرد بوده تاریخ را به نفعِ خود مینویسد؛ آنگونه که دوست میدارد و آنگونه که خود حقیقت میپندارد. همیشه گذشتهای هست که میشود دربارهی درستی و نادرستی روایتِ آن بحث کرد؛ گذشتهای که انگار آنچه دربارهاش میدانیم، آنچه دربارهاش خواندهایم، روایتِ همان فاتحانیست که دستورِ نوشتنش را دادهاند. بخشهایی از تاریخ پاک شده؛ یا روی کاغذ نیامده و آنکه در جستوجوی تاریخِ واقعهایست، چارهای ندارد جز اینکه پیش و پس از آن واقعه را خوب بخواند و با سنجیدنِ همهی وقایع آن دورهی گمشده را پیشِ خود تخیل کند. گفتهی مشهوری هست که تاریخ را مساوی تاریخنویس میداند؛ اینکه هر تاریخی روایتِ آن تاریخنویسیست که متن را نوشته، نه آنچه حقیقتاً اتّفاق افتاده است.
بیضایی مرگِ یزدگرد را در قالب نمایشنامه نوشته و چهل شب در تئاتر شهر روی صحنه برده بود که به روایت سوسن تسلیمی، مدیر تئاتر شهر از او میخواهد نسخهی تلویزیونی این نمایش را هم بسازد. اما بیضایی ترجیح میداد بهجای ساختن فیلمی براساس یکی از نمایشنامههایش، به انبوه فیلمنامههایش فکر کند که همه به نیّت ساختن نوشته شده بودند. یکی از این فیلمنامهها شب سمور بود که بهقول خودش «ارزانترین و ممکنترین» طرحی بود که در آن سالها میشد فیلمی براساسش ساخت. عجیب بود که هرکس فیلمنامه را میخواند یا داستانش را میشنید بهجای آنکه در ساختن فیلم کمک کند ترجیح میداد فیلمنامه را از دست بیضایی درآورد و فرصت ساختن چنین فیلمی را به او ندهد. دستآخر بیضایی، مثل همهی سالهای فیلمسازیاش، این طرح را کنار گذاشت و فهمید هیچکس مایل نیست شب سمور ساخته شود و کمی بعد مسعود کیمیایی آن را به سبکوسیاقِ خودش بازنویسی کرد و خط قرمز را ساخت؛ فیلمی که درست همزمان با مرگِ یزدگرد به نمایش درآمد و بعد توقیف شد و دیگر رنگ پردهی سینما را ندید.
مدیران تلویزیون ظاهراً از ساختن مرگِ یزدگرد استقبال کرده بودند؛ چرا که چهل اجرای بیضایی در تئاتر شهر صدای کسی را درنیاورده بود و منتقدان بدبین چیزی در این متن نیافته بودند که با فضای کلی آن سالها هماهنگ نباشد. این بود که با ساختِ فیلم موافقت کردند. فیلمبرداری مرگِ یزدگرد سه ماه طول کشید؛ به این دلیلِ ساده که امکاناتِ زیادی در اختیار گروه نبود؛ شاید به این دلیل که کسی در تلویزیون فکر نمیکرد ساختِ این فیلم هم به امکاناتِ فنّی نیاز دارد. بهنظر آنها بیضایی قرار بود تئاتر خود را رو به دوربین اجرا کند، اما بیضایی قطعاً اینگونه فکر نمیکرد و به فکر این بود که تئاتر را حقیقتاً به سینما بدل کند؛ با همهی امکاناتی که در دسترس داشت: «این فیلم با یک تکعدسی ساخته شد، و حدودِ بیست متر خط آهن برای حرکتِ دوربین، که از آن فقط هشت مترش سالم بود و بقیه کنار رفته بود. وسایلِ نور برای فضای آسیا به اندازهای کم بود که همهی طرحهای قبلی کارِ فیلمبردار [مهرداد فخیمی] را در ترکیبِ نورِ عمومی غیرمستقیم و نورِ موضعی مستقیم بههم ریخت و اجباراً همهی چراغها برای نورِ مستقیم به کار رفت و باز آنقدر کم بود که مجبور شدند آنها را تا سرحد امکان پایین بیاورند و به موضوع نزدیک کنند، و به این ترتیب اگر سرِ دوربین کمی رو به بالا بود چراغها دیده میشد و اگر کمی رو به پایین، از هرکس دهها سایه بر زمین پیدا میشد، و جز در تصاویرِ ساکنِ ساده، در همهی تصاویرِ متحرکِ پیچیده مجبور بودند همهی نورپردازی را بههم بریزند و به تعدادِ چنین مواردی که برحسبِ شکلِ فیلم بسیار است، هربار زمانهای طولانی چندساعته صرفِ اصلاحِ کمبودهای فنّی اینهمه ابتدایی شد.» فیلمبرداری عملاً در سختی کامل گذشت و هیچکس به خودش زحمت نداد که از بیضایی بپرسد امکانات دیگری هم برای ساختن مرگِ یزدگرد نیاز دارد یا نه. بااینهمه قرار نبود این سختیها و نبودِ امکانات اثری روی فیلم بگذارد و بهقول خود بیضایی «عصبی و تلخ بودم، میگفتم که این فیلمسازی نیست. میپرسیدم لذتِ این شغل، لذتِ کشف و اختراع و خلاقیت کجاست؟ تا کی باید در حالِ پنهان کردنِ بدبختیها و کمبودها باشم؟ تمامِ نیرویم صرفِ این میشد که این سختی روی پرده به چشم نخورد. » این اتفاقیست که حقیقتاً افتاده و با دیدنِ فیلم اصلاً نمیشود فهمید که بیضایی و گروهش مرگِ یزدگرد را در چه موقعیتی ساختهاند.
