همهچیز ظاهراً از همان روزهایی شروع شده که محمّد قاضی به سمت «ناظر چای» به کارخانهی شعیب کلایه رفته بوده. «کارخانهای که برگ سبز چای متعلّق به چایکاران مختلف را تبدیل به چای میکرد و سپس صاحبان آن چایها که اغلب از باغداران بزرگ بودند آنرا به دولت میفروختند.» و وظیفهی محمّد قاضی این بوده که «مواظب فعل و انفعالات غیرمجاز صاحب کارخانه» باشد و اجازه ندهد «به چایی که در کارخانه با روش مخصوص چایسازی به دست میآید تفالهی چای یا برگ خشک نامرغوب، یا بهاصطلاح فلّه، مخلوط کنند و چای یکدست و خالص با درجهبندی درست» به ادارهی چای برسد. امّا همهی روز صرف این کار نمیشده و «ساعات دراز بیکاری» حوصلهاش را سر میبرده. این بوده که تصمیم گرفته کار ترجمه را که ده سال پیش شروع کرده ادامه دهد. پیشتر دو کتاب ترجمه کرده بوده: کلودِ ولگردِ ویکتور هوگو و نمایشنامهای براساس دُن کیشوت که خودش آنرا سناریوی دن کیشوت نامیده. ترجمههای بد و بهقول خودش «اغلب زشت و نارسا و مبهم» هم در این تصمیم بیتأثیر نبوده و وقتی نوبت تعطیلات میرسد و سری به تهران میزند و چند روزی را به استراحت میگذراند، چمدانش را با کتابهای فرانسه پُر میکند که وقتی به کارخانه برگردد اسباب عیش و عشرتش مهیّا باشد. بخش اعظم کتابها «شیرین و سرگرمکننده ولی بیارزش»ند، امّا بین این کتابها دو کتاب «جالب و قابل ترجمه» هم پیدا میکند که حس میکند «علاقهمندان به ادبیّات خارجی از آنها استقبال خواهند کرد»: یکی جزیرهی پنگوئنهای آناتول فرانس است و آنیکی سپیددندانِ جک لندن؛ هرچند بر این باور است که جزیرهی پنگوئنهای فرانس «محتوای غنیتری» دارد و دلایل این غنی بودن محتوا را اینگونه بیان میکند که «آناتول فرانس این کتاب را در ۱۹۰۷ بههنگامی که عضو حزب سوسیالیست فرانسه بوده نوشته و نظرات اجتماعی خود را در آن منعکس ساخته است. استاد ظاهراً خواسته است تاریخ طنزآلودی برای ملّت فرانسه بنویسد و درعینحال الگویی از چکیدهی تاریخ همهی ملّتهای جهان به دست بدهد.» ترجمهی کتاب «یک سال و اندی» طول کشیده و وقتی به پایان رسیده قاضی پیش خودش حس کرده که کار خوب و موفّقی انجام داده و البته بهجای تحویل کار به ناشر دست نگه داشته و یکی دو ماه بعد مثل «یک ناظر بیطرف» ترجمهاش را خوانده و «متن آراسته و پیراسته» را پاکنویس کرده. مشکل از جایی شروع شده که قاضی کتاب را پیش دوست مترجم و سیاسینویسش احمد صادق برده و از او کمک گرفته تا ناشری برای جزیرهی پنگوئنها پیدا کند و احمد صادق هم ترجمهی قاضی را گرفته و قول داده که بهزودی ناشری برایش پیدا کند. امّا ماهها گذشته و خبری نشده و هرچه قاضی سراغ ناشران آشنای احمد صادق را پرسیده در جواب شنیده که «انشاءاللّه به نتیجه خواهد رسید». یک سال بعد از آنکه قاضی ترجمهاش را به صادق سپرده سراغش رفته و سخت به او توپیده و در عملیّاتی حیرتانگیز کتابش را پس گرفته. کاری که یک سال به تعویق افتاده بوده از نو شروع شده. اوّلین ناشری که قاضی بهسراغش رفته کتابخانهی بریانی بوده که «دکّهی کوچکی در خیابان فردوسی» داشته. پانزده روز بعد جواب بریانی این بوده که «به درد ما