صحنه‌هایی از یک حکایت اخلاقی

«دنیا چه‌جوری جلوِ چشم آدم به آخر می‌رسد؟ هواپیما چه‌جوری تو مسیرِ خودش شیرجه می‌زند؟» حال‌وروزِ پریشان اَبِل، در همان دقیقه‌های اول فیلم، وقتی خودش شروع می‌کند به تعریف کردن ماجرا، وقتی داستان تمام شدنِ پیوندی سه‌ساله را برای‌مان می‌گوید، وقتی داستان این لحظه را به یاد می‌آورد، دست‌کمی از این توصیفِ کالووی، راویِ رمان مردِ سوّمِ گراهام گرین، ندارد که برای خواننده‌اش می‌گوید مارتینزِ بخت‌برگشته، نویسنده‌‌ی داستان‌های بی‌کیفیت، بعدِ دیدنِ اسناد و مدارکی درباره‌ی رفیقش، اسطوره‌ی زندگی‌اش هری لایم، چه حال‌وروزی داشته است.

حال‌وروزِ اَبِل، این مردِ باوفا، مثل آدمی است که داشته راهش را می‌رفته و این راه را در این سه‌سال آن‌قدر رفته که فکر کرده راهی جز این در زندگی نباید رفت و حالا یک‌دفعه زنی که خوب می‌شناسدش، زنی که این سه‌سال همراهش بوده، صدایش کرده و ناغافل مشت محکمی حواله‌ی دماغش کرده. ماریانِ باحیا البته مشتی حواله‌ی دماغِ دلبندِ از این لحظه به بعد سابقش نکرده، اما همان چندجمله، همان کلمه‌هایی که معلوم است چندساعتی، یا چندروزی، به تک‌تک‌شان، و شیوه‌ی گفتن‌شان فکر کرده، دست‌کمی از این مشتِ جانانه ندارد.

ماریان در آن روز، در لحظه‌ای که اَبِل به هیچ‌چیز فکر نمی‌کند، لحظه‌ای که مثل بیش‌تر لحظه‌های زندگی فقط در حال سپری شدن است، همه‌چیز را به خلاصه‌ترین شکل ممکن می‌گوید. همه‌چیز تمام شده است. از این به بعد قرار نیست اَبِل در این خانه زندگی کند. کم‌تر از ده‌روز وقت دارد که اسباب‌ووسایلش را جمع‌وجور کند و بگردد دنبال خانه‌ای دیگر. باید برود سراغ زندگی‌اش. خطایی از اَبِل سر نزده؛ ماریان تصمیم گرفته‌ زندگی‌اش را طور دیگری ادامه دهد. به‌جای اَبِل، دلبندِ این سه‌سال، قرار است پُل، دوستِ اَبِل، پا به این خانه بگذارد. پُل قرار است همسرِ ماریان شود. پای ازدواج در میان است.

ازدواج ظاهراً راه‌حلی منطقی است برای رسمیت بخشیدن به احساسات؛ یا دست‌کم این چیزی است که مدافعان ازدواج در چهار گوشه‌ی دنیا گفته‌اند؛ فرصتی برای گفتن جمله‌ی کوتاهی که شاید پیش از این مراسم رسمی به زبان آوردنش حتا در جمعی محدود هم کار آسانی نیست. همین است که ازدواج را می‌شود مُهر تأییدی بر پیوندی انسانی در نظر گرفت و باور داشت که چنین پیوندی ظاهراً تداوم عشق در طول زمان است؛ اگر اصلاً عشقی در کار باشد و اگر یکی از دو آدمی که این داستان را جدّی گرفته، وانمود نکرده باشد که علاقه‌ای به این پیوند دارد و فقط برای تنها نبودن و آسودگی خیالِ خودش، یا مصلحت زندگی، یا چیزهای دیگر، دیگری و خودش را به دردسر نینداخته باشد.

