بایگانی برچسب: s

سال‌ها در راه

کتاب‌هایی هستند که بیش‌تر می‌خوانیم‌شان؛ کتاب‌هایی که معمولاً جای‌شان در کتاب‌خانه نیست. معمولاً روی میز جا خوش می‌کنند؛ میزی که معمولاً جای کتاب‌ها و دفترچه‌هایی‌ست که وقت و بی‌وقت سراغ‌شان می‌رویم. گاهی هم این کتاب‌ها را برمی‌داریم و می‌رویم روی مبل دراز می‌کشیم و کتابی که روی میز بوده منتقل می‌شود به میز کوچکی کنار مبل.
روزها در راهِ مسکوب سال‌هاست از کتاب‌خانه بیرون آمده. کتابِ وقت و بی‌وقت نمی‌تواند جایی در کتاب‌خانه پیدا کند. جایش کنار دست است. دستت را باید دراز کنی و کتاب را برداری. با چشم‌های باز یا بسته. اولین روزها در راهِ من اصل نبود. کتاب را دوستِ دوستی داده بود روی کاغذ آ ۴ کپی کرده بودند و یک نسخه‌اش رسیده بود دست من. کتاب را مثل جزوه‌ای طولانی سیمی کرده بودند و هر بار که دست می‌گرفتمش وزنِ کلمات مسکوب را حقیقتاً حس می‌کردم.
روزش را به یاد ندارم اما خوب یادم است اوایل تابستان هشتاد و چهار بود و یادم می‌آید مثل خیلی‌های دیگر نگران ظهور ناگهانی آدمی بودم که انگار از راه رسیده بود تا گذشته را پاک کند و در آن روزهای هول‌وهراس من جزوه‌ی سیمی‌شده‌ی سنگین را هر روز زیر بغل می‌زدم و با خودم می‌بردم دفتر و همه‌ی ساعت‌هایی که کاری نداشتم و کسی کاری به کارم نداشت کلمه‌ به کلمه‌‌اش را می‌خواندم. نه، همین‌جا باید مکث کنم و اولین لحظه‌ی مواجهه‌ام با روزها در راه را بنویسم. آن حیرتی که از خواندن اولین صفحه‌های کتاب نصیبم شد بیش‌تر نتیجه‌ی نوعی ناآگاهی بود. این چه‌جور کتابی‌ست؟ بیش‌ترِ روزها و ماه‌های بعد با روزها در راه گذشت و این را با نگاهی به دفترِ روزنوشت‌های همان سالِ خودم می‌نویسم که پرسش‌های مکررم از کتاب را در صفحه‌های مختلفش نوشته‌ام. پرسش اصلی همان پرسش اولیه است: «این چه‌جور کتابی‌ست؟» و در ادامه: «مگر می‌شود؟»
کتاب‌به‌دست که پا می‌گذاریم در اتاق‌خواب و کتاب را که می‌گذاریم روی میز کنار تخت‌خواب، یا کمی نزدیک‌تر کنار بالشی که خواب را قرار است نصیب‌مان کند، یعنی هیچ بدمان نمی‌آید آن کتاب را هم در خواب‌مان شریک کنیم یا دست‌کم این تلقی من است از کتاب‌هایی که سر از اتاق‌خواب درمی‌آورند و البته مثل خیلی چیزهای دیگر دلیلی برایش ندارم. این‌ها حاشیه‌اند. اصل چیز دیگری‌ست. وقت‌هایی که حوصله‌ی هیچ کاری نداریم، یا حوصله‌ی هیچ‌کس را نداریم، پناه می‌بریم به این کتاب؛ یا کتاب‌هایی که از قبل همان‌جا جا خوش کرده‌اند. هر کتابی را به این اتاق، به این محدوده راه نمی‌دهیم و کتابی که به این‌‌جا می‌رسد حتماً جایی هم گوشه‌ی ذهن‌مان پیدا کرده؛ این کتابی‌ست که به آن فکر می‌کنیم؛ همیشه فکر می‌کنیم؛ کتابی‌ست که با به یاد آوردنش قلب‌مان کمی تندتر می‌تپد؛ اگر تندتر تپیدن قلب دلیلی بر کیفیت رابطه باشد آن‌طور که در همه‌ی این سال‌ها گفته‌اند.