نمیخورد. آقاجان، متأسفانه آناتول فرانس از زمرهی نویسندگانیست که در ایران بازار ندارد و شما هم مترجم گمنام و ناآشنایی برای خوانندگان ما هستید.» ناشرِ دوّم امیرکبیر بوده و گفته چند کتاب زیر چاپ دارد و اگر قاضی میخواهد کتاب را به آنها بسپارد باید هفت هشت ماهی صبر کند. آخرین ناشری که قاضی سری به دفترش زده صفیعلیشاه بوده «واقع در میدان بهارستان» و آنجا هم حکایت گمنامی مترجم و کمفروش بودن کتابهای آناتول فرانس را در گوشش خواندهاند و در نتیجهی اصرارهای قاضی ترجمه را میسپارند به برادر بزرگشان «جناب مشفق» و آن جناب هم با اینکه از ترجمهی فارسی قاضی خوشش آمده بوده میگوید کتابخوانها متأسفانه کتابهای ساده را ترجیح میدهند و همین میشود که اول قولوقراری برای ترجمهی سپیددندان میگذارند که دستکم آن سالها نویسندهی مشهورتر و محبوبتری بوده. سپیددندان که منتشر میشود محمّد قاضی دوباره به صرافت ترجمهی قبلیاش جزیرهی پنگوئنها میافتد و صفیعلیشاهیها میگویند «حتماً باید یکی از استادان دانشگاه مقدّمهی بر اثر بنویسد و در یکی دو صفحه کتاب را به خوانندگان معرفی کند تا مگر در نحوهی قضاوت ایشان نسبت به نویسندهی بیبدیلی چون آناتول فرانس تعدیلی حاصل شود.» و دستآخر همان احمد صادق بعدِ اینکه هفتماه محمّد قاضی را سرِ کار میگذارد، قول میدهد که مقدمهنویس قابل و سرشناسی پیدا کند و به وعدهاش هم عمل میکند. مقدمهی سعید نفیسی، استاد دانشگاه، محقق و نویسندهی سرشناس آن روزگار که به دست محمّد قاضی میرسد حالش دگرگون میشود؛ چون با خواندنش میفهمد «استاد نهتنها متن ترجمه را نخوانده، بلکه اصل کتاب نیز به نظرش نرسیده است [و] به این نتیجه رسیده که لابد در کتاب از مرغان پنگوئن سخن به میان آمده.» این متن کامل مقدمهی استاد نفیسیست؛ بدون حذف کلمه یا جملهای:
یکی از مهمترین و واجبترین وظایف ادبیّات در جهان حقیقتدوستی و حقیقتجوییست. گویی پایهی ادبیّات را روی آن نهادهاند و اصلاً این فنّ شریف برای پرورش حقّ و حقیقت پیدا شده است. شاید هنوز فلسفه با همهی کوششی که در این راه کرده است بهاندازهی ادبیّات به حقیقتجویان خدمت نکرده باشد. حق هم همین است زیرا که فلسفه جز ادبیّات راهی برای جای باز کردن و وارد شدن در ذهن مردم و خاطر مردم ندارد. اگر ادبیّات نبود فلسفه چیز گُنگ زبانبستهای بود. به همین جهت است که نویسندگان بزرگ کسانی هستند که بیش از دیگران به حقیقت خدمت کردهاند. اینکه حافظ را فارسیزبانان تا این اندازه دوست دارند و اینکه عمرخیّام سراسر جهان متمدّن را مسخّر کرده است بهواسطهی آن است که حقیقتها را به بهترین و شیرینترین زبانها بیان کردهاند. امّا حقیقتگویی دشوارترین کارهاست، زیرا با همهی عشق و دلبستگیای که مردم بدان دارند تلخی خاصّی دارد که بسیاری از ذوقها را رمیده و زده میکند. نویسندگان بزرگ ناچارند حقیقتها را جامهای بپوشانند، بیارایند، زینت کنند، گاهی جامهی عوضی بپوشانند تا مردم بدان رغبت کنند. این است که از قدیم داستانها و تمثیلهایی برای گفتن و پروردن حقیقتها به کار بردهاند که چهرهی آنها را بیاراید و اگر تلخیها را کاملاً نمیزداید دستکم از آنها