هر بار پلهبرقیهای ایستگاه تجریش را بالا میآیم و هر بار از هر درِ ایستگاه تجریش که بیرون میزنم شریعتی را یکراست میآیم پایین و همینطور آهسته و پیوسته میروم تا میرسم به ایستگاه قیطریه و چندقدم پایینتر از این ایستگاه پُلی هوایی هست که بعدِ سالها بالاخره پلههای برقیاش را راه انداختند و گاهی روزهای تعطیل که از آنجا میگذرم میبینم یکجا هم بالاخره در مصرف برق صرفهجویی کردهاند و پیر و جوان نفسبریده از پلهها میروند بالا و فکر میکنند چهکسی برقِ این پلهها را خاموش کرده و اینبار که دارم از کنار این پلهها رد میشوم به این فکر میکنم که یکبار هم از این پلهها بروم بالا و آندست خیابان بیایم پایین و بعد یادم میآید اصلاً این دستِ خیابان را آمدهام پایین که برسم به کافهی جمعوجور و کوچکِ رئیس که قدیم فقط شعبهی خیابانِ جم را میرفتم و حالا که خیابان شریعتی را هم به خیابانهای قدم زدن اضافه کردهام سری به شعبهی پُلرومی هم میزنم و با اینکه گاهی میزوصندلی برای نشستن دارد معمولاً اسپرسوِ مضاعفم را در فنجان کوچکِ درداری میگیرم و به پُلِ صدر نرسیده آخرین قطرههایش را سر میکشم و دنبال سطل زبالهای میگردم که نیست و چشم که میگردانم آندست خیابان چشمم به جمال یکی از این سطلهای عظیم میافتد که در میانهی روز آدمی که میتواند یکی مثل خودم باشد تا کمر در آن فرو رفته و ترجیح میدهم فنجان کاغذی را نگه دارم و راهم را بروم و روز آدمی را که میتواند یکی مثل خودم باشد خراب نکنم و درست چندمتر بالاتر از پُل صدر از کنار نانِ سحر که میگذرم حتا اگر قرار نباشد چیزی بخرم سری به مجموعهنانهای شگفتانگیزش میزنم و هر بار فکر میکنم یکی از این روزها در کلاسهای نانپزیاش ثبتنام میکنم اگر دوباره کلاسی راه بیندازد و همینطور که در مغازه میچرخم و نانهای رنگووارنگ را در جعبهآینهها تماشا میکنم به این فکر میکنم که اگر جز آن لقمهها و ساندویچها و بُرشهای پیتزا و آبمعدنیها چندجور قهوه هم میفروختند نان سحر را هم میشد به چشم خواهرخواندهی نانِ «پُل» در پاریس دید که اسپرسو مضاعف را در یک چشم بههم زدن در سینیای تحویل میدهد و حالا که اسپرسویم را تا آخرین قطره سر کشیدهام و قرار نیست هیچکدام از این نانها را بخرم از آنیکی در میزنم بیرون و میآیم پایینتر و میرسم به پُل صدر و حواسم را جمع میکنم که سواریهای کوچک و بزرگ همهی هستیام را به آیهی تاریکی بدل نکنند و هر بار که چندمتر پایینتر از این جایی که خیال میکنم ممکن است قتلگاه هر کسی باشد به شهرکتابی میرسم که جز یکبار داخلش را ندیدهام و حالا هم نمیخواهم سرم را بیندازم پایین و پلهها را بروم بالا و قفسههای کتاب را یکییکی سیاحت کنم چون اصلاً امروز مثل هر پنجشنبه و جمعهی دیگری در این ماهها وقت کار دیگریست و هنوز چند چهارراه مانده تا برسم به جایی که اصلاً برای رسیدن به آنجا از خانه بیرون زدهام.
