دور از اجتماع خشمگین

بن، این شورشیِ بادلیل را، باید در شمار گونه‌های کم‌یابی جای داد که نسل‌شان روی زمین منقرض شده است؛ آن‌ها که سعی کرده‌اند تن به مناسبات مرسوم و متداول و مصالح عمومی و توصیه‌های این‌وآن ندهند و در برابر آن‌چه شهرنشینی و صنعتی شدن می‌نامند مقاومت کنند؛ بی‌اعتنا به این‌که بخشی از زندگی خود را در شهر گذرانده‌اند و اصلاً آداب زندگی را همان‌جا آموخته‌اند.

برای بن که از سال‌ها پیش قید زندگی در شهر را زده و روانه‌ی کوه و در و دشت شده و سقفی جز آسمان بالای سر خودش و خانواده‌اش نبوده، چیزی ترسناک‌تر از این نیست که دوباره به شهر برگردد و زندگی را کنار کسانی ادامه دهد که درکی از طبیعت و دنیای اطراف‌شان ندارند و به تنها چیزی که فکر می‌کنند خالی نماندن حساب بانکی و یخچال و کمد لباس است.

دل کندن از این چیزها برای بن هم آسان نبوده، امّا سال‌ها است که دیگر این چیزها را جدّی نمی‌گیرد. همه‌ی آن‌چه را به گمان خودش لازمه‌ی زندگی است می‌داند و همه‌ی آن‌چه را می‌داند در اختیار شش بچّه‌ی قدّ‌ونیم‌قدّش می‌گذارد و هیچ اعتنایی نمی‌کند به این‌که همه‌چیز را می‌شود به بچّه‌ها نگفت و فکر می‌کند بهترین راه برای این‌که بچّه‌ها دنیا را درست ببینند این است که از همان بچّگی با همه‌چیز آشنا شوند و این واقعاً همه‌چیز را در بر می‌گیرد؛ از جمله خشونتی که همان ابتدا پیش چشمان‌شان اتّفاق می‌افتد؛ پنهان شدن در طبیعت و شکار و تکّه‌تکّه کردن گوشت شکار و کَندن پوست حیوان بخت‌برگشته‌ای که خون از تنش جاری است.

تماشای بچّه‌هایی که چاقو‌به‌دست نشسته‌اند و سرگرم چنین کاری هستند احتمالاً حال هر معلّم و مدیرِ مدرسه‌ای را بد می‌کند و وامی‌داردش به گفتن این‌که چنین کارهایی بدآموزی است و ذهنیّت بچّه‌ها را خراب می‌کند و چنین پدری قاعدتاً سرپرست مناسبی نیست و حتماً حق با آن‌ها است اگر مناسبات مرسوم و متداول و مصالح عمومی‌ای را در نظر بگیریم که در کلان‌شهرها جریان دارد؛ مناسباتی که کلان‌شهرها را از شهرهای کوچک جدا می‌کنند.

سال‌ها پیش گئورگ زیمل در یکی از مشهورترین مقاله‌‌هایش نوشته بود کلان‌شهرها زیاد از حد شلوغند؛ آدم‌ها زیادند؛ اشیاء هم زیادند و از هر طرف که برویم به آدم‌ها برمی‌خوریم؛ یا به اشیاء. این شلوغی بی‌حد است که چیزی از جنس ناآشنایی را در وجود آدم زنده می‌کند. از کنار هم می‌گذریم بی‌آن‌که بشناسیم. همه‌چیز ظاهراً آشنا است، امّا نیست. برخوردها حساب‌گرانه است. آدم‌ها مصلحت‌اندیشی می‌کنند و پیش از آن‌که دست به کاری بزنند به این فکر می‌کنند که نتیجه‌ی کارشان چه خواهد بود.

درواقع بیش‌تر به این فکر می‌کنند که چه سودی نصیب‌شان خواهد شد اگر جوابی بدهند یا کاری بکنند. علاوه بر این در رفتارشان احتیاط را رعایت می‌کنند؛ نه به این دلیل که شرط عقل است؛ به این دلیل که فکر می‌کنند دیگران را نمی‌شناسند و همین نشناختن و ناآشنایی اجازه می‌دهد از دیگران دور و دورتر شوند. گم شدن در شلوغی شهر ظاهراً عجیب نیست؛ خاصیّت شهر است امّا راه‌های دیگری هم برای احتیاط و دوراندیشی است و یکی از این‌ راه‌ها همین راهی است که بن انتخاب کرده؛ این‌که دست خانواده‌اش را بگیرد و از شهر بیرون بزند و به طبیعت روی بیاورد. زندگی در طبیعت احتمالاً انتخاب عجیبی به‌نظر می‌رسد امّا راهی است برای رسیدن به خوش‌بختی.

ظاهراً آن‌چه خوش‌بختی می‌نامند تعبیرِ ساده‌تری از خوش‌بختی ساده است؛ چیزی که (به‌زعم جین کازز) می‌شود لذّت را مترادف مجازی‌اش دانست؛ حسّ خوبی که وجود را پر می‌کند و البته همیشه در نوسان است. نکته این است که نمی‌شود تنها یک چیز را در زندگی سراغ گرفت و گفت چیزی مهم‌تر از این وجود ندارد. درواقع اگر می‌شد اگر می‌شد چنین چیزی را پیدا کرد آن‌وقت دیگر بحث ضرورت‌ها در زندگی مطرح نمی‌شد؛ این‌که چیزهایی مهم‌ترند و البته در چنین صورتی لابد ملال زندگی دوچندان می‌شد. حفظ هیجان روزمرّه لابد دلیل خوبی‌ بوده برای بن که از شهر بیرون بزند و به جایی پناه ببرد که زیستن در آن آسان نیست. هرچند بن همان‌قدر که از شهر و شهرنشینی دور است از مواهبش هم بهره می‌برد؛ آن‌چه نمی‌خواهد و کنارش می‌گذارد مصائبی است که آدم‌ها را از هم دور می‌کند؛ همان ناآشنایی و احتیاط و مصلحت‌سنجی و بهترین راه برای دوری از چنین چیزی پناه بردن به جایی است که انگار به مرحله‌ای پیش از شهرنشینی تعلّق دارد.

این‌جا است که باید دوباره به ابتدای فیلم برگشت و به یاد آورد که بچّه‌ها و پدرشان طوری خود را استتار کرده‌اند که به چشم نیایند و شکار از چنگ‌شان نگریزد. عجیب نیست اگر خیال کنیم به سفری تفریحی آمده‌اند؛ سفری برای دوری از شهر و شکار و خوردن کباب کنار آتش. امّا چیزی در رفتار پسرک هست که این خیال را کنار می‌زند؛ خشونتی بدوی که ظاهراً نتیجه‌ی ناآشنایی‌اش با زندگی شهری است؛ چرا که همه‌ی عمرش را در جامعه‌ی کوچکی گذرانده که بیش‌تر به قبیله شبیه است. همین است که رفتارش نشان می‌دهد اگر خشونت به خرج ندهد و شکار نکند گرسنه می‌ماند.

