دوستی با عباس غنیمتی بود برای من. خاطرش آنقدر برایم عزیز بود که وقتی گفت قرار است اُپرایی را در جنوب فرانسه کارگردانی کند و دوست دارد من هم این اُپرا را ببینم، رفتم اپرای کوزی فان توته، را که یکی از مهمترین ساختههای موتسارت است، در جشنوارهی شعر و موسیقیِ اکسآنپرووانس دیدم.
آخرینباری که آمد خانهی ما، عکس خیلی بزرگی برایمان آورد و زیرش نوشت: برای فلور و بهمن. قبل از آن هم چندباری آن جعبههای کوچکی را که خودش میساخت و شبیه جعبههای جواهر بودند برای فلور آورده بود.
کتابِ سعدی از دست خویشتن فریاد را که منتشر کرد یک نسخهاش را برایم آورد و بهشوخی گفتم منتظر کمربندت هم هستم. گفت چه کمربندی؟ گفتم شدهای پییر کاردن؛ کاری نیست که نکنی. این را که گفتم، چندتا بدوبیراهِ دوستانه نثارم کرد و گفت من را باش که کتاب آوردهام برایت.
این چیزها که مهم نبود؛ مهم این بود که این رفاقت سالهای سال دوام آورد. رفاقتهای خوب همینطورند؛ ادامهدار و پایدار.
از کتاب هفتاد و پنج سالِ اول به روایت بهمن فرمانآرا، انتشارات گیلگمش، دی ماه ۱۳۹۹
بار آخری که رفته بودم دیدن عباس، آنقدر جان نداشت که حرف بزند. جراحیهای مکرر و اشتباهات پزشکان امانش را بریده بود. برقِ چشمهایش نبود. امید به زندگی را همیشه در چشمهایش میشد دید. خبری از این امید نبود. ناامید شده بود. کم حرف میزد. بیشتر گوش میکرد. حرف زدن برایش سخت بود. گفت از کار تازه چه خبر؟ فیلم نمیسازی؟ گفتم دارم شروع میکنم. بعد هم اضافه کردم نقشِ اصلی اینیکی را خودم بازی میکنم. چشمهای عباس برق زد. لبخندی نشست روی لبهایش. گفت چه خوب. من که گفته بودم اگر خودت بازی کنی بهتر است. اگر گوش کرده بودی تا حالا شده بودی یک برَند. گفتم مثل وودی آلن؟ گفت مثل وودی آلن و هر دو لبخند زدیم.
از کتاب هفتاد و پنج سالِ اول به روایت بهمن فرمانآرا، انتشارات گیلگمش، دی ماه ۱۳۹۹
همهچیز شاید از جایی شروع میشود که کارمندهای ادارهی مالیات همه سرگرم کارهای اداریاند. تلفن زنگ میخورد و همینکه اسدی دارد با تلفن حرف میزند، فیروزکوهی، ممیّز ادارهی مالیات، با «سام علیکم. تبریک میگم.» وارد میشود. اسدی بلندبلند حرف میزند و حسابی خوشحال است «مرسی. پسره. خواهش میکنم. به جون تو عین خودم زاغ خوشگل. ولی چشش نزنیها!» و تا اسدی بیخیال حرف زدن با تلفن شود فیروزکوهی شروع میکند به حرف زدن با همکاری دیگر که از او کاری برایش بکند؛ چون طرف «آشناس؛ یعنی فامیل زنمه.» ولی همینکه آدرس میدهد فیروزکوهی میگوید «نه، نه، نه. اونجا حوزهی من نیس.» و بعد دستش میخورد به لیوان چای و لیوان میافتد روی زمین و میشکند. «لیوان هم زدیم شکوندیم.» و تا صدای کارمندی از بیرون نیاید که «آقای فیروزکوهی، تلفن.» از جایش تکان نمیخورد. تلفن اتاقِ فیروزکوهی ظاهراً قطع است و همکارش طاهری میگوید «مثل اینکه خانمت بود.». سروکلهی آقاسیدِ آبدارچی پیدا میشود و میگوید لیوان که قابلی ندارد اما «اگر میخوای بدی چهار تومان میشَد.» و استدلالش این است که لیوانِ شکسته از آن لیوانهای معمولی دوتومانی نیست؛ لیوانِ نشکن است و همین میشود مقدمهی صحنهای که همینطور دارند دربارهی لیوانِ نشکنی که شکسته، لیوانی کهآقاسید میگوید قیمتش چهارتومان است، حرف میزنند و بحث میکنند و مثل روز روشن است این حرفها و بحثها به جایی نمیرسند؛ چون فیروزکوهی خودش را به آن راه زده و طوری رفتار میکند که انگار نمیفهمد سرما و گرما لیوانِ نشکن را نمیشکنند، نه انداختنش روی زمین. همهچیز شاید از جایی شروع میشود که محمد فیروزکوهی برگشته خانه و نشسته پیش زن و بچهاش. از ماشینی که گذاشته تعمیرگاه میرسند به اینکه عصر باید برود دنبال چیزمیزهای که خراب شدهاند و «از اونور هم با بچهها میریم بیرون.» معلوم است که این جمله صدای زنش اعظم را درمیآورد که بپرسد «بیرون؟ کجا؟ با کی؟» و جواب بگیرد که «میریم یهجا شام میخوریم. مصطفی دعوت کرد.» مصطفی چرا باید بچهها را دعوت کند به شام؟ چون «زنش زاییده.» و زنِ مصطفی، شهلا، که در تهران کلینک زاییده، فعلاً در اتاق ۴۱۱ بیمارستان است و فیروزکوهی به اعظم میگوید «بد نیست یه تُکِ پا بری بیمارستان، گلی چیزی بگیری بری. الآن بهترین موقعیتهها.» و این ظاهراً آن جرقهی کوچکیست که وقتی روشن میشود خاموش کردنش اصلاً ساده نیست. آنقدر که اعظم میگوید نه خودش حاضر است برود بیمارستان و نه فیروزکوهی باید برود شام دوستانهی مصطفی. فیروزکوهی فکر میکند حرف زنش را نباید گوش کند چون «روابط شما هم نباید تو رابطهی ما اثر بذاره. همین تکرویها رو کردم که الآن تو اداره وضعم اینطوریه دیگه.» و همین کافیست که اعظم حسابی حرص بخورد و صدایش دربیاید که «تکروی؟ اگه راست میگی روزها تکروی نکن. امشب هم اگه بری مُمیّز کُل میشی. آره جون خودت.»
همهچز شاید از جایی شروع میشود که اعظم نامهای را میدهد دست دخترش بهنوش و میگوید «این رو ببر بده به بابات. بدو. بیا مامی. بیا مامان. بده بابات.» و فیروزکوهی که تازه از خواب بیدار شده، دخترش را مینشاند روی پایش و همانطور که دارد این نامه را باز میکند همهچیز را برای بهنوش توضیح میدهد «شیرش رو ببین. ترازوش رو ببین. خب. ببین. تو بیا این رو بگیر… آره. ترازو داره، شیر داره. چی نوشته؟ نوشته: مدت اجاره دوماه قبل تمام شده. با وجود آنکه شما میدانید این خانه به خودم مورد احتیاج میباشد ولی تاکنون به دفعالوقت گذرانیده و از تخلیه… تخلیه میدونی چیه؟ آره؟» بهنوش میگوید «آره.» و فیروزکوهی ادامه میدهد «فهمیدی یعنی چی؟ ها؟ یعنی ما باید از این خونه پاشیم.» سرِ میزِ صبحانهی دیرهنگام روز تعطیل اعظم به شوهرش میگوید «گفتم برو بشین با این زنیکه حرف بزن. یهجور قضیه رو حلش کن بره. یا لااقل اجارهخونه رو زیادش کن. هی تو ترسیدی خودت رو نشون بدی. بیچاره خودش هم گفت ها یه وقتی بذاریم با آقاتون یهروز بشینیم دوستانه قضیه رو حل کنیم بره. انقدر خودت رو قایم کردی که اینطوری شد.» فیروزکوهی جواب میدهد «طوری نشده. در ثانی این کار دوستانه دشمنانه نداره. اونها میخوان ما بلند شیم. اگه بلند شیم دوستانهس. اگه بلند نشیم خصمانهس. که ماهم خیال نداریم بلند شیم. خصمانهشم همینه که برن شکایت بکنن که کردهن.» این بیخیالی و پشت گوش انداختن خودش مقدمهی دعواهای بعدیست؛ چون فیروزکوهی با بیخیالی میگوید «میریم خونهی مادرتاینا.» و اعظم جواب میدهد «من اگه میخواستم اونجا بمونم از اونجا بیرون نمیاومدم.» و فیروزکوهی بیخیالتر از قبل میگوید «میریم خونهی مادرماینها.» و اعظم بهجای گفتن چیزی فقط پوزخند میزند. همهچیز شاید از جایی شروع میشود که فیروزکوهی و اعظم میروند برای خریدن کاموا. اعظم از ماشین پیاده میشود و فیروزکوهی همانجا توی ماشین میماند. رانندهی ماشین جلویی با بوق اشاره میکند فیروزکوهی برود عقبتر. فیروزکوهی هم میرود عقب. راننده اشاره میکند بیشتر عقب برود. فیروزکوهی دوباره دندهعقب میگیرد و میرود عقبتر. پلیس از راه میرسد و میگوید این جا نمیشود پارک کرد و تا فیروزکوهی ماشین خاموش را دوباره روشن کند و دور بزند اعظم از مغازه بیرون میزند. فیروزکوهی را نمیبیند و همینطور که ایستاده کنار خیابان ماشینها برایش بوق میزنند. بالاخره سوار میشود و میگوید «تو که میخواستی من رو اونجا یهساعت بکاری لااقل میگفتی با یهچیزی خودم رو برسونم تا هر بیسروپایی نخواد من رو سوار کنه.» و این شروع دعوای بزرگتریست که با حرفهای اعظم ادامه پیدا میکند «اگه به خاطر این تولهسگی که درست کردی نبود یه دقیقه هم تو خونهت وانمیستادم.» فیروزکوهی که از کوره در رفته میگوید «برو بابا! وانمیستادم! وانمیستادم! سیصددفعه گفتی. اگه همین تولهسگ نبود چه بهونهای میآوردی؟» اعظم جواب میدهد «چه بهونهای بیارم؟ تو بمیری تو خونهت خیلی به من خوش میگذره.» فیروزکوهی ادامه میدهد «خودت بمیری و جدوآبادت. لیاقت بیشتر از اینش رو نداری.» اعظم جوابش را میدهد که «تو لیاقت نداری. احمق!» و فیروزکوهی تهدیدش میکند که «خفه نشی میزنم تو دهنت ها.» همهچیز شاید از جایی شروع میشود که اعظمِ عصبانی دارد چمدانش را جمع میکند و آمادهی رفتن است که تصمیم میگیرد دخترش بهنوش را هم ببرد و اینجا است که فیروزکوهی آن تهدید قبلی را عملی میکند؛ دست بلند میکند روی اعظم و کتکش میزند. اینیکی نیازی به شرح ندارد. همهچیز معلوم است؛ چون عباس کیارستمی میخواست با گزارش به زندگی آدمهای طبقهی متوسط سرک بکشد و عنوان گزارش را روی فیلم گذاشت تا شیوهی زندگی مردم را در تهران آن سالها نشان دهد؛ در شهری مثل تهران که مردمش زندگی را از یاد بردهاند. گزارش بیش از آنکه دربارهی فسادهای اقتصادیای باشد که چهلوچندسال بعد هنوز هم ادامه دارند و روزبهروز بیشتر میشوند؛ گزارشی از یک ازدواج است؛ داستان ازدواجی که پایههایش مثل خیلی ازدواجها بهسرعت سست شدهاند و زن و شوهر فقط بهخاطر کودکی که بیشتر از سنّش میفهمد کنار هم ماندهاند. درعینحال گزارشیست از حالوروز آدمی بهاسم محمد فیروزکوهی که همسری نسبتاً بیدستوپاست؛ کارمند محافظهکاری که میترسد و دمدمیمزاج هم هست و حرف زدن را دوست ندارد؛ چه رسد به اینکه بخواهد مشکلات زندگی و کار را با همسرش اعظم در میان بگذارد و هر بلایی هم که سرش بیاید و گرفتار هر مصیبتی هم که بشود تلافیاش را سرِ همسرش درمیآورد. همین است که وقتی فیروزکوهی را بهخاطر حرفهایی که آن مردِ یزدی میزند و ادعایش این است که «کسی که حق و حقانیت نداشته باشه کارش رو راست در نمیآد. ما هم تو این دنیا اگه به چیزی رسیدیم به خاطر حقیقتی بوده که داشتیم.» متهم میکنند که رشوه گرفته، با زنش اعظم هم به مشکل میخورد. فشار کار و برداشت نادرست از وضعیت کاری دمدمیمزاجترش میکند. به درِ بسته میخورد و روی زنش دست بلند میکند و در هیأت مردی ظاهر میشود که میخواهد انتقام همهی ناکامیهایش را از زنی بگیرد که همهی این سالها با او زیر یک سقف زندگی کرده. کتک زدنِ اعظم احتمالاً تنها کاریست که محمد فیروزکوهی، ممیّز مالیاتی، میکند. هیچ کار دیگری را دوست ندارد و به هیچچیز رغبتی نشان نمیدهد. همهجا میرود و صرفاً همهچیز را تماشا میکند.
کیارستمی بر این باور بود که مشکل اساسی آن مکانیسمی ست که آدمها را از مسیر خارج کرده. در نتیجهی این مکانیسم است که بهنظر میرسد فیروزکوهی اگر میخواهد آدم موفقی باشد، باید جرأت رشوه گرفتن و راه انداختن کار دیگران را داشته باشد؛ درست مثل همکارهایش. باید جرأت حرف زدن با رئیس را داشته باشد و بگوید که آن مرد یزدی یک دروغگوی مادرزاد است که دارد نقش بازی میکند و جانماز آب میکشد. باید جرأت حرف زدن با صاحبخانه را داشته باشد و بگوید فعلاً با این وضع کار و پول و باقی مشکلات نمیتواند قید این خانه را بزند و جای دیگری برود. اما وقتی این جرأت و جسارت نیست، بالأخره یکجایی آدمی که ظاهراً در همهی این سالها ترسیده و از همهچیز پرهیز کرده، به آستانهی انفجار میرسد. اما بعد از انفجار چه میشود؟ چه اتفاقی میافتد؟ خودکشی اعظم با اینکه مهمترین اتفاق فیلم است، اما محمد فیروزکوهی فقط تا لحظهای صبر میکند که اعظم چشمش را باز کند و معلوم شود که حالش خوب میشود. حالا که زنده است، حالا که اعظم هم مثل شوهرش محمد در انجام یک کار ناموفق بوده، پس میشود همان راه سابق را رفت. میشود همین راه را ادامه داد. ظاهراً که اینطور است، اما آن خانهزندگی، قاعدتاً دیگر شباهتی به خانهزندگی ندارد. هرچه هست اسمش را نمیشود گذاشت خانهزندگی. یا دستکم اینطور بهنظر میرسد.