دوراهی قلهک پارک کوچکی دارد که بعدازظهرها شلوغ است و هیچ نیمکت خالیای در آن پیدا نمیشود و پیرها و گاهی جوانها نشستهاند به سیگار کشیدن و بلندبلند حرف زدن و هربار که از کنار این پارک کوچک میگذرم چشمم پی پیرمردیست که همیشه تنها مینشیند و به عصایش تکیه میکند و کاری به کار دیگران ندارد و هرچه هم که دیگران بگویند گوش نمیدهد و در سکوتی که برای خودش تدارک دیده به چیزی فکر میکند که نمیدانم چیست و هر بار که این پیرمرد را میبینم انگارِ خودِ سالها بعدم را دیدهام و هر بار به خودم یادآوری میکنم که قرار نیست اینهمه زندگی کنی و چه فایدهای دارد که سی چهل سال بعد تکوتنها در پارکی که عصرها همیشه شلوغ است تکوتنها بنشینی و حرفی نزنی و به عصایت تکیه کنی و امروز هم پیرمرد همانجا روی نیمکتی نشسته و همینطور که نگاهش میکنم حواسم هست که حواسش هست و چانهاش را که گذاشته روی دستهی عصا طوری آهسته میچرخاند که انگار عصا بخشی از چانهاش شده و پارک را تا پایین مثل همیشه میروم و میپیچم دست چپ که خیابان یکطرفهی پُردارودرختیست که میرسد به خیابان یخچال و چندقدم که جلو میروم دستچپ میرسم به عجیبترین چیزی که یکروزِ بهخصوص دیدمش و تا با چشمهای خودم ندیده بودمش باورم نمیشد جایی در این شهر چنین چیزی هست و آن روز بهخصوص هم دوستم که بهترین دوست دنیاست این چیز عجیب را نشانم داد.
هزار بار از آن خیابان یکطرفهی پرُدارودرخت گذشته بودم و حتا یکبار چشمم به این آسانسوری که کنار درِ همیشهباز یک پارکنیگ عمومیست نیفتاده بود و آن روزِ بهخصوص هم باورم نمیشد که درش باز میشود و مثل هر آسانسور دیگری میشود سوارش شد و دکمهی طبقهی پنج را زد و پنجطبقه بالاتر به کافهای رسید که بزرگتر از هر کافهی دیگریست که در زندگیام دیدهام و همیشهی خدا صندلی خالیای هست که رویش بنشینم و برای من که این پنجشنبه و جمعه هم مثل هر پنجشنبه و جمعهی دیگری در این ماهها یکراست آمدهام اینجا که روی صفحهی سفید وُردَم بنویسم و همانطور که امریکانوی مضاعفم را سر میکشم یا قهوهی وی ۶۰ را آهسته مزهمزه میکنم به این فکر میکنم که بهتر است بروم روی یکی از آن صندلیهایی بنشینم که چسبیدهاند به شیشه و شریعتی را میشود دید و این بالا هیچ نشانی از صدای سواریهای کوچک و بزرگی نیست که هرکدام سعی میکنند به سواری دیگری راه ندهند و این بالا حتا نمیشود دستِ رانندههایی را دید که یکدفعه روی بوق سواریشان میکوبند و چه خوب که این بالا خبری از آن صدای گوشخراش نیست و البته وقتهایی که کافه شلوغتر است و صندلیها تقریباً پُرند و همه حرف میزنند و موکا و ماکیاتو و لاته و ماستوگرانول و همبرگر مخصوص و هر چیز دیگری که میلشان کشیده میخورند موسیقی هم مثل صدای همین آدمهای دوروبرم که ذوقزده میخورند و بلندبلند حرف میزنند و بلند میخندند بلند و بلندتر میشود و چارهی کار این وقتها که موسیقی یکدفعه به پُتک بزرگی تبدیل میشود که روی سرم فرود میآید پناه بردن به هدفن سفید کوچکیست که موسیقیهای ساکن آیتیونز را یکراست روانهی گوشم میکند و برای نوشتنِ این چیزی که پنجشنبهها و جمعههای این ماهها را صرفش کردهام موسیقی هرچه عجیبتر بهتر و خودم را آزاد میگذارم که هر چی پخش شد به خیال خودم ادامهی موسیقی قبلی باشد و گاهی در میانهی نوشتن سرم را بلند میکند و آدمهای دوروبرم را میبینم که هنوز ذوقزدهاند و هنوز میخورند و هنوز حرف میزنند و هنوز بلند میخندند و بهجای صدای خوردن و حرف زدن و بلند خندیدنشان صدای موسیقی انور براهم و میشل خلیفه است که در سرم میپیچد.
