همهچیز شاید از چهاردهسالگیاش شروع شد؛ از روزهای تنهایی پسری بهنام فرانسوآ که مادرش ژانین و ناپدریاش رولان آخرهفتهها تنهایش میگذارند و دوتایی میروند کوهنوردی و این پسر، این نوجوان تنها، همهی ساعتهایی را که تکوتنها است، به کتاب خواندن میگذراند؛ به ورق زدن کتابهایی که در کتابخانهی خودشان پیدا کرده، خواندن کتابهایی که از کتابخانهی دوستوآشناها برداشته و کتابهایی که با پولتوجیبیاش از کتابفروشیها خریده. روی مبل بزرگ خانه دراز میکشید و کتابها را یکییکی میخواند؛ گاهی بیشتر از یکبار و عصرهایی که میدانست مادر و ناپدریاش دیرتر به خانه برمیگردند، همانطور که کتاب میخواند یکی دوتا از آن سیگارهایی را که در طول هفته از جیب اینوآن کش رفته بود دود میکرد.
بالزاک میخواند، فلوبر میخواند، پروست میخواند، ژید میخواند، ژنه میخواند و هرچه میخواند مشتاقتر میشد به خواندن کتابهای بعدی و آنقدر که رمانها به چشمش جذاب میرسید، کتابهای درسیاش را، درسهای مدرسهاش را، به چشم بیهودهترین کتابهای ممکن میدید. چه فایدهای دارد آدم وقتش را صرف خواندن کتابهای درسی کند؟ چه درسی؟ چه معلمی؟ معلمی که چیزی بلد نیست چهطور میتواند به بچههایی که سر کلاسش نشستهاند درس بدهد؟ بهجای اینها میشود کتاب خواند؛ میشود از پنجرههای دستشوییِ سینما پرید داخل و آهسته رفت تو سالن تاریک و لم داد روی صندلیای که نزدیکترین صندلی به پردهی سینما است.
آنقدر درس و مشقهای مدرسه را جدی نگرفت، آنقدر از کلاسهای مدرسه غیبت کرد که عذرش را خواستند و گفتند بچهای که درس و مشق را دوست ندارد بهتر است اصلاً سر کلاس نیاید. برای بچهای مثل فرانسوآ خبری از این نبود. چه بهتر. گور بابای مدرسه و آموزش رسمی. خودش شروع کرد به آموزش دیدن و چیزهایی را که دوست داشت یاد گرفت. چیزی مهمتر از سینما و ادبیات نبود. عادتی بود که از سرش نمیافتاد. وقتش را در سالنهای سینما گذراند و فیلمها را چندینوچندبار دید. بار اول و دوم سرش گرم داستان فیلمها بود؛ چه میکنند و چه میگویند. بار سوم به بعد شروع کرد به دقیق شدن در آنچه روی پرده اتفاق میافتاد. فیلمها چهطور ساخته میشوند؟ فیلمها چه فرقی باهم دارند؟ از کجا میفهمیم فیلمی خوب است و فیلمهای بد را چهطور تشخیص میدهیم؟
این چیزها را که نمیشود به بزرگترها توضیح داد. بزرگترها، بهخصوص اگر والدین بچه باشند، این چیزها را نمیفهمند؛ بچه از دید آنها باید درس بخواند و سربهراه باشد و بچهای که سربهراه نباشد و مثل فرانسوآ ماشینتحریر ناپدریاش را بدزدد و از مدرسه هم اخراجش کرده باشند جایش کانون اصلاح و تربیت است. فرانسوآ را دستبسته بردند کانون اصلاح و تربیت و چهارماه همانجا نگهاش داشتند تا بالاخره صاحب پدری شد که همهی عمر آرزویش را داشت. شد پسرخواندهی آندره بازن؛ شد منشی مخصوص مردی که سینما را مهمتر از هر چیزی میدید و آنقدر جدیاش گرفت که جوانها را دور خودش جمع کرد و «کایه دو سینما»یی را راه انداخت که مجمع منتقدان شورشی سینمای فرانسه بود؛ جوانهای تندوتیزی که سینمای بابابزرگها را دوست نداشتند و دنبال چیزی تازه میگشتند؛ سینمایی تازه. سینمای تازه نگاه تازه میخواهد و چندسالی طول کشید تا همهچیز همانطور شد که میخواستند.