اَبِل، اَبلِ درب‌وداغان، وقتی از درِ خانه‌ی ماریان، خانه‌ی سابق خودش، بیرون می‌زند، خون‌دماغ شده و همین‌طور که دستش را زیر دماغش گرفته که خون این‌ور و آن‌ور نریزد، دنبال دستمال‌کاغذی می‌گردد. هیچ دستمال‌کاغذی‌ای در جیبش نیست؛ چون فکر نمی‌کرده ممکن است کلمات ماریان مثل مشتی محکم حواله‌ی دماغش شوند. دستمال‌کاغذی را از دختری نوجوان می‌گیرد که انگار چنددقیقه‌ای است آن‌جا چشم‌به‌راهش بوده؛ دختری که اسمش اِو است؛ خواهر کوچکِ پُل. این شروع داستان دیگری است برای اَبِل که اصلاً از آن خبر ندارد؛ مثل خیلی داستان‌هایی که در زندگی اتفاق می‌افتند.  هشت نُه‌سال بعد معلوم می‌شود اِو واله و شیدای اَبِل است؛ عاشق دل‌خسته‌ی او. تعریف و توضیح آن‌چه عشق می‌نامندش اصلاً آسان نیست و هیچ دو آدمی را نمی‌شود سراغ گرفت که تعریف و توضیح‌شان از عشق یکی باشد. همین است که اَبِل هم هرچه می‌کند نمی‌فهمد اِو چرا این‌همه به این عشق و علاقه اصرار دارد. ظاهراً آدم از کسی خوشش می‌آید که او را درست نمی‌شناسد. بهترین درمان عشقِ اِو این است که اَبِل را بهتر بشناسد. هرچه پیش‌تر می‌روند اِو بیش‌تر به این نتیجه می‌رسد که

مسأله‌‌ی ماریان و اَبِلْ، مسأله‌ی زوجی که همان ابتدای کار می‌بینیم، دعوا و این چیزها نیست؛ چون هیچ‌کدام‌شان اهل این چیزها نیستند. آدم‌ها انتخاب می‌کنند چه‌طور زندگی کنند؛ با چه‌کسی زندگی کنند؛ از چه‌کسی دور باشند و هر کسی در قبال انتخابِ خود مسئول است. اریک رومر، فیلم‌ساز سرشناس فرانسوی، روزگاری که اولین ایده‌های ‌فیلم‌های شش‌گانه‌ی حکایت‌های اخلاقی به ذهنش رسید، ظاهراً طلوعِ مورنا را به یاد آورده بود: مردی گرفتار بین دو زن؛ مردی که باید انتخاب می‌کرد. حکایت‌های اخلاقیِ رومر از همین‌جا شروع شد؛ از انتخابی که در آن حکایت‌ها به چشم می‌آمد. نکته‌ی آن فیلم‌ها، به‌قول کِنْت جونز، این نبود که اصول اخلاقی داشتند؛ این بود که آدم‌های این فیلم‌ها، آدم‌های کاملاً عادی این حکایت‌ها، باید بین چند گزینه دست به انتخاب می‌زدند و این گزینه‌ها ممکن بود اخلاقی باشند، یا نباشند. واقعیت و ایدآل را نمی‌شود دست‌کم گرفت. واقعیت ظاهراً همان است که می‌بینیم و ایدآل هم ظاهراً همان چیزی است که رؤیایش را در سر می‌پرورانیم.