بکاهد. یکی از این آرایشهای کلاسیک باستانی بیان حقایق از زبان جانوران و گاهی نیز گیاهان و موجودات بیجان است. فابلهای ازوپ یونانی و حکایات کلیله و دمنه یا پنچه تنتره به زبان سنسکریت که هیتو پارسه تلخیص از آن است از قدیمترین یادگارهای ادبی جهان است. شاعران بزرگ متصوّف ایران هم این وسیلهی جالب را بسیار به کار بردهاند. این روش هنوز در جهان کهنه نشده است و یکی از جالبترین نمونههای آن در ادبیّات جدید کتاب معروف جزیرهی پنگونها از شاهکارهای مشهور آناتول فرانس (۱۸۴۴ ــ ۱۹۲۴) نویسندهی بسیار بزرگ فرانسویست. پنگون از مرغان دریاهای قطب است که بالهای کوتاه دارد و هنگامی که روی دو پای خود مینشیند حالت تفکّر و سر به جیب فرو بردن آن جلب توجّه میکند و بههمینجهت در زبان فارسی اینگونه مرغان را «غمخوراک» گفتهاند. آناتول فرانس هم بههمینجهت این مرغان را انتخاب کرده تا افکار بسیار جالبی را که میبایست در لفافه ادا کند از زبان ایشان به میان آورد. در این کتاب آناتول فرانس با همان دلاوری و گستاخی شگرفی که عادت همیشگی اوست بسیاری از مسائل اجتماعی و سیاسی را به میان گذاشته و بدینگونه حقیقتجویی و حقیقتپرستی مأنوس و معهود خود را بار دیگر نشان داده است. آقای محمّد قاضی مترجم این کتاب در ادبیّات معاصر ما بیگانه نیست و تاکنون دو کار جالب کرده است: یکی ترجمهی دون کیشوت شاهکار معروف سروانتس (۱۵۴۷ ــ ۱۶۱۶) نویسندهی نامی اسپانیاییست و دیگر ترجمهی کلود ولگرد از رمانهای معروف ویکتور هوگو (۱۸۰۲ ــ ۱۸۸۵) شاعر و نویسندهی نامدار فرانسوی و این کتاب سوّمین اثر مهمیست که از او انتشار مییابد. کسی که به بدین کارها دست زده باشد میداند که ترجمه آن هم از نویسندهای چون آناتول فرانس که ظرایف بسیار دقیق و بسیار جاندار در سخن او هست کاریست دشوار و دشوارتر از نویسندگی، زیرا که نویسنده مختار است هر کلمهای را که میخواهد و میتواند به کار ببرد و مترجم چنین اختیاری را ندارد و ناچار است نزدیکترین کلمات را به آن الفاظی که در اصل هست بیابد و این کاریست که آقای محمّد قاضی به بهترین وجهی انجام داده و این ترجمه را بسیار دلپسند و جالب کرده است. بههمینجهت من جویندگان اینگونه گُهرهای ادبی را به خواندن و بهره بردن از این کتاب دعوت میکنم و یقین دارم همه با من در ستایش از مترجم آن همآهنگ و همسخن خواهند شد و کامیابی آقای محمّد قاضی را در این کار مهم آرزو خواهند کرد.
طهران ۱۶ اردیبهشت ماه ۱۳۳۲ سعید نفیسی
کتاب ظاهراً با استقبال کتابخوانهای آن روزگار روبهرو میشود و خیلی از آنها که رمان را میخوانند از قاضی میپرسند این چه مقدمهایست؟ چه ربطی به کتاب آناتول فرانس دارد و آنقدر تکرار میکنند که قاضی میبیند بهترین کار این است که از چاپ دوم به بعد مقدمهی استاد نفیسی را حذف کند و مقدمهی دیگری در شناخت آناتول فرانس و رمانش جای آن بنشاند. و این ظاهراً کاری نبود که خیلیها جرأت و جسارتش را داشته باشند و اینگونه بود که مقدمهی استاد سعید نفیسی بر جزیرهی پنگوئنها عملاً دست به فراموشی سپرده شد؛ مثل خیلی مقدمهها و یادداشتهای دیگر که حالا کسی آنها را به یاد نمیآورد.