بیستدقیقه یکبار از جا بلند میشوم این وقتها و نفس عمیق میکشم و دوباره مینشینم و پیش از آنکه نوشتن را شروع کنم هدفن سفید را از گوشم بیرون میآوردم و شریعتی را نگاه میکنم که هنوز شلوغ است و هنوز سواریها بههم راه نمیدهند و هنوز صدای بوق هیچ سواریای پنجطبقه بالا نمیآید و موسیقی کافه هم عوض شده و اگر مطمئن نبودم اینجا تهران است و اسم این خیابان شریعتیست و این تکهی شریعتی را میگویند دوراهی قلهک خیال میکردم مثل آدمهای آن سریال طیالارض کرده و یکدفعه پا گذاشتهام به نوشگاهی در پاریس یا بارسلونا یا هر جای دیگری که آدمها میروند و روزی را که گذراندهاند پشتِ درِ نوشگاه جا میگذارند و میروند برای آنکه ادامهی روز را آنطور که دوست دارند بسازند و روشن است که این جاها موسیقیاش فرق داشته باشد با کافهای در خیابان شریعتیِ تهران و ظاهراً هیچچیزِ تهرانِ این روزها دقیقاً همان چیزی نیست که باید باشد و در این چند دقیقهای که هدفن را درآوردهام آدمهایی را میبینم که در پیادهرو روبهرویی راه میروند و دو سواری ناگهان بههم میکوبند و رانندهی یکی از سواریها پیاده میشود و خیابان که قبلاً هم بند آمده بود بندآمدهتر میشود و آنیکی راننده هم از سواریاش میآید بیرون و شروع میکنند به دادوبیدادی که حتا یک کلمهاش به پنجطبقه بالاتر از زمین نمیرسد و از اینجا که پنجطبقه بالاتر از زمین است هیچ معلوم نیست چرا یکی از رانندهها دارد توی سرش میکوبد و خودش را میزند و رانندهها آنقدر دورند که لبخوانی هم نمیشود کرد و حتا اگر میشد هم فایدهای نداشت چون از آن کارهاییست که مثل خیلی کارهای دیگر هیچ استعدادی در آن ندارم.
شریعتی هنوز شلوغ است و صف طویل سواریها هنوز چشمبهراه دو رانندهای هستند که خیابان را بند آوردهاند و اتفاق دیگری هم ظاهراً قرار نیست بیفتد و تماشای خیابان بندآمده هم لذتی ندارد و باید دوباره سرگرم کارِ این پنجشنبهها و جمعهها شد که معمولاً دو ساعت دیگر طول میکشد و دومین قهوهی وی ۶۰ را آهسته سر میکشم که بهترین دمای ممکن را دارد و به سبُکیِ ظاهریاش نباید اعتماد کرد چون وقتی تمام میشود فکر میکنی نکند سه تا اسپرسو مضاعف را یکجا سر کشیدهای که بهجای خون در رگهایت قهوه جاریست و این وقتهاست که فکر میکنم کاش در دنیایی موازی درست سازمان انتقال خونْ سازمان انتقال قهوه هم بود و همینطور که جملههای این یکی دو ساعت را میخوانم میبینم یکجای کار میلنگد و بدجور هم میلنگد و لنگیدنش آنقدر هست که به چشم بیاید و همینطور چندصفحه میروم عقبتر و همینطور عقبتر و میبینم رسیدهام به فصلهای قبلی و دارم از نو جملهها را مینویسم و جملههایی را که قبلاً نوشتهام خط میزنم تا میرسم به آخرین جملههایی که امروز نوشتهام و بالاخره میشود نفس راحتی کشید و درِ مکبوکِ نازنین را بست و کیف را جمع کرد و سوار آسانسوری شد که پنجطبقه میرود پایین و به خیابان رسید و خیابان بندآمده را از نزدیک دید و چه عجیب که حتا اینجا هم خبری از صدای سواریها نیست و هنوز انور براهم و میشل خلیفه مینوازند و زندگی ادامه پیدا میکند.