اولیهای عباس کیارستمی (۱۳۶۳) را، که حالا نسخهی ترمیمشدهاش در دسترس است، گاه در کارنامهاش دستکم میگیرند و از آنجا که در فاصلهی دو فیلم قضیهی شکل اول، شکل دوم (۱۳۵۸) و مشق شب (۱۳۶۷) ساخته شده، معمولاً بازی را به این دو فیلم میبازد و به دست فراموشی سپرده میشود؛ چرا که قولِ عمومی ظاهراً این است که این فیلمْ نه مستندیتمامعیار است و نه داستانی را تماموکمال روایت میکند.
حق البته با آنهاست که اولیها را مستند نمیدانند؛ چون کیارستمی، درست عکسِ آنچه سالها دربارهاش میگفتند، چیزی بهنام مستند را باور نداشت و در مصاحبهای به جاناتان رُزنبام، منتقد سرشناس سینما، گفته بود «شخصاً نمیتوانم بین فیلم داستانی و مستند فرق بگذارم… یک روز وقتی داشتم به تعریف مستند فکر میکردم و میخواستم تفاوتش را با دیگر انواع فیلمها پیدا کنم، در نهایت به این نتیجه رسیدم که فقط وقتی دوربین را روی شاخ یک گاو بگذارید و او را یک روز در زمینی به حال خودش رها کنید، شاید در پایان کار با یک فیلم مستند مواجه شوید. اما حتا در این مورد هم یک جای کار میلنگد؛ چرا که لوکیشین و لنزهای مورد نظر را انتخاب کردهایم. و اینکه آن روز ابری باشد یا آفتابی. از نظر من تفاوت زیادی بین فیلم مستند و داستانی وجود ندارد؛ ما فقط فیلم بد و خوب داریم.» (متن این مصاحبه را در کتاب عباس کیارستمیِ ج. رزنبام و م. سعیدوفا بخوانید؛ ترجمهی ی. نطنزی؛ نشرچشمه)
این حرفهای فیلمسازی بود که روزگاری منتقدی دربارهاش نوشته بود «واقعیت برای کیارستمی چیزیست مقدس که او را افسون میکند. به همین سبب است که این فیلمساز بهسادگی میتواند از تراولینگ یا کِرِین استثنایی و چشمگیری بگذرد، امّا بهرغم آسیبی که ممکن است به انسجام کارش وارد آید، حاضر است زمانی طولانی از فیلم را به مثلاً حرفهای واقعی آدمی اختصاص دهد… چنین بهنظر میرسد که واقعیت برای کیارستمی، بهطور فینفسه، گونهای ارزش و میزان است. علاقهی او به استفاده از آدمهای غیرحرفهای بهجای بازیگران، فیلمبرداری در مکانهای واقعی ، پرهیز از فانتزی و تخیل غیررئالیستی، دلبستگیاش به موضوعها و برخوردهای روزمره و مانند آنْ نشان میدهد که واقعیت برای این فیلمساز مرجع ارزشهای تصویری و روانشناختی بر پردهی سینما است.» (نگاه کنید به کتاب عباس کیارستمی، فیلمسازِ رئالیست، نوشتهی ایرج کریمی؛ نشر آهو)
چندسالی بعدِ این، اوایل دههی ۱۳۷۰، کیارستمی در مصاحبهای با امید روحانی نسبتِ خود را با واقعیت اینگونه شرح داد «من نمیفهمم تا کجا ما وظیفه داریم که در هنر به واقعیت وفادار بمانیم. واقعاً نمیدانم. بهنظر من، همانطور که خیلیهای دیگر هم میگویند، هنر از جایی آغاز میشود که تو واقعیت را بهعنوان نقطهی شروع و آغاز کارت [انتخاب میکنی.] کار هنر از نقطهی عزیمت از واقعیت شروع میشود. واقعگرایی خیلی عنوان درستی نیست. من تصور میکنم واقعیت یک الگوست. تصورم از این پیشداوری این است که چون آدمها در فیلم من نقش خودشان را شبیه خودشان بازی میکنند، اغراقی در کار نیست و من از گریم استفاده نمیکنم و از دکور، به آن معنای مصطلح در سینما، استفاده نمیکنم، از بازیگر حرفهای استفاده نمیکنم، تصور این است که حوادث و قصه و آنچه هم که در فیلم میگذرد، واقعیتهایی هستند که وجود دارند و تصادفاً ضبط شدهاند، یا من مستندوار آنها را ضبط کردهام.» (این گفتوگو را در شمارهی ۱۴۳ ماهنامهی فیلم بخوانید.)