… حالا تو فکر کن نشسته بودیم کنارِ همان پنجرهای که باز میشد به باغِ همسایه و یک سبزیِ همیشهخوشرنگ هم مثل همیشه آن پایین بود و شبیه همان باغِ مُصفّای پُردرختی بود که دروازهی بهشت بود برای ما و ردیفِ درختهای سیب و گیلاس داشت و یک بوی دلپذیرِ سیبی توی هوا بود که روح را همیشه صفا میداد و کنارِ یکی از همین درختها که باد میزد و شاخههایش را نزدیکتر میکرد صدای خوانندهی محبوبمان را گوش میکردیم و مثل همیشه مبهوت میشدیم از اینکه میخوانَد «یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد» و همین را چهجور غریبی میخواند و همینجور گوش میکردیم که «کس نمیگوید که یاری داشت حق دوستی» و خواندنش مثل همیشه غریبتر از آن بود که اجازهی همخوانی بدهد و همینجور که گوش میکردیم رسیدیم به آخرش که میخوانْد «از که میپرسی، از که میپرسی که دورِ روزگاران را چه شد، از که میپرسی که دور روزگاران را چه شد» و مکث کردی و گفتی این فرود به همایون است و من مثل همیشه فقط سری تکان دادم که نمیفهمم و این چیزها را مثل خیلی چیزهای دیگر بلد نیستم و دوباره مکث کردی و گفتی «سواران را چه شد» و دوباره مکث کردی و دوباره گفتی «سواران را چه شد» و مثل هر بار که مینشستیم و این قطعه را گوش میکردیم یک غم غریبی توی چشمهات بود و حالا تو فکر کن پنجرهای در کار نبود و باغِ همسایهای هم در کار نبود و سبزیِ همیشهخوشرنگی هم در کار نبود و بوی دلپذیرِ سیبی هم در کار نبود و نشسته بودیم توی کافهای که همیشه خلوت بود و هیچوقت شلوغ نبود و دو میزِ آنطرفترِ ما هم مثل همیشه پیرمردِ همیشهخستهای بود که قهوهاش را همیشه توی همین کافه میخورد و شیر و شکر هم دوست نداشت و بهقول خودش فرانسهی تلخِ تلخ میخورد و جدولِ روزنامهی روزهای قبل را همیشه پشتِ همین میز حل میکرد و همیشه کراواتِ آبی فیروزهای میبست و پیراهنش همیشه سفید بود و هیچ لک نداشت و همیشه اتو داشت و کُتش همیشه سرمهای بود و دوازده نشده روزنامه را میبست و برمیخاست و از کافه میرفت بیرون و دو نشده برمیگشت و دوباره روی همان صندلی مینشست و روزنامه را باز میکرد و خودکاری از توی جیبِ کُتش درمیآورد و تا گره کراواتش را شل کند قهوهی فرانسهی تلخِ تلخش روی میزش بود که عطر و داغیاش تا میزِ ما میرسید و ما همینجور محوِ سکوتِ پیرمرد بودیم که چندسال دارد و چه حوصلهای دارد که تکّهای روزنامه کند و رویش چیزی نوشت و از جا بلند شد و تکّهی روزنامه را روی میزِ ما گذاشت و برگشت روی صندلیاش نشست و قهوهاش را خورد و حیرت کردیم که نوشته بود «عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد» و چشمهای تو سئوال بود وقتی روی کاغذ بود و حالا تو فکر کن کافهی همیشهخلوتی هم نبود و دو میز آنطرفتر هم پیرمردِ همیشهخستهای نبود و قهوهی فرانسهی تلخِ تلخ و داغی هم نبود و ما بودیم و کتابخانهای که کتابهای معرکهای داشت و همیشهخلوت بود و میزهای کوچکِ قهوهای داشت و صندلیهای لهستانی کهنه و گوشهی کتابخانه هم سماوری بود که آرام بود و چای هم بهراه بود و ما هم بینِ کتابها میگشتیم و کیف میکردیم از نامهای آشنا و کتابهایی که باید بخوانیم و اسمها را حفظ میکردیم و چای مینوشیدیم و کتابها را برمیداشتیم و میگذاشتیم روی میزِ کوچکِ قهوهای و لم میدادیم روی صندلی لهستانی و یکجورِ آسوده و خوبی کتاب میخواندیم و هرجای کتاب را که دوست میداشتیم برای همدیگر میخواندیم که یکدفعه چشمت افتاد به نواری که توی خانهی ما هم بود و همینجور که چای مینوشیدی نوار را برداشتی و باز کردی و چشمت افتاد به آن مرد موقری که کراوات بسته بود و هیچ شبیه آدمهایی