روزها در راهِ سیمی‌شده‌ی سنگین تا اواخر هشتاد و هشت حضور پررنگی در زندگی‌ام داشت و هر مسافری که می‌خواست از پاریس به تهران بیاید و می‌پرسید کتابی چیزی می‌خواهی برایت بیاورم می‌گفتم روزها در راه. اما هر بار کتاب دیگری به دستم می‌رسید و هر بار می‌گفتند کتاب را پیدا نکرده‌اند. اواخر پاییز هشتاد و هشت در پستوی کهنه‌فروشی‌ای در انقلاب چشمم به روزها در راهی افتاد که هرچند واقعاً تمیز نبود اما ظاهرش واقعاً ظاهر کتاب بود؛ بسیار کوچک‌تر از آن جزوه‌ی سیمی‌شده‌ی سنگینی که توی خانه بود و کم‌کم ورق‌های سفیدش داشتند سیاه می‌شدند. درجا برش داشتم و سوار تاکسی‌‌ای به مقصد خانه صفحه‌های زیادی را ورق زدم. همه‌چیز همان بود که بارها خوانده‌ بودم و همه‌چیز درعین‌حال تازه بود و این تازگی شوق خواندنش را دوباره در وجودم زنده کرد.
زمستان هشتاد و هشت تقریباً در خانه به بی‌کاری گذشت. بیرون خانه کاری نبود یا اگر بود کسی به من پیشنهاد نمی‌کرد. من هم با کوچه و خیابان لج کرده بودم و روزها روی مبل ناراحتِ خانه‌ی پدری لم می‌دادم و روزها در راه می‌خواندم و شب‌ها هم پیش از آن‌که چراغ‌های خانه خاموش شوند دراز می‌کشیدم روی تخت و روزها در راه می‌خواندم. برای اهل خانه حتماً عجیب بود که این کتاب چرا تمام نمی‌شود و راستش اگر می‌توانستم حرف‌های امروزم را به گذشته منتقل کنم و اگر راهی برای مکالمه با پدر و مادر ازدست‌رفته‌ام پیدا می‌کردم حتماً این را هم می‌گفتم که روزها در راه واقعاً تمام نمی‌شود چون هر بار هر جای کتاب را بخوانید می‌بینید راه تازه‌‌ای را پیش پای‌تان می‌گذارد و همین است که گاهی آن روزهای سخت و خرابیِ حال مسکوب با حال‌وروز خواننده‌اش هماهنگ است و گاهی شوق بسیارش برای خواندن چیزی و گاهی میل عمیقش به تماشای درختان و گاهی علاقه‌ی عجیبش به موسیقی و گاهی هم‌نشینی و هم‌کلامی‌ با دخترش غزاله.
پانزده زمستان از آن روزها گذشته و روزها در راه‌های دیگری به دستم رسیده‌ که چاپ‌های پاکیزه‌تر و کاغذهای بهتری دارند، سبک‌ترند و وقت‌هایی که دلم نمی‌خواهد هیچ کاری بکنم لم می‌دهم روی مبل خانه‌ام یا دراز می‌کشم روی تخت‌خواب و راحت‌تر می‌خوانم‌شان، اما برای خودم هم عجیب است که گاهی در میانه‌ی خواندن ناگهان دستی به عطف کتاب می‌کشم و از خودم می‌پرسم چه بلایی سرِ سیم‌های کتاب آمده؟ کجا غیب‌شان زده؟ بعد انگار مغزم روشن می‌شود و یادم می‌آید سی و یک سالم نیست. یادم می‌آید سال‌هاست در خانه‌ی پدری زندگی نمی‌کنم. یادم می‌آید آن خانه حالا فقط در خاطرات من زنده است.
از آن روزها چه مانده؟ روزها در راه.