می‌شود وضعیت زندگی بن و نگاهش را با بخش‌هایی از جمهورِ افلاطون مقایسه کرد و به این نتیجه رسید که وقتی سال‌ها پیش بن و لزلی از شهر بیرون زده‌اند سودای شهری سالم را در سر می‌پرورانده‌اند؛ شهری سعادت‌مند؛ شهری که همه خوش‌بخت باشند و نیازی هم به دولت و حکومت نداشته باشند و هرکس کسب‌وکاری را که دوست می‌دارد انتخاب می‌کند؛ عدالت برقرار است و همین برقراری عدالت است که خوش‌بختی را به ارمغان می‌آورد.

اشاره‌ی لزلی به خلق بهشتی که از دل جمهورِ افلاطون بیرون می‌آید درواقع به همین تکّه‌ها برمی‌گردد. امّا درعین‌حال کار مهم و اساسی بن دور کردنِ بچّه‌ها از مدرسه است؛ از نظام درس‌ومشق و آموزش و پرورشی کاملاً دولتی که سعی می‌کند همه‌ی بچّه‌ها را یک‌جور بار بیاورد.

این‌جاست که گوشه‌‌ی دیگری از شخصیّت بن را به یاد می‌آوریم؛ علاقه‌ی غریبش به نوآم چامسکی؛ به‌خصوص که تابلویی از صورت او در اتوبوس/ کاروانِ بن و بچّه‌هایش جا خوش کرده و به وقتِ شادی و پای‌کوبی هم در جمع خانواده‌ی خوش‌بخت حاضر می‌شود.

چامسکی گاهی خود را هوادار آنارکوسندیکالیسم دانسته و دست‌کم بخش اوّل این تعبیر تقریباً همان چیزی است که در شیوه‌ی زندگی و رفتار بن هم آشکارا می‌بینیمش: جامعه‌ای بدون دولت، بدون نظم یا درواقع با نظمی خودخواسته؛ یا شکستن نظم و قاعده‌ی همیشگی. دوری بن از شهر تنها برای رسیدن به آرامش نیست؛ هرچند ورزش‌های روزانه و آرامشی را که در نتیجه‌ی یوگا نصیب خودش و بچّه‌ها می‌شود نباید از یاد برد. او به چیزی عظیم‌تر می‌اندیشد؛ به این‌که اختیار زندگی‌اش را در دست بگیرد؛ به این‌که اعتنایی به قاعده و قانون همگانی نکند و آن‌طور که دوست می‌دارد رفتار کند.

خلاف‌آمد عادت بودن درسی‌ست که به بچّه‌هایش هم داده؛ آن‌ها خیلی وقت‌ها درست مثل او رفتار می‌کنند. خیلی چیزها برای‌شان عادی‌ و طبیعی است و برای کسانی که در دل طبیعت زندگی می‌کنند چنین چیزهایی عجیب نیست. مهم این است که خود را با محیط‌شان هماهنگ کنند؛ با جایی‌که زندگی می‌کنند؛ با جایی‌که نفس می‌کشند؛ با جایی‌که درباره‌ی همه‌چیزش خودشان تصمیم می‌گیرند.

درسِ مهم‌ترِ بن تعطیل کردنِ درس‌ومشق به سیاق مرسوم است؛ یعنی نفرستادن بچّه‌ها به مدرسه و تن ندادن به نظام آموزش‌ و پرورش؛ چون او هم لابد مثل فیلسوفی فرانسوی باور دارد که پا گذاشتن در مدرسه و نشستن سر کلاس درس مقدّمه‌ی تسلیم شدن به سلطه‌ی مخوف دولت‌هاست. بچّه‌ها قرار است در مدرسه قوانین رفتار خوب را بیاموزند؛ قرار است با اصول اخلاقی آشنا شوند؛ با سلطه‌ی طبقاتی‌ای که اندک‌اندک آن‌ها را اسیر می‌کند.

این جایی‌ست که مدرسه را دیگر نمی‌شود صرفاً مداخله‌ی ساده‌ای در زندگی بچّه‌ها دانست؛ چون همیشه نیروهایی فراتر از دسترسی هستند که بچّه‌ها را تعریف می‌کنند. آن‌ها را بدل می‌کنند به چیزی که در خیال هیچ‌کس نمی‌گنجیده؛ موجوداتی که رفتارشان از قبل تنظیم شده و همین کمک کرده به نیروی انسانی یک‌دستی تبدیل شوند که هدفی به‌خصوص را پی می‌گیرد. همین است که بن بچّه‌ها را باسواد بار می‌آورد؛ داناتر از آن‌چه باید باشند. چیزهای زیادی می‌دانند که اصلاً نیاز بچّه‌های آن‌سنّ‌وسال نیست؛ چیزهایی که بزرگ‌ترها هم نمی‌دانند. کتاب‌هایی می‌‌خوانند که مخصوص بچّّه‌ها نیست؛ رمان‌هایی که باید درباره‌شان فکر کرد و اتّفاقاً این کاری‌ست که بعد از خواندن می‌کنند. چیزی‌ست که بن می‌خواهد؛ هرچه داناتر بهتر. باید درباره‌ی آن‌چه خوانده‌اند بگویند؛ نه این‌که خلاصه‌ی داستان را تعریف کنند.

امّا می‌شود بدون سر درآوردن از آن‌چه نامش را جامعه گذاشته‌اند به دانایی رسید؟ رسیدن به پاسخ آسان نیست؛ به‌خصوص وقتی پسرِ بزرگ خانواده، بو، را به یاد بیاوریم که زبان‌های بسیاری را بلد است و کتاب‌های زیادی را خوانده و در رشته‌های مختلف علمی چیزی از نابغه‌ها کم ندارد امّا نمی‌داند چگونه باید با دیگران حرف زد و در جواب حرف دختری که می‌خواهد باب گفت‌وگو را با او باز کند خجالت می‌کشد و سکوت می‌کند. دست‌آخر هم او است که تصمیم می‌گیرد به سفر برود.

این دوّمین سفرِ فیلم است؛ اوّلی سفرِ لزلی است؛ همسرِ بن و مادرِ شش بچّه‌ها که ظاهراً آخرین سال‌های زندگی‌اش را در فاصله‌ی شیدایی و افسردگی گذرانده و دست‌آخر خودش نقطه‌ی پایان زندگی را انتخاب کرده. سفرِ لزلی است که همه‌چیزِ این خانواده‌ی پرجمعیّت را تحت تأثیر قرار داده و مهم‌تر از همه وصیت‌‌نامه‌اش درسی به بچّه‌ها داده که هیچ‌وقت از یاد نمی‌برندش: نظم و قاعده‌ی معمول را باید با موفقیّت شکست. اگر همین یک درس را هم آموخته باشند به سختی و تلخی‌اش می‌ارزد.

