«زنی بود سیساله و در یک شهرکِ ویلاییِ پلکانی در دامنهی جنوبی کوهستانی نسبتاً بلند، درست در بالای غبارِ یک شهر بزرگ، زندگی میکرد. چشمانی داشت که حتا اگر هم به هیچکس نگاه نمیکرد، گاه میدرخشید؛ بیآنکه بهجز این در صورتش تغییری پدید آید.»
ماریان، این زنِ سیساله، این زن چپدست با چشمانی که گاه میدرخشد، پیش از آنکه در فیلمی از پتر هانتکه، به زنی آلمانی در کلمر (نزدیک پاریس) بدل شود، در رمانِ پتر هانتکه زندگی میکرد [پیوندهای گسسته، ترجمهی فرخ معینی، انتشارات فاریاب، آبان ۱۳۶۲]؛ زنی که ناگهان، صبحِ روزی مثل روزهای دیگر، زندگی به چشمش همان زندگیِ روزهای قبل نبود و فردای شبی که برونو، همسرش، از فنلاند برگشته بود دید زندگی اگر همین باشد که هر روز باید ادامهاش داد، به هیچ نمیارزد. همین شد که در آن پیادهروی صبحگاهی آنچه را که در سرش میگذشت با صدای بلند گفت: «فکر عجیبی به سرم افتاده، در واقع فکر نیست؛ یک نوع الهام است… یکباره به من الهام شد… که تو از پیش من میروی، که تنهام میگذاری. آره، همین است. برو برونو، تنهام بگذار.»
نوعی از تنهایی هست که بیمقدمه از راه میرسد؛ بیآنکه کسی آمادهی رسیدنش باشد. این تنهایی خودش را تحمیل میکند؛ در را بیمقدمه باز میکند و وارد میشود و دری را که از آن وارد شده طوری میبندد که باز کردنش اصلاً آسان نیست و از لحظهای که این تنهایی پا به زندگی میگذارد، هرچه پیش از این بوده، هرچه بعد از این خواهد بود، عرصهی اوست؛ مالکِ همهچیز است و آدمی که تن به این تنهایی میدهد، باید با حقیقتِ درِ بسته روبهرو شود.
درست نمیدانیم ماریانِ زن چپدست چرا در آن لحظهی بهخصوص آن جمله را میگوید و چرا در آن صبح همسرش برونو را از خودش دور میکند، اما آن «تنهام بگذار»ی که بر زبان میآورد، همان کلیدیست که تنهایی این وقتها در قفلِ در میچرخاند. قرار است زندگیِ ماریان از اینجا به بعد به چیز تازهای بدل شود، اما این تنهاییِ تماموکمالی نیست؛ چون پسرش اشتفان قرار است پیشش بماند و همسرش برونو قرار است وقت و بیوقت سری به خانهشان بزند و ناشری که ماریان ده سال قبل در دفترش کار میکرده، قرار است وقت و بیوقت با دستهی گل یا شیشهای نوشاک سری به او بزند و فرانسیسکا قرار است وقت و بیوقت چیزهایی را دربارهی تنهایی به او یادآوری کند و خانه قرار است دستآخر از آن سوتوکوریِ سابق درآید و شرط همهی اینها ظاهراً این است که ماریان تکلیفِ خودش را با تنهایی روشن کند و فکر کند با این تنهایی چهطور قرار است کنار بیاید؛ چون او هم یکروز، همینکه از خواب برخاسته، حس غریبی وجودش را فرا گرفته و گریبانش را چسبیده و رها نکرده. بعدِ این است که ماریان هم فکر میکند جداافتاده است؛ تکافتاده است؛ کسی درکش نکرده و بود و نبودش برای هیچکس مهم نیست. و همین کافیست برای اینکه از پا بیندازدش؛ گوشهنشینش کند و دستش را بگیرد و ببرد تو اتاقی که دَرَش به روی هیچکس باز نمیشود. هرچند دیگران اینطور خیال نکنند و به چشمشان او هم آدمیست مثل دیگران؛ یکی مثل خودشان. اما مشکل از ماریان نیست؛ از دیگران است؛ چون این دیگران هم گرفتار همین تنهاییاند، فقط به روی خودشان نمیآورند، یا سعی میکنند طوری وانمود کنند که انگار بر تنهایی غلبه کردهاند. غیرِ این اگر باشد میشوند ماریانی که روزها را به شب میرساند اما زندگی نمیکند. مهم انگار زندگیست؛ یا چیزی مهمتر از این نمیتواند باشد.
«در خانه زن جلوِ آینه ایستاد و مدتی به چشمان خود نگاه کرد؛ نه برای اینکه خود را تماشا کند؛ که به این خاطر که انگار این امکانیست برای اینکه در آرامش به خود فکر کند.»
راهِ ماریان کار است؛ راهکار: پشت میز نشستن و سه داستانِ گوستاو فلوبر را ترجمه کردن؛ بیاعتنا به اینکه به چشم دیگران این پشتِ میز نشستن و کلمهها را یکییکی انتخاب کردنْ هرچه هست کار نمیتواند باشد؛ چون ماریان زن است و زن به چشم دیگران قرار است گردوخاکِ خانه را بگیرد و رختولباسهای چرک را بشوید و صبحانه و ناهار و شام را مهیّا کند و پسرکش را روانهی مدرسه کند و چشمبهراه همسر عزیزش باشد که از سفری طولانی بازگردد و حرفهای تکراری و بیهودهاش را به زبان بیاورد؛ نه اینکه میزی و اتاقی و سقفی از آن خود داشته باشد و فلوبر را آنگونه که شایستهی نویسندهای چون اوست به آلمانی برگرداند.
همین کار ماریان را دوباره به زندگی برمیگرداند؛ اگر برگشتن به زندگی ممکن باشد. راهِ رسیدن به زندگی انگار تنهاییست؛ ساختن گوشهی امن و خلوتی که با خودش حرف بزند، با خودش کنار بیاید، گذشته را مرور کند و برای رسیدن به آینده خیال ببافد. همین است؛ آینده را باید بافت. رشتهاش را باید به دست گرفت. برای به دست آوردن باید اول از دست دادن را آموخت و ماریان، زن چپدست، زنی که همیشه چشمبهراه همسرش برونوست، با دوباره دیدنش مهمترین تصمیم زندگیاش را میگیرد: کنار زدن، کنار نشستن و تماشای آنچه در راه است؛ تماشای پیوندی که گسسته میشود؛ تماشای پیوندی که از آغاز هم گسسته بوده است.