من همیشه از دیدن این زن لذت می‌برم…

در روزنوشت‌های شاهرخ مسکوب نشانه‌‌هایی هست که خواننده را وسوسه می‌کند با خودش فکر کند مسکوب هر فیلمی را که دیده، به‌خلاف کتاب‌هایی که خوانده، روی کاغذ نیاورده و فیلم‌هایی بوده‌اند که جایی در این دفترها پیدا نکرده‌اند. دلیلش هم روشن است. ممکن است با خودش فکر کرده که باید از چیزهای دیگری نوشت. و این چیزهای دیگر زندگی و خانواده و دوستان و در وهله‌ی بعد کتاب‌ها و قطعات موسیقی‌اند. فیلم‌ دیدن‌ها و سینما رفتن‌ها در روزنوشت‌های مسکوب ربط مستقیمی به خانواده و دوستان دارند، گاهی قرار است جای خالی آن‌ها را پُر کنند و گاهی دیدن‌شان او را به یاد خانواده و دوستان می‌اندازد:


۴۳/ ۱/ ۲۵
دیشب در تلویزیون قسمتی از نمایش La Dame aux Camélias [مادام کاملیا] را دیدم. کتاب را سال ۱۳۲۴، آن وقت که دانشجوی سال اول دانشکده‌ی حقوق بودم، خواندم و خیلی گریه کردم. فیلمِ آن را هم یکی دو سال بعد دیدم. یادم هست که با حسن به سینما ایران رفته بودیم و اتفاقاً به آقارحمت کازرونی برخوردیم. وقتی بیرون آمدیم، پیاده به راه افتادیم و من از لاله‌زار تا پشتِ سه‌راه شاه، که خانه‌ی مادام بود، گریه می‌کردم. جلو آقارحمت رودربایستی داشتم و خجالت می‌کشیدم، ولی هرچه کردم نتوانستم بر خودم مسلط شوم. یکی دو بار حسن خواست آرامم کند، ولی نتیجه بدتر شد. دیشب دیدم زنکِ خرگردنی، با صورتی گوشتالود و غبغبی افتاده، پرخورده و بی‌درد، با چشم‌های بی‌حیا و دریده، جانشینِ گرتا گاربو شده بود و در جلد مارگریت گوتیه‌ی مسلول رفته بود. نقشِ Mère Courage [ننه دلاور] برای این سلیطه خیلی برازنده‌تر بود تا کاری که می‌کرد.
(در حال‌وهوای جوانی، صص ۷۵ ـ ۷۴)


از آن وقت‌هاست که مسکوب یک تیر و چند نشان می‌زند. با دیدن نمایشی یاد کتابی می‌افتد و هم‌زمان یاد فیلمی و فیلمی که در گذشته دیده، دستش را می‌گیرد و می‌بردش به همان گذشته‌ی از دست رفته. سال‌ها بعد از این نوشته در روزها در راه‌اش می‌خوانیم: «گرایشی در من هست که دائماً به طرف گذشته بلغزم. راهِ گذشته سرازیری و لغزان است. چون ذوق و تخیل را ندارم، فقط منظره‌ی گذشته از راهِ خواندن در جلوم باز می‌ماند.» (ص ۱۷۹) اگر آن فروتنی را درباره‌ی ذوق و تخیل کنار بگذاریم، آن وقت می‌شود به این فکر کرد که هر روزنوشتی همان «لغزیدن به طرف گذشته» است؛ ثبتِ آن گذشته برای آن‌که به دست فراموشی سپرده نشود، برای این‌که جایی بماند و خودش، یا دیگران، آن را به یاد بیاورند. و البته سال‌ها قبل از آن هم، در دفتری که بعدها نامش در حال‌وهوای جوانی شده، این‌طور نوشته: «من همیشه از راه دیگران به خودم می‌رسم.» (ص ۱۹۳)
حالا به این فکر کنیم که با آن نمایش تلویزیونی و آن بازیگری که اصلاً خوب بازی نمی‌کرده، مسکوب‌ چگونه داستان الکساندر دوما و کامیلِ (۱۹۳۶) جرج کیوکر را به یاد می‌آورد و مهم‌تر از این‌ها گرتا گاربویی را به یاد می‌آورد که با آن لباس‌های سفید به فرشته‌ها شبیه‌تر است تا خیابان‌گرد. نمای درشت چهره‌اش در آخرین لحظه‌ی فیلم قاعدتاً یکی از دلایل آن گریه‌ای‌ست که مسکوب نوشته؛ زنی که به مردنِ خود آگاه است و در این دنیای بی‌رحم که خیلی‌ها بیهوده زنده‌اند و جای دیگران را تنگ کرده‌اند، مردنِ او بی‌عدالتی محض است؛ اگر عدالتی در کار باشد.
و باز همان نمایش تلویزیونی و همان بازیگری که اصلاً خوب بازی نمی‌کرده و بازی‌اش و ظاهرش هیچ شباهتی به گاربو نداشته، راهِ «سرازیری و لغزانِ گذشته» را به مسکوب نشان می‌دهد تا در ادامه‌ی نوشته‌ی روزانه‌اش، در ادامه‌ی به یاد آوردن گذشته‌، یاد روزهایی بیفتد که سینما رفتن و فیلم دیدن بخشی از زندگی روزمره‌اش بوده است:
سینما تنها تفریحِ پولی بود که از عهده‌اش برمی‌آمدیم و برای همین هفته‌ای دست‌کم دو بار به سینما می‌رفتیم. من بیش‌تر فیلم‌های درام را دوست داشتم و از میان همه‌ی هنرپیشگان شیفته‌ی گرتا گاربو و چارلی [چاپلین] بودم و برای دیدن فیلم‌های چارلی به سینماهای درجه‌سه توی کوچه‌های لاله‌زار سر می‌کشیدم.
(در حال‌وهوای جوانی، ص ۷۹)