این مِهی که عکسهای مریم تختکشیان را فراگرفته، غلیظتر از آن است که به پای نگاتیوهای تاریخمصرفگذشته و دوربینِ از دلِ تاریخ بیرونکشیدهی Agfa Isolette 1 بنویسیمش و آن پیوند عمیقی هم که سالهاست عکاسی و واقعیت را بههم ربط میدهد در عکسهای این مجموعه پیدا نیست، یا دستکم در نگاه اول پیدا نیست و چه بهتر؛ چون واقعیت (اگر چیزی بهنام واقعیت وجود داشته باشد) در مِهی گم شده که سالهاست مسیرِ زندگی آدمها را عوض میکند؛ مِهی که این آدمها را در برمیگیرد و دست از سرشان برنمیدارد و تا این مِه فرو ننشیند چیزی از دنیای اطراف پیدا نیست؛ چه رسد به خود این آدمها.
سربازها را معمولاً با لباسشان به جا میآوریم و آنچه در این به جا آوردن از دست میرود، خودِ آن آدمیست که چارهای جز پوشیدن لباس سربازی، یا بهقول قدیمیها اجباری، ندارد. دورهی مهآلودِ سربازی به قبل و بعدش شبیه نیست؛ موقعیت ویژهایست که میخواهد آدمها را یکشکل و یکدست کند؛ آنقدر که با دیدنشان بگوییم سربازند؛ بیآنکه خودشان را به جا بیاوریم. سربازها چارهای ندارند جز یکجا ماندن و دل خوش کردن به اینکه هر چیزی زمانی دارد؛ حتا مِه.
در بیشترِ عکسهای مریم تختکشیان صورت سربازها را نمیبینم؛ صورتهای ناپیدا شاید مهمترین خصیصهی سربازها هستند؛ سربازهایی که هیچ خلوتی ندارند؛ زیر نظرند؛ باهماند و همان راهی را میروند که سربازانی دیگر پیش از این رفتهاند؛ سربازانی که پیش از این در مِهی دیگر گم شدهاند. اما دورهی سربازی همانقدر که ممکن است دورهی موقتی در زندگی باشد، ممکن است به ایستگاه آخر زندگی هم بدل شود و سرباز از لحظهای که آن لباس و پوتین و کلاه را تحویل میگیرد، خوب میداند که صلح همیشه برقرار نیست و جنگ با اولین گلوله یا با موشکی که ناگهان به زمین میرسد شروع میشود.
این مِهی که عکسهای مریم تختکشیان را فراگرفته، غلیظتر از آن است که نادیدهاش بگیریم و سربازهایی که به سایه شبیهترند، حتا خبر ندارند که درست دیده نمیشوند؛ به چشم میآیند، اما آنچه میبینیم تصویر محوشان است و محو بودن و واضح نبودن ظاهراً یکی از خصیصههای سربازیست؛ راهی که پیش از این دیگران رفتهاند؛ مثل تونلی تاریک که تا از آن بیرون نزنند نور را به چشم نمیبینند، سربازها هم تا این لباس و پوتین و کلاه را کنار نگذارند، دیده نمیشوند؛ سالهاست که دیده نمیشوند. مِه غلیظ و غلیظتر میشود و سربازها محو و محوتر.
