بار آخری که رفته بودم دیدن عباس، آنقدر جان نداشت که حرف بزند. جراحیهای مکرر و اشتباهات پزشکان امانش را بریده بود. برقِ چشمهایش نبود. امید به زندگی را همیشه در چشمهایش میشد دید. خبری از این امید نبود. ناامید شده بود. کم حرف میزد. بیشتر گوش میکرد. حرف زدن برایش سخت بود. گفت از کار تازه چه خبر؟ فیلم نمیسازی؟ گفتم دارم شروع میکنم. بعد هم اضافه کردم نقشِ اصلی اینیکی را خودم بازی میکنم. چشمهای عباس برق زد. لبخندی نشست روی لبهایش. گفت چه خوب. من که گفته بودم اگر خودت بازی کنی بهتر است. اگر گوش کرده بودی تا حالا شده بودی یک برَند. گفتم مثل وودی آلن؟ گفت مثل وودی آلن و هر دو لبخند زدیم.
از کتاب هفتاد و پنج سالِ اول به روایت بهمن فرمانآرا، انتشارات گیلگمش، دی ماه ۱۳۹۹