بایگانی ماهیانه: نوامبر 2020
دلتنگیهای کارمندِ خیابان شانزدهمِغربی
همهچیز شاید از جایی شروع میشود که آدم، هر آدمی، به این فکر میکند که پلههای ترقی را چهطور میشود چندتایکی بالا رفت و بهسرعت برقوباد رسید به آن بالاها و حالا اگر این آدم کارمند وظیفهشناسی باشد بهنام سی سی باکستر که در بیمهی ماندگار شعبهی نیویورک کار میکند ماجرا کمی فرق دارد با دیگران که خودشان را به آبوآتش میزنند تا از طبقهی مثلاً نوزدهم یا پایینتر خودشان را برسانند به طبقهی بیستوهفتم.
مسأله فقط پول و حقوق ماهانهی بیشتر و چیزهایی مثل اینها نیست؛ چون آدمی که میز و صندلی و اتاقی در طبقهی بیستوهفتم نصیبش میشود قاعدتاً کارمند مهمتری است و دست راست جناب رئیس محسوب میشود و از آن بالا، از پنجرههای یکپارچه شیشه خوب میتواند نیویورک و نیویورکیها را سیاحت کند و نفس راحتی بکشد که جیبش، یا حساب بانکیاش حسابی پُر است و به هر آرزویی که داشته باشد میرسد.
اما سی سی باکستر وظیفهشناس، کارمند نمونهی شرکت بیمهی ماندگار شعبهی نیویورک، فقط بهخاطر ساعتهای اضافهکاری و وقتشناسی کارمندی و تعهد کاریاش نیست که این پلههای ترقی را چندتایکی بالا میرود؛ بیشتر بهخاطر کلید آپارتمانش است که قبل از این به چهارتا از مدیران میانی شرکت سپرده و حالا که جناب رئیس، آقای شلدریک، از این ماجرا باخبر شده، به این نتیجه رسیده که بهتر است خودش با باکستر معامله کند و از یک نظر این واقعاً این معاملهی قرن است؛ چون باکستر هر از چندی مدام طبقهاش عوض میشود و هی بالا و بالاتر میرود.
اما این ظاهر ماجراست. از دور که نگاه کنیم اینطور بهنظر میرسد که باکستر ترقیات شگرفی کرده و از این به بعد به همهی آرزوهایش میرسد، اما حقیقت مثل همیشه چیز دیگریست؛ چون باکستر مثل همهی آدمهای تنها، مثل همهی ما که حتا در عمرمان یکبار هم سنگفرش پیادهروهای نیویورک را ندیدهایم، در تنهاییهای تمامنشدنیاش با خودش دستوپنجه نرم میکند و ایبسا کُشتی هم میگیرد.
آدمی که تنهاست، آدمی که زندگیاش را در تنهایی میگذراند، آدمی که در حسرت یار و دلدار و هر چیزی شبیه این شبش را به صبح میرساند و صبح روی صندلی کارمندیاش لم میدهد و به آمار و ارقام و این چیزها رسیدگی میکند اصلاً آدم خوشبختی نیست. همیشه استثناهایی هست اما باکستر، یا آنطور که دوستانش میگویند بادی، از این آدمها نیست. خوشبختی درِ خانهی باکستر را نزده؛ این مدیران میانی و مدیر ارشدی که دست تفقد به سر کارمند نمونه میکشند و کلید آپارتمانش را میگیرند تا اسباب خوشی و شادی چندساعتهشان را فراهم کنند، باکستر را به خاکستر نشاندهاند.
مهم نیست که از دور هیچ خاکستری را نمیشود روی کتوشلوار تروتمیز باکستر دید و مهم نیست که صورتش همیشه تراشیده و برقانداخته است؛ مهم این است که باکستر از خیلی قبلتر، از وقتی که خانم فرن کیوبلیک را در یکی از آسانسورهای ساختمان اداره دیده، رسماً یکدل نه صددل عاشق این قشنگترین موکوتاهِ خندهروی بامزه شده. به همین صراحت.
آدمی هم که عاشق میشود، یعنی کمکم اعتمادش به عقل را از دست میدهد و اختیار همهچیزِ زندگی را میسپارد به دست قلب و قلب هم اینوقتها کاری را میکند که تشخیص میدهد درست است و حتا لحظهای از عقل که ظاهراً این چیزها را بهتر و دقیقتر میداند چیزی نمیپرسد و نتیجهی این سپردن همهچیز به قلب میشود اینکه باکستر میان عشق و وظیفه، میان دل بستن به خانم کیوبلیک و ادامه دادن کار در شرکت بیمهی ماندگار شعبهی نیویورک و بالا رفتن از پلههای ترقی، اولی را انتخاب میکند و قید همهی کارها و همهی آن پولهایی را که بعد از این قاعدتاً به حسابش واریز میشود میزند و میشود آدمی تازه؛ یا تازه تبدیل میشود به آدم.
