ژولیت بینوش: یادم هست وقتی اوّلین نسخهی فیلمنامهی آبی را خواندم همهی روز داشتم اشک میریختم. به خودم گفتم این تلخترین داستانیست که خواندهام.
تلفن زدم به کریشتف. هنوز اشک میریختم.
گوشی را که برداشت گفت «بفرمایید.»
ولی من صدایم درنمیآمد. نمیتوانستم حرف بزنم. از صدای گریهام فهمید چهکسی آنورِ خط است.
گفت «ژولیت؟ خوبی ژولیت؟»
گریهام بیشتر شد. سرم را تکان میدادم که یعنی حالم خوب است، ولی کریشتف که از آنورِ خط این سر تکاندادن را نمیدید.
گفت «اگر دوست داری بیا اینجا.»
دوباره سری تکان دادم و گوشی را گذاشتم.
یکساعت بعد خانهی کریشتف بودم. روی مبل نشسته بودم و فنجانِ قهوهای را که برایم آورده بود میخوردم.
فنجانم که خالی شد گفت «خب، چی شد؟ نظرت چی بود؟ قبول میکنی؟»
گفتم «حتماً قبول میکنم، ولی میترسم از پسِ این نقش برنیایم. نباید خیلی گریه کنم، ولی همهاش گریهام میگیرد.»
بعد خندید و گفت «حالا وقتی مجبور باشی گریه کنی میفهمی که گریهی ژولی اینقدر هم معمولی نیست.»
راست میگفت. آخرین صحنهی فیلم را که میگرفتیم حالم واقعاً بد بود. باید گریه میکردم؛ جوری که انگار اشکهام هیچوقت بند نمیآیند. آن حسّ اوّلیه برگشته بود و اشکها همینجور میریختند.
وقتی کات داد و گفت «خوب بود.» جدّیجدّی داشتم از هوش میرفتم، ولی دیدم فنجانِ قهوهای برایم حاضر کرده.
گفت «این را که بخوری خوب میشوی. خوبِ خوب.»
و راست میگفت. آن قهوه معجزه کرد و خوب شدم.
وقتی برای اوّلینبار فیلم را دیدم کنارِ کریشتف نشسته بودم. اینبار هم اشک میریختم.
دلم برای ژولی میسوخت. هنوز هم میسوزد.
ترجمهی محسن آزرم