چاپلین، یا آن‌‌گونه که مسکوب نوشته چارلی، را در بقیه‌ی روزنوشت‌ها نمی‌بینیم. جایی نشانی از او نیست. جای دیگری از او حرف نمی‌زند. بعید است سال‌های بعد فرصت دیدار فیلم‌هایش را از دست داده باشد؛ به‌خصوص در پاریسی که این نابغه‌ی سینما را «شارلو» می‌نامیدند. اما به‌هرحال نشانی از چارلی نیست.
در عوض می‌شود به جست‌وجوی گاربو برآمد و مثلاً به این روزنوشت رسید:


۴۴/ ۱/ ۳۰
مثل موش آب‌کشیده کنار Karlsplatz زیر طاقی ایستاده بودم، ناگهان حمید را دیدم. تصادف عجیبی بود و او هم جا خورد؛ مثل من. و هر دو خیلی خوش‌حال شدیم. شامی باهم خوردیم و او قبلاً بلیت گرفته بود رفته به اُپرا و من هم به دیدن گرتا گاربو در فیلم ملکه کریستین [ملکه کریستینا]. البته فیلم چیزی نبود، ولی من همیشه از دیدن این زن لذت می‌برم. بهتر است بگویم آن زن؛ چون آن‌چه من می‌بینم گاربوی سی چهل سال پیش است.
(در حال‌وهوای جوانی، صص ۱۷۴ ـ ۱۷۳)


فیلمِ روبن مامولیان را، که در ۱۹۳۳ ساخته شده، حکایتِ گاربو هم می‌دانند؛ حکایت روزهایی که در اوج شهرت و محبوبیت بود و دستمزدش بیش‌تر از دیگران بود، اما شهرت و محبوبیت دلش را زد. بیست‌وهشت فیلم بازی کرد و در سی‌وپنج سالگی گفت ترجیح می‌دهد فیلم دیگری بازی نکند. هشتادوپنج سال زندگی کرد. نیم قرن بعد از آن بازنشستگیِ خودخواسته راه خود را رفت و تنها زندگی کرد؛ دور از چشم عکاس‌های مزاحمی که می‌خواستند ببینند ستاره‌ی هالیوود روزش را چگونه به شب می‌رساند.
«من همیشه از دیدن این زن لذت می‌برم. بهتر است بگویم آن زن؛ چون آن‌چه من می‌بینم گاربوی سی چهل سال پیش است.» باز هم لغزیدن به طرف گذشته؟ باز هم رسیدن به خود از راهِ دیگران؟ این‌بار زمان سایه‌ی پُررنگش را روی جمله انداخته: «آن‌چه من می‌بینم گاربوی سی چهل سال پیش است.» سال‌ها بعد از این روزنوشت، به روزها در راه که برسیم، مسکوب درباره‌ی فرمِ نوشتن پای زمان را به میان می‌کشد و می‌نویسد: «اما زمان. چنین خیالی در چه زمانی می‌گذرد؟ گذشته‌اش در زمانِ حال حضور دارد و این زمانش در گذشته به سر می‌برد. گذشته‌ای کنونی و اکنونی گذشته دارد. زیرا واقعیت نیست که جایی واقعی (تقویمی) در زمان داشته باشد؛ خیال است و به دلخواهِ خود و در زمان نوسان می‌کند. در خیال هر چیزی همیشه هست و همیشه نیست. از این بابت سینما نمونه‌ی خوبی‌ است. تصویر می‌ماند (اگرچه صاحب آن رفته باشد) و نه‌فقط می‌ماند، بلکه حضور دارد و زندگی می‌کند؛ گذشته‌ای در اکنون، ولی این‌که هست و زندگی می‌کند، اثری بازمانده از زمانی رفته است؛ اکنونی در گذشته.» (ص ۴۴۶)
بله، «تصویر می‌ماند (اگرچه صاحب آن رفته باشد) و نه‌فقط می‌ماند، بلکه حضور دارد و زندگی می‌کند.» مثالش همین زن است؛ یا آن زن: «گاربوی سی چهل سال پیش» که سال‌ها بعد دوباره به یاد آورده می‌شود:


۹۰/ ۰۴/ ۱۶
گرتا گاربو، ایده‌آل زیبایی زنانه در سال‌های نوجوانی (سال‌های هفده، هیجده سالگیِ) من، مُرد.
(روزها در راه، ص ۴۵۵)


«ایده‌آل زیبایی زنانه در سال‌های نوجوانی» همان وقت‌ها هم نبوده؛ تصویری بوده که هر بار که روی پرده می‌افتاده، حضور داشته و زندگی می‌کرده. رولان بارت، در جُستار چهره‌ی گاربو، این‌طور نوشته بود که گاربو متعلق به لحظه‌ای در سینماست که شکارِ چهره‌ی انسانْ تماشاگر را به عمیق‌ترین خلسه‌ها فرو می‌بُرد و آدم به معنای واقعی کلمه خود را در تصویری انسانی گم می‌کرد. بارت اتفاقاً برای این‌که صورتِ گاربو را به یادمان بیاورد، ملکه کریستینای مامولیان را مثال می‌زند؛ گاربو با صورتی که انگار نقابی رویش گذاشته‌اند، و چشم‌هایی که مثل دو زخم در معرض دید ما هستند؛ زخم‌هایی که می‌بینیم‌شان؛ زخم‌هایی که ما را می‌بینند…