باید پیش رفت؛ به هر قیمتی و بی‌اعتنا به هر حرف و تهمتی.

۴۰۰ ضربه

سیریل بعدِ این‌ چه خواهد کرد؟ بعدِ این‌که می‌فهمد راهی ندارد غیرِ ساختن؟ غیرِ ماندن و مثلِ دیگران بودن؟ در شب دوچرخه‌اش را می‌راند و می‌رود. به کجا؟ نمی‌دانیم. جایی که، انگار، گوشه‌ی همین شهر است؛ جایی که امن نیست و امنیت انگار مهم‌ترین چیزی‌ست که سیریل می‌خواهد. امنیت انگار پیشِ پدر بودن است؛ پدری که پسر را نمی‌خواهد و پسری که هر کاری می‌کند برای رسیدن به پدر. چرا پدر به بودنِ سیریل رضایت نمی‌دهد وقتی این اشتیاق را می‌بیند؟

سیریلِ پسری با دوچرخه، انگار، بدیلِ آنتوان دوآنلِ چهارصد ضربه‌ی فرانسوآ تروفوست؛ کُپی برابرِ اصل. آنتوان دوآنلِ آن فیلم پسرکی بود که قانونِ بزرگ‌ترها را دوست نمی‌داشت (چه‌کسی دوست دارد؟)، پسرکی که حصارِ خانه را دوست نمی‌داشت، پسرکی که کوچه و خیابان (آزادی؟) را به خانه‌ای با دیوارهای بلند (زندان؟) ترجیح می‌داد (چه‌کسی ترجیح نمی‌دهد؟)، پسرکی که کسی دوستش نمی‌داشت (چه فاجعه‌ای)؛ نه مادری که او را بچّه‌ای ناخواسته می‌دانست (باید سِقْطْ می‌شد)، نه ناپدری‌ که نبودنِ پسرک را ترجیح می‌داد به بودنش. (تلخ‌تر از این؟)

سیریلِ فیلمِ پسری با دوچرخه هم، انگار، عنصرِ اضافه است؛ مزاحمی ابدی که باید از دستش خلاص شد. باید نادیده‌اش گرفت. باید بدرفتاری کرد با این پسرک. باید توی سرش زد. چُنین پسری، چُنین مزاحمی، روزگار را باید چگونه باید بگذراند؟ چگونه باید به این زندگی پشتِ‌پا بزند؟ چگونه باید از این زندگی فرار کند؟ با دوچرخه‌ای که تنها مونسِ اوست در این دنیا. دوچرخه‌ای که، انگار، از پدر هم مهم‌تر است؛ یادگارِ پدری‌ست که نبودنِ پسر را به بودنش ترجیح می‌دهد؛ خلوتِ خود را به حضورِ پسر. با دوچرخه است که سیریل می‌رود؛ هرجا که دوست می‌دارد؛ خیابان‌ها وکوچه پس‌کوچه‌های شهر زیرِ پای اوست با دوچرخه و این تنها مرهمی‌ست که، انگار، زخمش را بهبود می‌بخشد؛ هرچند زخمی را که از پدر خورده فراموش نمی‌کند. از یاد نمی‌بَرَد که پدر، تنها مونسِ او، این دوچرخه‌ی دوست‌داشتنی را، فروخته تا قرضش را بدهد.

بااین‌همه برای سیریل پدر آن‌قدر مهم است که وقتی در آشپزخانه‌ی رستوران پیشِ اوست، آرامِ آرام است؛ حرف‌های پدر را گوش می‌گوید. پدر می‌گوید چاره‌ای نداشته غیرِ فروختنِ دوچرخه و سیریل می‌گوید عیبی ندارد. عیب که حتماً دارد؛ چون از ابتدای داستان، از جایی که ما سیریلِ خشمگین را می‌بینیم، بیش از همه پیِ این است که بفهمد چه بلایی سرِ دوچرخه‌اش آمده و پدر چرا این دوچرخه‌ی دوست‌داشتنی‌ را برایش نیاورده است. همین است که دوچرخه را به اساسِ فیلم بدل کرده است. به‌واسطه‌ی دوچرخه است که داستان پیش می‌رود، به‌واسطه‌ی دوچرخه است که سیریل را می‌شناسیم (شناخت چه معنایی دارد؟) و می‌فهمیم که برای رسیدن به دوچرخه و رکاب‌زدن چه می‌کند.

امّا شباهتِ سیریلِ پسری با دوچرخه به آنتوان دوآنلِ چهارصد ضربه، انگار، بیش از این‌هاست. سیریل هم، انگار، دلِ پُری از این زندگی دارد. (زندگی چه‌چیزی به او بخشیده؟) چشمِ دیدنِ بزرگ‌ترها را ندارد. (چرا داشته باشد؟) زندگی را جهنّم می‌کند به کام‌شان. (چرا نکند؟) همه‌‌ی بدبختی‌های دنیا، انگار، زیرِ سرِ بزرگ‌ترهاست. (این‌جور نیست؟) هیچ‌وقت نباید بزرگ شد. باید همین بچّه‌ای بماند که هست. مقاوم. یک‌دنده. سیریل هم سرِ ستیز دارد با دیگران و، ظاهراً، ناسازگار است، امّا سازگاری در این دنیا که بزرگ‌ترها ساخته‌اند چه معنایی دارد؟

این‌جاست که می‌شود حرف‌های فرانسوآ تروفو را به یاد آورد؛ وقتی از او خواسته بودند ایده‌ی اصلیِ چهارصد ضربه‌اش را توضیح دهد و او در جواب گفته بود «ایده‌ی اصلی فیلم، شاید، همان بحرانی‌ست که دکترها اسمِ دهن‌پُرکُنِ بحرانِ هویّتِ نوجوانان را گذاشته‌اند رویش. بحرانِ هویّتِ نوجوانان، ظاهراً، به‌شکلِ چهار ناراحتیِ مختلف بروز می‌کند: یکی شروعِ بلوغ، یکی انکارِ احساسی نقشِ والدین، یکی میلِ به استقلال، و آخری هم عقده‌ی حقارت. هرکدام از این‌ ناراحتی‌ها باعثِ شورش می‌شوند و، ظاهراً، کاری می‌کنند که نوجوان چشمش به‌روی بی‌عدالتی‌ها باز شود