کیارستمی اینها را قاعدتاً دربارهی فیلمهای داستانیِ همان سالهایش گفته؛ مثلاً خانهی دوست کجاست؟ و زندگی و دیگر هیچ و کلوزآپ، که شماری از منتقدان آنها را فیلمهایی خنثی و ناکامل میدانستند. اما بهنظر میرسد اینها را میشود در مواجهه با فیلمهای غیرداستانیاش هم در نظر گرفت؛ فیلمهایی که ظاهری مستند دارند، اما مستند نیستند و بهقول ژانکلود کارییر، فیلمنامهنویس سرشناس فرانسوی، در ردهی داکودرامها جای میگیرند؛ درامهای مستند؛ درامهایی که ظاهر مستندشان ممکن است تماشاگران را به شک بیندازد که دارند ماجرایی واقعی را تماشا میکنند نه داستانی ساختگی را و البته ساختگی بودن هم معنایش این نیست که هیچچیزِ این فیلمها واقعی نیست؛ چون واقعیت، همانطور که خودش گفته، نقطهی عزیمت است و همانطور که سالها بعد در کلاسهای درسش میگفت فضیلتی در واقعیت نیست و ارزش هیچ فیلمی هم صرفاً در گرو واقعی بودنش نیست، یا نباید باشد.
این مقدمهی طولانی را بگذارید به حساب مقدماتی که باید پیش از مواجهه با اولیها در نظر گرفت؛ یکی از فیلمهای آموزشیِ کیارستمی در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان که البته در مقایسه با فیلمهای آموزشیِ قبلی کیارستمی، بهخصوص فیلمهای پیش از انقلاب، لحن متفاوتی دارد. آن فیلمها را خودِ کیارستمی به چشم یک «اسلاید متحرک» میدید و باور داشت که «فیلم آموزشی مستقیم فقط باید آموزش بدهد. بنابراین حتا میتواند «فیلم استریپ» [مثل کُمیک استریپ] باشد؛ یعنی چند اسلاید همراه با گفتار روی پرده بیاید.»
اما همهچیز ظاهراً با قضیهی شکل اول، شکل دوم تغییر کرد؛ فیلمی که در وهلهی اول به نسبتِ کلاس و دانشآموز میپرداخت، اما همینکه از آدمهای سرشناس آن سالهای ایران میخواست نظرشان را دربارهی «شکل اول» بگویند، بدل میشد به فیلمی دربارهی نظام آموزشی و مهمتر از آنْ دربارهی رویکرد عمومی به اخلاق و هر آنچه به این فضیلت ربط پیدا میکند.
با این فیلم بود که کیارستمی پا به مدرسهها گذاشت و سری به کلاسهای درس زد و دانشآموزان را در محیط مدرسه دید و پنجسال بعد نوبت به اولیها رسید؛ فیلمی که خودش، در مصاحبهای با گادفری چشایر، آن را فیلمی خشن نامید؛ چون بزرگترها توقعاتی از بچهها دارند که حتا از همسنوسالهای خودشان ندارند و مهمترینِ این توقعاتْ عمل به تعهداتیست که در ذهن و دفترِ ناظم مدرسه ثبت شده؛ ناظمی که نمیدانیم چرا در بیشتر کتابهایی که دربارهی کیارستمی نوشتهاند به مدیر مدرسه بدل شده است. کیارستمی سالها بعدِ این فیلم گفته بود همانطور که بچه تا زمین نخورَد بزرگ نمیشود، اگر قولش را هم زیر پا نگذارد ارزش و اهمیتِ قول و تعهد را نمیفهمد.
اولیها، همانطور که از اسمش پیداست، دربارهی بچههاییست که رسیدهاند به هفتسالگی و مثل همه هفتسالهها باید روانهی کلاسهای درس شوند و الفبا و جمع و ضرب و تقسیم و چیزهایی مثل اینها را یاد بگیرند، اما بهجای اینکه چیزهایی مثل اینها را نشانمان بدهد، با روشِ داخلی/ خارجیِ منحصربهفردِ کیارستمی، بچهها را یا در حیاط مدرسه میبینیم، یا در دفتر ناظم که ظاهرش ظاهرِ آشنای دههی شصت است و سعی میکند و با بازجوییِ گاهی دوستانه و گاهی تندش سعی میکند نظم و تعهد را به بچهها یاد بدهد و آنها را همانطور که خودش تشخیص میدهد بار بیاورد.
