بایگانی برچسب: s

ناگهان عباس نعلبندیان

دم‌دمای عصرِ یک روز معمولیِ پاییز سال هفتادوچهار، مثل هر روز دیگری در آن سال‌ها، در کتاب‌فروشی نه‌چندان بزرگی که هنوز هم هست، لابه‌لای کتاب‌های کهنه‌ای که اسم‌های آشنا داشتند، لابه‌لای کتاب‌هایی که تقریباً هر روز می‌دیدم، چشمم افتاد به کتابی که نه اسمش آشنا بود و نه اسم نویسنده‌‌اش را شنیده بودم.
جلد سیاهی داشت و رویش نوشته بود پژوهشی ژرف و سترگ و نو، در سنگواره‌های دوره‌ی بیست‌و‌پنجم زمین‌شناسی (و یا چهاردهم، بیستم، و غیره، فرقی نمی‌کند) و اسم نویسنده هم آن بالا بود: عباس نعلبندیان. کتاب را برداشتم و همان‌جا، طبقه‌ی دوم این کتاب‌فروشی، کوله‌ی مدرسه را گذاشتم زمین و روی یکی از صندلی‌ها، صندلی‌ای که این ساعت روز همیشه خالی بود، نشستم و شروع کردم به ورق زدنِ نمایش‌نامه‌ای که «برنده‌ی جایزه‌ی دوم مسابقه‌ی نمایش‌نامه‌نویسی کمیته‌ی تئاتر جشن هنر و برنده‌ی اول جایزه‌ی تلویزیون ملی ایران شد و در جشن هنر شیراز سال ۱۳۴۷ به روی صحنه آمد و به‌مدت هفده‌روز نیز در تهران به نمایش گذاشته شد.»
فقط عکس‌های عجیبش نبود که کنجکاوی بچه‌دبیرستانی‌‌ای مثل من را برانگیخته بود؛ آدم‌های این بازی هم اسم‌های عجیبی داشتند که عادی به‌نظر نمی‌رسید: آخشیگ و خشاگی و خگاشی و شیگاخ و گیشاخ و یخشاگ و یشاخگ و یگشخا. و عجیب‌تر از این‌ها پیشانی‌نوشت کتاب بود: «به خدای کعبه سوگند که آسوده شدم. علی (ع) پس از ضربت ابن‌ملجم.»
ورق زدن کتاب بیش‌تر طول کشید و از پنجره‌های کتاب‌فروشی آفتاب را می‌شد که پایین و پایین‌تر می‌رفت و همین‌طور که نمایش‌نامه را ورق می‌زدم و دیالوگ عجیبش را می‌خواندم، نگاهی هم به برچسب قیمتش می‌انداختم که از کتاب‌های ساعدی، از کتاب‌های بیضایی، از کتاب‌های هر نویسنده‌ای که می‌شناختم گران‌تر بود. پول‌های توی جیبم را شمردم و دیدم اگر دویست‌وپنجاه‌تومانی را که روی این برچسب نوشته بابتش بدهم هیچ پولی ته جیبم نمی‌ماند.
کتاب را برداشتم و رفتم از پله‌ها پایین. دو پله که رفتم دوباره برگشتم بالا. خواستم کتاب را سر جایش بگذارم. دوباره ورقش زدم و این‌بار رسیدم به دیالوگی از گیشاخ: «من احتیاج دارم. من سخت محتاجم. هنوز نفس من گرم است و انگشتانم توان دارند. من سخت محتاجم. در آغاز سفر من یک جوانه‌ی شاد را می‌جویم.»
چندبار در آن چنددقیقه، همان‌طور که ایستاده بودم، این دیالوگ را خواندم و چندبار در آن چنددقیقه حیرت کردم از این جمله‌ها و این جمله‌ها را آن‌قدر پشت هم خواندم که بیست‌وچندسال بعد هنوز هم آن‌ها را حفظم.
مهم نبود که مشق‌های فردا را نصفه‌شب نوشتم؛ نیم‌ساعتی بعد از آن‌که خواندن پژوهشی ژرف و سترگ و نو، در سنگواره‌های دوره‌ی بیست‌و‌پنجم زمین‌شناسی تمام شد. شبیه هیچ‌کدام از نمایش‌نامه‌هایی نبود که پیش‌تر خوانده بودم و از فردای آن‌روز جست‌وجو برای پیدا کردن بقیه‌ی کتاب‌های نویسنده‌ای به‌نام عباس نعلبندیان شروع شد؛ نویسنده‌ای که هم نمایش‌نامه نوشته بود، هم داستان کوتاه، هم رمان و ترجمه هم کرده بود. و همه‌ی این‌ها فارسی غریبی داشتند؛ رسم‌الخط غریبی داشتند و غریب‌‌بودن‌شان هیچ‌وقت کم‌رنگ نشد.
سه‌سال بعد، سال دوم دانشگاه که بودم، فکر کردم شروع کنم به جست‌وجوی بیش‌تر درباره‌ی او و در آن سال‌‌ها هرچه بیش‌تر گشتم کم‌تر پیدا کردم؛ تا این‌که یک‌روز رسیدم به آدمی که دو ساعت تمام، با مهر و بزرگواری، همه‌ی آن‌چه را درباره‌ی نعلبندیان می‌دانست برایم گفت و به همه‌ی سئوال‌هایم جواب داد و نتیجه‌ی آن گفت‌وگو و آن جست‌وجوهای پراکنده‌ی قبل، یک‌سال بعد، دوم خرداد ۱۳۷۸، در روزنامه‌ی نشاط منتشر شد؛ نوشته‌ای طولانی به‌نام «ناگهان عباس نعلبندیان».
بیست‌ویک ‌سال و چند ماه از آن یادداشتِ بی‌نهایت معمولی و پیش‌پاافتاده گذشته و نعلبندیان هنوز همان نویسنده‌ی غریبی است که هیچ شباهتی به نویسنده‌های هم‌دوره‌اش نداشت؛ ترکیب غریبی از آدمی این‌جایی و آدمی متعلق به هیچ‌کجا؛ آدمی که هم دوروبرش را می‌دید و هم چنان دور بود از دنیای اطرافش که انگار از فاصله‌ای دور همه‌چیز را تماشا می‌کرد.
نعلبندیان در همه‌ی این سال‌ها نویسنده‌ی محبوبم بوده و چه بد که سن‌وسالم هرچه بیش‌تر می‌شود بیش‌تر می‌ترسم از این‌که درباره‌اش بنویسم؛ می‌ترسم آن‌چه می‌نویسم، آن‌چه خیال می‌کنم، در شأن آدمی مثل او نباشد و آن‌چه در این سال‌ها، اوایل دهه‌ی ۹۰، بیش‌تر به چشمم می‌آید، آن‌چه بیش‌تر در نوشته‌های او دوست می‌دارم، حضور پررنگِ مرگ است؛ نیستی‌ای که قطعی است؛ قطعیتی که فرار از آن ممکن نیست و همه‌ی این‌ها را که به یاد می‌آورم یاد یکی از دفترچه‌‌هایش می‌افتم که یک‌روز، همان بیست‌وچندسال پیش، نیم‌ساعتی ورقش زدم؛ دفترچه‌ای که بوی هرچه می‌داد، بوی زندگی نمی‌داد؛ بوی چیزی که با حرفِ م شروع می‌شود؛ چیزی که می‌شود آن را مرگ نامید؛ چیزی که می‌شود آن را مُردن نامید.