مادرم تجربهی مرگ دیگری است؛ گوشهای نشستن و با چشمهای باز آخرین روزهای زندگی دیگری را تماشا کردن و همزمان کلمات سرشار از امید را به زبان آوردن. این همهی چیزی نیست که نانی مورتی در مادرم پیش چشم تماشاگرانش میگذارد، امّا بخش مهم فیلمی است که اتاقِ پسر را به یادمان میآورد؛ فیلم دیگری دربارهی تجربهی مرگِ دیگری. آنجا پسرِ ازدسترفتهی خانواده با رفتنش سکوت را به پدر و مادرِ بهتزدهاش هدیه میکرد؛ سکوتی برای بازاندیشیِ زندگی و به یاد آوردن همهی آن چیزهایی که سهمی در این زندگی داشته و اندکاندک جایشان را به چیزهای دیگری سپردهاند؛ چیزهایی که فقدانشان زندگی را خالیتر از آنچه هست نشان میدهد.
بااینهمه تفاوتِ اتاقِ پسر و مادرم این است که اوّلی رنجِ پدر و مادری را نشان میدهد که چارهای ندارند جز تاب آوردن اندوه دوری از پسر و ادامه دادن زندگیای که بدونِ پسرِ ازدسترفتهشان معنا ندارد و دوّمی نزدیک شدن به تنهایی دمِ مرگِ مادری است که سالها را به درس و مشق و آموختنِ لاتین به دانشآموزان گذرانده و حالا در بستر مرگ از مردن نمیترسد و هیچ نگران کارهایی نیست که فرصتی برایشان پیدا نکرده و همین است که معلّم بودنش صرفاً شغلی نیست که به کمکش زندگی را گذرانده؛ شیوهای برای زیستن است که سال به سال میشود با بچّههای تازهای آشنا شد که دستکم یکیشان در روزهای آخر زندگی یا کمی بعدِ آنکه چشمهایش را برای همیشه میبندد از راه میرسند و از خاطرههای خوش کلاسهایش میگویند.
امّا مرگ مادر برای مارگریتای در آستانهی میانسالی چیزی بیش از مصیبتی است که باید چشمبهراهش نشست؛ فرصتی است برای کنار آمدن با خود و سر درآوردن از این حقیقتِ رسواکننده که سالهای سال حرف خودش را زده بیآنکه حقیقت نسبتی با آنچه ساخته داشته باشد. همین است که وقتی میپرسد چرا بازیگرانی که نقش کارگران را بازی میکنند ظاهر عجیبی دارند و چرا کسی حواسش نیست کارگران اینجور نیستند در جواب میشنود که همینجورند و عجیب است که او به ظاهر کارگران دقّت نمیکند.
نکتهی اساسی زندگی مارگریتا همین بیتوجّهی به چیزهایی است که همیشه میبیندشان (چیزی که برادرِ آرامش جووانی هم به او یادآوری میکند) و این بیتوجّهی فقط به شیوهی فیلمسازی و انتخاب موضوع برنمیگردد؛ چون اندکاندک به یاد میآورد که با مادر پیرش هم رفتار خوب و درستی نداشته؛ آنهم وقتی میدانسته مادرش احتیاج به مهر و توجّهی دوچندان دارد.
ضربهای که در اتاقِ پسر زندگیِ جووانی سرمونتی و همسرش را ناگهان دو تکّه میکند در مادرم آرام و آهسته پیش میآید. مادر در بسترِ بیماری است. در خانه بستری بوده و حالا روی تخت بیمارستان است. همه امیدوارند که حال و روزش بهتر شود؛ هرچند پیری حریفِ قَدَری است و خوب میداند چگونه باید آدم را از پا درآورد و آنچه پیری را رنجآور میکند (بهقول موسونیوس) ضعف و بیماریای نیست که هر لحظه در کمین نشسته، فکرِ مرگ است؛ هرچند بهنظر میرسد مادرِ پیرش ترسی از مرگ ندارد و بیشتر نگران این است که دخترش روز به روز پریشانتر شود و البته این نگرانی هم چیز عجیبی نیست وقتی زندگی مارگریتا را دقیقتر میبینیم. پیوندِ ازهمگسستهاش و سردرگمی غریبش که هیچ نمیداند چگونه باید زندگیاش را پیش ببرد.
اینجا است که شوخیِ نانی مورتی با شغل او بیشتر به چشم میآید: کارگردانی که باید گروهی عظیم را هدایت کند و راه را نشانشان بدهد؛ بیآنکه بلد باشد راهی پیش پای خود بگذارد. زندگی مارگریتای فیلمساز سرشار از فقدان است؛ فقدانهای خودخواستهای که پیشتر بخشی از زندگیاش بودهاند و او که نمیدانسته چگونه باید از پسشان بربیاید ترجیح داده دیگر نقشی در زندگیاش بازی نکنند و سهمی در زندگیاش نداشته باشند.
بااینهمه مرگِ مادر که هر لحظه ممکن است اتّفاق بیفتد فقدانِ ناخواستهای است که نمیشود مسیرش را تغییر داد. راهی هم برای پیشگیری از آن نیست. بااینهمه شاید بودن زیر سقفی که مادر سالهای طولانی عمرش را آنجا گذرانده کمکی به حالِ مارگریتا کند و ذهن پریشانش با تماشای کتابهایی که در کتابخانهی مادر نشستهاند آرام شود. مارگریتا غبار کتابها را با دستش پاک میکند. با خودش میگوید «بعدِ مامانم چه بلایی سرِ کتابهاش میآید؟ لوکرتیوس، تاسیتوس… میمانند تو کتابخانهی مامانم.»
راست میگوید. جایی مطمئنتر از کتابخانه نیست. سالها پیش نویسندهی سپیدموی محبوبم نوشته بود «کتابخانهام بایگانی آرزوهای من است.» همهی آرزوهای مادرِ مارگریتا در آن کتابخانه است؛ کتابخانهای که مارگریتا بعدِ این شاید بیشتر به آن سر بزند؛ کتابخانهای که باید بیشتر به آن سر بزند.