دست دادن عادت است؛ مثل خیلی چیزهای دیگر. آدم عادت میکند که وقتی به دوست و آشناها میرسد آمادهی دست دادن شود. مثل خیلی چیزهای دیگر هم عادت میکند که در این روزگار دوری و پرهیز و حذرْ قیدِ دست دادن را بزند و با دو متر فاصله روی یکی از صندلیها بنشیند. عوضش میشود این وقتها به دست آدمها بیشتر دقت کرد. وقتِ دست دادن معمولاً حواسمان به دست آدمها نیست. نهایتش انگشتر و حلقه و این چیزهاست که میبینیمشان. مثلاً چه انگشتری. از کجا خریدهای؟ به سلامتی حلقه انداختهای. گاهی هم حلقهای که معمولاً در انگشت یکی مانده به آخرِ دست چپِ یکی از دوست و آشناها بوده غیبش میزند. وقتِ دست دادن هم غیبتِ این حلقه به چشم میآید. شاید حتا ردِ حلقه را هم بشود روی انگشت دید. اما حالا وقتِ دست دادن است نه وقتِ حرف زدن از این چیزها. گفتن از این چیزها را باید گذاشت برای وقتی دیگر. وقتش هم مثل خیلی چیزهای دیگر معلوم نیست کِی باشد. گاهی هم آدم حواسش جمعِ این میشود که دستِ این دوست و آشنا چهقدر پیر شده. دست که پیر نمیشود؛ میشود؟ حتماً میشود. مثلِ خودِ آدم. پیر شدنِ دست فقط به بیرون زدن رگهای رنگارنگ و پوست قرمز و سیاه و چیزهایی مثل اینها نیست. آدمی را که از قدیم میشناختهایم وقتی بعدِ مدتها میبینیم حس میکنیم پیر شده. موهایش دست نخوردهاند. همان سیاهوسفید همیشگی. تارهای سفید بین سیاهها. اما پیریاش به چشم میآید. مثل این است که اتفاقی برایش افتاده. واقعاً هم افتاده. پیر شده. این صورت دوست و آشناست. اما دستش هم همینطور است. دستش هم پیر شده. اگر دست بدهیم پیریاش را حس میکنیم. حالا که دست نمیدهیم پیریاش را میبینیم. با فاصله. ممکن است پیریِ دستش را زیر دستکش مخفی کند. یکی از همین دستکشهای پلاستکی رنگی. رنگش که مهم نیست؛ مهم این است که نمیخواسته پیری دستش را دیگران ببینند. آدمی که پیر میشود خودش چه حسوحالی دارد؟ خودش از کجا میفهمد که پیر شده؟ معمولاً از آینه. از نگاه کردن به آینه. نگاه کردن در آینه. خودش را خوب برانداز میکند. تارهای سفید را یکییکی میشمارد. یکجا ممکن است خسته شود. از ده دوازدهتا که بیشتر شوند احتمالاً شمردن تارها را رها میکند. دستی به موها میکشد و میگوید عجب. شاید هم نگوید. اما صدایی در سرش میگوید عجب. پیری اینطوریست. بعد خودش باید برای خودش سر تکان بدهد که بله؛ اینطوریست. همینطوریست. اما همین آدم وقتهای عادی حواسش به دستش نیست. دست که مهم نیست. دیگران که کاری به دست آدم ندارند. مهم سر و صورت است. موی سر. چین و چروکهای روی صورت. پس دست چی؟ دست چرا نباید مراقبی داشته باشد؟ حیف نیست؟ حتماً هست. یکبار اگر همین آدم بنشیند و دستهایش را بهدقت ببیند آنوقت مسیر زندگیاش احتمالاً عوض میشود. یکبار اگر دستهایش را درستوحسابی ببیند خوب میفهمد که این دستها پیر شدهاند یا نه. آدمی را که پیر میشود میگویند باتجربه. میگویند موهایش را در آسیاب سفید نکرده. برای سفید کردن هر کدام از این تارِ موها هزارتا ماجرا و داستان را پشت سر گذاشته. اما دست چی؟ دست چرا باتجربه نمیشود؟ چرا کسی حواسش به دست نیست؟ همین دستی که حالا زیر یکی از دستکشهای یکبار مصرف مخفی شده. از خودِ دست، از کف دست، از انگشتها، چیز زیادی پیدا نیست. همهاش یکرنگ است. زرد نیست؛ نخودیست. رنگ پوست نیست. از مچ به پایین رنگش عوض شده. فعلاً عوض شده. کافیست این آدم برسد خانه که دستکشها را درآورد و بیندازد توی سطل آشغال. بعد رنگ دستها برمیگردد سر جای اولش. میشود همان دستی که سفید است، دستی که سبزه است، دستی که سبزهی تیره است. حالا هرچی. این به خودش مربوط است. وقتی قرار نیست این آدم به دست دادن فکر کند احتمالاً به خیلی چیزها فکر میکند. اصلاً نوع سلاموعلیکش فرق میکند با روزهای قبل. با ماههای قبل. حالا ممکن است حواسش به دست دوست و آشناها هم باشد. عجب. دست این دوست چه انگشتهای کشیدهای دارد. شاید اگر بیخیال نوشتن میشد و میرفت پیانو میزد نوازندهای حرفهای میشد. از کجا معلوم؟ کسی نمیداند. حتا نمیارزد که بگوید همین حالا قید نوشتن را بزن و برو سراغ پیانو. نه. همین حرفها را هم رها میکند. ترجیح میدهد در سکوت به دستهای دوست خیره شود. خیره هم که نه. بیادبیست. بهتر است زیرچشمی نگاهش کند. نگاهش میکند. دقیق و دقیقتر. یک چیزی حتماً در این دست عوض شده. چیزی که نمیداند چیست. چیزی که قبلاً اینطوری نبوده. چیزی که مطمئن است اینطوری نبوده.