نوجوانی سال‌های برزخی‌ست انگار، سال‌های گشایشِ چشم و گوش: چیزهایی را می‌بینی که نباید ببینی، چیزهایی را می‌شنوی که نباید بشنوی. دیدنی‌ها کم نیست و بزرگ‌ترها هم انگار همه‌ی سعی‌شان را می‌کنند که دنیا را تیره‌وتار کنند پیشِ چشمِ نوجوان‌ها. امّا اینْ سال‌های شک و تردید هم هست. آن‌چه را که می‌گویند باور نکن. همیشه چیزی‌ (چیزهایی؟) هست که از تو پنهانش کرده‌اند. باید بگردی و پیدایش کنی. حرفِ کسی را گوش نکن. خودت چشم داری، گوش داری، عقل داری. ببین، فکر کن، بعد عمل کن. جامعه‌ستیزی، لابُد، یکی از خصایصِ نوجوان‌هاست. دوست دارند حرفِ کسی را گوش نکنند. دوست دارند راهِ خودشان را بروند. دوست دارند شورش کنند. دوست دارند شبیهِ بزرگ‌ترها، شبیهِ دیگران، نباشند.

حق، همیشه، با جمع نیست. اکثریت نیست که همیشه راست می‌گوید. همیشه اقلیتی هست که بیش‌تر حق دارد، که صدایش کم‌تر شنیده می‌شود، که صدایش، گاهی، اصلاً شنیده نمی‌شود. بزرگ‌ترها اکثریتند در جامعه؛ همه‌چیز، انگار، دستِ آن‌هاست، مالِ آن‌هاست انگار. و نوجوان‌ها، کوچک‌ترها، اقلیتند همیشه. کسی جدّی‌شان نمی‌گیرد. امّا چه اهمیتی دارد وقتی می‌آموزند (به چشم می‌بینند) که مستقل‌بودن مهم‌تر از هر چیزی‌ست؟ خودت باش؛ نه آن‌که دیگران می‌خواهند، آن‌که دیگران می‌گویند. گستاخ هم می‌شود بود. می‌شود گوش نکرد. می‌شود دست‌ها را به‌نشانه‌ی اعتراض روی گوش‌ها گذاشت. می‌شود حرف‌ها را بی‌جواب نگذاشت؛ می‌شود یکی‌به‌دو کرد، می‌شود جواب داد. می‌شود بهانه گرفت و دعوا کرد.

سیریلِ فیلمِ داردن‌ها هم حرف‌ها را بی‌جواب نمی‌گذارد، یکی‌به‌دو می‌کند، بهانه می‌گیرد، دعوا می‌کند، کتک می‌خورد و سرسختی‌اش را نشان می‌دهد؛ بی آن‌که امیدی به آینده داشته باشد. امّا کم‌کم می‌فهمد چیزی بهتر از آرامش نیست؛ آرامش است که از او دریغ شده و پیِ راهی می‌گردد برای رسیدن به این آرامش. آن‌چه را پدر از او دریغ کرده است در سامانتا می‌جوید؛ محبّتی بی‌دریغ. سامانتای آرایشگر است که سیریلِ خشمگین را آرامِ آرام می‌کند. آرامشِ خود را به او می‌بخشد و از ناسازگاری‌اش ذرّه‌ای کینه به دل نمی‌گیرد. لحظه‌ی اوّلی که سیریل در آن درمانگاه به سامانتا پناه می‌بَرَد، آن‌چه از زبانش می‌شنویم این است که کمی‌ آهسته‌تر لطفاً. از همان لحظه‌ی اوّل، انگار، مهرِ سیریل به دلِ سامانتا افتاده است؛ سامانتایی که جای خالیِ همه‌چیز را برای سیریل پُر می‌کند. در چهارصد ضربه ناپدریِ بی‌حوصله‌ای را می‌دیدیم که بازی‌خورده بود اساساً؛ گوش‌به‌فرمان، فاقدِ اراده در یک کلام. به هرچیزی که نشانی از قدرت و زور در آن بود می‌گفت بله. و مادری هم در کار نبود. مادری در خانه بود، ولی سایه‌اش بالای سرِ آنتوان نبود. وقتی‌ در خانه نبوده هیچ‌وقت، وقتی‌ حواسش به او نبوده هیچ‌وقت، حتماً نبوده. بودن مگر چه معنایی دارد؟ این‌جا هم مادری نیست. از اوّل نیست. پدری هست و پسری. پدری که زندگیِ خودش را به زندگیِ پسر ترجیح می‌دهد. ندیدنِ پسر برایش عادّی‌ست. قراری را که سامانتا گذاشته از یاد می‌بَرَد. شاد نمی‌شود از دیدنِ پسر وقتی درِ آشپزخانه را باز می‌کند و او را می‌بیند. بازی همین‌جا تمام است.

همین‌هاست انگار که سیریل را به تنهایی عادت داده. در بیداری، گاهی، دوچرخه این تنهایی را پُر می‌کند. دوچرخه برای سیریل آزادی‌ست؛ فرار از روزمرّگی‌ شاید. آزادی وقتی معنا دارد که دور از جامعه باشیم. چه‌کسی این جمله را گفته؟ آزادی هم، شاید، برای سیریلِ بخت‌برگشته نوعی تنهایی‌ست؛ هرچند کیفیتِ این تنهایی با تنهاییِ بودن در خانه و اجتماع یکی نیست: یکی را همیشه ترجیح می‌دهی به آن دیگری. می‌خواهی در این خانه نباشی. می‌خواهی در این اجتماع نباشی. می‌خواهی بینِ این آدم‌ها نباشی. می‌خواهی آدم‌ها تو را نبینند. می‌خواهی ناپیدا باشی.

امّا تنهاییِ سیریل انگار آن‌قدر عظیم است که به چیزِ دیگری هم برای پُر شدن نیاز دارد و این چیزِ دیگر موسیقی‌ست؛ چیزی که حجمِ تنهاییِ سیریل را آشکار می‌کند. هربار که تنهایی‌ وجودش را پُر می‌کند موسیقیِ بتهوون به کمک می‌آید؛ پیانو کنسرتو شماره‌ی پنج. حقیقت همین است: کاری از لبخندی که روی لب‌های سیریل می‌نشیند برنمی‌آید.

تنهایی را نمی‌شود پُر کرد.