مسکوب که می‌نوشت

آن‌چه در فارسی این سال‌ها به جُستار مشهور شده صورت فارسی‌شده‌ی Essais فرانسوی‌ست که پیش از این آن را مقاله (و گاهی رساله) می‌نامیدند و Essayer دست‌کم در زمانه‌ای که میشل دو مونتنی زندگی می‌کرد (به‌قول سارا بیکوِل) به معنای امتحان کردن و آزمودن و تجربه کردن چیزی بود. این کاری بود که مونتنی در کتاب جُستارهایش کرد و همه‌ی آن‌چه در آن کتاب مستطاب نوشت، هرچند درباره‌ی چیزهای مختلف بود، به خودش برمی‌گشت و لابه‌لای هر جُستار، هر فصل کتاب، که در چاپ‌های مکرر مفصل‌تر هم می‌شد، نشانی از خودش بود.
کار شاهرخ مسکوب هم آزمودن و تجربه کردن چیزها بود؛ چه وقتی مقدمه‌ای بر رستم و اسفندیار و چندسال بعد سوگ سیاوش را نوشت و استادان شاهنامه‌شناس گفتند این کتاب‌ها هرچه هست شباهتی به آن‌چه مقاله و تحقیق ادبی دانشگاهی می‌دانیم ندارد و چه وقتی که سال‌ها بعد گفت‌وگو در باغ و مسافرنامه و سفر در خواب و خواب و خاموشی را نوشت. این آزمودن و تجربه کردن چیزها بود که راه نوشتن و شیوه‌ی آن‌چه را که روی کاغذ می‌آید به او نشان می‌داد. داستان رستم و اسفندیار، یا داستان سیاوش، اگر در وهله‌ی اول ادبیات است و از دل کتابی به‌نام شاهنامه بیرون آمده که کتابی متعلق به همه‌ی مردمان ایران است، پس باید هر کسی به شیوه‌ی خودش آن را بخواند و قرار نیست ادبیات را در چارچوب کتاب‌های ظاهراً محققانه، در قیدوبند‌های دانشگاهی و ظاهراً روش‌مندانه، اسیر کنند. ادبیات قطعاً آن چیز سفت‌وسخت و دست‌نیافتنی‌ای نیست که دانشگاهیان می‌گویند؛ چیزی‌ست که باید آن را همیشه خواند و علاوه بر خواندن آن را آزمود؛ آن هم به شیوه‌های مختلف.
ارزش و اهمیت کار مسکوب در نوشتن مقدمه‌ای بر رستم و اسفندیار و سوگ سیاوش در وهله‌ی اول به این برمی‌گشت که چنین شیوه‌ای را در زمانه‌ای پیشنهاد کرد و به کار گرفت که استادان ادبیات فارسی ظاهراً اجازه نمی‌دادند کسی درباره‌ی چنین متونی چیزی بگوید و بنویسد. سوگ سیاوش خبر از نویسنده‌ای می‌داد که علاوه بر دانش ادبی و فارسی پاکیزه، دانش اسطوره‌شناسی هم دارد، روان‌شناسی و فلسفه می‌داند و بر این باور است که چنین داستانی را می‌شود به شیوه‌ای نو خواند؛ بدون آن‌که صرفاً در قید نسخه‌شناسی و چیزهایی مثل این بماند.
بااین‌همه چیز دیگری هم بود که شاهرخ مسکوب را از نویسندگان هم‌دوره‌اش جدا می‌کرد؛ علاقه‌اش به تاریخ و جست‌وجوی ادبیات در آن با رویکردی جامعه‌شناسانه. همین است که چند گفتار در فرهنگ ایران و داستان ادبیات و سرگذشت اجتماع و هویّت ایرانی و زبان فارسی را به کتاب‌هایی بدل می‌کند که هرچند ظاهراً از همان مصالح و دست‌مایه‌هایی بهره می‌گیرند که در دسترس استادان ادبیات فارسی‌ست اما هیچ شباهتی به رویکرد آن‌‌ها ندارد. مسکوب در تاریخ نمی‌مانْدْ؛ تاریخ را به کار می‌گرفت تا چیزی را در ادبیات، یا در زبان، یا در شیوه‌ی بیانْ روشن کند. همین است که مثلاً در هویّت ایرانی و زبان فارسی عمده‌ی تأکیدش روی این نکته است که اهل دیوان، دین و عرفان چه نقشی در اعتلا و انحطاط زبان فارسی داشته‌اند.
اما آن شیوه‌ی آزمودن چیزها در مجموعه‌ی دوجلدی روزها در راه و در حال‌وهوای جوانی شکل تازه‌ای می‌گیرد؛ به‌خصوص که کتاب دوم به دهه‌ی چهل تعلق دارد و نیم‌قرن بعد منتشر شده است. از خود نوشتن و زندگی خود را پیش روی دیگران گذاشتن البته چیز تازه‌ای نیست؛ هرچند دست‌کم در ایران کم‌ پیش می‌آید کسی جسارت نشان دادن تصویر کامل یا نسبتاً کاملی از خود داشته باشد. عمده‌ی از خود نوشتن‌ها کتاب خاطرات و زندگی‌نامه‌ها هستند؛ با تأکید روی نقطه‌های عطف زندگی و خوشی‌ها و پیروزی‌ها.
اما دو کتاب مسکوب شرح شکست‌ها هم هستند؛ آن‌قدر که ممکن است خواننده‌ای به خود بگوید چگونه ممکن است کسی رضایت دهد که این‌همه شکست را، این‌همه ناتوانی را، با دیگران قسمت کند، وقتی می‌داند ممکن است تصویرش در ذهن آن‌ها عوض شود؟ خاطرات روزانه درست به همین دلیل مهم‌تر از کتاب‌های زندگی‌نامه و خاطرات پراکنده هستند؛ چرا که سیرِ یک زندگی را به نمایش می‌گذارند؛ آن‌چه بوده و آن‌چه خواسته و آن‌چه نتوانسته و آن‌چه در نهایت شده. این آزمودنی نیست که به مذاق هر کسی خوش بیاید و با این‌که ممکن است مسکوب این خاطرات را به چشم آن‌چه «جُستار» می‌نامند ندیده باشد اما خواستن و نخواستن او را می‌شود کنار گذاشت و این خاطرات روزانه، این شرح احوال بی‌پرده را هم به چشم یکی از این آزمودن‌ها دید؛ گفت‌وگویی با خود به نیّت روشن کردن چیزها؛ به نیّت تاباندن نوری بر تاریکی‌ها؛ اگر تاریکی را بشود روشن کرد.