مردِ مُرده لزوماً کسی نیست که جنازهاش را به خاک سپرده باشند و بر گورش نوشته باشند که زندگی را دوست میداشته و چشمبهراهِ مرگ نبوده و مردِ مُرده شاید همین ویلیام وینسنتِ سایهها و دروغها باشد که سودای سفر داشته از غرب به شرق و چنددقیقه قبلِ آنکه هواپیما آمادهی پریدن شود یادش آمده کتابش را در فرودگاه جا گذاشته و با اجازهی دیگران به سالنِ انتظار برگشته و وقتی کتاب را پیدا کرده و برگشته دیده هواپیما پریده و رفته و از سفر جا مانده و کمی بعد خبر رسیده آن هواپیما به کوهها خورده و هزار تکّه شده و جنازهی هیچ مسافری هم به خانوادهاش نرسیده و شنیدنِ این خبر کافی بوده تا ویلیام وینسنت را بههم بریزد و واداردش به اینکه مُرده بودنش را بپذیرد و باور کند که کسی قبول نمیکند او مسافرِ هواپیمایی بوده که به کوهها خورده و چنددقیقه قبلِ پرواز بیرون آمده و انگار چارهای ندارد غیرِ اینکه هویّتِ دیگری برای خودش بسازد و بشود ویلیام وینسنتی که علاقهای به زندگی ندارد و صرفاً ناظریست که زندگیِ دیگران را میبیند و کارِ تازهای میآموزد و میشود تدوینگرِ فیلمهای مستند و با چنان دقّتی زل میزند به حشرات و پرندگان و آبزیان که انگار هزارمرتبه دیدنیترند از مردمانِ کوچه و خیابان و صرفاً برای سرگرمی خلاف میکند و کیفِ مردمان بختبرگشته را میقاپد و کارتهای اعتباری را از جیبِ صاحبانشان به سطلهای زباله منتقل میکند تا بهشیوهی خودش تأکید کند که هیچچیزِ این زندگی پایدار نیست و درست وقتیکه خیال میکند دنیا جای بهتریست با آنْ خبر میرسد که باید قیدِ آن را بزند و کاری نداشته باشد به او و خب چگونه میشود به کسی که مرگ او را پس زده گفت کاری را بکند که دوست ندارد و همین است که ویلیام وینسنت کارِ خودش را میکند و یکراست میرسد به آخرِ خطّی که چهارسال به تعویق افتاده بود و میشود همان مردِ مُردهای که کسی از بودنش خبر نداشته و کسی هم خبر ندارد که او بالأخره مُرده است و اصلاً از همان روزِ پرواز زنده نبوده است.