… حالا تو فکر کن که جادهی خلوتِ خوبی بود که میرسید به یک باغِ مُصفّای پُردرختی که دروازهی بهشت بود برای ما و ردیفِ درختهای سیب و گیلاس داشت و یک بوی دلپذیرِ سیبی توی هوا بود که روح را صفا میداد و یک شکوفههای خوشمنظرهای داشت که سفیدِ سفید بودند و بهقولِ آن آقای بزرگوار انگار شکوفهها در اوجِ انفجار بودند و آفتاب روی این باغِ مُصفّا همچه میتابید که انگار ابرِ رحمت است روی سرِ ما و این آفتابِ مثلِ ابر گرم نبود و ما روی آن نیمکتِ چوبی کهنه نشسته بودیم که نزدیک تنهی بُریدهی یک درخت بود و صدای یک پرندهی کوچکی توی گوشمان که سخت محزون بود و حالا تو فکر کن که عصر بود و آفتاب غروب نکرده بود و این سایهی ما که روی نیمکتِ چوبی کهنه بودیم کِش میآمد و یک بادِ خنکی هم داشت میوزید و یکجورِ خوبی بود که شبیهِ یک عصرِ پنجشنبه بود که رفته بودیم کافهی درختی خودمان و روی آن تنههای بُریدهی درخت نشسته بودیم و یک بادِ خنکی هم میوزید و یک فنجانِ قهوهی داغ هم روی این تنهی بزرگ بود و یک کیکِ خوشتراشِ تُرشِ خوشرنگ توی بشقاب بود و حالا تو فکر کن که باران یکدفعه بگیرد و آسمانِ آبیِ آبی بشود سیاهِ سیاه و آب از آسمان همینطور بریزد و زیرِ همچه بارانی آدم هوسِ چای بکند و درِ اوّلین کافهی دنجِ سرِ راهش را باز کند و روی اوّلین صندلی نزدیکِ شومینه بنشیند و روی اوّلین چای فهرستِ کافه انگشت بگذارد و چشمبهراهِ چای داغ و پای سیب باشد و پیپاش را گذاشته باشد گوشهی لبش و بعد سرش را بچرخاند و ببیند که عکسِ معرکهای را زدهاند به دیوار و توی عکس آدمی هست که زیرِ آفتابِ عالمتاب شال و کُلاه کرده است و دارد میرود به سمتوسویی که هیچ معلوم نیست کجاست و هیچ معلوم نیست این آدمی که شالوکُلاه کرده است کیست و معلوم نیست این خیابانی که دارد این آدمِ شالوکُلاه کرده را به مقصد میرساند کجای این دنیاست وحالا تو فکر کن که یکروزِ برفی بود و شهر سفید بود و توی هیچ خیابانی جای پای هیچ آدمی نبود و سرمای غریبِ ناشناسی توی هوا بود و از پشتِ شیشه هیچچی بهاندازهی سفیدی برف معلوم نبود و این سفیدی مطلق اوّلش قشنگ بود و کِیف میداد و یک دوساعتی که گذشت حوصله را سر بُرد و توی آن برف و آن سفیدی مُطلقِ حوصلهسَربَر هیچچی بهاندازهی قهوهی تلخِ داغ مزّه نمیداد و یک کافه توی این دنیا بود که قهوهی تلخِ داغش مزّه داشت و روبهروی همین کوچهای بود که حالا سفیدِ سفید بود و توی این کافه که قهوهی تلخِ داغش مزّه داشت یک میز بود که کنارِ پنجره بود و آدم همچه که مینشست دستش را میگذاشت لبهی میز و بیرون را میدید که سفیدِ مُطلق بود وحالا تو فکر کن که اینجا نه باغِ مُصفّای پُردرختی داریم و نه نیمکتِ چوبی کهنهای داریم و نه کیکِ خوشتراشِ تُرشِ خوشرنگی که توی بُشقاب باشد و نه قهوهی تلخِ داغی که مزّه داشته باشد و آدمی هست که شالوکُلاه کرده و دارد میرود به سمتوسویی که هیچ معلوم نیست کجاست و حالا تو فکر کن برای همچه آدمی جایی اصلاً وجود ندارد و همچه خیابانی اصلاً وجود ندارد و همچه آدمی اصلاً وجود ندارد و حالا تو فکر کن…