تهدیدهای گاه و بیگاه ناظمْ البته چیزی نیست که به چشم بچهها نیاید، اما آنها خوب بلدند بهوقتش مدرسه را هم، مثل هر جای دیگری، به جایی از آنِ خود بدل کنند؛ نمونهاش لحظههاییست که با پرت کردن کیسههای پلاستیکی به هوا بادبادکهای خودشان را در آسمان این زندانِ چندساعته پرواز میدهند. مدرسه متأسفانه هست و امیدی هم به نبودنش نیست اما همیشه باید راهی برای بههم زدن نظمش پیدا کرد؛ مثلاً با همین کیسههای پلاستیکی، با دویدن در حیاط و بازیهایی که بزرگترهایی مثل ناظم آنها را شلوغبازی میدانند.
اما مهم نیست؛ بچهها این کارها را خوب بلدند؛ بچههایی که حالا چهلودوسالهاند؛ بچههایی مثل نویسندهی همین یادداشت.
سررسیدهای سالانه را کسی نگه نمیدارد. یادداشتهای وقت و
بیوقتِ این سررسیدها، یادداشتهای خطزده معمولاً مهم نیستند. محض یادآوری در این
سررسیدها مینویسند که یادشان بماند. اما یادداشتهای وقت و بیوقتِ سررسید سال
۱۳۷۶ عباس کیارستمی ظاهراً محض یادآوری نیستند. نمیشود فراموششان کرد. چیزی برای
فراموش کردن نیست. نمیشود دستنوشتههای آدمی را که مدام به مُردن و خودکشی و
پیری و تنهایی فکر میکند فراموش کرد.
با این همه، در اولین یادداشتِ سررسید، که ۵ فروردینِ ۱۳۷۶
با خودکار قرمز نوشته شده، بدبینی عمیق و تلخی و تیرگیِ یادداشتهای بعدی را نمیشود
دید:
«بیایید این زندگی کوتاه را به خوشی بگذرانیم. بیایید بهسلامتی
عشق و جادوی چشمان زیبا بنوشیم. بیایید بهسلامتی عشقی بنوشیم که بوسههایمان را
گرمی میبخشد؛ عشقی که چون گل، گلی که چون میشکفد، پژمرده میشود و عمری کوتاه
دارد. پس بیایید که تا شور در دل داریم خوش باشیم و بهسلامتی گلهای شاداب
بنوشیم. همهچیز در این دنیا پوچ است، اگر خوشی را از یاد ببریم. پس بیایید تا
روزی که این بهشت برپاست مدتی در آن خوش باشیم…»
یکی از دو یادداشتِ ۲ تیر هم به یادداشتِ ۵ فروردین شبیه
است؛ هرچند اندکی بدبینی را میشود در آن دید:
«درست است که زندگی بسیار غمانگیز و بیهوده است، اما تنها
چیزی است که ما داریم…»
خبر نداریم کیارستمی در ادامهی بازخوانی شعرهای کلاسیک
فارسی قرار بود کتاب خیّام را هم آمادهی چاپ کند یا نه، اما همین چند یادداشت را میشود
کنارِ فیلمهایی گذاشت که نشانی از خیّام و شعرهایش در آنها پیدا است.
کشف دوبارهی نبودن
بیشترِ یادداشتهای بعدی سررسیدِ سال هفتادوششْ حالوهوای
جملههای آقای بدیعیِ طعم گیلاس را به یاد میآورند که پشتِ فرمان ماشین
نشسته بود و در «راهها»ی کیارستمی به سوی درختی میرفت که میخواست گور ابدیاش
باشد.
۲۱ خرداد:
«مثل اینکه خودکشی را باید از نو کشف کرد.»
۱۵ تیر:
«ترسوتر از آنم که بتوانم خودکشی کنم.»
۱۷ تیر:
«وقتی دلیلی برای زندگی کردن ندارم… چهطور میتوانم
دلیلی برای مرگ، برای مردن، پیدا کنم؟»
آقای بدیعی میگفت «شما فکر میکنید خداوند خودش به انسان
جون داده. هر وقت هم لازم شد میگیره. اما یهموقعی میرسه که انسان دیگه خستهاس،
نمیتونه منتظر بشه که خداوند به مسائل خودش عمل کنه. دیگه خودش راساً عمل میکنه.
بههرحال این همون چیزیه که بهش میگن خودکشی. بعد هم باید پذیرفت که واژهی خودکشی
رو فقط برای فرهنگنامه نیاوردهان که؛ بالاخره باید یهجا یه کاربردی داشته باشه.»
مُردن آن راز شخصیای است که نمیشود آن را در گوش دیگری حتّا بهزمزمه تکرار کرد. خواستهای است که روزگاری در وجود هر آدمی سر بلند میکند و هیچکس جز خودش آن را نمیفهمد. به چشم دیگرانی که هیچوقت سودای خودکشی را در سر نپروراندهاند، آدمی که میخواهد خودکشی کند، بهقولی، بیماری است که باید نجاتش داد و مشکل آقای بدیعیِ طعم گیلاس هم در وهلهی اول همین است.