کارمند بودن برای سی سی باکستر، برای این مرد خوشقیافهی خوشقلبِ مؤدب وظیفهشناس همان چیزیست که از او توقع دارند، اما همیشه که نمیشود حرف دیگران را گوش کرد، یا درستتر اینکه همیشه نباید حرف دیگران را گوش کرد. یکجای زندگی، جایی که از اول هم معلوم نیست کجاست، آدمها دست به شورشی شخصی میزنند و بین دو چیز انتخاب میکنند. وضعیت باکستر هم اینطور است که باید بین کارمند بودن و عاشق بودن انتخاب کند و خب عشق قاعدتاً اجازه نمیدهد که آدم روی احساسش، یا غرورش، یا اصلاً هر چیزی پا بگذارد و چیز دیگری را انتخاب کند. چه اهمیتی دارد که بعد از این دوتا آدم، این دو عاشقِ تازه، قرار است چهطور زندگی کنند؟ زندگی بههرحال میگذرد و ادامه پیدا میکند و چه بهتر که در این زندگی خبری از آقای شلدریک و آن مدیران میانی نباشد.
به همین صراحت. به همین سادگی.
دری به خانهی خورشید
تعریف و توضیح آنچه عشق مینامندش، آنچه در همهی این سالها مردمانی از چهارگوشهی جهان را گرفتار خودش کرده، اصلاً آسان نیست و هیچ دو آدمی را هم نمیشود سراغ گرفت که تعریف و توضیح یکسانی دربارهی عشق ارائه کنند و بهقول فیلسوف نسبتاً جوان انگلیسی نمیشود معیاری عینی برای عشق تعریف کرد و آنچه عشق مینامیمش، یا آنچه عشق میدانیمش، هیچ شباهتی به چیزی مثل سردرد ندارد که با یک یا چند قرص مسکّن درمان میشود و هر آدمی که دستکم یکبار سردرد امانش را بریده و یک یا چند قرصِ مسکّن را با لیوانی آب بالا انداخته میتواند طوری از این سردرد و تأثیرِ آن قرصهای مسکّن بگوید که برای دیگران عجیب و دور از ذهن نباشد، امّا هر بار شنیدن داستان عاشق شدن و کیفیّت این عشق و عاقبتش ظاهراً تازگیاش را از دست نمیدهد و چون راهی برای سر درآوردن از اینکه آن عشق حقیقیست یا جعلی سراغ نداریم، دستها را زیر چانه میزنیم و بادقّت داستان را دنبال میکنیم و احتمالاً آن را با داستان بختِ پریشان خودمان مقایسه میکنیم و مثل آن جملهی نمایشنامهی جولیوس سزارِ شکسپیر به این نتیجه میرسیم که «اشتباه، بروتوس عزیز، از ستارهی بخت و اقبال ما نیست؛ بلکه از خود ماست که اینگونه حقیر ماندهایم.»
شاید اگر حقیقت همان باشد که عشقی وقتی پایدار میماند که آدم به «جاهطلبیهای افسونکنندهی اولیهاش» توجه نکند و بر احساساتی که او را به سوی این پیوند کشانده غلبه کند، آنوقت به آرامشی که ظاهراً هر کسی در عاشقی به جستوجویش برمیآید میرسد. «عشق فقط شور و شوق نیست؛ نوعی مهارت است» و ایزابلِ بگذار آفتاب به داخل بتابد هرچند آن شور و شوق را درون خودش حس میکند اما مهارت زیادی در عاشقی ندارد. اینجاست که میشود سراغی از کتاب سخن عاشقِ رولان بارت گرفت؛ کتابی که کلر دنی فیلمش را بر پایهی آن ساخته. در قطعهی «غایبِ» آن کتاب است که بارت غیاب را اینگونه شرح میدهد «این دیگریست که مرا ترک میکند، این منم که بهجا میمانم. دیگری، برحسب وظیفهاش، مهاجر و گریزپا است؛ من ـ من که وظیفهای بهعکس دارم ـ عاشقم، ساکن و بیجنبش، مهیّا، منتظر، میخکوب، معلق ـ همچون بستهای که در گوشهی پرت ایستگاهی جا مانده.» (ترجمهی پ. یزدانجو؛ نشر مرکز)
همین است که موقعیت ایزابل را در این بازی، در تنها بازیای که هم خوشحالش میکند و مایهی غمش میشود، تغییر میدهد. ایزابل است که عاشق است؛ ایزابل است که عشق را میفهمد؛ ایزابل است که پی عشق میگردد؛ ایزابل است که همانجا میماند و همهی این زمان ازدسترفته را در ذهن مرور میکند. انگار از زبان بارت در سخن عاشق بگوید «من آنقدر که عاشقم معشوق نیستم.»
