سخنانِ پُردرد را بر زبان آور.
غمی که بر زبان نیاید در دلِ گرانبار چندان نجوا میکند تا که دل در هم بشکند.
مکبث. پردهی چهارم. مجلسِ سوّم. ترجمهی داریوش آشوری
ظاهراً همیشه همینطور است که نامها نشانههایی برای کشف و سر درآوردن از همهچیزند و نام اِلِنور ریگبی هم انگار همینطور است؛ بهخصوص که خودش بعد از آنکه لیلیان ـــ استادِ ظاهراً سرسخت امّا شوخطبعی که قرار است درسهای تازهای به اِلِنور یاد بدهد ـــ ازش میپرسد «خب؛ چی شده؟ جولیان دوباره زده تو کارِ بیتلز؟» توضیح میدهد پدر و مادرش سالها پیش در یکی جمعهای خیابانی طرفداران بیتلز در خیابان یکدیگر را دیدهاند. روزهایی که جان لنون هنوز زنده بوده و یکی به بقیه گفته بوده بیتلز میخواهد برنامهای آنجا اجرا کند؛ درست مثل همان برنامهای که روی یکی از پشتبامهای لندن اجرا کرده بوده. پدر و مادرش ایستاده بودهاند کنار دست هم و منتظر برنامهای بودهاند که هیچوقت اجرا نشده؛ چون اصلاً قرار نبوده اجرا شود.
نتیجهی این کنار هم ایستادن ازدواج پسری نیویورکی با دختری پاریسی بوده و جولیان ریگبی ظاهراً بهخاطر علاقهی بیحدّش به بیتلز و ترانهی اِلِنور ریگبیای که پُل مکآرتنی اجرایش کرده، اسم بچّهی اوّلش را گذاشته اِلِنور؛ اِلِنور ریگبیای که البته قرار نبوده هیچ شباهتی به دخترک ترانهی بیتلز داشته باشد؛ قرار نبوده آنقدر تنها باشد که حس کند راهی جز رهایی از این زندگی پیش پایش نیست؛ یا حس کند تنها راه رهایی این است که دور از چشم بقیه باشد؛ ناپدید شود؛ باشد و نباشد. همان ابتدا که روی پل دوچرخهسواری میکند و صدای قطار میآید معلوم است تهدیدی در کار است ولی وقتی خودش را جلو چشم دیگرانی که روی پل قدم میزنند پرت میکند در آب میفهمیم یکجای کار ایراد دارد.
چه میشود کرد که نامها ـــ ظاهراً ـــ طنینی تاریخی دارند و تقدیری را در وجود خود حمل میکنند که سالها بهجای میماند و راهی جز کنار آمدن با آنها نیست. اینجاست که میشود دوباره سری به مکالمهی اِلِنور و لیلیان زد؛ جایی که لیلیان میگوید «لابد حالت از بیتلز بههم میخورد.» و جواب اِلِنور این است که «اصلاً بههم نمیخورد.» بااینهمه اِلِنور ریگبیای هم که سالها پس از ترانهی بیتلز پا به این دنیا گذاشته چارهای جز ناپدید شدن و تن سپردن به تنهایی ندارد؛ پذیرفتن تقدیر محتومی که ـــ ظاهراً ـــ هیچکس را گریزی از آن نیست و هیچکس راهی برای فرار از آن پیدا نکرده.
تنهایی فقط دور بودن از دیگران نیست؛ آشنا نشدن با دیگران و حرف نزدن با دیگران هم نیست؛ معنای روشنش به خلوت نشستن و نظاره کردن خود است و آشنایی با خود و حرف زدن با آینهای که او را واضحتر از همیشه به تماشا میگذارد؛ تصویری که دیگران نمیبینند یا ترجیح میدهند نبینند. هر آدمی انگار حق دارد ـــ گاهی ـــ در حق خودش حماقت کند؛ آنطور که مادرِ اِلِنور میگوید و حماقت فقط تلف کردن وقت و کنار گذاشتن درس و مشق نیست؛ کاری است که در آن لحظهی بهخصوص آدم خیال میکند باید انجامش بدهد.