مردِ باوفای لویی گَرِل، که نامش زنِ بی‌وفای کلود شابرول را به یاد می‌آورد، با فیلم‌نامه‌ای از ژان‌کلود کار‌ی‌یر، استاد بی‌بدیلِ فیلم‌نامه‌نویسی، فقط داستان اَبِل نیست که یک‌دفعه زیر پایش خالی می‌شود و می‌رود سرِ خودش را با چیزهای دیگر گرم کند و هشت نُه‌سال بعد، وقتی پُل از دنیا می‌رود، در گورستان، در مراسم خاکسپاری دوست و رقیب قدیمش، دوباره چشمش به ماریان می‌افتد و یادش می‌آید که در همه‌ی این سال‌ها ماریان را فراموش نکرده. درام عاشقانه‌ی لویی گَرِلْ داستان ماریان هم هست که همان هشت نُه‌سال پیش خواسته زندگی‌اش را سامان بدهد و برای سامان دادن به زندگیْ پُل را انتخاب کرده که فارغ از همه‌ی جروبحث‌هایی که پیش می‌آید، به‌نظرش برای ژوزف پدرِ خوبی بوده؛ یا دست‌کم این‌طور به‌نظر می‌رسیده.

تا این‌جای کار ظاهراً قرار نیست چیزی از جنس داستان طلوعِ مورنا، یا حکایت‌های اخلاقیِ رومر را ببینیم؛ به‌خصوص که کیفیت پیوندِ اَبِل با ماریان و اِو یادآور فیلم‌های فرانسوآ تروفو هم هست؛ پیوندی که نشانی از پنج‌گانه‌ی آنتوان دوآنل را به‌روشنی می‌شود در آن دید، اما مردِ باوفا به‌هرحال حکایتِ انتخاب واقعیت یا ایدآل است. نقشه‌هایی که آدم‌ها برای زندگی می‌کشند معمولاً آن‌طور که خیال می‌کنند، آن‌طور که دوست دارند، پیش نمی‌روند؛ ممکن است اوّلِ کار همه‌چیز خوب باشد امّا کمی که می‌گذرد تعادلِ زندگی به‌هم می‌خورد؛ اتّفاقی که نباید می‌افتد و آن شور و شوقِ اوّلیه کم‌رنگ می‌شود؛ آدم‌ها روبه‌روی هم که می‌نشینند به یک‌دیگر نگاه نمی‌کنند؛ یا کنار هم می‌نشینند و حواس‌شان جای دیگری است.

چیز عجیبی هم نیست. همه‌چیز به‌مرور عادی شده. آدم‌ها به‌مرور عادی‌تر شده‌اند. نکته‌ی اساسیِ عشق و ازدواجی که گاهی بعد از عشق از راه می‌رسد کنار آمدن و ترجیح دادن دیگری به خود است. مهم نیست روایت‌های کارآگاهیِ ژوزف، پسرکِ باهوش ماریان را، جدی بگیریم یا نه، مهم این است که پیوندِ ماریان و پُل خیلی قبل از آن‌که پُل در خواب، به مرگ طبیعی از دنیا برود، از هم گسسته و هشت نُه‌سال بعد از آن‌که اَبِل از این خانه رفته، دوباره ساکن همین خانه شده. اما ظاهراً بار اوّل و دوّم مهم نیست؛ اَبِل باید برای سوّمین‌بار ثابت کند که ماریان برای او شبیه هیچ‌کس دیگر نیست. واقعیت هم چیزی جز این نیست؛ درست است که اِو جوان‌تر از او است، اما جوانی که همه‌چیز نیست.

همان اوایل فیلمْ اَبِل برای‌مان می‌گوید که ماریان و پُل بخشی از خاطرات جوانی‌اش بودند و جوانی‌اش کم‌کم از او دور شد. هشت نُه‌سال باید طول می‌کشید تا بخشی از آن خاطرات، مهم‌ترین بخشِ آن خاطرات را، دوباره به دست آورد. برای به دست آوردن این چیزها آدم حاضر است دست به هر کاری بزند و انتخاب اوّل و آخر اَبِل هم که معلوم است: ماریان؛ چه‌کسی بهتر از ماریان؟

کجا می‌ایستی؟ کنار مردم؟

Wackersdorf

شهرستان شوآندورف، پالاتیناته‌ی علیا، بایرن، آلمان غربی، ۱۹۸۱. می‌شود اسمش را گذاشت تالار اجتماعات شهر؛ هرچند اسمش این نیست. همه‌ی میزها شلوغ است. شهروندان نشسته‌اند روبه‌روی هم و همین‌طور که دارند حرف می‌زنند و سیگار می‌کشند، لیوان‌های بزرگ آبجوی‌شان را سر می‌کشند. حرف‌های‌شان ظاهراً درباره‌ی گذران زندگی است؛ این‌که چگونه می‌شود زندگی را بهتر گذراند و بهتر به نتیجه رسید. هر لیوانی که خالی می‌شود دوباره پُرَش می‌‌کنند.