نسخهی تدوینشدهی فیلم آبان ۱۳۶۰ تحویلِ شبکهی اوّل شد، امّا شورای بازبینی بعدِ دیدن فیلمْ شصتونه اصلاحیه را برای بیضایی میفرستند و تأکید میکنند که فقط در این صورت فیلم قابل نمایش است. بعدِ این است که بیضایی نامهای به مدیر شبکهی یک مینویسد و از زحمات برادری که «زحمت تهیهی تغییرات» را کشیده تشکر میکند و درعینحال میگوید که تبدیل این فیلم به خطابهای که از او خواستهاند ممکن نیست. دستآخر مدیران تلویزیون به این نتیجه میرسند که فیلم را یکبار برای همیشه در نخستین دورهی جشنوارهی فیلم فجر نمایش دهند. در نخستین دورهی جشنوارهی فیلمِ فجر پنج فیلمِ ایرانی روی پرده رفتند: اشباح، حاجی واشنگتن، خط قرمز، سفیر و مرگِ یزدگرد. دو فیلمِ اشباح و سفیر پروانهی نمایشِ عمومی گرفتند و سه فیلمِ دیگر بدونِ پروانه ماندند. ظاهراً مرگِ یزدگرد هم مثلِ آن دو فیلمِ دیگر دو نمایشِ عمومی داشته؛ اوّلی در سینما آزادی و دوّمی در سینما عصرِ جدید و انگار انگشتشمار بودهاند تماشاگران و منتقدانی که در این نمایشها از دیدنِ فیلم شگفتزده نشوند و حس نکنند که آنچه روی پردهی سینما دیدهاند فیلم بوده، نه تئاتر. عمدهی سوءتفاهمها دربارهی مرگِ یزدگرد از همین نمایشهای عمومی شروع شد؛ مثلاً منتقدی بینام در سومین شمارهی ماهنامهی فیلم نوشت: «دوربین در حد عکسبرداری از صحنه به کار رفته است… فیلمِ مرگِ یزدگرد تنها برای نگهداری در آرشیوهای هنری جهتِ مطالعهی محقّقانِ تئاتر ــ و احتمالاً تاریخ ــ مناسب است؛ آن هم اگر بتوان از لابهلای استعارهها و بازی در بازیها و دوپهلو گفتنها، موضع صریح بیضایی را دریافت. فیلم بسیار کشدار و ملالآور است.»
بااینهمه هنوز هم این بحثهای کهنه دربارهی مرگِ یزدگرد ادامه دارند؛ اینکه فیلم میتواند تئاتری باشد یا نباشد؟ اینکه بازیهای فیلم تئاتریاند یا سینمایی؟ ظاهراً در این سالها آب از آب تکان خورده. هنوز منتقدانی در سینمای ایران هستند که ترجیح میدهند در مواجهه با مرگِ یزدگرد به خانهی اوّل برگردند و بدیهیترین سئوالهایی را که در اوّلین و آخرین نمایشِ عمومی فیلم مطرح شده بپرسند و هیچ اعتنایی نکنند به اینکه تئاتری بودن یا نبودنِ فیلم صرفاً یک ویژگیست. امّا ظاهراً در مواجهه با مرگِ یزدگرد هنوز از سلاحِ کهنهی ازکارافتادهای بهنامِ «فیلمِ تئاتری» استفاده میشود؛ بیاعتنا به این که این سلاح سالهاست شلیک نمیکند و «تئاتری بودنِ» فیلم اصلاً ایراد نیست.