ناپدید شدن ظاهراً تعبیر درستتریست این وقتها وقتی همه فکر میکنند نیست ولی هست و آرام در خیابانهای نیویورک قدم میزند و اعتنا نمیکند که خانوادهاش فکر میکنند گوشهی دیگر دنیا دارد پایاننامهی ناتمام سالهای نهچندان دورش را از نو مینویسد. حرفهای چارلی ـــ دوستِ اِِلِنور ـــ را در آن مهمانی کوچک که یادمان نرفته وقتی از این میگفت که همنسلهایش فقط دارند مدرک دانشگاهی میگیرند؛ مدرک پشتِ مدرک و اینطوری زندگی واقعی را به تعویق میاندازند. سخت است برای دیگران که ناپدید شدن اِلِنور را باور کنند و خودش همان ابتدا با دست شکسته در بیمارستان به شوهرش میگوید سراغم نیا؛ میخواهم ناپدید شوم و بعد که کانر سروکلّهاش در کلاس درس پیدا میشود اِلِنور از کوره در میرود و میگوید «قبلاً کلّی وقت داده بودم بهت که حرف بزنی؛ حالا خواهش میکنم لطف کنی و گورت را گم کنی و اجازه بدهی تنها باشم.»
این است که آن سطرهای کوبندهی اِلِنور ریگبی بیتلز که میپرسند اینهمه آدم تنها از کجا سروکلّهشان پیدا شده جوابی جز این ندارد که از همینجا؛ از همین خانههایی که دوروبر ماست و همین آدمهایی که هر روز میبینیم و حتّا برایشان سر تکان نمیدهیم؛ از همین آدمی که در آینه میبینیم و گاهی به چشممان غریبه میآید؛ غریبهای که هیچ نمیداند و همهچیز را پاک فراموش کرده یا همهچیز را ترجیح فراموش کند و دست به فرار بزرگی بزند که هیچکس نتواند پیدایش کند و هیچ ردی از خود بهجای نگذارد. آدمی که وقتی خودش را در آینه میبیند و بهنظر خودش غریبهای است که معلوم نیست چرا زل زده به آدم، چارهای نمیبیند جز اینکه آینه را برعکس کند.
پس اصلاً عجیب نیست که وقتی میبیند لو رفته و کانرِ محبوبش ـــ همسرش ـــ فهمیده کجا درس میخواند قیدِ درس خواندن را بزند. مینشیند روی زمین و پشت در اتاق لیلیان چشمبهراه میماند و لیلیان همینکه در را باز میکند و چشمش به اِلِنور خستهی چشمبسته میافتد میگوید اینهمه آدمِ تنها از کجا سروکلّهشان پیدا شده؟ در چنین موقعیتی اِلِنور اصلاً حواسش نیست که لیلیان دارد دربارهی چه چیزی حرف میزند و باید برایش توضیح بدهد که یکی از آهنگهای بیتلز است که قبلاً اسمش را بهم گفته بودی.
اِلِنور ریگبی در آن لحظهی بهخصوص ترجیح میدهد اِلِنور ریگبی را بهیاد نیاورد؛ یا بدون اینکه ترجیحی در کار باشد فراموشش کرده؛ مثل خیلی چیزهای دیگر که هستند بیآنکه به یاد آورده شوند؛ هستند تا روزی و ساعتی و دقیقهای دوباره در ذهن جرقّه بزنند و از گذشته به حال بیایند. امّا همیشه آنچه از گذشته به حال میرسد چارهی کار نیست؛ درست مثل وقتی که اِلِنور با دستی شکسته برمیگردد پیش پدر و مادر و خواهرِ جداشدهاش که صاحب پسری هم هست. اوّلین چیزهایی که در اتاقش میبینیم قابهای عجیبی است روی دیوار و البته پوستر امریکایی فیلم فرانسویِ یک مرد یک زنِ کلود لُلوش (آیا در خانهی مشترکش با کانر هم پوستر مذّکر مؤنّثِ ژانلوک گُدار به دیوار است؟). با اینهمه آنچه اِلِنور ریگبی را به حرف میآورد تماشای چیزهای دیگریست در اتاقش؛ اتاق سالهای نهچندان دورش؛ عکسها و کارتپستالهایی که درنهایت وادارش میکنند به گفتن «یعنی وقتی اینجا زندگی میکردهام اینقدر آدم متفاوتی بودهام؟ انگار هزار سال پیش اینجا بودهام.»
