کلکسیونرِ سوزان سانتاگ اینطور شروع میشود که آدمی، یکی مثل خودش، همینکه چشمش به آن چیز میافتد، چیزی که نمیدانیم چیست، «قند توی دلش آب میشود» ولی سعی میکند به روی خودش نیاورد و هیچ دلش نمیخواهد که صاحب مغازه، صاحب آن چیز، از حالوروزش باخبر شود و قیمتش را بالا ببرد. این است که سعی میکند خودش را بیعلاقه نشان دهد و هی بقیهی چیزها را هم از نظر بگذراند؛ چون کلکسیونرها بازیگرند و خوب میدانند چهطور نقش بازی کنند که فروشنده بو نَبَرد چهقدر به آن چیز علاقه دارند. اما علاوهبراین همیشه نگران است؛ چون همیشه فکر میکند ممکن است اگر به مغازهی دیگری سر بزند، چیزی بهتر از این، چیزی کاملتر از این، پیدا کند. کلکسیونهای خوب حتا اگر بزرگ باشند، آنطور که سانتاگ نوشته، همیشه میل دارند بزرگتر شوند؛ همیشه چیز دیگری، چیز تازهتری، هم هست که این کلکسیون را کاملتر کند؛ چون کلکسیونر وقت و بیوقت از خودش میپرسد کجا میتواند نسخهای بهتر یا قدیمیتر پیدا کند.
کتابفروشها ظاهراً از اسمش پیداست سراغ چهجور آدمهایی رفته، اما این آدمها کتابفروشهای عادی نیستند؛ اگر کتابفروش عادی کسی باشد که کتابهای روز را میفروشد؛ چون بیشترِ این آدمها کاری به کتابهای روز، به نویسندههای روز و آنچه در طول ماه منتشر میشود و روزنامهها و مجلهها دربارهشان مینویسند ندارند؛ آنها از حال، از لحظهای که در آن زندگی میکنند، به گذشته سفر میکنند و برای سفر به گذشته ظاهراً باید چیزی شبیه ماشین زمان داشته باشند. ماشین زمانِ آنها همین کتابهای قدیمیست؛ کتابهای کهنهی دویست، سیصدسالهای که حتا دست زدن به آنها میتواند ویرانشان کند؛ یا دستکم این چیزیست که ما خیال میکنیم؛ چون نویسندهی نیویورکنشینی مثل فِرَن لبوویتز، که خودش خورهی کتاب است، میگوید در یکی از نمایشگاههای کتابهای قدیمیِ نیویورک با چشمهای خودش مردی را دیده که لیوان نوشاکش را گذاشته روی کتابی که دم دستش بوده.
این است که باید فرق گذاشت بین آدمهایی که کتابخوانند و شوق خواندن دارند با کلکسیونرهایی که کارشان خریدوفروش کتاب است؛ یا دستکم با بخشی از این کلکسیونرها. این کلکسیونرها معمولاً زرنگند؛ حواسشان را خوب جمع میکنند و وقتِ دیدن کتابهای قدیمی انگار چشمشان مجهز به ذرهبین است. و البته ممکن است واقعاً کتابخوان هم باشند؛ ممکن است کشتهمردهی کتابها باشند و اینطور که پیداست بعضی از همین کلکسیونرهایی که کارشان خریدوفروش کتاب است، کمکم شروع میکنند به نوشتن و شروع میکنند به تحقیق و چون بیشتر از خیلیهای دیگر دستشان به کتابهای نایاب میرسد نتیجهی کارشان هم احتمالاً از آب درمیآید؛ یا اصلاً شروع میکنند به داستان نوشتن و ممکن است دربارهی آدمی مثل خودشان بنویسند، یا دربارهی آدمهایی که کتابخانهشان را میفروشند، یا دربارهی آدمهایی دربهدر دنبال یکی دو کتاب قدیمی و نایاب میگردند و هرچه بیشتر میگردند، غصهشان بیشتر میشود؛ چون برای خریدن اینجور کتابها باید جیب پُرپولی داشت و کتابخوانها معمولاً جیبشان خالیست. بعضی از این کلکسیونرهایی که کارشان خریدوفروش کتاب است، میگویند اگر چشمشان به آدمی بیفتد که واقعاً کتابخوان است و دنبال کتاب بهخصوصی میگردد و پولش کفافِ آن کتاب را نمیدهد، قید آن قیمت قبلی را میزنند و با قیمتی پایینتر این کتاب را میفروشند.
اما این بههرحال فقط برمیگردد به آن کتابهایی که جماعت کتابخوان دربهدر دنبالشان میگردند و کلکسیونرهایی که کارشان خریدوفروش کتاب است فقط با این کتابخوانها سروکار ندارند؛ سروکارشان بیشتر با آدمهاییست که کتاب را به چشم چیزی میبینند که میشود گذاشت گوشهی خانه و به داشتنش پُز داد؛ بهخصوص اگر کتابی باشد با قدمتی چندصدساله، یا از دلِ کتابخانهای بیرون آمده باشد که به آدمی سرشناس تعلق داشته. اصلاً سرشناس بودن برگِ برنده است. همان اوایل فیلم زنی را میبینیم که از آرشیو شخصی ارنست همینگوی میگوید؛ آرشیوی که حالا ظاهراً در اختیار اوست و بین چیزهایی که پیدا کرده عروسکی هم هست که ظاهراً قرار بوده شبیه فیدل کاسترو، رهبر اسبق کوبا، باشد و او با چنان شوقی از کشفِ این عروسک میگوید که انگار این عروسک به اندازهی کتابهای کتابخانهی همینگوی یا دستنوشتههایش، یا چیزهایی که در حاشیهی کتابها نوشته، مهم است. شاید هم باشد. بههرحال عروسکی متعلق به همینگوی است و همینگوی نویسندهایست که برای شناختنش هنوز باید اینور و آنور را جستوجو کرد. بااینهمه از این عروسک میشود به آن توپهای بیسبال و آن خرتوپرتهای دیگری رسید که کلکسیونرهای کتابفروش میخرند و گوشهای انبار میکنند. از یکجا به بعد خریدن و انبار کردن میشود اولین وظیفهای که کلکسیونر برای خودش در نظر میگیرد. به این فکر نمیکند که این چیزها را کجا قرار است نگه دارد و برایش مهم نیست که کتابی را پانزدهسال از قفسهی کتابخانه بیرون نیاورد؛ چون وقتش که برسد و مشتریای پیدا شود که دنبال چنین کتابی برگردد، کتاب را بیرون میآورد و تروتمیز و مرتب با قیمتی که اصلاً کم نیست تحویلش میدهد.
کتابها دقیقاً بهخاطر همین چیزها، همینکه آدمهای مختلف و متفاوتی را جذب میکنند مهماند. آن روایت اول فیلم را به یاد بیاوریم که میگفت کتابها مسیری برای رسیدن به انسانیت کاملاند و این را درست لحظهای که بعدش قرار است چشمشان به کتابهای نایابی بیفتد که خودِ تاریخاند. سر زدن به دنیای کلکسیونرهایی که کارشان خریدوفروش کتاب است اصلاً آسان نیست و با چنین فیلمهاییست که میشود آنچه را تاریخ مینامند دستکم از دور تماشا کرد. به همین چیزها قانعایم.