همهچی
شاید از لحظهای شروع شد که توی خوابِ هرشبِ روزهای آخر پاییز سال پیش یکدفعه بهجای
اینکه مثل همیشه از خیابان پالیزی بپیچم توی گلشن و یکراست بیایم تا کوچهی
چهارم و هنوز به نیمهی کوچه نرسیده کلید را از جیب کیفم دربیاورم همانجا توی
پالیزی ماندم و چشمم به کافهای افتاد که قبلِ آن ندیده بودم و این خواب را هرشب
میدیدم و هیچ شبی اینجایی که حالا کافهی بزرگی بود هیچ کافهای نبود و فکر کردم
شاید توی بیداری دارم مسیر همیشهام را میروم و همهچی عادی بود غیر این کافه که
تا حالا ندیده بودم و همهچی اصلاً همان چیزهایی بود که توی بیداری هم میدیدم و
توی خواب هم همان چیزها را میدیدم و همیشه درست نبش گلشن که میرسیدم آن پیرمرد
عصابهدستی را میدیدم که کتوشلوار و جلیقهی سرمهای تنش بود و روزنامهبهدست
میایستاد کنار بازار ترهبار کوچک محل و روزنامهاش را میخواند و همیشه دلم میخواست
بروم پیش پیرمرد و ازش بپرسم چهطور روزنامه را ایستاده میخواند و چهطور همهی
صفحهها را یکییکی میخواند و اصلاً مگر همهی صفحههای روزنامه خواندن دارد و
بعضی روزها همانطور که به عصایش تکیه داده بود جدول روزنامه را هم حل میکرد و
هر کلمهای را که مینوشت سری به نشانهی تحسین یا به نشانهی تأکید یا به نشانهی
هرچی تکان میداد و عجیب بود حالا که درست نبش گلشن رسیده بودم و همانجای همیشگی
ایستاده بودم و همان خواب همیشگی را میدیدم خبری از آن پیرمرد عصابهدست
نبود و من هم بهجای اینکه مردمی را تماشا کنم که داشتند سیب و گلابی و سبزی و
بادمجان و اینچیزها را توی کیسههای خرید میگذاشتند همهاش داشتم آن کافهی
بزرگی را میدیدم که تا حالا توی خواب ندیده بودم و توی بیداری هم ندیده بودم و
معلوم بود طبقهی دومی هم دارد و طبقهی اولش هم اصلاً شلوغ نبود و دختر و پسر
نسبتاً جوانی نشسته بودند پشت یکی از میزها و دختره داشت حرف میزد ولی صدایش را
نمیشنیدم و پسره ساکت بود و سرش پایین بود و شرمنده بود یا هرچی بود و من هم سرم
را انداختم پایین و رفتم طرف کافه و همهاش به خودم یادآوری میکردم که داری خواب
میبینی و هیچ آدم عاقلی توی خواب نمیرود توی کافهای که قبلاً ندیده و همینجور
که داری خواب میبینی را تکرار میکردم در کافه را باز کردم و صدای اُپرایی پیچید
توی گوشم که فقط یکبار شنیده بودم و میدانستم کار آهنگسازیست که برای فیلم آن
نویسندهای که جیبهایش را پُر سنگ کرده بود و توی آب با موجها رفته بود و دیگر
برنگشته بود و یک نامهی خداحافظی هم برای همسرش گذاشته بود و از صداهای توی سرش
گفته بود آهنگ ساخته بود و فکر کردم توی خواب آدم اسم آهنگساز را فراموش میکند و
توی خواب آدم نباید به این چیزها فکر کند و همانجور که به این چیزها فکر میکردم
سری برای آقا و خانمی که نشسته بودند پشت پیشخان تکان دادم و شاید اگر کلاهی هم
سرم بود برایشان برمیداشتم آنقدر که مهربان و صمیمی بهنظر میرسیدند و آقا و
