قطعیتِ مرگ نهتنها آدمها را به فکر فرو میبَرَد، که آنها را اساساً به یک متفکّر بدل میکند. درست از لحظهای که زندگی آغاز میشود، هر آدمی میداند که مرگ در انتظار اوست و همین است که مرگ همیشه چیزی ممکن است؛ این چیزیست که فرناندو سَوَتر در پرسشهای زندگیاش نوشته و یِلای کریستین پتزولدْ این درامِ دلهرهآورِ عاشقانهی آلمانی هم دقیقاً ممکنبودنِ مرگ و نسبتِ نزدیکِ آن را با زندگی نشان میدهد. دیوارِ نازکِ بینِ مرگ و زندگی در یِلا چُنان فرو میریزد که وقتی سر از واقعیتِ ماجرا درمیآوریم، خیال میکنیم که درونِ هر آدمِ زندهای، یک مُرده رحلِ اقامت افکنده است و بهوقتش خودی نشان میدهد و حقیقت را (همهی آنچیزهایی را که نمیدانیم) به تماشا میگذارد.
یِلا فیلمیست خلافآمدِ عادت؛ داستانی دربارهی مرگ و زندگی بهشیوهای نهچندان مرسوم. داستانِ فیلم دربارهی زنیست که برای رسیدن به زندگیِ بهتر، شهرش را رها میکند و میرود به جاییکه برای کارِ او ارزش و احترامِ بیشتری قائلند، امّا کابوسهای زندگیاش تمامشدنی نیستند و هر گوشهی شهر که میرود، این کابوسها رهایش نمیکنند.
میشود مثلِ بعضی منتقدانِ امریکایی نوشت که یِلا فیلمیست دربارهی تفاوتهایی که هنوز بینِ بخشِ شرقی و غربیِ آلمان هست؛ بلایی که سالهای سال به جانِ بخشِ شرقیِ آلمان افتاد و کابوسش هنوز دست از سرِ مردمانِ بخشِ شرقی برنداشته، بهتعبیرِ بعضی مُنتقدانِ اِمریکایی، همین وضعیتیست که یِلای این فیلم با آن دست به گریبان است. یِلا در تصادفی عمدی که در یکسوّمِ ابتدای فیلم میبینیمش، زنده میماند؛ سواریشان در آب میافتد، امّا خودش را از آب بیرون میکشد و به ایستگاهِ قطاری میرسد که از شرق به غرب میرود. سفری که بهواسطهی آن تصادف، عملاً، در آستانهی لغوشدن بود، بالأخره، به پایان میرسد و یِلا سر از شهری درمیآورد که کاری برای انجامدادن هست.
امّا مشکلِ یِلا چیزیست درونِ خودش؛ صداهایی که وقتوبیوقت در سرش میچرخند و روحش را خراش میدهند. و البته شنیدنِ صدای آن پرندهی سیاه و غارغارش، یا شنیدنِ صدای موجهای دریا که انگار کنارِ دستش در رفتوآمدند، یِلا را خسته میکند؛ بیآنکه بفهمد، حقیقتاً، چه مرگش است و چه بلایی دارد به سرش میآید. امّا کمکم، این صداهای وقتوبیوقت طوری در سرش میچرخند و طوری روحش را خراش میدهند که حس میکنیم او صاحبِ چیزی شبیه حسّ ششم شده و اوجِ این حس وقتیست که از یک مرگ باخبر میشود؛ مرگی که دیگران هنوز از آن باخبر نشدهاند.
یِلا عملاً آدمیست که با مُحیطِ اطرافش چندان سرِ سازگاری ندارد و فیلیپِ موذی و کَلَکی که کارش کُلاهبرداریست، اصلاً نمیفهمد که چرا یِلا دچار نوساناتِ شدیدِ روحیست؛ وقتی خوب است، در نهایتِ شادیست و بهوقتِ بدبودن، غمش دامنِ دیگران (از جمله فیلیپ) را هم میگیرد. امّا این چیزی نیست که فیلیپ و دیگران از آن سر در بیاورند؛ چون خودِ یِلا هم دقیقاً نمیداند که چرا احوالاتش اینقدر دگرگون شده و البته تا پایانِ ماجرا هم خودِ یِلا از این رازِ بزرگ سر در نمیآورد. آنچه درنهایت نصیبِ ما میشود شاید این باشد که او، لحظهای، از صفِ مُردگان بیرون جهیده و آیندهای را که در خیال برای خودش تصوّر میکرده، پیشِ چشم آورده، امّا همین آینده هم، دقیقاً، آنچیزی نیست که او میخواسته.
بداقبالیهای یِلا از ابتدای سفر شروع میشوند و تا انتها ادامه پیدا میکنند و درست زمانیکه صحنهای شبیه صحنه تصادفِ ابتدای فیلم را میبینیم، تازه میفهمیم که دلیلِ آن صداهای غریب و ترسناکی که روحِ یِلا را خراش میدادند، چیست. حالا میفهمیم که مرگ، همانطور که گفتهاند، قطعیست؛ هرچند شماری از آدمها آن را مُمکن بدانند. و فیلمِ یِلا، به هذیانِ دمِ مرگی میماند که آدمی میخواهد زندگی را به سلیقهی خودش روایت کند. و این، همان کاریست که یِلای بختبرگشته در مُواجهه با مرگ میکند…
بعدِ تحریر: یک نکتهی فرعی و البته جذّابِ فیلمِ یِلا این است که نامِ فیلم را کریستین پتزولد ظاهراً از نامِ یِلا روتلاندر گرفته که بازیگرِ فیلمِ آلیس در شهرهای ویم وندرس بوده است…