نبود که در تلویزیون سرودهای بیمزه میخواندند و خواندی «شهرِ یاران بود و خاک مهربانان این دیار» و کتابِ خودم را بستم و گوش کردم که میخواندی «مهربانی کِی سرآمد، شهریاران را چه شد» و لیوانِ چای را برداشتم و صدای تو بود که دوباره میخواند «شهرِ یاران بود و خاک مهربانان این دیار» و اینرا جوری خواندی که چای پرید توی گلوی من و سرفهام گرفت و تو همینجور ادامه میدادی که «کس به میدان در نمیآید، نمیآید، نمیآید، سواران را چه شد» و دنیا پیشِ چشمهای من موج میبرداشت وقتی به آخرش رسیدی و گفتی «از که میپرسی، از که میپرسی که دورِ روزگاران را چه شد، از که میپرسی که دور روزگاران را چه شد» و نواری که دستت بود همینجور موج برمیداشت و تار میشد و همینجور تار و تارتر میشد…
کم پیش میآید که عکسی روی میز بگذارم و روزها و هفتهها و ماهها وقت و بیوقت خوب تماشایش کنم. مدتهاست اینیکی را گذاشتهام روی میز. حساب روز و ماهش از دستم در رفته. روزهایی هست که حوصلهی هیچ کاری ندارم. این روزها خواندن بیفایده است؛ چه رسد به نوشتن. کدام نوشته؟ دربارهی چی؟ برای کی؟ اصلاً که چی؟ اینطور است که هر نوشتهای گاهی تبدیل میشود به غزلی در نتوانستن. عوضش میشود خوب تماشا کرد. میشود دست را زیر چانه زد و در سکوت به این عکس خیره شد. این عکس زنیست که دست راستش را تکیه داده به صورتش. جایی را میبیند یا فکر میکند. شاید هم فقط دارد جلو دوربین نقش بازی میکند. مهم نیست. مهم آن چشمهاییست که کلمات در آنها شنا میکنند. شنای کلمات حتا در این عکس ثابتی که حالا روی این میز گذاشتهام پیداست. کافیست کمی دقت کنم. برای من او نویسندهای معمولی نیست. آدمی مثل همه نیست. آدمیست که از اول فرق داشته با دیگران. آدمی بوده درون خودش. در خودش متولد شده. در خودش رشد کرده و هرچه نوشته نتیجهی مراودهی خودش بوده با خودش. صریحتر از این نمیشود نوشت. با آن چشمهای گاهی درشت، با آن نگاهی گاهی جدی و گاهی اخمو، طبیعیست که از مزایای منزوی بودن بهخوبی بهره برده باشد. تنهایی او تنهایی آدمی نیست که دلش بخواهد از آدم و عالم ببُرد و کاری به کار هیچکس نداشته باشد. تنهایی آدمیست که فکر میکند آدمهایی که بشود چند کلمهای با آنها ردوبدل کرد روزبهروز کم و کمتر میشوند. اینطور است که دوباره پناه میبرد به خودش. به خودی که دستکم میداند این وقتها میشود گوشهای ماند و ناپدید شد. همین است. شاید ناپدید شدن تعبیر بهتری باشد. این ناپدید شدن نسبت پررنگی دارد با نوشتن. هرچه بیشتر بنویسی بیشتر ناپدید میشوی. اینطور است که هر کلمه کلیدیست برای باز کردن درهایی که مدام سر راهمان سبز میشوند. برای او نوشتن کاری معمولی نبود. کار تماموقتی بود که میارزید به همهچیز. جملهای منسوب به او هست که میگوید هنر نسخهی دوم جهان واقعیت نیست. از آن کثافت همان یک نسخه کافیست. پای نوشتن که در میان باشد همهچیز را میشود کنار گذاشت. یا درواقع باید کنار گذاشت. چهطور میشود با وجود همهچیز، با بودن همهچیز، نوشت؟ و چهطور میشود خوب نوشت؟ اتاقی از آن خودش با اینکه یکی از مهمترین رسالههای فمینیستیست، اما به کار هر کسی میآید که میخواهد بنویسد، یا خیال میکند باید بنویسد. نوشتن به چشم آنها که نمینویسند کار لذتبخشیست. میگویند خوشبهحالتان که مینویسید. خوشیاش کجاست؟ همهاش سختیست. مشقتهای بیپایان است. اتاقی از آن خود شرح این مشقتهاست؛ هرچند در وهلهی اول سرگذشت زنها را روایت میکند. اما این کمترین چیزیست که از نویسندهای مثل او توقع داریم. چهطور میشود خانم دَلُوِی را خواند و به اتاقی از آن خود فکر نکرد؟ خانم کلاریسا دلووی مدام اینطرف و آنطرف میرود. آدمها را میبیند. با آدمها حرف میزند. دربارهی آدمها نظر میدهد. دربارهی همهچیز. و آنچه میسازد، آنچه دستآخر میماند، پرترهی تماموکمالیست از خانم دلووی؛ زنی که از همان اول گفته گلها را خودش میخرد. این همان آدمیست که بالاخره فرصتی برای گفتن، برای بودن، پیدا کرده و خیلی بهتر از دیگران میگوید و وجود دارد. چهطور میشود اُرلاندو را برای چندمینبار خواند و یاد ویتا سکویل وست نیفتاد؟ بله، گاهی آدمها وارد زندگی دیگری میشوند و حضورشان آنقدر پررنگ میشود که نهفقط در یادداشتهای روزانه و نامههای مکرر، که در داستانها هم سروکلهشان پیدا میشود. آدمها، حتا آنها که به خود پناه میبرند، حتا آنها که در خودشان متولد شدهاند و در خودشان رشد کردهاند و هرچه نوشتهاند نتیجهی مراودهی خودشان بوده با خودشان، باز هم در معرض دیگران هستند. آدمی در معرض دیگران. شاید این هم تعبیر بدی نباشد؛ بهخصوص وقتی با نویسندهای طرفیم که حتا وقتی با دیگران حرف میزند کلمات در چشمانش شنا میکنند. کافی است لحظهای به آنها نگاه کند و بعد شروع کند به نوشتنش. اما نوشتن که به همین سادگی نیست. زمان میخواهد. وقتی از آن خود. و مهمتر از اینها مکان میخواهد. اتاقی از آن خود. نقطه، سر خط. همین است که آن جملهی رمان موجها را میشود دربارهی نوشتن هم به کار برد: امّا این دیدارها، این بدرودها، عاقبت ما را نابود خواهد کرد. کسی هست که باورش نداشته باشد؟
دمدمای عصرِ یک روز معمولیِ پاییز سال هفتادوچهار، مثل هر روز دیگری در آن سالها، در کتابفروشی نهچندان بزرگی که هنوز هم هست، لابهلای کتابهای کهنهای که اسمهای آشنا داشتند، لابهلای کتابهایی که تقریباً هر روز میدیدم، چشمم افتاد به کتابی که نه اسمش آشنا بود و نه اسم نویسندهاش را شنیده بودم. جلد سیاهی داشت و رویش نوشته بود پژوهشی ژرف و سترگ و نو، در سنگوارههای دورهی بیستوپنجم زمینشناسی (و یا چهاردهم، بیستم، و غیره، فرقی نمیکند) و اسم نویسنده هم آن بالا بود: عباس نعلبندیان. کتاب را برداشتم و همانجا، طبقهی دوم این کتابفروشی، کولهی مدرسه را گذاشتم زمین و روی یکی از صندلیها، صندلیای که این ساعت روز همیشه خالی بود، نشستم و شروع کردم به ورق زدنِ نمایشنامهای که «برندهی جایزهی دوم مسابقهی نمایشنامهنویسی کمیتهی تئاتر جشن هنر و برندهی اول جایزهی تلویزیون ملی ایران شد و در جشن هنر شیراز سال ۱۳۴۷ به روی صحنه آمد و بهمدت هفدهروز نیز در تهران به نمایش گذاشته شد.» فقط عکسهای عجیبش نبود که کنجکاوی بچهدبیرستانیای مثل من را برانگیخته بود؛ آدمهای این بازی هم اسمهای عجیبی داشتند که عادی بهنظر نمیرسید: آخشیگ و خشاگی و خگاشی و شیگاخ و گیشاخ و یخشاگ و یشاخگ و یگشخا. و عجیبتر از اینها پیشانینوشت کتاب بود: «به خدای کعبه سوگند که آسوده شدم. علی (ع) پس از ضربت ابنملجم.» ورق زدن کتاب بیشتر طول کشید و از پنجرههای کتابفروشی آفتاب را میشد که پایین و پایینتر میرفت و همینطور که نمایشنامه را ورق میزدم و دیالوگ عجیبش را میخواندم، نگاهی هم به برچسب قیمتش میانداختم که از کتابهای ساعدی، از کتابهای بیضایی، از کتابهای هر نویسندهای که میشناختم گرانتر بود. پولهای توی جیبم را شمردم و دیدم اگر دویستوپنجاهتومانی را که روی این برچسب نوشته بابتش بدهم هیچ پولی ته جیبم نمیماند. کتاب را برداشتم و رفتم از پلهها پایین. دو پله که رفتم دوباره برگشتم بالا. خواستم کتاب را سر جایش بگذارم. دوباره ورقش زدم و اینبار رسیدم به دیالوگی از گیشاخ: «من احتیاج دارم. من سخت محتاجم. هنوز نفس من گرم است و انگشتانم توان دارند. من