کمی آن‌سوتر، در اتاقی که نمی‌دانیم کجا است، مردی که نمی‌دانیم نامش چیست، روبه‌روی آینه‌ای نشسته و همین‌طور که دارد متنی را می‌خواند و کلمه‌هایش را خط می‌زند و کلمه‌های تازه‌ای به جای‌شان می‌نشاند، خودش را در آینه می‌بیند. به چیزی فکر می‌کند که نمی‌دانیم چیست و زیر لب کلمه‌هایی را می‌گوید که هیچ نمی‌‌شنویم. مردی که در اتاق ایستاده و سیگار می‌کشد از او می‌پرسد «چی شده هانس؟ اون‌ها منتظرتن.» مردی که حالا می‌دانیم اسمش هانس است، به‌جای آن‌که خودش را در آینه ببیند، سرش را برمی‌گرداند و به دوستش نگاه می‌کند. بعد کاغذی را که این‌همه وقت صرفش کرده برمی‌دارد، مچاله‌اش می‌کند و از جا بلند می‌شود و دری را باز می‌کند که می‌رسد به جمع شهروندانی که روبه‌روی هم نشسته‌اند.

هانس می‌رود پشت روی صحنه و پشت میکروفونی که معلوم است به‌خاطر او گذاشته‌اند آن‌جا می‌ایستد و شروع می‌کند به حرف زدن: «یاران؛ دوستان و همراهان عزیز؛ دلم می‌خواهد سخنرانی پرشوری را ارائه کنم. حتا روی کاغذ هم نوشتمش. اما شنیدن حقیقت برای همه‌ی ما بهتر است. باور کنید کار آسانی نیست اصلاً. هیچ‌کس این‌جا نیست که بتواند زمان را به عقب برگرداند. حتا من هم که فرماندار این استانم نمی‌توانم این کار را بکنم. تحول ساختاری اجتناب‌ناپذیر است. ما هم باید آینده‌نگر باشیم.»

آینده‌نگری‌ای که هانس شویرر از آن حرف می‌زند، تن دادن به مناسبات تازه‌ای است که هر جامعه‌ای برای رسیدن به آینده‌ی بهتر و روشن‌تر باید آن را بپذیرند. همین است که هانس شویرر را به آدمی بدل می‌کند که هرچند بر پایه‌ی آدمی حقیقی ساخته شده، اما شباهتش را به قهرمان‌های قدیمی‌تر نمی‌شود پنهان کرد. از این جهت واکرسدورف واقعاً به آن فیلم‌های افشاگری شبیه است که در دهه‌ی ۱۹۷۰ به بخش مهمی از سینمای امریکا بدل شدند؛ فیلم‌هایی درباره‌ی رابطه‌ی نظام حاکم و شهروندان و حقوق شهروندی‌ای که نظام حاکم، هر بار به دلیلی، ترجیح می‌دهد آن را زیر پا بگذارد و به برنامه‌های پنج‌ساله و ده‌ساله‌اش برسد؛ بی‌اعتنا به مردمی که زیر بار سنگین زندگی از نفس می‌افتند.