پینگ‌پُنگ، پیش‌خدمتِ لال و قصّه‌ی باغ‌وحش

دهمین (و آخرین) صحنه‌ی نمایش‌نامه‌ی وسوسه‌ی واسلاو هاول این‌طور تمام می‌شود:

نووایرت با پانسمانِ نسبتاً بزرگی روی گوشش از سمتِ راست وارد می‌شود. درست در همین لحظه مارکتا از سمتِ چپ وارد می‌شود و با دیدنِ نووایرت فریاد می‌زند «باباو به‌سوی نووایرت می‌دود و دست‌هایش را می‌گیرد. نووایرت که معذّب به‌نظر می‌رسد، با بی‌میلی به نیم‌دایره‌ای که وسطِ صحنه تشکیل شده می‌پیوندد. فیستولا به حرف می‌آید و می‌گوید «یک لحظه صبر کن! همین‌جا نگه‌ش دار! من هیچ‌وقت حتّا در اوجِ درگیری‌هایم با تو نگفتم که شیطان یا چیزی شبیه آن وجود داردفوستکا در جواب می‌گوید «امّا من می‌گویم! وجود دارد! و در حالِ حاضر در میان ماستفیستولا می‌پرسد «منظورت من هستم؟» و فوستکا جواب می‌دهد «تو فقط یک روحِ پلید و حقیریرئیس در میانه‌ی این مکالمه می‌گوید «فوستکا؛ من با طرزِ فکرِ شما آشنا هستم. برای همین هم منظور از کنایه‌تان را درک می‌کنم. به نظرِ من شما می‌خواهید علم را متّهم به این بکنید که منشأ همه‌ی بدی‌ها است. این‌طور نیست؟» و جوابِ فوستکا این است که «نه‌خیر؛ این‌طور نیست! من می‌خواهم غرور و نخوت، این خصلتِ پلید، غیر قابل تحمّل و بنیان‌کن را متّهم کنم. عاملی که از علوم فقط به‌عنوانِ یک اسلحه‌ی سبُک برای شلیک به هر چیزی که سد راهش باشد استفاده می‌کند. منظورم از هر چیز تمام عواملی است که از اقتدارِ بلافصلِ علمی پیروی نمی‌کنند و معلول‌هایی که خواه‌ناخواه علم را به مسیرهایی جز آن‌چه از پیش تعیین شده هدایت می‌کنندرئیس در جوابِ او می‌پرسد «فوستکا؛ آیا این همان میراثی است که می‌خواهی در این دنیا از خودت به جا بگذاری؟» و جواب کوتاه است «بلهاین‌جاست که رئیس می‌گوید «به نظرِ من بی‌معنی و پوچ است. این روزها در کشورهای آزاد از یوغِ سانسور، هر روزنامه‌نگارِ قلم‌به‌مزدِ کمی باهوش همین چرندیات را تحویلِ مردم می‌دهد! ولی خب، به‌هرحال این هم میراث است. پس بدون این‌که به نظر تو نسبت به خودم اهمیت بدهم، برای این وصیتِ دمِ آخرت دست می‌زنم تا نمونه‌ی کوچکی از گذشتِ خودم را نشانت بدهمحالا رئیس شروع می‌کند به کف‌زدن و بقیه هم همین‌ کار را می‌کنند و کم‌کم یک موسیقیِ راک هم اوج می‌گیرد و صدای کف‌زدن و موسیقی هماهنگ می‌شوند؛ هرچند پایکوبی بعد از این شروع می‌شود و یکی هم شنلِ فوستکا را آتش می‌زند و بعد از این‌که پرده می‌افتد و نمایش تمام می‌شود یک مأمورِ آتش‌نشانی با کاسکت، یونیفورمِ کامل و کپسولِ اطفاء حریق در دست واردِ صحنه می‌شود و ضمنِ تعظیم از تماشاگران تشکّر می‌کند.

*

پوچی از قدیم معادلِ فارسیِ ابزورد بوده و قدیم یعنی حدودِ نیم‌قرن پیش؛ هرچند به هزارویک دلیل معادلِ خوب و درستی نیست و اوّلین دلیل‌اش این‌که هرکسی برای اوّلین‌بار به پوچی می‌رسد خیال می‌کند پوچ همان پوک و بی‌مغز و میان‌تهی است و مثلِ روز روشن است که ابزورد پوک و بی‌مغز و میان‌تهی نیست؛ چیزِ دیگری است و چگونه می‌تواند پوک و بی‌مغز و میان‌تهی باشد وقتی می‌نویسند مشخصاتش از این قرار است «جابه‌جاییِ جهانِ بیرونی با چشم‌اندازی درونی؛ نبودِ جداییِ آشکاری بینِ خیال و واقعیت؛ نگرشِ آزادانه‌ای به زمان، چنان‌که به اقتضایی ذهنی ممکن است قبض و بسط پیدا کنند؛ محیطِ سیّالی که ذهنیت‌ها را در قالبِ استعاره‌های بصری می‌ریزد؛ و دقّتِ پولادینِ زبان و ساختار، که تنها سپرِ دفاعیِ نویسنده در برابرِ هرج و مرجِ تجربه‌ی زنده است

و همین‌ها انگار مشخصاتِ نمایش‌نامه‌های هاول هم هست؛ یا دست‌کم بیش‌ترِ نمایش‌نامه‌هایی که نوشته و عجیب نیست که اوّلین (و آخرین) فیلمِ سینمایی‌اش هم بر پایه‌ی همین ویژگی‌ها شکل گرفته باشد. در ترکِ خدمت (یا اخراج؛ یا رفتن؛ یا اصلاً هر معادلی که دوست دارید به‌جای Leaving یا Odcházení بگذارید) تا جایی که می‌شده جهانِ بیرونی و چشم‌اندازِ درونی جابه‌جا شده‌اند (از کجا معلوم که جهانِ بیرونی چشم‌اندازی درونی نیست؟)؛ مرزِ خیال و واقعیت آن‌قدر کم‌رنگ است که انگار مرزی بین‌شان نیست (از کجا معلوم که واقعیت بخشی از خیالِ ما نیست؟) و زمان، لزوماً، همان زمانِ حقیقی نیست (چه‌کسی می‌تواند حقیقی‌بودنِ زمان را تعیین کند؟) و زبان، انگار، چیزی جز سپرِ دفاعیِ آدم‌ها نیست؛ کلمات، انگار، گلوله‌هایی هستند که به‌سوی دیگری شلیک می‌شوند و همین است که هربار به شکلی درمی‌آیند و ظاهری دیگر پیدا می‌کنند؛ یک‌بار، انگار، چیزی کم از کلماتِ مطنطن و فخیمانه‌ی سخنوری آداب‌دان ندارند و یک‌بار، انگار، پیش‌پاافتاده‌ترین کلماتِ دنیا بر زبان‌شان جاری می‌شود (چه‌کسی ارزشِ کلمات را تعیین می‌کند؟).