بااینهمه ـــ ظاهراً ـــ هیچکس تنهایی و دور ماندن از دیگران را برای همیشه تاب نمیآورد؛ همیشه وقتهایی هست که فکر میکند باید به خودش چند روزی مرخصی بدهد و در جمع آدمهایی حاضر شود که فکر میکنند نباید تن به تنهایی بدهند و برای فرار از دست تنهایی حاضرند دست به هر کاری بزنند.
اِلِنور ریگبیِ رنجدیده هنوز التیام نیافته. رنج از دست دادن کودکی که میتوانسته مایهی امیدش باشد او را دوباره به صرافت گمشدن انداخته؛ به صرافت نبودن و دور بودن و برای او کودک از دست رفته همان نشانهی آشکاریست که از تباهی همهچیز میگوید؛ از اینکه دیگر نمیشود دل به چیزی خوش کرد؛ از اینکه امید بیمعناست و ناامیدی در همهچیز خانه کرده و کافی است دست بهسویش دراز کنیم تا خود را به تماشا بگذارد.
اِلِنور سرسختتر از آن است که قبول کند دوست پدرش راهی برای التیامش پیدا کند و از دیگران هم توقّعی ندارد؛ جز از خانوادهای که ظاهراً نمیدانند چگونه باید همدردیشان را اعلام کنند. جولیان ریگبی میگوید «آن بچّه نوهی من هم بود؛ من هم از دستش دادهام. میدانی؛ هیچکداممان نمیدانیم چهطوری باید کمکت کنیم.» چهطوری باید به اِلِنور کمک کنند؟چه کمکی وقتی خودش میگوید «خودم هم نمیدانم.»
مسأله این است که حتّا برای جولیان ریگبیِ روانشناس که خوب میداند چگونه باید از رنج و داغدیدگی و التیام بگوید سخت است در این مورد بهخصوص چیزی بگوید و دلیلش ـــ ظاهراً ـــ این است که همیشه آسانتر میشود دربارهی رنج و داغدیدگی و التیام دیگری سخن گفت. همیشه فاجعه و مصیبت برای دیگری اتّفاق میافتد. همیشه با فاصله میشود تماشایش کرد و راهی برای التیام رنج و داغ پیش پای دیگری گذاشت.
هر رنجی ـــ ظاهراً ـــ نیاز دارد به سوگواری؛ به داغدیدگی و ماتمی که باید طی شود. رنج از دست دادن را نمیشود آسان فراموش کرد و اصلاً فراموشی کلمهی بیهودهایست در این وقت و ساعتی که اِلِنور ریگبی انگار دوباره پرسش تاریخی هَمْلِت شاهزادهی دانمارکی را در ذهن خود مرور میکند بیآنکه آنرا به زبان بیاورد. بودن به چه قیمتی؟ و چرا نبودن این وقتها همیشه پُررنگتر است و تأثیر پُررنگتری دارد؟ برای اِلِنور ریگبی بودن تداوم رنج است و امتداد همهی روزهای خوشی که ناگهان نیستونابود شدهاند و البته نبودن میتواند همهی این چیزها را از ذهنش پاک کند.
آنکه روزی و روزگاری تا پای نبودن رفته و در لحظهای که مرز بودن و نبودن گسسته میشود مانده خوب میداند هیچچیز آنقدر که میگویند جدی نیست و میداند همهچیز شوخی است وقتی از آیندهای حرف میزنند که معلوم نیست لحظهای بعد از دست میرود یا ماه و سالی بعدِ این.