سخت محتاجم. در آغاز سفر من یک جوانهی شاد را میجویم.» چندبار در آن چنددقیقه، همانطور که ایستاده بودم، این دیالوگ را خواندم و چندبار در آن چنددقیقه حیرت کردم از این جملهها و این جملهها را آنقدر پشت هم خواندم که بیستوچندسال بعد هنوز هم آنها را حفظم. مهم نبود که مشقهای فردا را نصفهشب نوشتم؛ نیمساعتی بعد از آنکه خواندن پژوهشی ژرف و سترگ و نو، در سنگوارههای دورهی بیستوپنجم زمینشناسی تمام شد. شبیه هیچکدام از نمایشنامههایی نبود که پیشتر خوانده بودم و از فردای آنروز جستوجو برای پیدا کردن بقیهی کتابهای نویسندهای بهنام عباس نعلبندیان شروع شد؛ نویسندهای که هم نمایشنامه نوشته بود، هم داستان کوتاه، هم رمان و ترجمه هم کرده بود. و همهی اینها فارسی غریبی داشتند؛ رسمالخط غریبی داشتند و غریببودنشان هیچوقت کمرنگ نشد. سهسال بعد، سال دوم دانشگاه که بودم، فکر کردم شروع کنم به جستوجوی بیشتر دربارهی او و در آن سالها هرچه بیشتر گشتم کمتر پیدا کردم؛ تا اینکه یکروز رسیدم به آدمی که دو ساعت تمام، با مهر و بزرگواری، همهی آنچه را دربارهی نعلبندیان میدانست برایم گفت و به همهی سئوالهایم جواب داد و نتیجهی آن گفتوگو و آن جستوجوهای پراکندهی قبل، یکسال بعد، دوم خرداد ۱۳۷۸، در روزنامهی نشاط منتشر شد؛ نوشتهای طولانی بهنام «ناگهان عباس نعلبندیان». بیستویک سال و چند ماه از آن یادداشتِ بینهایت معمولی و پیشپاافتاده گذشته و نعلبندیان هنوز همان نویسندهی غریبی است که هیچ شباهتی به نویسندههای همدورهاش نداشت؛ ترکیب غریبی از آدمی اینجایی و آدمی متعلق به هیچکجا؛ آدمی که هم دوروبرش را میدید و هم چنان دور بود از دنیای اطرافش که انگار از فاصلهای دور همهچیز را تماشا میکرد. نعلبندیان در همهی این سالها نویسندهی محبوبم بوده و چه بد که سنوسالم هرچه بیشتر میشود بیشتر میترسم از اینکه دربارهاش بنویسم؛ میترسم آنچه مینویسم، آنچه خیال میکنم، در شأن آدمی مثل او نباشد و آنچه در این سالها، اوایل دههی ۹۰، بیشتر به چشمم میآید، آنچه بیشتر در نوشتههای او دوست میدارم، حضور پررنگِ مرگ است؛ نیستیای که قطعی است؛ قطعیتی که فرار از آن ممکن نیست و همهی اینها را که به یاد میآورم یاد یکی از دفترچههایش میافتم که یکروز، همان بیستوچندسال پیش، نیمساعتی ورقش زدم؛ دفترچهای که بوی هرچه میداد، بوی زندگی نمیداد؛ بوی چیزی که با حرفِ م شروع میشود؛ چیزی که میشود آن را مرگ نامید؛ چیزی که میشود آن را مُردن نامید.
از پلههای اتوبوس که بالا رفتم چشمم به ساعت افتاد. ده دقیقه به نُه. از هشتْ چشمبهراه دوستوآشناهایی بودیم که گفته بودند میآیند. تلفنی خبر داده بودند میآیند. و آمدند. تنها. باهم. خانوادگی. از رنگ سیاه لباسشان معلوم بود کجا قرار است بروند. چند دقیقه قبلِ بالا رفتن از پلههای اتوبوسْ بیصداتر از همیشه ایستاده بودم به تماشای این دوستوآشناها که خیلیهاشان را فقط به قیافه میشناختم. همه میآمدند جلو و دستشان را میگذاشتند روی سینه و میگفتند تسلیت عرض میکنم. مثل خواهر و برادرهایم میگفتم ممنون. چیز دیگری هم به ذهنم نمیرسید. چیز دیگری هم بلد نبودم. چشمم به درِ خانه بود که مادرم کِی بیرون میآید؛ با عصایی در دست. یکربع به نُه گفتند سوار شویم. دیر میشود. آمبولانس راه افتاد. مادرم که بیرون آمد و سوار ماشین شد، من هم سوار یکی از چندتا اتوبوسی شدم که یکراست میرفت بهشت زهرا. روی یکی از صندلیهای عقب کنار برادرم نشستم و کتابی را که دوساعت قبل گذاشته بودم توی جیب کاپشن درآوردم. کتاب را همینطوری باز کردم و چشمم افتاد به این سطرها که «این امر مسلّم که ما میمیریم