این‌جاست که می‌شود به توضیحِ آرتور هینچلیف در شرحِ تعریفِ مارتین اِسلین در کتابِ تئاترِ پوچی رجوع کرد «تئاترِ پوچی یکی از وسایلِ رویارویی با دنیایی است که معنی و هدفش را از دست داده. بدین لحاظ، تئاترِ پوچی نقشی دوگانه پیدا کرده. نقشِ اوّل و مشخّص‌ترش هجو کردن است، انتقاد کردن از جامعه‌ای که ریاکار و فرومایه شده. نقشِ دوّم و ایجابی‌ترش هنگامی نمایان می‌شود که پوچی را به نمایش می‌گذارد؛ در نمایش‌نامه‌هایی که انسان از شرایطِ عارضی موقعیتِ اجتماعی یا تاریخی‌اش پاک می‌شود و با گزینه‌های پایه، وضعیت‌های بنیادینِ هستی‌اش، روبه‌رو می‌گردد.» و می‌رسد به این نکته که «این تئاتر به چند مسأله‌ی نسبتاً محدودی که باقی مانده است می‌پردازد: زندگی، مرگ، انزوا و ارتباطو همه‌چیز، انگار، در همین چهار چیز خلاصه می‌شود. در فاصله‌ی زندگی و مرگ، کارِ آدمی دو چیز است: ارتباط و انزوا. در نتیجه‌ی همین چیزها بود که ناقدان و نظریه‌پردازانِ تئاترِ پوچی نوشتند فقدانِ مکالمه اساسی‌ترین ویژگیِ تئاترِ پوچی‌ است. حرف‌های زیادی ردّوبدل می‌شود، امّا هیچ‌کدامِ این حرف‌ها به کارِ دیگری نمی‌آید. حرفی است که گفته می‌شود؛ بی‌دلیل. نه پاسخی‌ است به پرسشی، نه توضیح و شرحی است درباره‌ی چیزی. مکالمه‌ای در کار نیست.

*

ابزورد ناهماهنگی است و این ناهماهنگی، انگار، هم از منظرِ عقل است و هم از منظرِ عُرف؛ هم به چشمِ دیگران هماهنگ نیست و هم پیش از این (و احتمالاً پس از این) کسی دست به آن نمی‌زند. یک‌جور خلاف‌آمدِ عادت است؛ شنا کردن است خلافِ جهتِ آب و، انگار، تناسبی با هیچ‌چیز ندارد؛ نه عادتِ دیگران و نه خلق‌وخوی آنان. و البته این هم هست که معنای مرسوم و متداولِ ابزورد (چیزی که اساس و پایه‌ی کتابِ مارتین اِسلین شد)، صرفاً، محتوای نمایش‌‌ها نبود؛ محتوا مهم بود، ولی خلاف‌آمدِ عادت بودنِ آن نمایش‌‌ها را می‌شد در ظاهرشان هم دید؛ در این‌که باورِ عمیق‌شان به «بی‌معنا بودنِ وضعیتِ بشری و نقصِ ره‌یافت‌های منطقی را با کنار گذاشتنِ کاملِ شگردهای عقلانی و اندیشه‌های استدلالی بیان کنندو «بینِ فرض‌های اساسیِ خود و فُرمی که این فرض‌‌ها در آن بیان می‌شوند، هماهنگی برقرار کندنکته‌ی اساسی، انگار، این است که اگر قرار است بی‌ثباتی را به تماشا بگذارند، ثبات به کاری نمی‌آید و این‌که آدمی سخت ثابت‌قدم و خردمند از این بی‌ثباتی بگوید، انگار، کار را سخت ناهماهنگ می‌کند.

همین است که اسلین را وا می‌دارد به گفتنِ این‌که ابزورد از روحِ ابدیِ آدمی و هسته‌ی ثابت و ماهیتِ تغییرناپذیرش می‌گریزد؛ یا به عبارتِ دیگر اعتنایی به آن نمی‌کند؛ چرا که این روحِ ابدی را باور ندارد. و باز نکته این است که ابزورد نویسان «از بحث «درباره»‌ی ابزورد بودنِ وضعیتِ بشری دست کشیده‌ و آن را صرفاً در هستی، یعنی در قالبِ اصطلاحاتِ تصاویرِ ملموسِ صحنه ارائه می‌کنند

از این‌جا می‌شود دوباره به ترکِ خدمت برگشت و فکر کرد داستانِ این صدرِ اعظمِ بخت‌برگشته‌ی بازی‌خورده‌ای که مثلِ روز روشن است سیاست را نمی‌شناسد و، انگار، خبر ندارد سیاست‌مداری با سیاست‌بازی یکی نیست و می‌شود سرِ آدمِ بخت‌برگشته‌ای مثلِ او را کلاه گذاشت و آبرویش را بُرد در موقعیتِ دنیای امروز داستانِ همان بی‌ثباتی است و البته در این دنیا هیچ‌چیز ثبات ندارد؛ آدم‌های فیلم رفتارشان عاقلانه نیست، بیش‌تر به دیوانه‌هایی شبیه‌اند که، انگار، از موقعیتی ناگهانی بهره بُرده و فرار از بیمارستانِ روانی را به قرار در آن‌‌جا ترجیح داده‌اند؛ آدم‌هایی که، انگار، سر از بیمارستانِ روانیِ بزرگ‌تری درمی‌آورند.

*

«سینما شباهتِ بسیاری به سیرک دارد» جمله‌ی مشهوری از فدریکو فلینی است و ترکِ خدمتِ واسلاو هاول هرچند اساسی تئاتری دارد (هاول فیلم را براساسِ آخرین نمایش‌نامه‌‌اش ساخته)، انگار، مصداقِ همین سیرکِ بزرگ است. و عجیب هم نیست که با دیدنِ ترکِ خدمت یادِ فیلم‌های فلینی و به‌خصوص هشت‌ونیم می‌افتیم؛ چون این‌جا هم دنیای خصوصیِ فیلم‌ساز مهم‌ترین چیزی‌ است که می‌بینیم و، اتّفاقاً، درست مثلِ فیلمِ فلینی، باید دست‌کم دوبار آن‌ را دید تا دنیای باورنکردنی و دیوانه‌وارش به چشم‌مان آشنا شود.

امّا، درعین‌حال، می‌شود (و باید) به این فکر کرد که انتخابِ ترکِ خدمت برای فیلم شدن، قاعدتاً، انتخابی آگاهانه بوده؛ هاول داستانی می‌خواسته که رنگی از شخصیتِ خودش داشته باشد؛ رنگی از نگاهِ خودش؛ نگاهش به آدم‌ها و دنیا و اصلاً قدرت و آدابِ حکومت‌ و کنار رفتن و کسبِ آبرو؛ هرچند به دلایلی ترجیح داده در معدود گفت‌وگوهای هم‌زمان با این فیلم مدام روی این نکته تأکید کند که ترکِ خدمت را نباید حسبِ حالِ او دانست و شخصیتِ اصلیِ فیلم هیچ شباهتی به او ندارد. صدر اعظمِ ترکِ خدمت آدمی است رانده و مانده؛ به پایانِ کارِ خویش رسیده، امّا میلی به ترکِ خانه‌ی دولتی ندارد و قول و قراری که با صدر اعظمِ پس از خود می‌گذارد، بیش از همه مایه‌ی رسوایی‌اش می‌شود. خانه را از دست می‌دهد و، قاعدتاً، چاره‌ای ندارد غیرِ پناه بردن به فرزند. این حرکتی است از جامعه به خانواده. صدرِ اعظم، انگار، پدرِ ملّت است؛ همه‌ی مردم، انگار، خانواده‌ی او هستند، امّا کم‌کم می‌بیند هیچ‌چیز جای خانواده‌ی خودش را نمی‌گیرد.

