ژولی وینیون، ژولیِ فیلم آبیِ کیشلوفسکی، میگفت «حالا فقط یک کار مانده که باید بکنم: هیچ کار. هیچچی نمیخواهم؛ هیچ خاطرهای را هم نمیخواهم. نه دوست میخواهم، نه عشق. اینها همه تلهاند.» و سالها قبلِ اینکه او به صراحت هر آنچه را که نشانی از تعلق در آن است کنار بگذارد، ژان کوکتو نمایشنامهی تکپردهایِ صدای انسانی را نوشت و در مقدمهاش به بازیگری که قرار است نقشِ زن بینام را بازی کند توصیه کرد که حتا لحظهای هم فکر نکند که ادای آدمی رهاشده را درآورد و هیچ کاری نکند که نشانی از تلخکامی در آن باشد؛ چون او آدمی معمولیست، یا درستتر اینکه قربانیای معمولی که از اول تا آخرِ این نمایش عاشق است؛ عاشقی که در این مکالمهی تلفنی انگار دارد جان میکَنَد؛ زخمی شده و خونش دستآخر باید صحنه را پُر کند.
صدای انسانیِ پدرو آلمودوبار هم داستانِ همین عاشقیست که در مکالمهای تلفنی جان میکَنَد، اما بهجای اینکه خونش صحنه را پُر کند، صحنه را به آتش میکشد؛چون بههرحال زمانه عوض شده است و هیچچیز شبیه آن روزها نیست که کوکتو زنِ بینامش را واداشت تا بگوید «عشقمان درست نقطهی مقابل همهچی بود و ما هم چارهای نداشتیم جز ایستادگی؛ یا باید قیدِ پنج سال خوشبختی را میزدیم، یا خطرش را به جان میخریدیم. هیچوقت فکر نکردم که زندگیمان روبهراه میشود. حالا هم دارم بهای سنگین این خوشبختیِ ارزشمند را میدهم.» اما خوشبختی برای زنِ بینامِ فیلم آلمودُوار یک سال کمتر از این بوده؛ چهار سال شادی، چهار سال با هم بودن و چهار سال چشمبهراهِ مرد نشستن؛ وقتِ کتاب خواندن و فیلم دیدن؛ چون «تو همیشه برمیگشتی» و همین همیشه برگشتن، همیشه رفتوآمدهای مکرر زن را به این نتیجه رسانده که کارِ مرد، مردی که درست مثل زن نامی ندارد، برگشتن است.
فیلسوفِ جُستارنویسِ فرانسوی در سخن عاشقش حکایتِ حاضر و غایبِ عشق را هم نوشته بود؛ حضور از خلالِ غیاب: «این دیگریست که مرا ترک میکند، این منام که بهجا میمانم… من عاشقام، ساکن و بیجنبش، مهیّا، منتظر، میخکوب، معلق ــ همچون بستهای که در گوشهی پرتِ ایستگاهی جا مانده.» و در ادامه «گفتمان غیاب را زنان سامان دادهاند: زن نشسته است… مرد دمدمیمزاج است. این زن است که غیاب را شکل میدهد، داستان غیاب را میسراید.» [رولان بارت، سخن عاشق، ترجمهی پیام یزدانجو، نشر مرکز] با اینهمه شکل دادنِ غیاب بسته به زمانهاش عوض میشود و گفتوگوی زن و مردی در آستانهی جدایی، در آستانهی غیبتِ مرد هم بسته به زمانهاش اسباب متفاوتی دارد. در زمانهی کوکتو، تلفنی که مرکزی باید آن را وصل کند، تلفنی که مدام قطع میشود، تلفنی که زنِ بینام سیمش را مدام میکشد و بلندترش میکند، اسباب گفتوگویی بیسرانجام است؛ چون زنِ بینام از اول میداند این گفتوگو به جایی نمیرسد و مرد، مردِ بینام، مردِ غایب، تصمیمش را گرفته که دیگر سری به این خانه نزند و اینطور که پیداست حتا نمیخواهد خودش برود چمدانهایش را بردارد و این وظیفه را به یکی سپرده که اسمش خوزه است.
این هم حقیقتیست که زن و مرد اگر دیداری تازه کنند عقربههای ساعت ممکن است به عقب برگردد و همهچیز به سه روز قبل یا روزهای قبلِ آن برگردد: «تو همیشه برمیگشتی؛ تا همین سه روز پیش.» اما تلفن همهچیزِ این بازی را عوض میکند؛ نه آن تلفنِ ثابتِ سیمداری که در نمایشنامهی کوکتو حضور پررنگی دارد؛ تلفن همراهی که آدم میتواند همهجا با خودش ببرد، تلفنی که زنِ بینام هم وقت حرف زدن قرار نیست چشمش به آن بیفتد؛ چون ایرپاد را گذاشته توی گوش و آیفونش همانجا که بوده مانده و لحظهای که صدای مرد را نمیشنود نمیداند چه اتفاقی افتاده: « اعتراف کن که یه وقتی رؤیای مشترکی داشتیم. الو؟ صدا… صدا قطع شد؟ یا گوشی رو قطع کردی؟ ترسو!» حالا همهچیز پیچیدهتر است، بهخصوص آخر کار: «ای بابا، خونه نیستی؟ خب، هر جا هستی برو دمِ پنجره و به سمت خونهمون نگاه کن. ازت نمیپرسم کجایی؟ پیش کی هستی؟ فقط ازت میخوام بری دمِ پنجره و چشمت به سمت جایی باشه که زندگی میکردیم.»
این همان جاییست که میفهمیم هفتاد سال بعدِ نمایشنامهی کوکتو، خونِ این زنِ بینام قرار نیست صحنه را پُر کند و زنی که همان ابتدای کار قرصهای رنگارنگ را به ضرب نوشاک خورده تا خودش را از دنیای دوروبرش دور کند، زنی که در تلفن گذشته را چندباری به یادِ مردِ رفته آورده، قرار است صحنه را به آتش بکشد؛ کل صحنه را و صحنه همان خانهایست که چهار سال خاطرات مشترک در آن داشتهاند؛ سقفی و سرپناهی برای آنکه دنیایشان را از دنیای دیگران سوا کنند؛ جایی برای خواندن کتابهای آلیس مونرو و ترومن کاپوتی، جایی برای دیدن هرچه خدا میخواهدِ داگلاس سیرک و بیل رو بکشِ کوئنتین تارانتینو. اولی روایتی از عشقی ممنوع و دومی داستان انتقامی مرگبار. اینطور که پیداست زنِ بینام باید فیلم سیرک را به دست فراموشی بسپارد و فیلم تارانتینو را به یاد بیاورد، اما راه او قطعاً راه بئاتریکس کیدوِ آن فیلم نیست؛ او راه خودش را میرود و کار خودش را میکند و شعلهای را که میخواهد روشن میکند و دستآخر به سگی که بازماندهی مردِ رفته است میگوید: «از این به بعد صاحبت منم. باید عادت کنی به اینکه دوتایی قراره براش عزاداری کنیم. خب، نظرت چیه؟ بیا بههم قول بدیم.»