در این فیلم‌ها معمولاً آدمی هست که هرچند از دل نظام حاکم درآمده، یا در خدمت نظام حاکم است، یا منفعتش ایجاب می‌کند که با نظام حاکم باشد، ناگهان یا کم‌کم، با حرکتی صدوهشتاد درجه، به جبهه‌ی مردم می‌پیوندد که قاعدتاً مخالف بعضی سیاست‌های نظام حاکم است و حرف آن‌هایی را که صدای‌شان به گوش هیچ‌کس نمی‌رسد، یا کسی نمی‌خواهد صدای‌شان را بشنود، به زبان می‌آورد.

هانس شویررِ واکرسدورف، که اولین نمایش آسیایی‌اش اردیبهشتِ گذشته، در سی‌وهفتمین دوره‌ی جشنواره‌ی جهانی فیلم فجر بود، یکی از این آدم‌ها است؛ فرمانداری که در بزنگاه زندگی‌اش، در لحظه‌ای که می‌تواند آینده‌ی سیاسی و مالی درخشانی برای خودش دست‌وپا کند، ترجیح می‌دهد دستور نظام حاکم را اجرا نکند و در جبهه‌ی مردمی بایستد که چیزی جز حقوق اولیه‌ی خود و البته عدالت نمی‌خواهند.

اما این درست همان چیزی است که در دموکراسیِ آلمانِ آن سال‌ها زیر پا گذاشته می‌شود. نظام حاکم است که ظاهراً خیروصلاح مردم را می‌داند و خود مردم ظاهراً هیچ‌چیز نمی‌دانند و بهتر است در هیچ کاری دخالت نکنند. آن‌ها تشخیص داده‌اند که  بهتر است تأسیساتی برای فرآوری سوخت در واکرسدورف بسازند و هیچ اعتنا نکنند به این‌که اگر فاجعه‌ای مثل فاجعه‌ی چرنوبیل اتفاق بیفتد چه باید کرد؟ در چنین موقعیتی است که آدم‌هایی مثل هانس شویرر ترجیح می‌دهند طرف مردم بایستند و عواقب ساختن چنین تأسیساتی را یادآوری کنند. پول و دستمزد بالا و مسئولیت بیش‌تر البته مهم است، اما مهم‌تر از آن جان مردمی است که این سیاستمداران را انتخاب کرده و به آن‌ها اطمینان کرده‌اند.

 بااین‌همه آن‌چه هانس شویرر، این فرماندار معترض و مردمی را، به یک چهره‌ی نمادینِ مردم‌گرا در آلمان غربیِ دهه‌ی ۱۹۸۰ بدل می‌کند، شک در این نکته‌ی ظاهراً بدیهی است که شاید هر آن‌چه حکومت می‌گوید درست نباشد و شاید حق آن چیزی است که از مردم دریغش می‌کنند. فرمانداری مثل هانس شویرر، مثل هر مقام مسئول دیگری، قاعدتاً مجری دستوری است که از مقام‌‌های بالاتر می‌رسد؛ بدون این‌که عواقب این دستور را بسنجد. اما وقتی فرماندار هم چیزهایی مثل مسئولیت مدنی و شهروندی و البته اخلاقی را به یاد بیاورد، احتمالاً همه‌چیز دست‌خوش تغییر می‌شود.

این‌جا است که دیگر نمی‌شود آن نگاه قیّم‌مآبانه‌ی نظام حاکم و آن برخورد غریب را باور کرد که مردمِ آلمانِ آن سال‌ها را هیچ‌کاره می‌شمارد و در عوض باید به فکر چاره‌ی دیگری بود؛ همان‌طور که هانس شویرر به این‌که راه‌اندازی یک نیروگاه هسته‌ای واقعاً گرهی از کار فروبسته‌ی مردم این منطقه می‌گشاید یا نه، شک می‌کند.

شک همیشه راهِ نجات است؛ بی‌شک و هانس شویرر با ایستادن کنار مردم و سخن گفتن از جانب مردم، رودرروی هیأت حاکمه‌ای می‌ایستد که به هر آن‌چه می‌کنند یقین دارند؛ یقینی که بی‌شک راه نجات هیچ‌کس نیست.