تفاوت اساسی اِلِنور ریگبی و شوهرش کانر لادلو ـــ شاید ـــ در شیوهی سوگواری و رهایی از داغدیدگیست؛ در کنار آمدن با آنچه اتّفاق افتاده و چارهای غیر پذیرفتش نیست؛ وگرنه مگر میشود فکر کرد که کانر لادلو از آنچه خانوادهاش را نیستونابود کرده راضیست و اعتنایی به هیچچیز نمیکند؟ حتماً اینطور نیست و او هم داغدیدهایست که به جستوجوی راهی برای تمام کردن ماتمش برآمده؛ امّا آنچه او را از اِلِنور ریگبی محبوبش جدا میکند این است که کانر لادلو زندگی به سبک دیگران را ترجیح میدهد. غمی از راه رسیده و مصیبتی نازل شده. چه باید کرد غیر تاب آوردنش؟ غیر زندگی کردن و ادامه دادن راهی که معلوم نیست کِی به پایان میرسد؟
این درست همان کاریست که اِلِنور ریگبی نمیکند و برای انجام ندادنش دلیلی خاصّ خود دارد. مصیبت و غم بیدلیل نازل نمیشوند؛ از راه میرسند تا راه را نشان بدهند و راه برای اِلِنور ریگبی حتماً با راه کانر لادلو یکی نیست؛ با اینکه زن و شوهرند زندگی را یکجور نمیبینند؛ حتماً بهمرور شباهتهایی پیدا کردهاند و هریک شبیه دیگری شده ولی همهچیز تغییر نکرده و هیچچیز بهاندازهی آن تفاوتها مانع بازگشت اِلِنور ریگبی به این زندگی نمیشود. شش ماه بعد از آنکه کودکشان از دست رفته زندگی زیر یک سقف ادامه داشته؛ زیستن در یک خانه و البته ظاهراً زن و شوهر میلیونها مایل دور بودهاند از یکدیگر. دستکم این چیزیست که اِلِنور میگوید پیش از آنکه بفهمد آن کودک به چشم شوهرش شبیه اِلِنور بوده؛ «چشمهایش شبیه چشمهای تو بود؛ دماغش شبیه دماغ تو بود؛ لبهایش شبیه لبهای تو بود؛ چانهاش شبیه چانهی تو بود. همهچیزش شبیه تو بود. اصلاً خوشگلترین چیزی بود که به عمرم دیدهام.»
اینجاست که میشود به اختراع انزوای پل آستر سر زد و از قول او نوشت «مرگِ آدمی صرفاً چون آدم است، چنان به مرزِ نامرئی میانِ زندگی و مرگ نزدیکمان میکند که دیگر نمیفهمیم در کدام سویش هستیم. زندگی بدل میشود به مرگ و انگار این مرگ تمامِ مدّت مالکِ این زندگی بوده است. مرگِ بی اخطار. که معنایش این است: توقّفِ زندگی؛ توقّفی که هر آن ممکن است پیش بیاید.»
نکته همین مرگِ بیاخطار است؛ همین توقّف زندگی و به چشم دیدنِ وقفهای که زندگی را از مسیر طبیعیاش خارج میکند؛ اگر اصلاً بشود مسیری طبیعی برای زندگی در نظر گرفت و اگر اصلاً مسیری در کار باشد. سخت است باورِ اینکه اِلِنور ریگبی دوباره روزی شاد باشد وقتی رنجش التیام نیافته و سوگواری و داغدیدگیاش به پایان نرسیده. ماتم تمامنشدهاش فقط در از دست رفتن آن کودک خلاصه نمیشود؛ نتیجهی تقدیری تاریخی هم هست؛ تقدیری که جولیان ریگبی ناخواسته برای دخترش ساخته: «آه؛ این آدمهای تنها را ببین.» آدمی که تنها باشد، یا ترجیح بدهد تنها باشد، میل به ناپدید شدن دارد؛ آرام و آهسته آمدن و آرام و آهسته رفتن. وقتی به خانهی خودشان سر میزند کانر خواب است و وقتی از خانه بیرون میزند بازهم کانر خواب است.
ناپدید شدن برای اِلِنور ریگبی کار سختی نیست؛ تغییر شکل میدهد؛ موهای بافتهاش راه کوتاه میکند و ظاهرش را کمی تغییر میدهد؛ آنقدر که حتّا شوهرش هم در نگاه اوّلش نشناسدش. تنهایی میراث عظیمیست و انگار خودش دست به انتخاب میزند و آدمی را انتخاب میکند که شایستهی تنهایی باشد؛ شایستهی ناپدید شدن و به چشم نیامدن؛ شایستهی خلوت کردن با خود و دور از دیگران بودن و چه فایدهای دارد با دیگران بودن و با آنها سخن گفتن وقتی دیگران از ترس تنهایی در جمع حاضرند و حرف میزنند؟ وقتی فقط حرف میزنند و از سکوت میترسند؟