چه آفتابی، چه منظرهای، چه سبزهزاری…
اما یادداشتِ پنجِ فروردینِ کیارستمی بیشتر به احوال آقای
باقریِ آن فیلم شبیه است که وقتی ماجرای خودکشی بیحاصلش را، در همان ماشین و در
گذر از همان «راهها»ی کیارستمی، برای آقای بدیعی تعریف میکند، میرسد به آن توتهای
شیرینی که بالای درخت خورده و «یهوقت دیدم هوا داره روشن میشه. آفتاب زده بالای
کوه، رفیق. چه آفتابی، چه منظرهای، چه سبزهزاری… رفته بودم خودکشی کنم، توت
چیدم و آوردم اینجا. یه توت ما را نجات داد.»
طنین این جملههای آقای باقری را در فیلم بعدی کیارستمی، باد
ما را خواهد برد، هم میشود شنید؛ جایی که بهزاد ترکِ موتور آقای دکتر نشسته؛ درست
مثل حسین سبزیان که ترکِ موتور محسن مخملبافِ کلوزآپ نشسته بود:
ــ هیچ مریضیِ بهخصوصی نداره، غیر از پیری و رنجوری. یه
پارهی استخوانیه، الان گوشهی اتاق افتاده و احوالی هم الان نداره به اون صورت.
ــ پیری هم بددردیه آقای دکتر.
ــ بددردیه، ولی از پیری بدترش هم هست. اون مرگه.
ــ مرگ؟
ــ بله. همون مرگ از همهاش بدتره. انسان چشم از این دنیای
قشنگ و طبیعتهای زیبا و نعمتهای خدادادی میبنده و میره. دیگه برنمیگرده.
ــ ولی میگن اون دنیا قشنگتر از این دنیاس.
ــ آخه، اون دنیا مگه کسی رفته و آمده ببینه قشنگه یا قشنگ
نیست؟
گویند کسان بهشت با حور خوش است
من میگویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
کآواز دهل شنیدن از دور خوش است.
خیره شدن در چشمهای مرگ
این رباعیِ خیّام، که مصراع آخرش را آقای دکتر و بهزاد
دوتایی باهم میخوانند و بهزاد هم چه کیفی میکند از خواندنش، احتمالاً روشنترین
اشارهای است که کیارستمی در فیلمهایش به این شاعر کرده؛ هرچند پیش از این هم اشارههایی به خیّام را میشد در فیلمهای
کیارستمی دید.
زندگی و دیگر هیچ، فیلمی که درست بعد از زلزلهی رودبار ساخت و داستان جستوجو برای یافتن دو بازیگر اصلی خانهی دوست کجاست؟ را نشان میداد، اصلاً فیلمی خیّامی است: زندگی را فقط وقتی میشود جدّی گرفت که پای مرگ در میان باشد، وقتی مرگ سایهی سنگینش را همهجا گسترده و هر جا را که ببینیم چیزی جز مرگ به چشم نمیآید.
اما ارزش و اهمیت زندگی را در این لحظهی بهخصوص است که میشود فهمید؛ یا دستکم این چیزی است که آن لحظهی بهخصوص به چشم میآید؛ لحظهای که باید در چشمهای مرگ خیره شد و آنقدر ادامه داد که جای خودش را به زندگی بدهد.
از مرگ به زندگی و برعکس
بااینهمه بعید نیست تماشاگری که باد ما را خواهد برد
را به یاد میآورد، با شنیدن کلمهی شعرْ یاد صحنهی شیر دوشیدن و خواندن شعرِ فروغ
بیفتد. اردیبهشت هفتادونُه که مهرناز سعیدوفا و جاناتان رُزنبامْ تازهترین ساختهی
فیلمسازِ محبوبشان را دیدند و به شوق آمدند، گفتوگویی با کیارستمی کردند و
کیارستمی در توضیح اینکه چه تجربههایی باعث شد به سرودن شعر روی بیاوری، گفت «آن
شعر فروغ که در همین فیلم خوانده میشود، موقع فیلمبرداری خیلی بیشتر از قبل
رویم تأثیر گذاشت. به نظرم رسید فلسفه و مضامینش به فلسفهی عمرخیّام دربارهی
زندگی و مرگ نزدیک است. هر دو نگاه ویژهای به مرگ دارند و زندگی از نگاهشان
موقتی است؛ زندگیای که باید، تا جایی که میشود، از آن لذت برد.»