همهچیز شاید از شبی شروع شد که چهارصد ضربهی تروفو جایزهی بهترین کارگردانیِ جشنوارهی کن را گرفت و عمدهی سخنرانی آندره مالرو، رماننویس و وزیر فرهنگ فرانسه، در مراسم پایانیِ جشنواره، ستایشِ سینماتکِ پاریس و خدمتی بود که آنری لانگلوآ، مدیر سینماتِک پاریس، به سینمای فرانسه کرده و اشارهی مالرو به کارگردان جوانی بود که در جشنوارهی کن ۱۹۵۹، با اوّلین فیلمش انقلابی در سینمای فرانسه به پا کرد؛ بیآنکه در کلاسهای سینما شرکت کرده و به حرف فیلمسازانی گوش کرده باشد که سینما را همان فیلمهای خود میدانستند.
این شروع کارِ نسل تازهای بود که وفاداری بیقیدوشرطی به سینما داشتند و آنچه را معمولاً به چشم نمیآمد ترجیح میدادند به آنچه بابابزرگها میگفتند؛ نسلی که به جستوجوی تأثیر شخصی کارگردان در فیلمها گشتند و از تکوین معیاری برای تشخیص فیلمِ خوب و بد گفتند و در نقدِ فیلمهای فرانسوی نوشتند که چیزی به پایان عمرِ این سینما نمانده و حتماً سینمای تازهای از راه میرسد و بنیان سینمای پیش از خود را بر باد میدهد؛ سینمای تازهای که «چهارصد ضربه» شروع رسمیاش بود.
چهارصد ضربه فقط یک فیلم نبود؛ گرایش تازهای بود در سینمای فرانسه؛ گرایشی که میگفت بهجای فیلم ساختن در دکورها، در استودیوها، دوربین را باید به خیابان برد. زندگی در خیابان است که جریان دارد؛ نه در دکورهایی که با هزارجور بَزَک هم تقلبی بودنشان به چشم میآید. فیلم اگر قرار است برای آدمهایی ساخته شود که میخواهند چندساعتی از زندگی فرار کنند و پناه ببرند به پردهی سینما، باید از جنس خودشان باشد؛ کاملاً طبیعی و فیلم تروفو درست همان چیزی بود که فکر میکرد: کیفرخواست بیرحمانهای علیه بزرگترها؛ همانطور که سالها پیش ژان ویگو در نمرهی اخلاق: صفر بزرگترها را به صُلابه کشید.
در آخرین سالهای دههی ۱۹۵۰ بود که تروفو ایدهی چهارصد ضربه را نوشت و فکر کرد فیلمِ این زمانه باید از جنسِ خودِ فیلمساز باشد؛ از درون فیلمساز بیرون بیاید و رگههای شخصی فیلمساز را بشود در آن دید. همین است که در چهارصد ضربه خانه و مدرسه شبیه هماند؛ جاهایی که دیوار دارند؛ مثل زندان کانون اصلاح و تربیت که آنتوانِ بیچاره را به آنجا تبعید میکنند. خانه که جای امنی نیست؛ جایی است که مادر به همسرش دروغ میگوید و ناپدری پسرِ همسرش را به چشم مزاحمی ابدی میبیند. مدرسه هم که جای وقت تلف کردن است؛ مثل هر چیز دیگری که بزرگترها برای بچهها تدارک میبینند.
جدال ابدی بزرگترها و بچهها را میشود بهروشنی در چهارصد ضربه دید؛ معلم انشا درکی از نوشتن ندارد و پدر و مادر حاضرند هر کاری بکنند که آنتوان به خانه برنگردد. همین است که آنتوان در جواب خانم روانشناس میگوید دروغ میگویم چون قبلاً که راست میگفتم کسی حرفم را باور نمیکرد.
چهارصد ضربه حتماً همهی نوجوانی فرانسوآ تروفو نبود؛ اما بخش مهمی از سالهای نوجوانیاش را در آن فیلم جای داد؛ حسوحال نوجوانی را که میدانست دوستش ندارند؛ حسوحال نوجوانی که میخواست خودش باشد؛ خودش آنطور که دوست دارد زندگی کند و خوب میدانست بزرگترها هیچوقت دست از سر کوچکترها برنمیدارند. چارهی کار شورش است؛ لگد زدن به در، بههم زدن بازی و شکستن شیشهای که صدا و تکههایش بزرگترها را از جا بپّراند.
این کاری است که آنتوان دوآنلِ چهارصد ضربه میکند؛ کاری که فرانسوآ تروفو با چهارصد ضربهاش کرد. بابابزرگهای سینمای فرانسه از آن شبی که تروفو جایزهی بهترین کارگردانیِ جشنوارهی کن را گرفت، خواب به چشمشان نیامد. چهطور میشد خوابید وقتی پسری شیطان، پسری پرسهزن، خیابانهای پاریس را قلمرو خودش کرده و با رفقایش، پرسهزنهای دیگری که از راه رسیدهاند، جمهوری بچههای پاریس را اعلام کردهاند؟
چهارصد ضربه شروع رسمی این جمهوری بود.