عشق اگر توجّه بیاندازه به دیگری باشد آنوقت میشود نام دستوپا زدنهای مکرّرِ جک مارکوسِ شاعر و نویسنده را که فعلاً معلّم ادبیّات مدرن انگلیسی در دبیرستان این شهر کوچک است عشق گذاشت و به یاد آورد که دینا دلسانتوِ بیحوصلهی خسته از همهچیز با دیدن رفتار مسخره و لوسِ آقای مارک پیش از همه به این فکر میکند که چهطور باید از دستِ این مردِ شیرینعقلِ کلمهدوست فرار کند وقتی او با چربزبانیِ منحصربهفردش همهی راهها را به خودش ختم میکند و حواسش به این نیست که دینای خستهی شکستخورده حوصلهی این چیزها را ندارد و فقط به این فکر میکند که چهطور میشود دوباره به روزهای اوج نقّاشی برگشت و چهطور میشود دوباره تابلوهایی مثل سالهای قبل کشید که هم مایهی حیرت منتقدان باشد و هم مجموعهداران را به صرافت خریدنِ تابلوها بیندازد و این بازگشت به روزهای اوج و تکرار موفّقیتهای گذشته البته فقط خواستهی دینا نیست و آقای مارک هم باید خودش را به آبوآتش بزند و داستان و مقاله و شعر تازهای بنویسد که عذرش را نخواهند و از مدرسه بیرونش نیندازند و باید بهیاد بیاورد که وقتی پا به این مدرسه گذاشته صاحب مجموعهی کمنظیری از جایزههای رنگووارنگِ ادبی بوده که هرکدام مایهی رشک دیگران بودهاند و چه حیف که از آن روزهای خوش فقط خاطرهای مانده که همین خاطره هم روز به روز دارد کمرنگتر میشود و چه خوب که از راه رسیدن دینای خستهی بیحوصله آن شور و شوق قدیم را دوباره در جانِ آقای مارک زنده میکند و این شور و شوق بیشتر نتیجهی جدالی است بین دینا و جک یا درستترش جدالی است بین دو دیدگاه که یکی وقتی از هنر متعالی و نقّاشی میگوید اشاره میکند به اینکه ایراد کار در کلمهها است و به کلمهها نباید اعتماد کرد چون مُشتی دروغاند و صرفاً تلهای برای به دام انداختنِ دیگران و دیگری سر کلاس درس به بچّهها میگوید جملهای بنویسید که انسان را یک پلّه بالاتر ببرد و تصویری را نشان بدهد که پیش از این هیچکس توصیفاش نکرده و همینها است که این جدال را از رویاروییِ قلم و قلممو به رویاروییِ دو دیدگاه به زندگی میکشاند تا دو آدمِ شکستخوردهی تنهای تنها بالاخره لحظهای به این فکر کنند که میشود با دیگران و خوشحال بود اگر اصلاً چیزی بهنام حالِ خوش وجود داشته باشد.