مهمترین واقعهایست که با آن روبهرو هستیم. هیچچیز به اندازهی بارِ مرگ بر زندگی ما سنگینی نمیکند.» تا برسیم بهشت زهرا کتاب را مدام ورق زدم. چشمم روی سطرها میلغزید. کلمهها را یکیدرمیان میدیدم و هیچ کلمهای در این کتاب که پیش از این هم خوانده بودمش برایم آشنا نبود. عجیب بود. همهچی عجیب بود. اتوبوس هربار که میپیچید خیال میکردم قرار است بگردیم. تحویل گرفتن جسمی که پاکیزه در کفن جای میگیرد اصلاً آسان نبود. دیدن اسم بابا هم همینطور. اسم بابا را آن بالا روی یکی از صفحههای دیجیتال نوشته بودند. چیزی شبیه پرچم را سپرده بودند دستمان که روی اینیکی هم اسم بابا بود. نیمساعت بعد که کفن را کمی باز کردند جسم نحیف بابا بهنظر نحیفتر میرسید و چشمهایش هنوز همانطور بسته بود؛ درست مثل دو روز قبل که هشتونیم صبح خواستم بیدارش کنم و هرچه صدا زدم جواب نداد. پتو را که کنار زدم سردِ سرد بود و آنقدر غرق خواب بود که انگار همیشه در خواب دیده بودمش. تا برسیم به قطعهای که قرار بود خانهی ابدی بابا باشد، زمین را کنده بودند و ما که رسیدیم خاکها را ریخته بودند کمی آنطرفتر؛ روی هم. تپهی کوچکی بود با پستی و بلندیهای زیاد و خاک هر از دقیقهای روی زمین میریخت. برف با اینکه از صبح نرمنرم میبارید حالا شتاب بیشتری گرفته بود. حواسم اصلاً به چیزهایی که مرد میکروفنبهدست میخواند نبود. دلم میخواست چشمهایم را ببندم و همانطور که ایستاده بودم چشمهایم را بستم. اینطوری به بابا شبیه میشدم. بابا هم از دو روز قبل چشمهایش را بسته بود. دو روز پیش فکر کرده بودم اگر چشمهایش را باز کنم بیدار میشود. بیدار نشد. هزار بار پیشانیاش را بوسیدم و بیدار نشد. خواب ابدی همین بود. در بیداری خواب ابدیاش را میدیدم. با چشمهای بسته فکر کردم شبِ قبلِ آنکه چشمهایش را برای همیشه ببندد چهقدر بیحوصله بود. کیشلوفسکی گفته بود حقیقت این است که آدمها میمیرند چون دیگر نمیتوانند زندگی کنند. بابا هم آن چندماه آخر همینطور بود. شاید هم نمیخواست زندگی کند. ترجیحش این بود که زندگی نکند. زندگی صبر و حوصله میخواهد. علاقه میخواهد. با چشمهای بسته به فیلمهایی فکر میکردم که مردنِ آدمها را نشان میدهد. یکی میرود و یکی میماند. آنکه مانده کارش سختتر است. جای خالیِ آنکه را رفته حس میکند. میبیند. مثل روز برایم روشن بود. برادرم گفت خوابی؟ گفتم نه، ولی دلم میخواهد چشمهایم همینطور بسته بمانند. دلم نمیخواست دوروبرم را ببینم. دلم نمیخواست بهشت زهرا را ببینم. آن روز دلم نمیخواست هیچچی را ببینم. تا دو سال بعد که مامان هم رفت، بهشت زهرا شد وعدهگاه همیشگی. خانواده روزبهروز کوچکتر شد. سالی یکی دوبار سوار همان اتوبوسها میشدیم و میرفتیم سروقت خاکی که میکَندند؛ تپهی کوچکی با پستی و بلندیهای زیاد. خوب میدانستم بهتر است همانجا بایستم و چشمهایم را ببندم. آنچه بود دیدن نداشت. به خیالِ خودم بیشتر اعتماد داشتم تا آنچه پیش چشمم اتفاق میافتاد. همهچی را دیده بودم. قبلاً دیده بودم. از پلههای اتوبوس که پایین آمدم دمدمای عصر بود. هوا سردتر بود. برف روی زمین نشسته بود و هیچ دلم نمیخواست کسی را ببینم. دستهایم را فرو کردم توی جیب کاپشن. دستم به کتابی خورد که صبح سعی کرده بودم بخوانمش. خواندن چه فایدهای داشت؟ چه فایدهای میتوانست داشته باشد؟ کتاب را از جیب درآوردم و راه افتادم سمت خانه. حالا خانه چه حالی داشت؟ جای خالی را چهطور میشد نادیده گرفت؟ کلید را از جیبم درآوردم و در را باز کردم. خانه بود. همانجا بود. مثل صبح. مثل روزهای قبل. اما جای چیزی حتماً خالی بود. جای کسی حتماً خالی بود.