خانم مهربان و صمیمی هم سری به نشانهی سلام یا به نشانهی خوشآمد یا به نشانهی
هرچی تکان دادند و میزهای خالی را نشان دادند و من هم به پلههایی اشاره کردم که
به طبقهی دوم کافه میرسید و آقا و خانم هم با لبخندی پلهها را نشان دادند و فکر
کردم قبلاً این لبخند زدن و این پلهها را نشان دادن را باهم تمرین کردهاند و
همانجور که داشتم از پلهها بالا میرفتم دلم فنجانی قهوه خواست و یادم آمد که
آدم توی خواب قهوه نمیخورد و چشمم به پنجرهی کوچکی افتاد که به باغ همسایه باز
میشد و هرچی فکر کردم یادم نیامد که محلهی ما باغ داشته باشد و فکر کردم آدم توی
خواب که به این چیزها فکر نمیکند و این پنجرهای که رو به باغ همسایه بود چسبیده
به میزِ صاحب کافه بود و یکدفعه دیدم آقا و خانم صمیمی اینجا هم نشستهاند و چون
داشتم خواب میدیدم اصلاً تعجب نکردم و بیشتر به این فکر کردم که من هم اگر
بخواهم آنجا بنشینم باید صدای دستگاه قهوهجوش را به جان بخرم که داشت بیوقفه
کار میکرد و دیدم باید وانمود کنم این قهوهجوش هیچ صدایی ندارد و تنها صدای
دیگری که توی کافه بود همان اُپرایی بود که تازه داشت یادم میآمد این پردهاش
دربارهی تاگور است و آنقدر خوب بود که اصلاً صدای قهوهجوش را فراموش کردم و
همینطور که پشت همان میز نشستم و فرانسهباشیری را که همینطور بیهوا
گذاشته بودند روی میزم توی دست گرفته بودم و نگاهم به پنجرهی کوچک باغ همسایه بود
و به خودم میگفتم این محله اصلاً باغ ندارد و داری خواب میبینی و قهوه را سرمیکشیدم
که پیرمرد عصابهدستِ روزنامهبهدست را دیدم که همان کتوشلوار و جلیقهی سرمهای
تنش بود و روی صندلی کهنهای نشسته بود و حواسش به آسمان بود و طوری آسمان را نگاه
میکرد که انگار قرار است چیزی از آسمان بیفتد و از قبل بهش خبر دادهاند که
چهارچشمی آسمان را بپاید و همینکه آن چیز را از بالا میاندازند بَرَش دارد و
قایمش کند زیر آن کت و شلوار و جلیقهی سرمهای که چهار فصلِ سال همین تنش بود و
همیشه آنقدر تمیز بود که توی خواب هم خیال میکردم پیرمرده شبها قبلِ خواب در
خشکشوییِ اختصاصیاش برق میاندازدش یا روزی که رفته این کت و شلوار و جلیقهی
سرمهای را خریده فکرِ اینجای کار را هم کرده و پنج شش تا خریده که به دردسر
نیفتد و با این کار آیندهنگری را به هرکی که توی این کافه مینشیند و از پنجرهی
کوچکش باغِ او را میپاید نشان داده و من هم که داشتم دومین فرانسهباشیرم را که
نمیدانم کی سفارش داده بودش مینوشیدم و سعی میکردم اسم آهنگساز آن اُپرا را
به یاد بیاورم و از پنجرهی کوچکِ کافه باغِ همسایه را هم ببینم و برقِ کتِ سرمهایِ
پیرمرده را هم ببینم که چشمم به دختره افتاد که همان دخترهی طبقهی پایین بود و
ساکت بود و روی همان صندلی نشسته بود و سارافون قرمزش اصلاً شبیه کتوشلوار و
جلیقهی سرمهای پیرمرد نبود و بلوز سیاهی زیر این سارافون پوشیده بود که قرمزی
سارافون را دوبرابر کرده بود و موهای بلندی هم داشت و سرش را تکان میداد و انگار