اما این همهی چیزی نیست که ایزابل میفهمد. عشق برای آنکه آرامشی نصیبش نمیشود رنج است؛ عذاب مدام است؛ ترجیح دیگری بر خود است؛ تحمل چیزهاییست که در حالتی دیگر، در روزهایی دیگر، در مواجهه با آدمهایی دیگر، قیدشان را میزند و بیاعتنا از کنارشان میگذارد. اما آنکه میگوید «من آنقدر که عاشقم معشوق نیستم.» همهچیز شکل دیگری دارد.
نه ونسان بانکدار ایزابل را درست شناخته، نه آن بازیگر جوانی که خودش را به هر کسی و هر چیزی ترجیح میدهد، نه همسر سابقی که خیال میکند حق دارد با ایزابل هر طور که خودش میخواهد رفتار کند. اما ایزابل هر آدمی نیست؛ آدمیست که به حد کفایت در زندگی شکست خورده، آدمیست که به حد کفایت رفتار برخورندهی دیگران را دیده و حالا دستکم در این روزها به گوشهی آرامشی نیاز دارد که فکر میکند همهی این سالها از او دریغ شده.
هر آدمی حق دارد روزهایی را صرف خودش کند؛ حق دارد در گوشهای که هیچکس راهی به آن ندارد، بنشیند و آفتابی را نظاره کند که مدام نزدیک و نزدیکتر میشود. اما همیشه آفتاب آنگونه که میخواهیم، آنگونه که توقع داریم، نزدیک و نزدیکتر نمیشود. همهچیز ظاهراً بستگی دارد به فصل، به موقعیت ما و به آنجا که نشستهایم. همین است که گاهی خودمان را آمادهی آفتاب میکنیم و درها را به رویش میگشاییم اما خبری از آفتاب نمیشود. آنچه طالعبینِ گُنده آخر فیلم به ایزابل میگوید چیز مهمی نیست؛ حرف تازهای هم نیست؛ یادآوری چیزیست که ایزابل فراموشش کرده.
سالها پیش شاعری در هند گفته بود «باید دری به خانهی خورشید باز کرد.»
Patrick Melrose
نوشتن دربارهی فیلمها
نوشتن دربارهی فیلمها
دورهی اول: سینمای علی حاتمی
این دورهی ۱۰ جلسهایِ آنلاین در مؤسسهی فرهنگی هنریِ خوانشْ دورهی نوشتن دربارهی فیلمهاست؛ اینکه چهطور میشود با فیلمهای علی حاتمی، فیلمسازی که به داشتن فیلمهایش کاملاً «ایرانی» مشهور است، روبهرو شد و در این روبهرو شدن، در این تماشای دوبارهی فیلمها، میشود چه چیزهایی را دقیقتر دید.
فیلمها را بر اساس سه سرفصلِ زیر تماشا میکنیم و هر بار یادداشتی دربارهی یکی از این فیلمها، یا چیزی که در این فیلمها دوست میداریم مینویسیم. قرار نیست فقط تماشاگرِ فیلمها باشیم، قرار است با شیوههای دیدنِ فیلمها و نوشتن دربارهشان آشنا شویم. تمرینهای هفتگی فرصت خوبیست تا ببینیم نوشتن دربارهی فیلمها واقعاً چه کاریست و چهطور باید انجامش داد.
علی حاتمی و معمای سینمای ایرانی
حسن کچل و بابا شمل (قصههای عامیانه؟)
طوقی و قلندر (فرهنگ عامه؟)
مثنوی معنوی (ادبیات فارسی؟)
علی حاتمی و معمای سنّتِ ایرانی
خواستگار، سوتهدلان و مادر
علی حاتمی و معمای تاریخ ایرانی
ستارخان، سلطان صاحبقران، حاجی واشنگتن، کمالالملک، هزاردستان و دلشدگان
چهارشنبهها ساعت ۲۰:۴۵ تا ۲۲:۴۵
شروع: پنج آذرماه
اگر دوست دارید در این دوره شرکت کنید به واتساپِ مؤسسهی خوانش پیغام بدهید: ۰۹۰۲۶۰۵۶۴۶۷