اشارهی کیارستمی بعید نیست به بندهای دوم و سوم شعر فروغ
فرخزاد باشد که با گذر از نومیدی میرسد به جان بخشیدن به عشقی که باید غنمیت شمردش؛
چرا که دستآخر «باد ما را خواهد برد». ایدهی باد ما را خواهد بردِ
کیارستمی هم قاعدتاً گذر از نومیدی و رسیدن به چیزی است که نامش را گذاشتهاند
زندگی و مگر آنچه خیّام در رباعیاتش میگوید چیزی جز این است؟
سالها پیش داریوش شایگان دربارهی خیّام میگفت شعرهایش به
ماسهای نرم شبیه است که از بین انگشتان بیرون میریزد. هرچه بیشتر سعی کنید نگهاش
دارید بیشتر میریزد. و همین بیرون ریختن ماسه از بین انگشتان شایگان را به این
نتیجه رسانده بود که پیامِ خیّام روشن است: هیچچیز نمیپاید و همهچیز گذرا است.
همین است که طعم گیلاس را، هرچند ظاهراً دربارهی خودکشی است، به فیلمی در ستایش زندگی بدل میکند؛ فیلمی که، بهزعم کیارستمی، میشود از ابتدا تا انتها چیزی جز مرگ را به زبان نیاورد و درعینحال ایدهی خودکشی، دلیل خودکشی و سیر شدن از زندگی را حذف کرد. باد ما را خواهد برد هم بهنیّتِ مرگ شروع میشود اما به زندگی میرسد؛ زندگی و دیگر هیچِ تازهای که اینبار بهجای گیلان در کردستان اتفاق میافتد.
روزیست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد
اشارهی آقای بدیعیِ طعم گیلاس به منظرهای که دیده
(چه آفتابی، چه منظرهای، چه سبزهزاری) ظاهراً زمینهی اصلی باد ما را خواهد برد
است؛ آنقدر که میشود این فیلم را، بهزعم یوسف اسحاقپور، فیلمِ منظره نامید.
منظره، یا بهقول آقای دکتر «این دنیای قشنگ و طبیعتهای زیبا و نعمتهای خدادادی»
احتمالاً یکی از مهمترین چیزهایی است که در رباعیات خیّام هم به چشم میآید:
«بر چهرهی گل نسیم نوروز خوش است
در صحن چمن روی دلافروز خوش است»؛
«ساقی گل و سبزه بس طربناک شده است»؛
«روزیست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد
ابر از رخ گلزار همی شوید گرد
بلبل به زبان حالِ خود با گل زرد
فریاد همی کند که می باید خورد»؛
«هر صبح که روی لاله شبنم گیرد
بالای بنفشه در چمن خم گیرد».
منظرهای که خانهی دوست کجاست؟ را به قاب مشهورِ
سینمای کیارستمی بدل کرد، بعدها به بخشی از منظرهی گستردهتری بدل شد که اینبار
ماشین، همدمِ همیشگیِ کیارستمی، هم حضور پررنگی در آن داشت. مجموعهعکسهای
کیارستمی از راهها، یا جادهها، بخشی از مجموعهای بزرگتر است در منظومهی
کارهای کیارستمی. اینبار ماشینها قرار است راهها را طی کنند. در منظره نمیشود
ماند؛ منظره را باید از دور دید؛ از فاصلهای که نه یکقدم عقبتر باشد و نه یکقدم
جلوتر. نقطهی بهخصوصی را برای دیدن باید انتخاب کرد. دیدن البته تمامی ندارد اما
شوق دیدن منظرههای دیگر، منظرههای تازه است که آدم از یکجا ماندن حذر میکند. جایی
برای ماندن نیست؛ همانطور که، بهزعم شایگان، در شعرهای خیّام هیچچیز نمیپاید و
همهچیز گذرا است.
راههایی پیچدرپیچ ، خطاندرخط، بر صفحهی خاک
شروع و پایانِ باد ما را خواهد برد نسبت نزدیکی دارد
با جادههای کیارستمی و گفتار متنش که در جوابِ آنکه میگوید «دلم از دنیا
سرد شده»، میگویند «این کاری نباشد که در خانه متواری شوی. کار آن باشد که در راه
گام نهی، هیچ نگویی، به راه بنگری. راه خود با تو خواهد گفت از آن هزار پرسش بر
دلت.»
به راه نگریستنْ کار بهزادِ این فیلم است؛ راهی که باید طی
کند؛ راهی که به امید مردنِ پیرزن سر از آن درآورده و دستآخر چیزی جز زندگی دستش
را نمیگیرد. به راه نگریستن ندیدنِ چیزهایی است که مانع دیدن میشوند؛ پیرزن، چاهکن
و گروهی که هیچ کاری نمیکنند و بیتاب کاری هستند که معلوم نیست کِی شروع میشود.
مهم همین دیدنِ راه است؛ دیدن راههایی پیچدرپیچ
، خطاندرخط، بر صفحهی خاک.
دنیای باد ما را خواهد برد، منظرهای که پیش روی
تماشاگرش میگذارد، پیش از این در شعری که یکی از بچههای مشق مشب هم رو به
دوربین میخواند حاضر بود؛ شکل کمرنگتر و بچگانهتری از حرفهای آقای دکترِ موتورسوار.