داشت موسیقی گوش میکرد و من همینطور که آخرین قطرههای دومین فرانسهباشیرم را
مینوشیدم حواسم به آن قرمزی بود و میخواستم از رنگ چشمهای دختره سر دربیاورم که
هیچچی نمیگفت و انگار همهی حرفها را جا گذاشته بود طبقهی پایین و چشمها را
بسته بود و سرش را تکان میداد و سرش را که چرخاند سیم سفید هدفونی را دیدم و حاضر
بودم آن لحظه خودم را از پنجرهی کافه به باغِ همسایه برسانم که میدانستم فقط
دارم خواب میبینمش و ببینم این چه موسیقیایست که حالِ دختره اینقدر خوب است و
شاید اگر خودم را رسانده بودم به باغ و هدفون را از گوشش درآورده بودم چشمهاش را
باز میکرد و رنگ چشمش را هم میدیدم و بعد که میپرسید چرا بیاجازه آمدهام توی
باغ و چرا بیاجازه هدفون را از توی گوشش درآوردهام صدایش را هم میشنیدم و میدیدم
که صاحب همچه صورتی صدا و سیمای هماهنگی هم دارد یا نه و هر جور که حساب کردم دیدم
بااینکه دارم خواب میبینم ولی این پنجره کوچکتر از آن است که هیکل گندهام را
از آن رد کنم و تازه اگر خودم را به باغِ همسایه هم برسانم ممکن است دختره بترسد و
جیغ بلندی بکشد و همسایهها برسند و چوب و چماقشان را توی سرم بکوبند و تا من
بگویم که قرمزیِ سارافونِ دختره من را کشانده اینجا و خواستهام صدا و سیمایش را
بسنجم و نظر کارشناسیام را بگویم سروکلهی خودم قرمزتر از سارافون دختره شود و
همینطور که داشتم دودوتا چهارتا میکردم و به خودم میگفتم که داری خواب میبینی
و فکر میکردم پیرمرده چرا نیامده بود روزنامه بخواند وجدول حل کند و دختره از کجا
پیدا شده صدای قهوهجوش لحظهای بند آمد و دیدم اُپرا رسیده به صحنهی تالستوی و
باز هم اسم آهنگساز یادم نمیآید و دلم همانلحظه بُرشی کیکِ ساده خواست که با
چاقو ببرُم و توی قهوهام بزنم و کیکِ مبتلا به قهوهی داغ را توی دهان بگذارم و
یادم برود که توی باغ همسایهی دخترِ قرمزپوشی نشسته که رنگ چشمهاش را ندیدهام و
همانطور که روی صندلیام جابهجا میشدم فکر کردم این هم مثل خیلی چیزها که ندیدهام
و خیلی چیزها که اتّفاقی دیدهام و بعداً اصلاً نبودهاند و اصلاً به این فکر نمیکردم
که دارم خواب میبینم و تا کیک را بیاورند سرم را گذاشتم روی میز و خواب دیدم فردا
شده و رفتهام این کافهای که توی بیداری ندیده بودم و دختره نشسته پشت میزی که من
نشسته بودم و از پنجرهی کوچکِ کافه باغِ همسایه را میبیند که خوابش را دیده بودم
و همانطور که ایستاده بودم پیرمرده را دیدم که نشسته بود روی صندلی و همان کتوشلوار
و جلیقهی سرمهای تنش بود و هدفونی سفید توی گوشش بود و داشت موسیقی گوش میداد و
جدول روزنامه را حل میکرد و دختره انگار یکدفعه فهمید که ایستادهام آنجا و سرش
را چرخاند و چشمم افتاد به چشمهاش و چهطور بگویم از چشمهاش و چهطور بگویم آن
لحظه چه اتفاقی افتاد وقتی خودم از اتفاقی که افتاد مطمئن نیستم.
ـــ عنوانِ نوشته سطریست از رمانِ گاوخونی نوشتهی جعفر مدرس صادقی