ایده‌ی اوّلیه‌ی ترکِ خدمت (یک شاه لیرِ مُدرن) سالِ ۱۹۸۹ به ذهنِ هاول رسید و بیست سال بعد آخرین نمایش‌نامه‌اش را براساسِ همین ایده نوشت و بعد هم اوّلین و آخرین فیلمِ سینمایی‌اش را براساسِ همین نمایش‌نامه ساخت. نکته‌ی دردناک، شاید، این باشد که، انگار، به چشمِ واسلاو هاول هیچ‌چیزِ این دنیا و آدم‌هایش در فاصله‌ی ۱۹۸۹ تا ۲۰۱۱ تغییر نکرده است؛ آب از آب تکان نخورده است و همان جنونی که پیش از این دنیا را رو به ویرانی می‌بُرده، هنوز برقرار است. از دست دادنِ قدرت و دنیای رو به زوال، انگار، مضمونی همیشگی است.

و، درعین‌حال، نکته این است که ترکیبِ غریب و پیچیده‌ی شادی و غمِ انسانی، انگار، تنها چیزی است که می‌توانسته این داستان را پیش ببَرد. همه‌چیز همان‌قدر که مضحک و خنده‌دار به‌ نظر می‌رسد، مصیبت‌بار و غم‌بار هم هست. همه‌چیز در فاصله‌ی شادی و غم می‌گذرد. شادیِ بی‌دلیل و غمی بی‌دلیل. درواقع، نکته این است که همه‌ی این‌ها، بیش از همه، عجیب‌اند و باورنکردنی و خنده‌دار بودن یا غم‌بار بودن، به همین عجیب‌ بودن‌شان برمی‌گردد.

چیزهای عجیبی که حتّا کنارِ هم نشستن‌شان دور از ذهن به نظر می‌رسد، امّا، در برابرِ هرج و مرجِ تجربه‌ی زنده (بخشی از تعریفِ ایروینگ وادل) اصلاً عجیب نیست. و هرج و مرجِ تجربه‌ی زنده، انگار، همه‌ی آن چیزهای غریبی است که به چشم می‌بینیم و با گوش می‌شنویم: از دیوانه‌هایی که به‌جای بستری شدن در بیمارستانِ روانی روی صندلیِ صدر اعظمی تکیه می‌زنند تا سمفونیِ بتهوون که، انگار، جنونِ آدم‌ها را دوچندان می‌کند و مثلاً کالسکه‌ای که، انگار، از دلِ فیلم‌های وسترن بیرون جهیده، یا روزنامه‌نگارهای درجه‌دو که به چیزی غیرِ خبرهای جنجالی درباره‌ی کیفیتِ روابطِ خصوصیِ این صدرِ اعظم فکر نمی‌کنند. هرج و مرجِ تجربه‌ی زنده، درعین‌حال، مصیبت و مکافاتی است که جنابِ صدرِ اعظمِ سابق نصیبِ خودش می‌کند: دل نکندن و رها نکردنِ آن خانه است که همه‌ی این دردسرها را می‌سازد و او را به زمینِ گرم می‌زند.

*

سیاست، همیشه، نقشِ پُررنگی در کارنامه‌ی واسلاو هاول داشته است؛ از نمایش‌نامه‌ی مهمانی در باغ تا فیلمِ سینماییِ ترکِ خدمت. در اوّلین نمایش‌نامه‌اش با حکومتی طرفیم که وزارتِ تسویه‌حساب را منحل می‌کند و وظیفه‌ی این وزارت‌خانه به وزارت‌خانه‌ی مراسمِ افتتاح می‌سپارد و در اوّلین و آخرین فیلمش با کشوری که نه سیاست‌مدارِ سابقش درسِ سیاست را آموخته و نه سیاست‌مدارِ تازه‌اش آبروی او را حفظ می‌کند. و، ظاهراً، نوشته‌های هاول نقشِ پُررنگی در بهارِ پراگ داشت و باز به‌خاطرِ همین اشاره‌های واضحِ سیاسی در کارهایش بود که وقتی شوروی تانک‌هایش را به خیابان‌های پراگ آورد و چکسلواکی را اشغال کرد، چاپ و اجرای نمایش‌نامه‌های هاول ممنوع شد. امّا سیاست، هیچ‌وقت، در کارهایش، دقیقاً، وقایعِ روز نبود؛ سیاست‌مدار بود، امّا واکنشش به دنیای سیاست واکنشی هجوآمیز بود. هیچ‌چیز مهم‌تر از حقّ آزادی و پذیرفتنِ دموکراسی نیست و دنیای نمایش‌نامه‌های هاول سرشار از آزادی‌های دریغ‌شده و دموکراسی‌های بربادرفته است.

و اصلاً ترکِ خدمت هم، به‌ نوعی، درباره‌ی همین حقّ آزادی و دموکراسی است. حقوقِ اوّلیه‌ی آدم‌ها این‌جا از یاد رفته است. آدم‌ها حقوقِ دیگران را هم از یاد بُرده‌اند. همه‌چیز به‌هم ریخته و آن‌چه پیشِ روی ما است، دنیای مغشوشی است که، قاعدتاً، نمی‌تواند (و نباید) دنیای واقعی باشد، امّا نکته این است که دنیای واقعی هم دست‌کمی از این دنیای مغشوش و بی‌منطق ندارد.

*

همه‌چیز بستگی به نگاهِ ما دارد. می‌شود این‌جور نوشت که ترکِ خدمت فیلمی معمولی است و واسلاو هاول در این اوّلین و آخرین تجربه‌ی سینمایی‌اش بیش از آن‌که به سینما فکر کند تجربه‌های تئاتریِ گذشته‌اش را به فیلم درآورده و، درعین‌حال، می‌شود این‌جور نوشت که ترکِ خدمت یک فیلمِ کاملاً ابزورد است؛ به دنیای غریب و شگفت‌انگیزی که سال‌ها پیش نویسنده‌های ابزورد بنا کردند وفادار است و یکی از مهم‌ترین خصیصه‌های این دنیا، خردگُریزی است.

این‌جا است که می‌شود جمله‌ای از اوژن یونسکو را به یاد آورد «جایی که تناقضی در کار نیست، باید تناقضی را نشان دهم و جایی که عقل تناقض را تشخیص می‌دهد نباید این تناقض را نشان دهمو همین است که تراژدی را به کمدی تبدیل می‌کند و کمدی را به تراژدی. می‌شوند دو روی یک سکّه. یکی را که ببینی، انگار، دیگری را دیده‌ای. این‌جا است که می‌شود نقلِ قولی از هرولد پینتر را به یاد آورد؛ پینتری که، همیشه، یکی از الگوهای هاول در نوشتنِ نمایش‌نامه‌های بوده.

پینتر گفته است «این حقیقت که زندگی در آستانه‌ی امرِ ناشناخته است، ما را به مرحله‌ی بعد می‌رساند که، ظاهراً، در نمایش‌نامه‌های من اتّفاق می‌افتد. نوعی هراس پدید می‌آید و فکر می‌کنم این هراس و عبث بودن همراهِ یکدیگرند

و مگر این‌جا، در اوّلین و آخرین فیلمی که هاول ساخت، هراس و عبث بودن همراهِ یکدیگر نیستند؟ کافی است داستانِ فیلم را یک‌بارِ دیگر در ذهن مرور کنیم تا همه‌چیز روشن شود. همیشه چیزی برای ترسیدن هست و همیشه چیزی هست که آدمی را از ادامه‌ی زندگی ناامید کند و گاهی چیزی هست که آدمی را به ادامه‌ی زندگی امیدوار می‌کند. زندگی در فاصله‌ی امید و ناامیدی ادامه دارد.

آرامش ابدی درخت

ایرن ژاکوب: بیست‌وچهار سالم بود که در زندگیِ دوگانه‌ی ورونیک بازی کردم. هنوز هم فکر می‌کنم یکی از دو فیلمِ مهمی‌ست که بازی کرده‌ام. آن فیلمِ دیگر هم قرمز است که کارگردانش کیشلوفسکی بود.

وقتی برای اوّلین‌بار دیدمش و درباره‌ی زندگیِ دوگانه‌ی ورونیک حرف زد فکر کردم چرا می‌خواهد این نقشِ سخت را به من بسپرد؟ من که خیلی بازیگرِ مشهوری نبودم.

برایم توضیح داد که دلیلِ اصلی‌اش چشم‌های من است. گفت جوری نگاه می‌کنم که تماشاگر قانع می‌شود.

یکی دو ماه گذشت و بعد فیلم‌نامه را برایم فرستاد. یک‌روزه خواندمش. عجیب‌ترین فیلم‌نامه‌ای بود که خوانده بودم. هنوز هم همین‌طور است.

زنگ زدم و گفتم «من باید شما را ببینم.»

گفت «چی شده؟»

گفتم «این دختره چرا این‌قدر آدمِ عجیبی‌ست؟»

گفت «چی‌کار کرده که عجیب است؟»

گفتم «چرا گاهی همه‌چی را از توی آن توپِ پلاستیکی می‌بیند؟»

گفت «تا حالا از این توپ‌ها نداشته‌ای؟ معلوم است نداشته‌ای، وگرنه تو هم ترجیح می‌دادی دنیا را از توی این توپ‌ها ببینی

گفتم «چرا باید دستش را بکشد روی تنه‌ی درخت؟ که چی؟»

گفت «تا حالا دستت را روی بدنه‌ی هیچ درختی نکشیده‌ای؟ معلوم است نکشیده‌ای. درخت آدم را آرام می‌کند. خیلی آرام. آرامشی که در درخت هست توی وجودِ هیچ آدمی پیدا نمی‌شود. همین الان برو پارک و قدیمی‌ترین درختش را پیدا کن و دستت را بکش روی تنه‌اش. کِیف می‌کنی از این کار

شاید اگر آن روز این کار را نکرده بودم در صحنه‌ی آخرِ فیلم نمی‌توانستم آن‌جور با آرامش دستم را روی تنه‌ی درخت بگذارم.

ترجمه‌ی محسن آزرم

قهوه‌ای که کیشلوفسکی دَم کرد

ژولیت بینوش: یادم هست وقتی اوّلین‌ نسخه‌ی فیلم‌نامه‌ی آبی را خواندم همه‌ی روز داشتم اشک می‌ریختمبه خودم گفتم این تلخ‌ترین داستانی‌ست که خوانده‌‌ام.

تلفن زدم به کریشتف. هنوز اشک می‌ریختم.

گوشی را که برداشت گفت «بفرمایید

ولی من صدایم درنمی‌آمد. نمی‌توانستم حرف بزنم. از صدای گریه‌ام فهمید چه‌کسی آن‌ورِ خط است.

گفت «ژولیت؟ خوبی ژولیت؟»

گریه‌ام بیش‌تر شد. سرم را تکان می‌دادم که یعنی حالم خوب است، ولی کریشتف که از آن‌ورِ خط این سر تکان‌دادن را نمی‌دید.

گفت «اگر دوست داری بیا این‌جا

دوباره سری تکان دادم و گوشی را گذاشتم.

یک‌ساعت بعد خانه‌ی کریشتف بودم. روی مبل نشسته بودم و فنجانِ قهوه‌ای را که برایم آورده بود می‌خوردم.

فنجانم که خالی شد گفت «خب، چی شد؟ نظرت چی بود؟ قبول می‌کنی؟»

گفتم «حتماً قبول می‌کنم، ولی می‌ترسم از پسِ این نقش برنیایم. نباید خیلی گریه کنم، ولی همه‌اش گریه‌ام می‌گیرد

بعد خندید و گفت «حالا وقتی مجبور باشی گریه کنی می‌فهمی که گریه‌ی ژولی این‌قدر هم معمولی نیست

راست می‌گفت. آخرین صحنه‌ی فیلم را که می‌گرفتیم حالم واقعاً بد بود. باید گریه می‌کردم؛ جوری که انگار اشک‌هام هیچ‌وقت بند نمی‌آیند. آن حسّ اوّلیه برگشته بود و اشک‌ها همین‌جور می‌ریختند.

وقتی کات داد و گفت «خوب بودجدّی‌جدّی داشتم از هوش می‌رفتم، ولی دیدم فنجانِ قهوه‌ای برایم حاضر کرده.

گفت «این را که بخوری خوب می‌شوی. خوبِ خوب

و راست می‌گفت. آن قهوه معجزه کرد و خوب شدم.

وقتی برای اوّلین‌بار فیلم را دیدم کنارِ کریشتف نشسته بودم. این‌بار هم اشک می‌ریختم.

دلم برای ژولی می‌سوخت. هنوز هم می‌سوزد.

ترجمه‌ی محسن آزرم